۳/۰۳/۱۳۹۱

1
فکر کردم
مرز بهشت و زمین ، همین است
که آزادم برای هر "غلطی"
2
تو بگو
تقصیر من چه بود؟
که مادرم هنگام ریدنش مرا زايید

بیاد می آوری؟ /کجا و از چه زمانی آغاز کرده ایم؟
در فراموشی خویش خوابانده بودم ،/ بر گهواره ای که آرام ، آرام تکانش دهد ،/کابوسی از سیاهی را که در ذهنم موج می زند. /سایه ها یی نقش بسته بر دیوارهای کاهگلی
کجا بودیم؟ کدامین مسیر ها را پیموده ایم تا به نقطه پو چِ امروز رسیده ایم ، /تجربیاتمان را کدامین راه زن از قافله دوزدید .
کودکی ام را نوشته بودم
دست در دست مادر پرسه می زدیم زندگی را و لقمه ای نان را گدایی می کردیم از مردفیلمهای ایرانی در خیابان نادری.
با مورچه ها بازی می کردم برای فراموشی و عبور از تاریکی.
نوشته هایم را گم می کنم هربار که می خوانم، همه سطر هایش ، به دیواری از نقطه چین می رسند.
و کسی یادش نمی آید ،شروعی که نقطه ای بود سیاه ، و نوشتم سطر، سطرش را با جوهری مشكی ،/ روی برگهای سبزی که پرواز را آرزو می کردند، /و پنهانش می کردم شبانه ، زیر سیاه ترین سایه های شب ،/ و زمان را خاک می ریختم برای فراموشی ،/ و باز می نوشتم از نو روی بالهای پرندگان و می خواندم آواز ستارگان را روی مو ج موج رودخانه ها.
هنوز جای انگشتانش را می توانم ببینم،/ روی سخت ترین صخره های توچال و رد پاهایش را می توان هنوز پیدا کرد.
سعی کردم، همراه باد ، در دور ترین راههای کورِ این سرزمین،/کنار شقایق ها روی بلندترین گردنه ها /،حتی در کوره پزخانه های قدیم شهر ،تا کنار پینه های دستِ آن پیرمرد.
گم کرده ام مسیر باز گشت را بدور خود سرگردانم در هزار لای این خاطرات
فانوسی را یاد ندارم ،شاید هم بود ولی خاموش
در مسیرِ صخره ای که تاریکی مطلق تنها نوری است که می بینی و چشمهایی که بدنبال دستهای خویش گم گشته اند،/گاهی فکر می کنم که کابوسند آنچه که می بینم ،/در خواب کودکی که فرار می کند بیداریش را.
جنگ با دیوهایی که هرگز نمی میرند ،/ و چون سایه هایی که بلندتر می شوند هر بار با طلوع.
پدری که شرمساری را خواب می بیند و مادری که بر دوش می کشد هزاران بارِ سیاه و سفید را.
روی تشکی از خورده پارچه های بید زده کنار برادران و خواهرانم ،/مسخ شده ایم خواب را و بزرگی را تجربه می کنیم در کوچه های خاکی و باغ های بدون دیوار و خوشحالی مان را تقسم می کنیم از پیدا کردن تشتکی نو.
و قیمت پیدا کرد همه چیز حتی خدا

آهای عدالت
بت اعظم قانون ، آقای رئیس جمهور
منم
فقط تغییر لباس داده ام
کمی هم لهجه ام را
گفتم شاید باورم کنید ،این بار
که آدمم
ولی بیکار

خیره مانده ام
در همین نگاه
و نفسهایم را شماره می اندازم
آرزوهایم را چون بوغچه مادر بزرگ گره باز می کنم و باز ،گره می زنم
سالهایی را به آتش کشیده ام ، برای این لحظه
وقتی پنجره ها هم عادت کرده اند به خیره ماندن به دور ترین نقطه
و گنچشكها برای خوردن چند دانه ،آمدنت را دروغ آواز می خوانند ،هر روز
چقدر احمقانه است
بدهكار به هیچ شدن

خبر نمی کند ،
می آید
منتظرش نشسته ام، حادثه را
چون روز روشن
اتفاقی که خواهد افتاد
بی دلیل نیست ، دلم شور می زند
تمنای یک لقمه نان شد
همه دیروز و امروز ، ما
ماجرای خوب و بد آدم قصه ها نیست
مسئله ایران است و مردم وطنم

امروز هم فرار کردم ، چون دیروز
باز همان قصه
نه چون دیروز ، برای لقمه ای بیشتر از سهم برادران و خواهرانم
برای لقمه ای زندگی
نه از سفر پدری ،چون دیروز
از پرسه زدن ،گل فروختن ، گدایی کردن ...نمی دانم
فرار کردم
و نه چون دیروز از کتکهای پدر،
از ترس
تنها مردن ، بی کس بودن ،.......باز نمی دانم
فرار کردم آخرین نفسهایم را در پاهایی خسته از بودن
سالها است که می دوم فرار را
و فراموش کرده ام روبرویم را
به پشت نگاه می کنم
و ترس بیدارم می کند هرشب کابوسهایم را
و امروز دویدم به انتهای روزم ، تا اولین ستاره
کنار دیواری که همین دیروز عبور کردی، شاید هم فردا
نمی دانم


از را هي دور رسيده ايم
كوله باري پر از هيچ
لب ريزِ ،ابهام
شروعي،كه سر مشقش
ما نبوديم
...
تولدي بي تاريخ
دريغ از قطعه اي عكس
تنها
قصه هاي پدر بزرگها
سي ساله همه رفتند، همه
براي تغيير
چون صاعقه
در يك شب
نگاهها
به پشت كوه
به آواز پولادي سرد
و
آتش خشم
قانون ،تكرار تكرارها
دلقكهايي ،گاه يك دست سرخ، گاه سيكاري بر لب
تمام دستاوردش
چند سطر نوشته،چند سرود نا خوانده ،يك خروار وضعيت نامه و فريادي كه خود شنيد وكوه
وامروز
در همان نقطه كور
با فاصله اي به قطر يك كوه از شهر

تقصیر از من نیست
چاره ای نیست
میوه داد ، باز بر بلندترین شاخه درخت ،
چون آرزوهایم
و بازهنوز هم ،مجبورم ،
لنگه كفشی ، تکّه سنگی ...
چه کنم؟
دستانم چه كوتاه اند هنوز
تنهایی را
کنار کدامین تنها می گذرانی
کدامین صخره را منتظر می نشینی
کنایه به کدامین ، طلوع می زنی
و عشق را در کدامین بازی باخته ای
تقریباً فراموش کرده بودم ، زیبایی مهتاب را
در شبی که جیر جیرکها تظاهرات آرام قورباغه ها را بر هم زدند
و نسیمی که خبر از باران داده بود ، اسیر طوفان گشت و مُرد
و دامان دشت سوخت ، در آتشی که رعد و برق بر افروختند
اما
در هنگام طلوع
حتی
قارچها هم
دیگر
سبز شده بودند

1
همه اختلاف من و تو همينه
همين يك تار مو
كه تو
فقط پيچش را مي بيني ومن هنوز هم نگرانم
نگرانِ كم شدن همين ، يك تار موت
2
باز كه عاجز شده ام
وباز
دست و پايم را گم كرده ام
وقتي
سر زده از راه مرسي
و نسيم عطر بودنت را در فضاي اتاق حبس مي كند
ومن
فقط مي توانم نگاهت كنم
همين

تو بگو
گوش نمی دهم
تو برو
دیگر نمی آیم
نه ،
دیگر نمی آیم ، گوش نمی دهم
حرفهای تکراری ، مسیرهای تکرای
تو عاشق بمان ، با همان معیارهای تکراری
یک انقلابی
باهمان سیبيلها ، با همان سیگار برگ چگواری
لگد زده ام
زیر کاسه و کوزه ام
بگذار خالی شوم، برای دوباره شدن
نو شدن
تو همین مسیر راستت را برو ،سفر سلامت
بگذار ،من گژ بمانم
گژ ببینم ،گژ بروم

به شرط اينكه
به من دروغ نگي ، عاشقم بموني
هر چي كه گفتم ، حتي دروغهامو
قبول كني

حواسم کجا بود؟
غرق در کدامین خیال ؟
چشمهایت؟
یا افسون نسیمی که از اعماق گیسوانت می گذشت ،شب را
تارهای دیروز و امروزم نیست
می بافم ، سالیان سال است ، خیال تو را
ادامه قصه های پدرانمان
دور تا دور خودم تنیده ام ، ظریف ، شیرین و زیبا
با من بیا تا نشانت دهم
انتهای همین کوچه ، روی همین درخت ، همین خانه
زیر هزاران هزار برگ سبزش
کرمهایی که دیگر کرم نیستند و نمی خزند آرزوهایشان را
پرواز دارند
همین امروز
هنگام همین طلوع
رهایی را

1
باخته ام ، به تو
شاید
همه تو را
دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم
آزاد شده ام
2
جنازه ام
مانده ام روی دستانم
چاره ای نیست
شما هم خاک بر سرم کنید

و هنوز هم اسیرم
در رحم
رحمی بزرگتر ،تاریگتر ازرحم مادری
و هنوز هم اسیرم
به بند
... ضخیم تر و بلند تر از بند ناف مادری
و دست و پا می زنم بسته و فریاد می کشم بندی را که بدور آرزوهایم پیچیده
سقطم کن دردهایم را ،تو
دیر است زایمانم
شاید رها شوم اینبار با تیغ تو
و هنوز هم اسیرم
در جمله های تکراری
"این آخرین چراغ ِ قرمز است"
در این هیاهوی تودرتوی خیابانهای تنگ و باریک
و هنوز هم اسیرم
در بازی دمکراسی
اقلیت من و اکثریت تو
قصه آزادی در شبهای سرد زندانی
من ِ زندانی و تو زندانبان
سقطم کن دردهایم را ،تو
هنوز نمی دانی چقدر دلگیرم
از خودم ،تو ، روزگار ،
از گذشت زمان
که تلاش می کند محو سازد
تنها ثاتیه های مانده از تو را
از اینکه مرحم کند زخمها را
که بوی تو می دهند هنوز هم
چقدرسوز ناكند ، زخمهایی که بر قلبم بیادگار گذاشته ای
می بيني ،هنوز هم ناراحتم ، از این باران
که می شوید هر بار رد پاهایت را ، از روی تنم
و چقدر غمگینم از غروبی که تو را بلعید
وثانیه ای که تو را تمام گفت
و نسیمی که تو را با خود برد
چقدر

1
کنار بیا ، با خودت
بگذر ، تمام شده ام
مشتهایت را باز کن
می توانی چالم کنی
حالا
همین جا
در اعماق نگاهت
2
آخرین مهلت هم رسید
نیامدی
مجبورم
باز منتظرت بمانم
3
سالها ست که به قضا ماند ، نمازم
چون تو را ذکر می خواندم
در هر نفسم

۲/۲۶/۱۳۹۱

می جنگم ، ثانیه ،ثانیه های زندگی را
التماس می کنم ، طلوع و غروبش را .
هر چند ، گندیده ام
در کوچه پس کوچه های کور و بن بست
مشتهای گره شده ، هزاران ساله سنت .
البته ، موهبتی است ،این تباهی که می میرم
باز ، در بلند ترین بام شهر زنده می شوم
هر لحظه
و دلتنگِ همه ثانیه های با تو بودن می شوم
هر لحظه

دهانِ گشادشان را عربده می کشند
بلند گوها
پاهایم ، شماره می اندازد ، لحظه ها را
تا که گم نکند
میان این همهمه ها نامم را
مسابقه می گذارند عبورِ ثانیه ها با قدم های خسته ام
و
سیاه قلمی که حبس می کشد ، نفس هایم را
کنار روید
باز کنید پنجرها را
رسیدم
نوبتِ من است

وقتی از این شاخه به آن شاخه پریدم ،تو را دیدم .
دل به دریا زدم ، دریا که نه ، تو را دیدم
گفتند: فرجِ
از این ستون به آن ستون نشستم ، تو را دیدم .
آب شدی به دلم،
همان دم روزه شگستم ، تو را دیدم .
گفتند: نامحرمِ ، گناه ،توبه کن
توبه کردم ،
اما ،تو را دیدم .
گفتند:حیا کن ،دیوانه نشو
پرده دریدم ،دیوانه شدم ،تو را دیدم .
گفتند:..............
.................................تو را دیدم .
...............تو را دیدم .
تو را دیدم .
پریدم
از هجوم احساسی سرد
کنار برکه ای سبز
که ابو عطایی نمی خواندند هیچ قورباغه ای .
هوای اطاق می لرزید ، و می خزید ،زمین سختی را ، در سکوت راهرو هایی منجمد .
دربهایی که ایستاده اند همه کنار هم در غل و زنجیر
اما
پوسیده بر پیكره ای آویزان در چهار چوبی آهنین .
دو روز بعد از خوشبختی
که رویاهایم را عشق بازی می کردم ،بر چرخهایی که می چرخید
اما
بدون هیچ لنگی
حبسی نمی کشید در گلو ،هیچ نفسی
و گره ای نمی بافتند رویاهایشان را ، هیچ مشتی
و ستاره ای که می خندید ، از پشت بلندترین پنجره آسمان
شیرین ترین
خواب را

1
می شه ،زمین خورد
باید که بلند شد
یا
همونجا مٌرد
کسی برای بلند شدنت ،کف نمی زنه
یا
برای مٌردنت، غش
بسم الله
2
بی خیال ........!!
......نیستم .
همه خیالمی
نازنین