۵/۰۹/۱۳۹۲

1
توی شناسنامه ام ،چیزی نبود
اما شاید؟
روی پیشونیم ،یه چیزی هست!؟
که سی ساله
تو خوندی
مرسی
لااقل نشونم دادی
که چقدر احمقم!!؟
به اندازه ،لیاقتم
یعنی همین قدر ،که می بینی و نشونم دادی
2
استخاره نکن
برای تو ؟
فکر کردن نداره
تصمیم بگیر
یا پاتو بزار رو دوشم
یا روی سرم
برو بالا
راه دیگه ای هم داری؟
3
خدا را شکر
توانستم بعد از سالها اولین سازم را
بزنم
خوب یا بد؟
نمی دانم؟
می دانم
با آن نرقصیدی
گفتم "نمی آیم"
گفتی "به جهنم"
"خودم می روم
سير تكاملي هنر
4)ادبيات محفلي
انسان برای نجات از تنهایی همیشه به گروه متوسل شده است چه آن هنگام که برای اولین بار تصمیم گرفت از روی درخت به زمین پای گذارد،چه در این دوران که سعی می کند به شکلهای گوناگون در گروههای کوچکتر به دنبال شناخته شدن، و از اینطریق برای نجات از تنهایی اقدام نماید. که البته این موضوعی است ژنتیک و به ذات انسان مربوط می شود ،که ریشه آن همانطور که اشاره شد شاید احساسی است که از تشکیل این گروههای کوچک اجتماعی برای آنان به ارمغان می آورد یعنی" دیده شدن" است می باشد. اما تا اینجا مسئله چندان هم بد نیست حتی در علم رونشناسی هم از این فرمول برای بیمار استفاده می شود یعنی تشکیل گروه برای ایجاد همدردی مشترک و امنیت. در اینجا گروه به عنوان ابزاری است برای نجات انسان از تنهایی و بهبود ایشان اما بحث ما زمانی آغاز می شود که "انسانها ابزاری می شوند در خدمت گروه" اگر در مورد اول این انسان بود که محور قرار می گرفت در این مورد این گروه هست که محور قرار می گیرد و انسانها ابزاری می شوند برای حفظ و تقویت گروه و البته در این دیدگاه کم نیست حذف افراد به شکلهای گوناگون بخاطر گروه از تخریب شخصیتی شروع و حتی به حذف فیزیکی فرد نیز به طریق ترور نیز می رسید.
اما اون چیزی که این دو نگرش را از هم متمایز می کند شاید در یک جمله معروف است که گروه دوم از تعریف انسان می کند باشد،ایشان معتقد است که "انسانی که با من نباشد حتما بر من است" بر همین معنا ایشان انسان را نه در انسان بودنش ، بلکه با پسوندی که به ایشان نسبت می دهد می شناسد بطور مثال مومن یا کمونیست یا .......در این نگاه این انسان نیست که مورد توجه است بلکه این چه نوع انسانی هست مورد توجه قرار می گیرد.و این پسوندها هستند که شخصیتی فراتر از ذات انسان پیدا می کنند و زندگی را در مدار خویش می سازند. و البته نکته دیگری که در همین راستا نیز باید به آن اشاره کرد نگاه این گروه است به سازمانهای اجتماعی ،به این معنا که تمامی نهادهای اجتماعی زمانی معنا پیدا می کنند که در خدمت گروه ایشان باشند در غیر این صورت آن نهاد هم بی معنا می شود نگاه سکتاریسمی به نهادهای اجتماعی یکی از مشخصه های این تفکر است به معنای دیگر اینکه از نظر ایشان جامعه سینمایی زمانی معنا پیدا می کند که در خدمت گروه ایشان باشد همینطور تا به آخرو همه نهادی موجود جامعه.
این مقدمه از آنجایی آورده شد که می بینیم در جامعه ادبی امروز نیز این ویروس به شکل محفلیسم کردن ادبیات خود را بروز می دهد . در همین راستا تشکیل گروه هایی که چون قارچ رشد می کنند.البته تا حدی شاید این مورد در زمانی که فشار بر جامعه احساس می شود امری طبیعی جلوه کند درست مثل زمانی است که بادکنکی را فشار دهیم و هوای بادکنک به شکل جمع شدن در محیطهای کوچكتر خود را نشان دهند ، اما این زمانی است که فعلی چون فشار را احساس کنیم اما این جمعها امروز نه بر حسب فشار بلکه اینطور احساس می شوند که هر یک با کشیدن دیواری نا مرئی بدنبال کسب منیَتی در این مهم می باشند . و این امروز مهمترین موضوعی است که جامعه ادبی ما را تهدید می نماید.
"ما با شعر جهانی را تغییر می دهیم" این جمله معروفی است از بزرگ شاعر ایران شاملوی عزیز. اما آیا شعاری بیش نیست ویا اما واقعیتی است . و اگر واقعییت است با کدامین ابزار؟ دوستان عزیزم اگر شعر را تجزیه کنیم به سه قسمت اساسی بر می خوریم یکم شکل آن دو احساس آن و سوم اندیشه آن است که پر واضع است که ما نیز بعنوان جزیی از این جامعه همانطور که انسان را ورای اندیشه و رنگ و نژاد آن می شناسیم شعر راهم ورای اندیشه شاعرش می شناسیم و برای شعر احترام قائلیم که چون شعر است و نه چون با احساس من با گروه من و یا با اندیشه من همساز است ،"شعر است"برای همین پیشنهاد می کنم از عزیزان به جای اینکه در گروه ها بدنبال خویش بگردند سعی نمایند با گرد هم شدن جامعه ادبی را نسبت به هر فشاری ایمن نمایند

زندگی ضجه می زند
لحظه هایم را
و من
شور می زنم
در نگاهت.
درونِ همین حوضِ کوچکِ خاطره
سرت را بیرون نبر
نازنینم
بارانی نمی بارد
کلاغی است
منتظر
که می گرید
گرسنگی جوجه هایش
بودن را فاصله ای نمی یابم ،میان لحظه هایش ،
منتظر نشسته ام .
لحظه ها یم را دانه ،دانه ذکر می گویم،در طنابی به دور گردنم ،
دنیای سیاه و سفید معجزه ها را .
نعره هایی که می لرزاند زمینی را میان شعله هایی که می سوزاند ابرهایش را .
که شاید نوری!؟ ............ صاعقه بود برپیكر زندگی
و بودن،می سوزد در یتیم خانه هایی که ذکر می خواندند لحظه هایشان را .
و من هنوز هم ،نشسته ام کنار دکّه های سیاه و سفید
روبروی صفحه ای رنگین اما سیاه و سفید
وعشقهای رومانتیک ، اما سیاه و سفید
و رفاقتهای آنچنانی ،اما سیاه و سفید
لحظه هایم را دانه دانه ذکر می گویم
از منطق ، صحبت می کنی
حساب و هندسه ، به هم می بافی
هزار تابلوی ایست و مطلقاً ممنوع ، جلوی پا گذاشتی
پیغمبرو قانون تفسیر می کنی
خدا رحمت کنه، پدرو مادرتو ، سفره این حساب ،کتاب و جای دیگری پهن کن
که اگر آدم حساب ، کتاب حالیش بود
بهشت وبه یک سیب ، نمی فروخت
خواهی دید
در امتداد رود
کنار صخره هایی که ایستادند امواج را
در حوضچه ای آبی و ذلال
محل استراحت ماهیانی خسته ،از راهی طولانی
نگاه کن ،از فاصله ها هم پیدا است
شکافی که نور را تا آسمان فریاد می کشد
روبروی تمامی منیٌتهای مغرور ، که زمینی را چنگ انداخته اند در ریشه های خویش
و ، میان این هیا هو
آرام ، ارام سبز می شود ،در سینه سخترین صخره راه
درست مقابل دیدگان حیرت زده شب ،که می رقصد نسیمی را
بر پروانه هایی که پیله دریده اند امید را
برای آغازی دوباره
1
منتظر باش عشق من ،لحظه ای را
کتاب اخلاقم را باز کرده ام
صفحه ...... سطر ....
بله.....
نمی توانم
مر اببخش...عشق من
منتظر نباش
2
چرنتِ ، گوش نده
چشمهایت را ببند
فقط من و تو مانده ایم
و ما بقی ،همه آشغال
آرام با ش ،عشقم
بخواب شب را میان آغوش خسته ام
من و تو
و دیگر هیچ
هنوز هم سخت بیدار می شوم
صبح را با عربده های ساعت مچی ام
و روزم را
مسیری که رفتم ،سی سال
میز کارم و لبخند مسخره ی روی لبانم
و باز ،زنگ ساعتم
غروب را شناختم با ساعت دیواری محل کار
و شب را دیدم بر صفحه ساعت دیواری خانه
و باز صبحی دیگر
و باز بیدار می شوم سخت ، هنوز هم
همین آهنگ ، همین چند سطر ، سی سال
و امروز هنگام نوشتنش حالم به هم خورد
بیچاره تو يي که مي خواني
شگستم قلكم را
همه دارو ندارم
همين مشت خالي است
نشد
چه كار كنم؟
جوابش را چه دهم؟
بيچاره،كه تو را مي خواست
دلم
1
می شه ،زمین خورد
باید که بلند شد
یا
همونجا مٌرد
کسی برای بلند شدنت ،کف نمی زنه
یا
برای مٌردنت، غش
بسم الله
2
بی خیال ........!!
......نیستم .
همه خیالمی
نازنین
پریدم
از هجوم احساسی سرد
کنار برکه ای سبز
که ابو عطایی نمی خواندند هیچ قورباغه ای .
هوای اطاق می لرزید ، و می خزید ،زمین سختی را ، در سکوت راهرو هایی منجمد .
دربهایی که ایستاده اند همه کنار هم در غل و زنجیر
اما
پوسیده بر پیكره ای آویزان در چهار چوبی آهنین .
دو روز بعد از خوشبختی
که رویاهایم را عشق بازی می کردم ،بر چرخهایی که می چرخید
اما
بدون هیچ لنگی
حبسی نمی کشید در گلو ،هیچ نفسی
و گره ای نمی بافتند رویاهایشان را ، هیچ مشتی
و ستاره ای که می خندید ، از پشت بلندترین پنجره آسمان
شیرین ترین
خواب را
دهانِ گشادشان را عربده می کشند
بلند گوها
پاهایم ، شماره می اندازد ، لحظه ها را
تا که گم نکند
میان این همهمه ها نامم را
مسابقه می گذارند عبورِ ثانیه ها با قدم های خسته ام
و
سیاه قلمی که حبس می کشد ، نفس هایم را
کنار روید
باز کنید پنجرها را
رسیدم
نوبتِ من است
يه نیمکت
به عرض ِ شانه هایش
به طولِ قدش
پنجاه ضربه
حد
برای شکستنش
یه چند
سلول انفرادی
برای خرد شدنش
یه قبر بی نام ونشان
برای دفن کردنش
همه
مانده از اوست
یک خاطره
اسیرم
در گذر بودن
که زمان
در زنجیرِ ثانیه هایش حبس می کشد.
هوایی پاک
خالی از دوست داشتن
شهری ویران
با
مُردگانی متحرک
کور
برای دیده نشدند
گر
که شنیده نشوند
و من ایستاده ام
هنوز
چون باور
منتظر
شاید
سایه ای که خورشید را دنبال می کند
می جنگم ، ثانیه ،ثانیه های زندگی را
التماس می کنم ، طلوع و غروبش را .
هر چند ، گندیده ام
در کوچه پس کوچه های کور و بن بست
مشتهای گره شده ، هزاران ساله سنت .
البته ، موهبتی است ،این تباهی که می میرم
باز ، در بلند ترین بام شهر زنده می شوم
هر لحظه
و دلتنگِ همه ثانیه های با تو بودن می شوم
هر لحظه
خودم را دور می زنم
تا دلیلی برای آمدنم پیدا کنم
نه به این دلیل که تنها منظومه ای که یک سیاره بدورت می چرخد
نه
می دانم، می دانم می دانم
سرگردان ِ چون من زیاد کرده ای
اما من
تنها ترینم ، که تنها دلیلم تو هستی
که مجبور است
سر به هر چاهی ، برای با تو بودن فرو برد
تصمیمم را گرفته ام ، حتی به قیمت سوختنم
تو را خواهم گرفت
از همه فاصله ها
همین جا بود
گوری که جمعی چال شدیم
در ساده ترین اتفاقی که افتادیم
به
" باور ِ"
تکراری که هر بارش تکراری نبود
برای رسیدن به آرزوهای این بزرگ مردم کوچک
و
" دروغ "
مرهمی برای عبور از مرزهای توهم
به
" تسلیم ِ"
باورهای پوسیده در تو در توی احساسات
لا بلای پروسه ای از یک راه بی انتها
در
" ایستادن ِ"
رو در روی یک دگر
مقابل دشمنی که دشمنی نداشت ،برای جنگیدن
و حالا پیدا شده ایم
بار دیگر
در لایروبی دوباره زندگی
گاهی مسیری نیست که انتخاب کرده ایم
چون شعله ای كه ،به دار خانوشی می کشند
در بلند ترین نقطه از ابتدای راه سوختن
و گاهی هم رسیده ایم
به انتها
که انگیزه ای نیست برای سوختن
اما من ، جستجو گرم
انگیزه بسیار می زایم هنوز هم برای سوختنم
اینجا
سیاه می پرسند
و جواب
سفید می خواهند
اما او
سرخ نوشت
بر سیاه تاریخ امروز
جوابش را
آشنا ترین احساسم را به مزرعه کاشته ام
هنگامی که همه تلاشم را به گوش ِ این مترسکها قار قار خوانده ام
من عاقبتم را
دستان قمار بازی به امانت داده ام
که در جستجوی باد ، قایقی را بر آب کرد
دریایی که هنوز هم کلافه بود
و سر به صخره می کوباند
هنوز هم
حال ِ خوشي ندارم
شاید بهتر آن بود
می ایستادم
روی همان پایه ای که تو از آن افتادی
هنگام سقوطم
از آن بلندایی که تو به آن ایستادی
گند خورد
به حال و روزم ، بد جور غریبم
پشت پنجره ای بسته به تماشای باران ایستادم
و غبطه ، تنها خوراک این روزهایم
حتی به این کرمهای باغچه
که شخم می زنند زندگی را
به شوق باران
مقابل چشمانی بهت زده
به طولانی ترین کسوف شهر
فریادی دفن می شد ، میان دو سنگ
همان هنگام
که عشق به بازی فروخته شد
در آغوش ِ آسیابی پیر
و
نسیمی که شتابان گریخت
تردید داشت
قدمهایی که کشیده می شدند زیر بار سنگین ایستادن
در غروبی که هیچ قصدی برای رفتن نداشت
وقتی لحظه هایی ثبت می شدند برای انکار نشدن
آنقدر آشکار که سخت پنهان می شدند
در روزهایی که زندگی دلیل بسیار آورد برای بودنش
زیر چرخ حادثه کشیده می شویم
و با خدای اتفاق حال می کنیم
روضه اش را می خوانیم
چشم به آن می دوزیم
و دل خوش به آن می کنیم
شاید
فردا بارید
و با کاسه ای سوپ داغ به عیادتم آمدی
از تلاطم زمان
تا سکوت لحظه ها
که خوابیدن کابوس گذشتن بود
از انفجار نخستین تا مرز رهایی اولین نفس
که ایستادن معنای حرکت شد
ذوب شدم
تو را در آغوشم
از لای لای مویرگها تا انتهای آخرین سلول
در زیباترین نبرد و بهترین مُردن ها
برای تولدی دوباره
شروع پایانی دیگر که زندگی آغازش شد
مهمترین اتفاق شعرم شده ام
که افتاده ام
در همین نخستین
از بلندترین نقطه عطشش
که آغوش گشوده است خورشید را
به انتها
نه بر زمینی سفت که فریادم مخاطبش را کر کند
که به ابتدای ریشه ام
بر خاکی نرم
برای سبز شدن ، ایستادن
دوباره شدن
انعکاس خودم بود
درهای بسته ای که به تماشایم ، ایستاده اند
و
دیوارهایی که خیره خیره روبرویم ، ......
چون زمان که بر جنازه ساعتی ، ایستاد
و من که هنوز هم سرگردان ِصدای زنگی ، نشسته ام
بر
کاناپه ای که دیگر خودش هم از نفس ، افتاده است
انعکاس خودم بود
می دانم
همه شعرهایم که هیچ گاه تمام ، نشده ا
ومصیبت بود که می خواند به گوش لحظه های غفلت
وقتی فاجعه اتفاق افتاد
بر صفحه تاریک فاصله ها
تا
تاریخ و جغرافیای مردمی را پرپر کند
مقابل چشمانی عادت کرده به فصل زرد غنچه ها
آدمکهایی چوبی که می سوختند میان شعله ها
برای اثبات حماقتها
همان هنگام که می رقصیدند به آهنگ طوفان
چون رسم پدران
که می توان ایستاد کنار رودی از خون
برای تماشای رژه سربازان سرخ و سفید
هورا کشید
و بر سرشان آرزوها پر پر کنی
افتادم
میانه راه ،
از بلندترین دیوارهای تردید و خسته ترین کوله بار
غلطیدم ، غلطیدم و غلطیدم
و مرگ به تمامی استخوانهایم رسید
فریاد کشیدم تا مرز سقوط
به انتهای همه باورهایی که یقین می دیدم.
وسط بازی کودکانه ای ، کودکم را پنهان کردم
و برای نشکستن ، تن به سر آب دادم
تا مرز غرق شدن ، غرق شدم
و در دایره فراموشی ، فراموش شدم
چشم بستم ، کَر شدم
و هنوز هم
کودکی لال مانده ام
فردا روز دیگری است
و دلیلی برای پنهان کردنش نخواهم داشت
که در یک روز رویایی چون همین روز
در اقیانوس دیدگانم ، خلاصه ای از همه وجود شدی
تا شب طعم تو را بگیردو دستهایم بوی تنت را
و این همه آن بهانه ای بود
برای اخراجمان
نگرانم نباش
خوبم
به حا ل و روز ِ ابری ام نگاه نکن
من هوای ابری را دوست دارم
ناراحت نیستم
باید تغییرمی کردم ،برای تغییر هم ،عصبانی نیستم
می روم ، انگیزه ای برای ماندن ندارم
اما
عجله ای هم ، برای نرسیدن ندارم
این مهم نیست که تغییر رنگ داده باشی
چون ، چند رنگی ات را هم دوست دارم
من باران را از پشت شیشه تماشا نمی کنم
چون پاییز
خیس شدن ، زیر باران را دوست دارم
حتی با پس انداز هم به آروزهای کوچکم نرسيدم
تا به امروز
نمي دانم چطور؟
به آروزی بزرگی چون تو را رسيده ام
بدون هیچ پس اندازی
معجزه نیست؟
هولناك
هيولايي ترسناك
سايه اي از رنگ ترس
براي سركوب
بدون هيچ محاكمه
پاه برهنه هايي از قرون وسطي
وحشي
و
خشك مغز.
چه سنگدلانه حكم مي دهند؟
چشمهاي هرزگي ،افكارم را
به سنگسار
و
زبانه هاي آتش كفر انديشه ام را
به دار.
جشن مي گيرند،مي سوزانند و بردار صليب مي آويزند،
افكار سپيد صحبگاهم را
اين
جلاد خود سانسور
نه برای اثبات ستاره بودنش
نه کسب مدالی برای قهرمان شدنش، است
که امروز مرگ را قدم می گذارد
بر تختی به ابعاد گوری جمعی
او می ترسد
چون همه مادران عاشق وهمه همسران عاشق
از برنگشتن ، به آغوش نگرفتن از مرگ
وقتی
زندگی اش بدنبال دلیلی برای لحظه های پرپر شده امروزش
می سوخت
همه شباهت ها دروغ می شوند
در سایه هایی که ورق می خورند میان بادهای هرز لحظه ها
و همه تفاوت ها اغراق می گویند
به هنگام سر باز کردن ِ زخمهای کهنه
هر شب
با کنار رفتن پرده ای
و شمعی که قرار است بسوزد ، تا خانه ای را امن نشانت دهند
و احمقی چون من که اعتماد کنم
ابرهایی که نمی بارند و رویاهایی که سبز نمی شوند
به دوستت دارم ها ، به دروغ های شیرین
و باور کنم تو را
حتی امروز ، که به خودت هم اعتمادی نداری
در چنین روزی که همه زرنگ شده اند
همان بهتر که من احمق بمانم
چون هنوزهم اعتماد می کنم
باریدنت را ، سبز شدنت را و دوستت دارم هایت را
و این همه تفاوت من است با تو
که قبول می کنم
متفاوتند همه شباهت هایمان
سیر تکاملی هنر
شعر(7)

بی شک ، اشرف مخلوقات شد ، نه برای فقط که اندیشید ، یا می آفرینید ، شاید بخاطر عمق در احساساتش و قدرت تخیلش که به عرش نشانید اورا.
چون اقیانوسی که از سطح آغاز ، و به اعماقی گاه دست نیافتنی سفر کند ،کهکشانی که از سیاه چاله هایی عبورکندکه گاه منصوری را به خدایی و مولایی را به بندگی کشاند.
و شاعرش را هنری بخشید برای پرواز ، به اعماق این پیچیدگی ها، بی شک
دوستانی که شعررا زندگی می کنند می دانند، اما افسوس که هنوز هم نمی دانم ، سالیانی است که با او قدم می زنم اما هر دم که به این مهم فکر کرده ام باز ندانسته ام ...شعر را
گاه با تعریفهای کلیشه ای که" شعر بیان احساس و اندیشه شاعری است که می گوید " می گذرانم و خود را قانع ، اما چه کنم که کم می آورم .
می دانم که می تواند نمایانگر احساس و اندیشه ای هم باشد ، اما فقط همین ؟ این سئوالی است که بارها از خود پرسیده ام و هرگاه بیشتر از آن دور می شوم .اگر بپذیریم این تعریف را !؟ پس چه انتقادی است به آن تبلیغات چی که می تواند از آن بعنوان تبلیغ آب نباتی استفاده کند ، یا فلان کس ، که می تواند شعر و هنر را در خدمت شخصی ، ایدئولوژیی و یا......در نیاورد، بی شک همه این کارها انجام شدنی است ، که می بینیم ، اما این کافی نیست تا آن را به این سطح سقوطش دهیم .
در سیر تکاملی بشر شعر نیز همزمان با تغییر دورانهای تاریخی شکل و شمایلش را بنا به شرایط تاریخی خویش تغییر می دهد ، زیرا این انسان است که تغییر می کند . انسانی با اندیشه های ماورائی نیستم (و یا لااقل تصورم بر این است) و برای انسان خصوصیتی از چنین دستی نیز قائل نیستم ، اما خوب می دانم که این موجود تغییر می کند و تغییر می دهد و این مهم در راستایی متعالی است و نه سقوط. و خوب می دانم که اگر به این نقطه رسیده است ،نتیجه خود خواستنش است و نه هیچ فاکتوری دیگر ، و باز می دانم او فرق می کند با دیگر موجودات عالم ، نه از سطح که از عمق متفاوت است ، می اندیشد و می آفریند .
بطور دیگری بیان کنم تا شاید راحت تر بتوانم بگویم ، سوال از آنجا آغاز می شود .، " آیا شعر تنها ، ابزاری است ، برای رسیدن به مقصودی؟؟"فرض کنیم چنین باشد بنظرم در این صورت ساده ترین تعریف را از آن نموده ایم ، و یا لااقل نزولش داده ایم ، شاید این بخش از تعریف بتواند بسیاری از سوالها را پاسخ گوید ولی نه لزوما به همه آن ، چرا شعری می ماند و شعری عبور می کند با فرض یک سطح بودن از لحاظ سطح ؟ دلایل سطحی بیشماری را می توان نوشت اما هیچ نمی تواند کافی باشد که اگر بود این صفحه گشوده باقی نمی ماند.
اما می توان طور دیگری هم دید و اندیشید، و آن اینکه شعر خود ...مقصود است وخود همان....هدف است نه ابزاری صرفا برای رسیدن به آن.
انسان موجودی است آفریننده و این خصوصیتی است که او را وا می دارد تا خلق نماید.. روح ..را که گاه برکالبد کلمات و یا اشکال دیگر... و این مهمی است که شاعر باید بداند که وظیفه شعر بطور حتم مهمتر از این است که .....ابزاری....... شود در دست این و آن.
پویندی دلیل بی منطقی شد
وقتی غروبش را در آغوش می کشید
شبی را که تا انتهای بیداری تنفس کرد
و جز مرگ ، جوابی نیافت
و اينچنين جدم آغاز نمود
پرسش را
تا به من كه چون آدم
مي پرسم
اما جواب مي آيد
" خفه شو "
چرایی که راها شد
میان جمله هایی ناتمام و جوابهای داده نشده
وپشت دری ماند ، که هنگام رفتن کسی آن را نبست
و زیر آواری جان کند
که روزی تکیه کاهش بود
منتظر نمانده ام
عبور کرده ام
همه مرزهای ناممکن را
و بیرون آمده ام
بن بست های فراوانی را
و همیشه دلیل داشته ام
برای صعود
که هنگام سقوط بیاد آورده ام
من قانونم را به تجربه ي زندگی نوشته ام
که اینک عبور می کنم آسان
از این بایدها و نباید ها
به اندازه آبی آسمانها
دلیلم هستی
صبر می کنم
تمامی طولِ ریل ها را
همراه
ثانیه هایی که آمدنت را
بی تابی می کشند
و گذشتِ زمانی که نبودنت را
مرثیه می خواند
شاید
قطار بعدی
فاصله ها را
کوتاه کند
من
دو روی این سکه ام
بی جهت
در دستانت ، بازی ام می دهی
خبر از چه کنم ؟ چه کنم ها ؟ می رسد
و " ای کاش "!؟
و چقدر بی معنا شده اند " ای کاشها "
به بن بست خورده ایم
در این لحظه هایی که نشانه ها را دنبال می کنم
و نفرت انگیز مي شود
کور راههای این راه
آیا باید که برگشت؟
تو را نمی دانم
من عبور خواهم کرد ، بن بست را
و این یعنی
همه آن چیزی که برایم باقی مانده است
" غلط کردم "
سهم من است
معذرت خواستن از خودم ،وطنم ، مردمم
نسلی که سوخت ، می سوزد و خواهد سوخت
لحظه ای را که می شد گفت " نه "
و به........
تسلیم نشد
خون
رد پای آخرین نفسهایش ،
و این ویرانه ها است
آخرین تلاش او ،
شبیه به هیچ چیز دیگری نیست
جز ، هیچ
وقتی خدایان ، محکوم می شوند
و اخلاق ، جهانی روشن می سازد
و حقوق
تنها برای زندگی معنا می پذیرد
در عصری که آغاز کرده است
بشر
باور نداشتی
هیچگاه
انکار کرده بودی
حتی
قبل از آخرین شام
و فراموش کرده بودی
حتی قبل از اولین نگاه
و امروز هم باور نداری
که شگست ، آن بتی که ساخته بودی
اتفاق نبود
لحظه ، لحظه های بودنم
حادثه نیست
همه افتادن و بر خاستنم
خالقم
پروردگار ، همه ثانیه های بودنم
می دانی؟
اگر شانه هایم تنها بمانند
خاک بی آب و آسمان بدون پرنده ،
گلی هم نمی شکوفد .
هیچ می دانی ؟
بی صدا رشد می کند
رد پاهایی که گم می شوند ، میان مه
برخوردی که هیچگاه اتفاقی نیست
مثلِ من که گم کرده ام خودم را
در همین نزدیکی ، وقتی بدنبال تو می گشتم
فریادهایش را می شنوم هرشب ، کمک می خواهد
خسته ای
که "شانه هایت را براي گريه كردن دوست دارد"
کابوس کدامین رویا شدم؟
وقتی پدر به فرزند خیانت کرد
تار عنکبوتی که بافته شد برای فرزند
وقتی خنجر از پشت ، نماد پیروزی بود
عده ای مردند تا عده ای زنده بمانند
و
سهم من ویرانی ام بود، برای قربانی شدن
من ، عکس العمل خویش شدم، دررویایی بنام آزادی
چون امروز،روزی که پرده ها از سیاه و سفید گفتند و قلمها نوشتند و چشمها دیدند وگوشها........
من هنوز هم بر طبل بی گناهی ام می کوبم ،در موجی از باد
همان عنکبوتی که امروز هم تار می پیچد
از همان جنس ، از همان بزاق شیرین ِ آزادی
برای همان چشمها همان گوشها همان.........مرگ بر بادها ، زنده بادها
قصه ها گشتم
شعر ها سفر کردم
کوچه به کوچه،خانه به خانه
با گلها گریستم تو را ،هنگام افتادن اشگ ستاره ای به وقت سحر
و با نسیم سخن گفتم تو را ، شب هنگام از روزنه ای که نور ماه را برایم به عیادت آورد
همیشه دیر رسیدم تو را
کمی فرصتم بده ،خسته نیستم ،
می آیم به جشن بهار
نزدیک است
تو برو، نگرانم نباش
گیر افتاده ام ،اسیرم
بهمن را
عصبانی می شویم ،گاهی
که فاصله ها امیدمان را به اسارت می برند
ومحو روبرو می شویم گاهی
که فراموشی از یادمان برده است ، کجا بوده ایم و امروز کجا ایستاده ایم
من مغرور شدم ، چون قهرمانان
و جدا افتادم ، چون پرنده ای
و تنها ماندم ، چون چریکی
کمی دور شو ، سپس خواهی دید که سر بر آوردند
سایه هایی که تاریکی را خانه کرده اند
و سیاهی تصمیم می گیرند
برای متوقف کردن زمان
عجله کن ، برای رسیدن
شاید کمی دیرشده باشد
اما باید که رسید

۵/۰۷/۱۳۹۲

1
کنار بیا ، با خودت
بگذر ، تمام شده ام
مشتهایت را باز کن
می توانی چالم کنی
حالا
همین جا
در اعماق نگاهت
2
آخرین مهلت هم رسید
نیامدی
مجبورم
باز منتظرت بمانم
3
سالها ست که به قضا ماند ، نمازم
چون تو را ذکر می خواندم
در هر نفسم
1
باخته ام ، به تو
شاید
همه تو را
دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم
آزاد شده ام
2
جنازه ام
مانده ام روی دستانم
چاره ای نیست
شما هم خاک بر سرم کنید
به شرط اينكه
به من دروغ نگي ، عاشقم بموني
هر چي كه گفتم ، حتي دروغهامو
قبول كني
مثل آدم
نه در هفت آسمان ،ميان ستارگان
خداي را يافته ام
همين نزديكي
نفسهايش را مي شمارم
در آغوشم
1
می دانم ، که مشت نشانی از خروار داشت
نمی دانم که چرا؟
من یا تو
نشانی از ما نداریم
2
عشق بازی من و تو هم ،بازی بچه ها شده
امروز ، برای هم گریه می کنیم
فردا ، سایه هم و، با تیر می زنیم
زن !؟، مداد و کاغذ
صبح ، صبحانه ای حسابی
راستی برای بچه ها حتما آبمیوه
خرید می برم، هرآنچه که دوست داری ،حتی همان انگشتری
برای بچه ها ،کفش !؟ یادم نرود
نهاردر بهترین رستوران شهر
نفری دو پرس کوبیده
بچه ها یادم نرود!؟
راستی اجاره خانه ، دو ماه گذشته و دوماه آینده
شب
شامی حسابی
پارک بازی
بچه ها هرچقدر دوست دارند بازی کنند
تلافی هر آنچه نکرده اند
سرنوشتم را نوشتم با خط خودم برای فردا،بخوابیم
تکیه بر کدامین درخت
وقتی خاکی هم نیست، تا که گِلی بر سر کنی
ریشه ها را خشكانده اند ،در جشن هیزم شكنان
زندگی را بلعیده اند ، سنگهای مرده ،دلهای مرده
حتی برای گریستن باید فرم پرکرد ،و دلیل قانع کننده ای داشت
چه فایده ، ماندن در این سرزمین طلسم شده ،مادری ؟
پاهایم نمی آیند ، دستهایم نمی کشند و گریه دارد این خاک سوخته را هنوز هم
دلم
و
بهار می خواند، هنوز هم¬
کسی از من ، سراغ خواهد گرفت
بگویید نیست
آدمِ بی خودی شد
تنهای تنهای تنها
فرض
دستانم برای چیدنت کوتاه باشند

وتو در دورترین نقطه از من
و من در پشت میله های زنگ زده عقلانیت در سیاهچال چشمهایت اسیر
و فاصله بین ما طولانی تر از هر زمان و مکانی
اما
تو را بیش از هر خدایی سجده کرده ام
بیش از هر بتی پرستیده ام
و در یادت از هر آتشی عبور کرده ام
پس بگذار فاصله ها بمانند ،چون بلند ترین دیوار های شهر
من
عبور خواهم کرد
و در میان تن تو غرق به گناه خواهم شد
و لذت جهنم را در آغوشت خواهم چشید
بگذار مصلوب عشقت
من باشم
پدرم
چون اجدادش ، فرزند را به قربانگاه برد
چشم و گوش بسته
آری را آری گفت
مرا ذبح کرد
دیر سالی است ، جان می كَنم

می روم
با همین طناب پوسیده ات
قعر چاهی که نشانم داده ای
شاید
این من ِ دیوانه بیرون کشد
سنگی را که سالها است
تو ِ دیوانه
گم کرده ای
هنوز هم کودکم
تشنه،گرسنه ،کمی هم حسود
برای شنیدن جمله هایی کوتاه
مثلِ یک حسرت
"دوستت دارم عزیزم"....
"صبحت بخیر کوچولو".....
"ناراحتی؟ ،نبینم غم داشته باشی"...
"بزرگ شدی نکنه عاشق شدی؟"... " بیا کمی با هم صحبت کنیم"
عٌقده
تشخیص دکترِ
خدا را شکر کشنده نیست ،
اما.........
بیماری ام را می گویم
به قدر کافی بزرگ شده ام
پس چرا؟
سنم بالا می رود؟
خانه ام را پیر ،
اما
عشقم را به تو بالا می برد.
چین های صورتم را نگو ،
چقدر! بیشتر شده اند
اما در عوض
تو را زیباترین می بینم .
برای رفتن هم تا به امروز زیادی منتظر مانده ام
اما هنوز هم
مهمترین بهانه تویی ، برای ماندنم .
شاید موقع اش رسیده که تسلیم ِ سرنوشتم شوم
پس مشتم را برای تو باز می کنم
ضعفی که همه می دانند
جز خودت
که تو بودي و هستي ، تنها نقطه ضعف!؟ من
بكش كنار
بي پرده ،
با من ؟ نه
با خودت
در ختان ايستاده مي ميرند
نه هميشه
چشمش كور، دندش نرم
خودش خواست ،هيزم بشه
دور مانده ام
گم شده ام ،نیمه راه ماند ه ام
در آینه نگاه کن
لحظه لحظه های بودنت را غرق شده ام
وقتی
زمان می ایستد برای تماشای تو
من
ورق می زنم ، همه خاطراتم را
کنار زیباترین چین خوردگیهای طبیعت
نازنینم
کنارم باش ،معشوقه ام

۵/۰۶/۱۳۹۲

هوا آلوده است
فضا ، آلوده
خدا را ، سکه ضرب زده اند ، این روزها .
وقتی بهشت به دیناری می دهند
عشق ، چوبِ حراج می زنند ، احترام ، کیلو کیلو می فروشند
و نمره بیست ارزش می شود ، برای سنجش آدمیت .
چه کسی راباور داشته باشم
مادرانی که شیر خشك به فرزند می دهند ،برای تناسب اندامشان و یا ...
راستی تو
با کدامین معیارِ دستمالی شده ای میزان می کنی
عشق مرا
وقتی هنوز کالا نشده است
ساده نبود
اتفاقی که افتاد
کار دیروز و امروز هم نبود
تاریخی را از سر می گذراند ،
مرا هم نیز عبور داد
چون نخستین روز ها با پشتکار و زحمتِ پدر ،مادر ،معلم و ....
تا که امروز موفق باشم!
کاملاً !؟
نمی بینی؟
خفه شده ام؟
تحمل می کنم ،فردا را از همین امروز
و تکرار می کنم ، شیرین ترین تکراری که سالها است تکرار کرده ام
چاره ای نیست ، یا چاره ای جز این ندارم
حواسم همه جا رفت ،
هر بار
وترسیدم ،این آخرین تکراری است که تکرار می کنم
امروز هم ، هیچ راهی ندارم
جز زندگی را
در آغوش تو
تو
همان اتفاقی، که شیرین افتاد
و من
همان لحظه ام ،که به آغوشش کشید
درك مي كنم تو را
بخاطر سيل خوني كه به راه انداخته اي
معلوم كردي
هدف مقدسي داري
در يادت غوطه ورم
همين حالا
در بالاترين
اوج آسمانِ همين شهر.
پروازي
سبكتر از خاطره
سوار بر امواجي
چون نسيم نفسهايت.
انتهاي آخرين
نقطه نگاهت
در آغوش ستارگان
نزديكِ فانوس شب
اسيرِ
دستاني مهربان.
بازي ام نده، نازنين!
مي ترسم! از جدا شدن،
نگاهت را دور نبر!
گم مي شوم،
رهايم نكن، دستانت را
چه لذتي است؟
اين اسارت
در دستان تو
مهربان
غسلم دهيد
به تعميد
در چشمه زلالِ دوستي.
بدنيا آمدم
طرد
از بهشتِ دروغ،
و
سياهچالهاي نفرت
گذشته ام.
سياه و سفيدِ ديدگانم را
چشم گشودم
باغ ارغوانها،دشت گلهاي رنگارنگ
و
عبور كردم،اوهام را
از تعفن بودن،ايستادن.
بغضم
شادي تركيد
امروز را
از شستنِ دوباره چشمها
سلام
زندگي
1
درك مي كنم تو را
بخاطر سيل خوني كه به راه انداخته اي
معلوم كردي
هدف مقدسي داري
2
قبول دارم
غلط
"هدف وسيله را توجيه نمي كند"
اما براي رسيدن به تو!؟
هيچ تلاشي را ،دريغ ندارم
خشكشان زد
خيره خيره نگاهايشان
درختاني كه سرود تو را با هرنسيم زمزمه مي خواندند
و امروز
تبر را دست تو ديدند
كه سالها آواز رهايي جنگل را به گوش تك تك درختان مي رساندي
شايد حق داشته باشي
خريت بود
در
دم
گفتم :"دوستت دارم"
ولي تو عاقلي،"شك نكن
مكث كردي..................گفتي:"بايد فكر كنم"
اعتراف می کنم
رو راست نبودم
با خدای تو و خودم
به شیطان هم بد کردم
دروغ گفتم ، روحش هم بی خبر بود
ترسیدم
بین تو و خدایت
تو را از دست بدهم
چاره ای ندارم
جز پیدا کردنت
نزدیکمی ،نزدیکتر از بودنت
نسیمی که تنفسش می کنم
و ضربان قلبی که صدایم می زنند
چشمهایم را باز نمی کنم
پیدا خواهم کرد ، همین جا میان آغوشت ،که گم کرده ام خودم را
صدایی نداشت
این دستِ خسته ،
سرد و تنها
دیر زمانی است
و
امروز
فریادی ،میان شعله ای از عشق
گم کرده ام
تنهاییم را
در آغوش دستانِ
تو
دوست من
مرسی
می روم
بی آنکه بدانم
کجا؟
می ایستم
نه اینکه کاری داشته باشم.
می گردم
نمی دانم چه گم کرده ام
روزهایم
ابري ست
هوای تو را دارند ،
شعرهایم ،
تو را تنفس می کنند .
حتی
خواب هایم
که فقط
تو را می بینند
تنها
خطی ممتد بر عمق سیاهی
نشانی از رفتن داشت
و
چشمهایی خسته
...در امتدادِ جاده ای بی انتها
تکرار می کرد
روزها و شبهایم .
راه دیگری نمی خواند، چشمهایم را
حبس، در تاریکی نگاهم
خانه ای " ابد" اجاره داشت
تا بسته نگه دارد یقینم را
شاید
یک نگاه
برای مهتابی کردنِ، این شبها کافی بود
نمی دانستم،
راه دیگری را
تا
تو را دیدم
کنارِ این جاده بی انتها
سير تكاملي هنر(5)
رابطه شعر و مخاطب
یکی از دغدغه های امروز جامعه ادبی موضوع را بطه این دو
مهم است ،رابطه بین شعر و مخاطبش. به این معنا که آیاشعر سروده می شود برای مخاطب خواص، یا شاعر بدون در نظر گرفتن مخاطب به سرودن آن می پردازد.در این میان کم کسانی نیستند که عده ای را به صرف سرودن شعر به زبان ساده متهم به ساده انگاری کرده که شاعر برای جذب خواننده بیشتر دست به چنین عملی زده است و روح شعر را بدین وسیله خدشه دار کرده . و در مقابل نیز کم کسانی هم نیستند که طرف مقابل را دسته ای خرده بورژوای خود شیفته معرفی می کنند که قبل از اینکه شاعر باشند بیمار روانی اند که باید خود را به پزشک معرفی نمایند.قبل از اینکه بپردازیم که چه می گویند و چه نمی گویند؟ و در این میان حق با کیست بهتر است کمی این مطلب را بشکافیم.
از همان روزهای نخستین که انسان اولیه شروع به کشیدن روی دیواره های غاری تاریک نمود . سعی می کرد تا در واقع خود را فریاد کشد و نشان دهد . این موضوع شبیه این بود که فرصت گفتن یا مطرح شدن را بدهند و افراد به شكل های گوناگون سعی خواهند کرد که دلیلی برای بودن و کشف شدنشان توسط دیگران بشوند. یک کارمند خوب بارعایت موازین اداری و یک ورزشگار با پشتکار و.....پر واضع است که شاعر نیز برای دیده شدن و شنیده شدن شعر می گوید و این سخن که مخاطب بی اهمیت است، صرفا در حد یک شوخی قابل بررسی است . چرا که اگر دیده شدن و شنیده نشدن دلیلی نداشت نه شعری بود و نه نقاشی روی دیواره غاری . پس شعر سروده می شود برای مخاطب . اما شاید اینطور بیان شود "شعر نمی گویم برای مخاطب بلکه می گویم برای اینکه احساس و اندیشه خویش را بیان کرده باشم و حال اگر این مهم مخاطبی هم داشت چه بهتر ولی شعر نمی گویم صرفا برای جذب مخاطب چرا که شعر من هنوز کالا نشده که بدنبال جذب مخاطب بیشتر به آن ارزش مبادله ببخشم." در این مرحله نیز ما با دوشاعر برخورد می کنیم اول اینکه شاعر شعر می گوید نه برای بیان احساس و اندیشه خویش بلکه به شعر نیز مانند یک کالای تجاری می نگرد که مجبور است که برای عرصه شدن به معیاری تجاری اهمیت دهد ، که پر واضع است این معیارهای تجاری از گرفتن مجوز برای حضور کالای خویش در بازار(که در این صورت باید احساس و اندیشه خود را با حکومت وقت تطبیق دهد) گرفته تا تعیین مخاطب خواص خویش که بر مبنای این دو عنصر کالای خویش را بتواند به بهترین قیمت راهی بازار نماید . و در مقابل دسته ای هم هستند که چون هنوز شعرشان جنبه کالا بخود نگرفته است و اساسا برای این دسته از شاعران، موضوع شعر از موضوع کالا متمایز است ،پس پر واضع است به این مطلب هم اهمیتی نمی دهند که شعرشان چاپ می شود یا نه و اینکه در راستای آن مخاطب خواصی را در نظر بگیرند یا خیر.
اما بهر حال نظر نویسنده در این راستا چه هست؟
همانطور که در نوشته های پیشین و بالا نیز اشاره ای کردیم، شعر بیان احساس و اندیشه شاعر در قالب کلمات است . و اگر از این مسئله موقتا عبور کنیم که شاعر ما قصد ندارد شعر را بعنوان کالا در جامعه مطرح کند می پردازم به مابقی مطلب.
در جامعه ای زندگی می کنیم طبقاتی با تضادهای خاص دوران خویش و انسانی در این میان با آروزی آزادی ، انسانهایی گاه با مسائل مشترک و گاه متضاد در جامعه ای که باید کنار هم زندگی کنند،انسانهایی که ورای این تضادهای اجتماعی دارای نقاط مشترک بسیاری نیز می باشند ،انسانهایی که گاه از نظر طبقاتی در نقطه مقابل یکدیگرند اما از نظر احساس دارای نقاطی مشترکند و جادوی هنر در همین مشترکات است که به شاعر اجازه بیان مشترکات را می دهد، شاعر با هر اندیشه و احساسی این موقعیت را پیدا می کند تا بیان کند حس و اندیشه ای را که می تواند حس و اندیشه گروهی ،دسته ای ،طبقه ای و یا ایدئولوژی خاصی باشد و همچنین سعی نماید دایره مخاطبینش را بیفزاید و این هنر است که بگویی و دایره شنوندگاند در حد یک جامعه بزرگ گاه جهانی باشد تا اینکه خود بگویی و خود شنوده اش باشی و یا گروهی کوچک و البته این معیاری برای سنجش شعر نیست چون شعر فقط تک معیاری برای سنجش ندارد، و ارزش شعر تنها بر این نیست که آیا شنونده ای دارد یا که فعلا ندارد ، ما شاهد بسیار مواردی هم بوده ایم که شاعرانی جلوتر از گوش حال خویش سروده اند و تنها با گذر زمان شنوندگانش او را یافته اند.
اما مسئله اصلی هنوز این نیست که گناه بشماریم سعی شاعر را برای گفتن شعری با مخاطب بیشتر یانه؟ بلکه موضوع اینجا است که شاعر چکونه به این مهم دست پیدا می کند.
برای پرداختن به این موضوع ذهن خواننده را به این مهم جلب می کنم که شعر از دوبخش اساسی شکل می گیرد اول ساختار بیرونی آن است(زبان ،کلمات ،چیدمان آن و یا ساختار شکلی آن)و دوم ساختار درونی شعر است (احساس و اندیشه شاعر)من تا بحال با شعری بی محتوایی برخورد نکر ده ام که به صرف ساده نویسی آن دارای مخاطبین زیادی قرار گیرد ، و همچنین بالعکس ،یعنی بدون در نظر گیری ساختار بیرونی و نثر گونه بتوان به این مهم رسد ،شعر از مجموعه ای یکجا و در یک پکیج است که معرفی می شود ،و هنر آن جایی است که شاعر بتواند اندیشه و احساسش را در قالب شعر به سطح و عمق لایه های بیشتری از جامعه ببرد، اما هرگاه شاعر فکر کند می توان با ساده نگری به ساده نویسی با این هدف که توده پسند باشد به بیراه رفته و البته دودش در آینده ای نزدیک بر چشم خویش ،ولی هنر شاعری که بتواند احساس و اندیشه خویش که بیانگر احساس و اندیشه بخشی از جامعه است را با زبانی گویا در لایه های گوناگون جامعه بگستراند این همان هنر ،شعر است ،به دیگر سخن شعر زمانی قادر است که در سطح وسیعی از مخاطبین قرار گیرد که شاعر توانایی آن را داشته باشد تا با زبانی مشترک دردی مشترک را با زیبایی خاص بر آمده از احساس آن درد، بیان نماید صرف روان نویسی و سادگی در انتخاب لغات کافی برای این مهم نیست ،البته در نقطه مقابل این دیدگاه اندیشه ای قرار دارد که با دیدی پسامدرنی به این مهم برخورد می کند که در نوشته های پیشین در این باره به قدر کافی پرداختیم،
1
بي گناه بدنيا آمد
اما
زياد منتظر نماند
كه پستان مادرش را گاز گرفت
2
لذتي داشت
حالي كه از پستان مادرم بردم
تو بریز ،روی سرم
می ایستم ، تماشا می کنم
چاره ای ندارم
بمب است یا آذوغه
هرکدام
نگران نباش
زنده باشم یاکه نه
هستند که هورا کشند تورا
هنگام بالا بردن جایزه نوبل
روی سرت
بهار هم غروب کرد
با همان تیرکه خرداد را در خون کرد
لحظه ،لحظه های عمرم را می سوزانم
برای
لقمه ای نان
آیا من ؟
مستحق دریافت جایزه نوبل نیستم! ؟
می جنگم زندگی ام را
برای حقوقم .
من بشرم
نه!
دیگر ادامه نمی دهم
برگشتن از همان راهی که دیر سالی است ، می آیم
ویران می کنم
همه پل های پشت سرم را
1
"چه می خواستم ؟چه شد؟"
می شنوم ،هربار
هنگام تماشای خودم
خیره می مانم به اطراف
کسی نیست
جز
همان کودک بازی گوش ، بازی دارد بامن
سالها است
هنوز پیدایش نکرده ام
2
مرسی ،احتیاجی نیست
دستهایم را نگیر
نگاه تحقیر آمیزت را بردار ،خفه ام کردی
3
بتو دروغ نگفتم
نداشتم
ولی به خودم دروغ گفتم
" دوست من!؟ "
منتظرش نبودم
سر زده آمد
بالاي قله اي يخي
گرم،براي خسته اي چون من
نه
آب و چاروئي
نه ...
بو يي آشنا
از همان
گل سرخي
كه سالها در لابلاي افكارم زنده مانده بود
نگاهي
كه از گوچ پرندگان گفت
همانجايي كه
پاره كرديم كودكي را
نسيمي كه در گوش درختي پير زمزمه كرد
آهنگ دوباره سبز شدن
و
دستاني كه ذوب كرد
در سقوطي
از بلندترين قله هاي انجماد
و
شكست غرور پوسيده مردانه ام؟!!
جاني تازه
در رگهاي خشگيده ام شد
آبی به این آسیاب نریز
بی فایده است ، نمی چرخد
دیر سالی است که مویی را سپید نکرده است
روزگار عجیبی است
جوانان خود با سیاهی می روند
و سگان غریبه ای را خبر نمی کنند
هنوز هم می توان شنید به شبها فریاد گرگ،گرگ چوبان را
و می توان دید ،به خانه نشستن مردم را به خیال دروغ
از من نشنیده بگیر
زمزمه ها خبر آورده اند
این دیگر آسیاب نیست ،همان دیو است
که سالیان سال پیرمرد با او جنگید و ما سالیان سال به او خندیدیم
نمی بینی
نه بخاطر اینکه ،چشم بسته پرواز می کنی
شاید فقط ، زیاد از حد
بلندپرواز می کنی
یک روزِ سراسر ابری
در پایان یک عصرِ سیاه و سفید
عشق ،بازی مسخره ای که نعرهای خون سر می کشید
وسط سفرها همه ماست بود و مویز
روی یک صفحه سیاه و سفید
با مهره هایی سیاه تر و سفید تر
آری یا خیر؟
انتخاب دیگری نبود
جفت پوچ شدیم در این کارزار
من سیاه و ، توسفیدِ این روزگار
1
همه مشکل من با تو
این نبود که نفهمیدی
فکر کردی
این منم که فقط نمی فهمم
2
نمی فهمه
نه فقط به این خاطر که شعوری نداره
داره
مشکل همینه
فکر می کنه این فقط خودشه ، که داره
تجربه تلخی بود
دفن ،زیر خرمنها دروغ
تمامی آن لحظه هایی که او را مرثیه خواندند
هنوز هم بخاطر می آورم با هر تیر ،ثانیه هایی را که شکست
سکوت دیوارهای اتاقش را
نسیم سردی که لرزاند اندام خسته اي را
در سالنی که ستاره، میوه درختش شد
به دیدن احتیاجی نداشت ،پاهایش خوب می دانست ،که چرا برهنه شده اند
ولی دستهایش ،هرگز نفهمید که چرا در بند اسیرند
حتی لحظه ای که زندگی را
به فریاد کشید
آغاز دوباره ای نبود
پایان روزی که می دویدم دشتی پر از شقایق را
در غروبی که خورشیدش هزاران تکّه شد
آغاز دوباره ای نشد
حتی
آخر زمانی که چشم براهش دوختم
سالهایی که گذشت ،بدون هیچ فصلی
فقط سیاه بود،
قلمی که می نوشت سپیدی روزش را
تا عشق را به ارزانترین قیمت حراجش کنند
فقط با اشاره به یک دکمه ،هیروشیما متولد شد
چون تپه ای از خاک
در همان آغازی که دوباره ای نبود
شبی که تا طلوعش ، سه مرتبه منکرش شدم
در جمهوری که حکم بر کشیدن صلیبش دادم
با همان دمکراسی
که هیتلر را وارد کردم
تا روزولت بتواند ، جایزه نوبلش را به دور زمین بچرخاند
برای شروعی دیگر
در آغازی که دوباره ای نیست
بیرون نمی آیم
در حبسم ، حبس خانگی
عمل مجرمانه ای است ، در سرزمین من
گرسنگی
آخرین نفر
در انتهای ، آخرین صف
منتظرِ طلوع بزرگترین آرزو
در اعماق کوچکترین روزنه نشسته ،خیره
به گلدانی به رنگ همه باورها
سبز
با غنچه هایی به رنگ امید
روبروی پنچره ای ایستاده به سوی بلندترین تپه های شرقی شهر
آتشی که باریددر گرم ترین تابستان قرن
در جمعی ترین گورها
که امروز من به تماشا ایستاده ام بر آن
با ظرفی پر از آب برای شستنِ جای پاها
روی
دسته هایی از سرخ ترین گلهای پرپر شده
و ساعتی که می گذشت ، ساعتها از تاریک ترن نیمه های شب
برای طلوعی دیگر
بازار کسادی است این روزها ، سردِ سردِ سرد
اما
نه برای تنهایی من ، که داغ است ،داغِ داغِ داغ
و تازه ، تازه می شود هر دم
بدونِ تو
به شروع آخرین فصل از دوستت دارم هایش رسیده ام
میان نسیمی از تردیدهایش
در فصلی از سرما که درختهایش به خیال بهار بیداری می کشیدند
بدون هیچ مقدمه ای
به آتش کشید همه رودهای سبز امید را
مبهوت به آخر سفری نشست ،در ایستکاهی متروک
و تکیه بر صندلی شکسته ای داد که ناله هایش را دیر سالی بود کسی نمی شنید
و چمدانی را گشود که مدتها بود بسته نمی شد
تا در انبوهی از هیچ به همه چیز برسد
در لا به لای درد های کهنه انباشته شده اش
برای من!؟
نسخه ای پیچاند !؟
تا دستمالش را به یادگار بر سری که هیچ گاه دردی نداشت ببندد
از ثانیه ها سکوت، بارور شد
ابرهای بی بارانی که باریدند
کویری ترین لحظه های ، بی کسی را
وقتی ،مترسکها
گلهای آفتاب گردان را می گرداندند بسوی خویش
تنها
تیغ گل سرخی خار می شد در کورترین چشمها
پس چرا شور مي زند هنوز هم، رود هاي دشت را
وقتی
باد های موسمی هدیه مي آورند ابرها را
برای بهار
چقدر شبیه ، شده ایم
کسل کننده
خسته کننده ترین قسمت پایان و تکراری ترین ثانیه های احساس
یک دست
دستی که بی صدا ماند
شبیه به فیلمهای صامت سیاه و سفید
سه بار کامل با یک بلیط
لاله زار
من ،پدرم و پدربزرگم
و امروز
همان عروسکهای وطنی شده ایم
دارا و سارا ،"غیر وابسته""مرگ بر وابستگی"
مرغ خانگی یک پایی که برای همسایه غاز می شد
شبیه شعارهای دهه پنجاه خودمان
وقتی روستا خانه مان بود
قبول دارم گذشته ایم یا در حال گذار
نه خیلی دور
از کوه پایین آمده ایم شهر نشين شده ايم و اصلاح طلب
اما
با سيگاربرگ هاوانايي وژستهای آب تو خیاریِ رویزیونیست های وطنی
سی باردیده ایم و شنیده ایم با" ننه من غریبم " باز گریه می کنیم
مهمترین چالش بود
عبور
از مرز بین من وتو ، مبهم ترین لحظه از نگاهت
برای آفرینش یک تن ، رسیدن به علت وجود
به تو
مردانِ بزرگی رقم زده اند
تاریخ این سرزمین را
نه
مردمِ بزرگی!!!؟؟؟
واقعیت!؟ یا فریب!؟
سوز سرمایی که می سوزاند اعماق وجودم را؟
یا
اصراری که کوشید ثابت کند ، نه؟
بیشترین سئوالها را از خودم پرسیده ام
و کمترین جوابها را .....،از نگاه تو
به بازی داده ام خودم را
سالها است
هنگام پرسه زنی میان آغوش سرد تو در لقاح یک عشق مصنوعی
چه انقلابی است !؟ که از دلِ این انتحار بیرون می آيد!؟
یه پارچه سفیده ،روش کشیدی که چی بشه
مرده؟ نمرده ،کفن نیست ، نفس داره
کم کم داره ، شکل می گیره
ببین ، چه غوغايیه
زیر اون خاکسترو میگم ، که طوفانیه
می خواد کنار بزنه
پارچه رو از روش پس بزنه
برای سبز شدن دوباره
زمین و داره شخم می زنه
نمی شنوی؟ فریاد می کشه
"که بهاره
داره از راه می رسه"
امی نگرفت ،لحظه هایی را که دفن کردند
در هیچ سندی
و ثبت شدند ، در سیاه ترین برگهای سفید تاریخ
دویدن در کوچه پس کوچه های زرد پاییزی
همین دیروز
که تقویم، تابستان را اشاره کرد
ریزش جوانه های سبز! تیر را
و سرمای تن ، از زمستان گفت
سیاهی روزی را که از طوفان حکایتها
دست روی دلم نگذارید
شکسته است
تکّه تکّه
کوچه های زرد پاییزی را
و
تقویمی که تابستان را اشاره دارد
هنوز هم
همان به که امروز ، آفتاب پرستی کنيم
لقمه ای نان را ، باید زبان درازی کنيم
روحم تسخیر تو شد
حالاچه کنم؟
گورم را گم کرده ام
من شکستم .
تو ، رفتی !
هنگامِ خواب زمستانی نبود
چطور؟............. نمي دانم!
ولی
چشم بستند ، بسیاری
اما ،مشخص بود
او ایستاد
کنارِ همین غرور شکستهِ من..........تا خم نشوم
و دلیلی برای رفتنِ تو
شاید
مرهمی برای خوابِ ، بسیاری
قبول می کنم ، مسئولیت آن را می پذیرم
این باخت ، زدو بند بود
بین من و خودم
وقتی قرار شد ،بین تو و من
یکی ،حذف بشه
به در و دیوار زده ام
دروغ گفته ام
ساخته ام از خودم ،کوچه های تو در تو ،بی نام و سرگردان
چگونه آینه را نگاه کنم
تو نمی بینی ! من می دانم
بی هویت ترین جانور
تفاوتها را پذیرفته ام ،نه برای خویشتن خویش
صداها را شنیده ام ، نه برای خویشتن خویش
دوستش دارم ها را، نه برای خویشتن خویش
سرکوب کرده ام ،بد کرده ام
باخته ام
دیروزم را به امروز
و
کشته ام ،شاید همه دوستش دارم های، خویشتن خویش
در آن سوی شب
آخرین موش
خسته از بازیِ موش و گربه
زمینی را می چرخاند
در خواب پیر ِ خسته ای از تکرار شبانه
سنگین شد ، باری که هیچ بارکشی نمی کشید ،دیگر به تنهایی
تعجب می کنم
مردمی که می خوابند ،در این هیاهوی سکوت تا چشم ببندند به طلوع
عجیب روزگاری است
تلفن هم جوابت را نمی دهد
و پشت هیچ پنجره ای ،چشمی منتظر نمی ماند
فریادی است که می خندد
به آسمان شهری که هیچ کبوتری جَلدش نیست و گهگاه کلاغی چون من
روی بلندترین شاخه چنارش غار غاری می خواند!؟
و آغازی بود دوباره برای من
زمینی که چرخید وچرخید
که با تو
هم سایه شوم
برای شبی که پِک پِکت کنم تا طلوع
صبح را مستِ مست
سر آغازت کنم
سکوتم
آغازی شد برای انقراضم
اما در تعجبم ، كه چرا؟
سنگواره ای چون مرا
آدم ، مي نامند
هنوز هم
وصله ناجور شده ام
در دایره گردون این روز ها
چالم کرده اند ، در سکوتی مرگبار
زیر نعره هایی کور
رد خونی
در دستتانی که بیرون آمده اند همه از آستین هایی نخ نما
لمسشان می کنم
درد خنجرهایی که می سوزاند پشتم را
اینجا ممنوع ترین منطقه پرواز شده است پرندگان را
اینجا حلب است
وطنم امروز
زمان ايستاد
منتظر
در متروك ترين ايستگاه
بيرون افتاد از شرقي ترين نقطه شهر
كه خاك هم هضمش نكرد
مقابل چشماني كور
مدفون در عميق ترين چاله خواب
وقتي
شبانه قانون مي نوشت
فتوايي
كه تابستاني را آتش كشيد
شايد حق داشته باشي
خريت بود
در
دم
گفتم :"دوستت دارم"
ولي تو عاقلي،"شك نكن
مكث كردي..................گفتي:"بايد فكر كنم
رازی نیست
که پنهان به گورش برم.
یا گناهی
که لب بر اعترافش كشم.
حسِ زیبایی است ،
... لطیف
نسیمی که بر دشت می وزد.
با شگوه هست و دل انگیز
رودی که به کوهی می پیچد.
این همان حسی است ،که عشق را فریاد می کشد
تا منِ خسته دل را
تا سحر همره خویش کشد

۵/۰۲/۱۳۹۲

همین جا نشسته ام
کنار آتش
تکیه بر بنایی نیمه کاره
رها شده ام ، در این جمله کوتاه ،
اما ، نصف و نیمه
اعتراف می کنم ، غیر عمد بود
نا خواسته و بدون هیچ برنامه ای
ولی پشیمان نیستم
حتی اگر ، سوخته باشم ،
امروز
در این بازی ابلهانه
وجدان
دیواری است ، هنوز هم برای دوست داشتن
و تو ، هنوز هم روزنه ای برای فرار از بلندترین دیوارها
اعتراف تورا شنیدم
عبور کردم
همه مرز ها را و ویران نمودم همه دیوارها را و شگستم تمامی غرورم را
چطور بنظر می آیم؟
در آینه ای که لذت را کثیف ترین گناه می خواند
این هم نتیجه ای است ،شاید بی حاصل
اما
نه ديگر برای من
من ، بي شعور ترينم !؟
اگر ،
معيار شناخت ، شعور آدمي است .
كه يك غريبه ام هنوز،
حتي براي خود
پاهایی بدون هیچ اراده
تسلیم جاذبه ای بنام جبر
در کورترین درّه عقلانیت
خسته ای را به پرواز می خواند
در کمونی از دسته لاشخوران که برای صرف ناهار دور هم جمع شده اند
کنار آتش دمکراسی
همان هنگام که کولی ها جشن استقلال گرفته اند
تاپرچم جمهوری را بسوزانند
آخرین باری که فریاد زدی خودت را "آهای آدم" کی بود؟
آینه ای که دیدی خودت را بدونِ هیچ ماسکی
گریستی کودک گرسنه ای را و پوشاندی عریانی و گرفتی دستی و.............کی بود؟
اومُرد
میان غباری از حماقت،در آغوش امواجی از جهالت
هنگامی که مرگ پشت خاکریزی از شب در کمینش نشسته بود
بدون حتی ناله ای
در كُنج اتاقکی دور از چشمهایی که ببیند مُردنش را
او مُرد
نه فقط از اصابت گلوله هایی که او را بوسه باران کردند
او مُرد
من مُردم ،و تو و تمامی بشریت
او مُرد
نه فقط بدست مزدوری که او را به گلوله بست ،چون من چشمهایم را بستم وتو وتمامی بشریت
سقوط کردم ،آزاد از بلندترین قله های بشریت
و خوش رقصیدم فقط بودنم را
او مُرد
قبل از اینکه بداند من مرده بودم و تو و تمامی بشریت
گاهی صدای زنگی ، کافی است
دیوی را بیدار کند ، ماسکی را از چهره ای بر دارد یا بگذارد
هنگامی که صدا به صدایی نمی رسد
در گمنام ترین لحظه ها
وقتی احساس می کنی تنها تر از هر خدایی شده ای یا حتی بی نیاز تر
لحظه فرو ریختن از خود ، به سقوطی پایدار تر از هر پرواز
دیگر نمی شکنی ، یا نیازی به شکستن نیست وقتی از قبل شکسته ای
من روحم را همان لحظه به شیطان فروختم
به قیمت
لقمه ای نان ، لحظه ای عشق و فرصتی دیگر





تعجبی نمی کنم
درختها بهار را نمی شنوند
وقتی
گم شده اند شاخه ها ،در خوابی که بهار را کابوس می بینند
چطور انتظار را تصویرکشم ، به چشمانی که منتظرند
حقیقت ببارد به مرز های نا باور ی
پشت دیوار ها ،سبز می شوند برای ندیدن
این ، گریه درخت نیست
فریاد نشنیدن درد ها است
وقتی
از کنارهم می گذریم ، نمی شنویم
خیره به چشمان هم می نگریم ، نمی بینیم
می سوزیم ، در آتش رقصیدن ِ هم دگر را احساس نمی کنیم
تعجب نمی کنم
در این گم شدن لحظه ها
گرگ ها هم ، تخم گذاری کنند

چقدر شبیه ، شده ایم
کسل کننده
خسته کننده ترین قسمت پایان و تکراری ترین ثانیه های
احساس
یک دست
دستی که بی صدا ماند
شبیه به فیلمهای صامت سیاه و سفید
سه بار کامل با یک بلیط
لاله زار
من ،پدرم و پدربزرگم
و امروز
همان عروسکهای وطنی شده ایم
دارا و سارا ،"غیر وابسته""مرگ بر وابستگی"
مرغ خانگی یک پایی که برای همسایه غاز می شد
شبیه شعارهای دهه پنجاه خودمان
وقتی روستا خانه مان بود
قبول دارم گذشته ایم یا در حال گذار
نه خیلی دور
از کوه پایین آمده ایم شهر نشين شده ايم و اصلاح طلب
اما
با سيگاربرگ هاوانايي وژستهای آب دوغ خیاریِ رویزیونیست های وطنی
سی باردیده ایم و شنیده ایم با" ننه من غریبم " باز گریه می کنیم
به رنگهای پریده ای رسیده ام
نخ نما ترین قسمت راه
به عمق جهنم ، بر لبه تاریک و پر از آشوب
به کلماتی خسته ،
در فاصله هایی که آبستن درد شده اند
به نگاهایی منجمد ، لجوج و خیره سر
در سخنرانی گرگی به جمع گوسفندان
که عربده می کشید
به" من ِ مادرسگ ، رای دهید "
دوستان !؟
از کنار هم می گذریم
لحظه های مُرده خیابانها را
می ترسم ، فاصله ها را
دور بودنها ، کنار هم نبودنها را
شاید هم نه
از تنها یی خودم می ترسم
بیا کنار این چشمه ، آبی به صورتت بزن ،خُنک
همه مانده یادگاری است ، از آن زمستان سیاه
حالا درك مي كنم
بخاطر سيل خوني كه به راه انداخته اي
معلوم شد
هدف خيلي مقدسي داري!؟
طعم گس میوه ای نارس ِ
بلند شدن
جمع و جور کردنِ یک غرور افتاده به خاک
شبیه بیدار شدن ِ
به امید شروعی دوباره برای یک آرزوی نیمه کاره
وسط یک رویای شکل نگرفته
یک حس رهایی ِکه باز هم داره سبز مي شه
چقدر ساده است ، قضاوت کردن دیگران !؟
و چه ترسناک است
زندگی
آن گاه که مورد قضاوت دیگرانیم
و چه حالی مي كنم
من
که برای دل خودم
زندگی ،مي كنم

و سوسه های یک پرواز !؟
شاید
چکیده ی یک رویا!؟
نه
احساس یک درد کهنه است .
همه خلاصه این عصرِ رها شده است .
پیش نویسی برای یک فاجعه شد ،
که مانده در گلوی خشک این کویر...آه ،
یک شاخه از همه یک جنگل ،
یک چند قطره اشگ ِ رها شده ،
کنار چند گلبرگ رها شده ،
به ژرفای تاریخ یک ملت است .
همین چند خط شکسته
روی یک سنگ شکسته
که ....رها شده


گاهی لازمه عبور کردن
به کوچه زدن
خیابان
دریا
یا
به خشگی زدن
شايد
لازمه
به سیم آخر زدن
قلمم
روزه دارد ،سپید می نویسد
صفحه های سفید دفترم را
تشنه است
جرعه ای ، فریادش را هم صدایی کن
تا که بشكند
سکوت روزه اش را
آرامشی ندید
حتی آن هنگام که به آرامی رسید
به نقطه ای که دیگرمی بایست بداند
پشیمان است؟
یا که
دیگر سودی نداشت
پشیمانی

هیچ اتفاقی در کار نبود
وقتی سهراب جان سپرد در دامان پدر
در سر زمینی که فرزند کُشی آداب و رسوم دیرینه ای داشت
و شاید که دیگر هیچ برادری ، برادری را نکُشت
اما هنوز هم فراوان کُشته می شوند
برادر جای برادر
در سرزمینی که هیچ چیزش اتفاقی نیست
حتی
ممنوع شدن تجمع ،
آن هم بیش از یکنفر



براي بيدار شدن
به يك بهانه محتاجم
براي بيرون خزيدن
از اين
كابوس بي حوصلكي
به چيزي فراتر از
يه عادت محتاجم
صداي زنگ ساعت
چشمامو باز مي كنه
براي بيدار شدنه
كه به فرياد محتاجم
براي اين پنجره كهنه
غروب خورشيد
يه عادت تكراري شده
ديدن
طلوع خورشيدِ
كه بهش محتاجم
همهمه مردگان متحرك
حالم بدتر مي كنه
براي زنده شدن
به يك صدا
محتاجم
شنيدن
دروغ،ديدن
تقويم و نگاه به تاريخ
امروز..
حالم و بد جور ميگيره
براي عبور
از اين حال
به يه بطري عرق
بدجوري محتاجم


برابرم با هیچ کس
یک احساسِ پر از دردم ، اما نه مشترک
میان همه اختلاافات طبقاتی ، من تضاد نیستم
حقی که قانون را کور کرده ام
ویا فریادم ، فلک را کر کرده ام
بر می گردم ، ردِ پاهای خسته ای را می بینم
پس هستم
روبروی تصویرم
سایه ای به بلندای یک شب خیره
من هیچ کسم
شبیه اتفاقی که گاهی ، نه ........برای همیشه ،افتاده ام
حادثه ای که اتفاقا عمد بود
هم جنس ِ بازی ، نه .........همجنس بازی بی هوییتم
یا که فرزند یک مهاجر در این سرزمین
دربه درم
من همه حقوق گم شده یک بشرم
یک چراغ خاموش
وسط یک سقف پر از سیاهی
یک اتاق تاریک
گم شده تو یک حصار چهار دیواری
ازپشت خاطراتی کهنه
خاکریز هایی از ردیف های نا منظم ، ولی چیده شده
سیمهای خار داری که با میخهای سر کچ بر پیشانی مغز کوبیده اند
عبور می کنی
و اصرار داری
برای بازی در نقش یک کبک پیر
روی زمینی که هیچ اثری از برف نیست
شبیه به یک قهرمان تزئین شده
پشت یک ویترین زیبا
زیر یک جمله کوتاه که نوشته
"شکستنی است ، لطفا دست نزنید "
" یک عتیقه از سالهای نه چندان دور " است
برو
تو هم برو
همراه همه لحظه هایی که نماندند
و فصلهایی که عبور کردند
عادت دارم
به تماشای لحظه ها
روی نیمکتی چوبی
غرق شوم
پرنده هایی را که لحظه ای کنارم بنشینند
وگاهی چون ابرم ، که تنها می بارم
و گاهی
حتی به ابرهایی که نمی بارند
بیشتر اعتماد می کنی
تا به دستان من
برو
وبه نگاه در گِل مانده ام توجه ای نکن
پرواز کن
گاهی سیخ می سوزد ، گاهی کباب
گاهی هم سیخ می سوزدو هم کباب
می دانم
اما وقتی همه راههای ارتباطی بسته شده اند
چاره ای نیست ، جز زبان اشاره
البته ، من هم انسان متعادلی ام
برای همین
از شصت می گذرم
و میانه ترین انگشتم را حواله سیاست تعادل تو می کنم
براحتی حذف شد
وقتی انقلابی شدیم
نه آهسته ، آهسته
انقلابی!
حتی از کتابها نیز
نمی دانم چرا؟
او فقط
زنی پاکیزه و با سلیقه ای بود
وشاید به همین جرم ، مجازات شد
کوکب خانم
روایت زیاد است
و من گیج
نه اینکه فقط ، قبله ام را گم کرده باشم
کودنم
که هنوز هم از همان سوراخ گزیده می شوم
زیاد نمی گذرد
دنیایی را که خواستم تغییر دهم
و دادم
بسیار
به اندازه همه تغییراتی که کرده ام
محکم ایستاد !؟
مقابلم
تا فراموشم نشود
یک کلامی ، حرفی را که امروز
به گوشم خواباند

تعجبی نمی کنم
درختها بهار را نمی شنوند
وقتی
گم شده اند شاخه ها ،در خوابی که بهار را کابوس می بینند
چطور انتظار را تصویرکشم ، به چشمانی که منتظرند
حقیقت ببارد به مرز های نا باور ی
پشت دیوار ها ،سبز می شوند برای ندیدن
این ، گریه درخت نیست
فریاد نشنیدن درد ها است
وقتی
از کنارهم می گذریم ، نمی شنویم
خیره به چشمان هم می نگریم ، نمی بینیم
می سوزیم ، در آتش رقصیدن ِ هم دگر را احساس نمی کنیم
تعجب نمی کنم
در این گم شدن لحظه ها
گرگ ها هم ، تخم گذاری کنند


چه روزیه ؟
چند شنبه س؟
کجا هستم؟ کجا میرم؟ این وضعیِ که نمی دونم شروعش کی بود ؟ سرگردون باچشمهایی که درست نمی بینند ، گوشهایی که گوش نمی دهند و ترس ،از چی ؟ شاید همه چیز ویا هیچ چیزی که چون سایه تعقیبم می کنه ،
: "ای مادر سگ این چه وضع رانندگی ِ ؟" ،
کثافت آشغال ببین همه جونمو خیس کرد....عجب بارونی، .......اصلا زیر این بارون چکار می کنم؟ ....
: .آقا !؟ ....آقا!؟.....
: " بله با منید؟"...
: بله آقا مگه جز شما کسی هم هست ؟ نوبت شماس ..برید تو
اینجا کجاس؟ اینجا چه کار می کنم؟ چه سردردی ؟ چقدر گرمه ،آب ،
: "میشه لطفا یه لیوان آب بدید؟ "
چقدر تاریکه
: "لامپ ها رو روشن کنید ممکنه کسی بیوفته ،"
سرم گیج میره دستامو نمی تونم حرکت بدم ،
چه نوری چشمام .......
: " ببخشید شما ؟ "
شبیه بازجو ها می مونه...نکنه!؟....فکر نمی کنم ،کاری نکردم ،تازه چشمام بازند ،خودم اومدم !؟ یا ؟ نمی دونم...
: خوب تعریف کن بینم؟
: " از چی قربان "
: به من نگو قربان
: "چشم "
: خوب منتظرم
: " منتظر چی ؟"
: راحت باش ، نترس ..کسی با تو کاری نداره ، می خوای اگر راحت نیستی بزاریم برای یه روز دیگه ؟
: " چی رو ؟"
: صحبتمونو
: " صحبتمونو؟"
: بله
: "اما چی بگم؟" "چیزی ندارم ؟"
: چرا ...حتما یه چیزهایی هست برای صحبت کردن
:"نه؟"
چقدر خستم ؟ چشمام باز نمی شند خوابم می یاد
: " میشه بعدا...."
انکار تو قیفم ، حال خوبیِ
: "ببخشید" چرا اینجوری ام ؟........آقا!؟.آقا؟ "اینجا کسی نیست؟"
خدای من باورم نمی شه اینجا ...نه؟ مادرم ِ ........ وای
: پسرم؟...پسرم ؟ با شما هستم آ..
: "سلام"
: سلام عزیزم ...اما ول کن به کمکت احتیاج دارم
: "به کمک من؟"
: بله .....خالت خبرای بدی اورده
: "چی؟"
: دایی رو گرفتن
: " کی؟"
: سربازان آقا دیو ِ
: "کجا؟"
: وقتی میومده اینجا ..........باید سریع به کمکش بریم
"با عجله نمی شه " بذار بابا بیاد بعد با یه نقشه حساب شده می ریم"
: نه عزیزم انگار متوجه نیستی اگر الان بکمکش نریم اونو اذیت می کنند
: " اما اگراینجوری بریم جواب بابا رو چی بدیم؟"
: من فکرشو کردم ..اون اصلا متوجه نمی شه ...میدونی چرا؟ .....بهش نمی گیم ..خاله برنامه ریزی شو کرده یه برنامه حساب شده ..می ریم تا شب بر می گردیم
: "خوب.............................چی بگم ؟ بریم "
: پس بدو
: "بذار آماده بشم"
: وقت کمه عزیزم عجله کن ....فریده ؟....فریده؟ این ذلیل مرده کجاس؟ جنده خانومو هر موقع کارش دارم نیست
: اینحام ، مامان
: بیا کارت دارم
: "چی بهش گفتی؟"
: هیچی .......گفتم جایی کار داریم می ریم و زود بر می گردیم مواظب باشه
مثل اینکه کسی دنبالمون کرده از خونه زدیم بیرون
: "سلام خاله"
: سلام قربونت برم کوچولوی خاله
چه بی مزه هنوز فکر می کنه یه بچه ام
تا اونا تو گوش هم وز وز می کردن من هم داشتم نقشه ای برای حمله می کشیدم
: "مامان ، مامان !؟"
: چی می گی؟
: "دایی رو کجا بردن"
: گفتم که زندون
: "می دونم کدوم زندون؟"
: از کنارش رد می شیم نشونت می دم
کنار خیابون منتظر شدیم ، ماشینها بترتیب از کنارمون می گذشتن و برای ما بوق می زدند انگار اونا هم فهمیده بودند که دایی زندونه ،اما تعجبم از خاله بود که اهمیتی به بوق ماشینها نمی داد ،گهگاه به ماشینی اشاره می کرد و می گفت :مسقیم
ماشین می ایستاد و خاله سرشو از پنچره تو می کرد و یواشگی با راننده صحبت می کرد ، به احتمال زیاد اونا دوستای خاله بودند که براش خبر می اوردند کم کم از واستادن خسته شده بودم که سواره یه ماشین شدیم ، منو مامان رفتیم عقب و خاله جلو نشست ، سریع خم شدم روی صندلی تا جاسوسهای دشمن منو نبینند و شروع کردم به مرور حمله ، از کجا بریم و چجوری دایی رو نجات بدیم ، بهترین راه استفاده از عقاب سیاهی بود که همیشه در چیبم بود و هر موقع که نیاز داشتم بکمکم می اومد ، برای همین سریع بیرون اوردمش و با اون مشورت کردم ، همه ماجرا رو براش تعریف کردم و بعد سوار اون شدم تا با پرواز از بالای زندون به ارزیابی موقعیت بپردازیم ، زندون بزرگی با دیوارهایی که به آسمون رسیده بودند و سربازهایی که هیچ کدوم صورت نداشتند محافظت می شد ، دست هر کدوم هم تیر هایی بود که می تونستند کوچکترین جنبنده ای رو بزنند، برای همین مجبور بودیم اوج بگیریم و پشت ابرها پرواز کنیم ، چون عقاب من قادر بود از اون فاصله همه چیز و ببینه و برای من تعریف کنه ،بله همانطور که حدس زده بودم دایی رو به درختی وسط زندان بسته بودند و اونو شکنجه می دادند عقاب فریادی کشید که تنها دایی می تونست صدای اونو بشنوه ، برای همین سرشو بالا کرد و به آسمان نگاهی انداخت و لبخندی زد ، دیو که از پشت پنجره ای شاهد این اتفاق بود متوجه شد و به سر بازاش دستور تیر اندازی داد و چند لحظه بعد آسمون از تیرهایی که به سمت ما پرواز کرده بودند پر شد و عقاب با چپ و راست کردن و مانوراز برخورد تیر به ما جلو گیری می کرد که در یک حرکت ناگهانی از پشت عقاب جدا شدم ومثل یه شهاب به سمت زمین سقوط می کردم ولی عقابم تیز تر از این حرفها بود و با یک جهش منو باز به پشت خودش انداخت...
: خبر مرگت راحت بشین دیگه
متوجه شدم که به ماشین برگشتیم ، چقدر سرو صدا؟... صدای نوار نمی زاره دقیقا بدونم اون مرد به خاله چی می گه اما هر چی که بود خندارِ که خاله رو مجبور می کرد بلند بلند بخنده ، سرمو بلند کردم و یواشگی به بیرون نگاه انداختم دیگه از جاده خبری نبود ، و در یک فرعی خاکی راننده ترمز کرد ،
: بیا پایین عزیزم
: "کجا مامان"
: همین پشت یه باغ قشنگی ست یکم استراحت کنیم
اومدم پایین دستم تو دستهای خیس ِ وعرق کرده مادرم بود و سفت فشار می داد ولی صدام در نمی یومد
: " مامان خاله نیومد"
: میاد کمی باید با اون آقا در باره دایی حرف بزنند الان تموم می شه و میاد ، ببینم توت دوست داری که
: "توت؟"
: آره عزیزم توت ، بیا اون پشت یه درخت توت هست که نگو و نپرس
دستمو جدا کردم ، به اون سمتی که اون نشون می داد دوئیدم
: مراقب باش! یواش بزار با هم بریم
اما من گوش نمی دادم و می دوئیدم ، کجا ،نمی دونم یادم نمی یاد باز همه جاتاریک شده بود ، و اون سردرد لعنتی به سراغم اومده بود
صداهایی به گوشم می رسید
:خطر نداشته باشه ؟،چرا اینجوری شد
:نترسید ،مشکلی نیست ،همه چیز تحت کنتروله
حتما دیو از محل ما با خبر شده و می خواد بما حمله کنه
واستادم تا مادرم به من برسد
آره ،چه احساس خوبیه این گرفتن دستام
: مگه نگفتم ندو ،دیدی افتادی عزیزم
"من که گریه نکردم "
: میدونم تو مرد منی
"پس بابا چی؟"
: بابا هم مرد منه ، بیا برگردیم بریم
"خونه؟"
: حالا بریم ببینم چی می شه
رفتیم باز سوار ماشین شدیم ماشین راه افتاد اما دیگه کسی نمی خندید و غیر از صدای نوار از کسی صدایی در نمی یومد چه اتفاقی افتاده بود ؟ نمی دونم ، بعد از مقداری رفتن به جاده اصلی رسیدیم خاله برگشت یه نگاهی به چشمهای من انداخت، تلخی لبخندشو احساس می کردم ،دستشو دراز کرد ، لپم و گرفت و گفت
: خاله قربونت بشه
بعد نگاهی به راننده انداخت و راننده هم تو آینه نگاهی کردو گفت
: عجب پسر آقایی
انگارهمه تازه منو دیده بودند ، اما برای چی ؟
حالا تازه متوجه شده بودم کجا هستم و کجا می خواستم برم ،امروز چند شنبه س و با کی قرار ملاقات داشتم
: " مرسی اجازه می دید بلند شم"
: خواهش می کنم بفرمایید
:" خستم دکتر می خوام برم استرحت کنم ، با اجازه"