۵/۲۶/۱۳۹۲


باورت شد
دارو ندارم را
جوانی وشادابی روزگارم را گرفتی !؟
آثاروجودت رابر پیشانی ام
زخمها برجان وقلبم نشاندی !؟

بدان هستم ، هنوز زنده
کاری نکرده ای
کُنج قلبم گوهری است
ندیده ا ی
رفیق تنهایی وهمدمی
که نمی دانی
اشکهایم را ببین ، خشکش نکردی
لبخندم را ببین
که هنوز هم
نربودی

عشق
بازی نیست
قطعا
عشق بازی هم نبود
گناه ، نامی که گذاشتند بر آن
تو و من هم گناهکاران
اما
گناهکارانی که با این گناه عشقها کرده ایم
تا بدین روز

فقط جنده نبود
عاشق بود
مادرم
بی حساب و کتاب ، بدون هیچ
شیله پیله ای
فقط عاشق بود
مادرم
وقتی کشکی کشکی عاشقش شد
تا وقتی که کشکی کشکی گذاشت و رفت
فقط عاشق ماند مادرم
مشگل من ، حتی با خدا هم همین است
می گوید من

۵/۲۲/۱۳۹۲

1
هنوز هم اول کاریم!؟
برگرد مي بینی ، کجای کاریم
2
دنیای مسخره ای شده
به لبخند ها نگاه کن
زندگی کوتاه است
من ، کوتاه نخواهم آمد
زندگی را
منتظر نمانده ام
عبور کرده ام
همه مرزهای ناممکن را
و بیرون آمده ام
بن بست های فراوانی را
و همیشه دلیل داشته ام
برای صعود
که هنگام سقوط بیاد آورده ام
من قانونم را به تجربه ي زندگی نوشته ام
که اینک عبور می کنم آسان
از این بایدها و نباید ها
سرگردانیم
برای ادامه مسیر ، پای جای زخمهای یکدیگر گذارده ایم
برای وارد شدن
پشت دربهای بسته ایستاده ایم
در صفهای منظم
سر های تراشیده ، یقه های سفید و وصله شده
مشتهای باز شده
برای نشان دادن ناخن های کوتاه و تمیز
همراه دلشوره امتحان
نیم فصل ، آخر فصل ،شروع و پایان ترم
وزن می شویم ، اندازه می شویم ، و برای پرت شدن
عیارمان را می سنجند
هر روز
برای ماندن ،
می کُشم
سخت ، بی رحمانه
می شکنم ،خُردش و گاه خفه اش ، می کنم
مطیع شده ام، شهروندی متعهد ،پدری آنچنانی ، رفیقی همراه و همسری......
خیالتان راحت
دائم
خودزنی می کنم
البته مطمئنم ، اهمیت می دهی به اندازه من
به آزادی خودت
به آزادی من
به رهایی خودت از من به رهایی من از خودت
به زمین ، آسمان به خورشید ، خاک به آب
به انتظار
رسیدن فصل به دوباره شدن سر آغاز یک فصل بودن
به عشق
که گاهی کویر می ماند گاهی جنگل
نطفه ای که منتظر می نشیند ، سکوت می خواند
بر خاک ، که بزایاند
و گاهی در هم آغوشی من به هنگام ، فرو نشستن عطش شب
می رود
بی آنکه برگردد
شیشه شکست
همراه کاسه و کوزه ای که بر سرش شکستیم
تنها اخراجی کلاس نام گرفت
فرضی که می توانست ، نباشد
چرا
همه سهم او از وطن ، مشتی خاک شد
و
تلخی سنگهایی که شغال احساس می کرد
نمی توانست
شیرینی خنده های کودکان روستا را بر کامشان تلخ کند
حتی امروزی که دیگر می دانیم
دسته های سار کنار این حوض یخ زده امازاده چه می خواهند
چرا تنها او
می بایست از کلاس اخراج می شد
قهرمانی که پرستش می کردم
در حبس پوسید
به جرم خیانت به خود
بارها فکر کرده ام
چرا دل سپرده ام به رودی که در سرابی جاری است
من
از کودکی می ترسیدم ،تاریکی را
هنوز هم رهایم نمی کند
برای جلب توجه
دیوار راست را بالا می رود
و هنوز هم می کوشد ، کودک مورد علاقه همه
او
باشد
درگیرم
سخت
بی شعور است و نمی فهمد
بی اخلاقی می کند
احساساتم
تبدیل به طنزی شد ،تکرار یک تراژدی
که هنوز هم
داغی است بر تاریخ یک ملت
که می سوزانند در بزرگترین کوره های آدم سوزی
بازماندگانی که نمی دانند
هنوز هم
چرا؟
شاید چون.....نه ، کم است این چون برای
تو
تو
تویی
تنها خودت
چون
هیچ دیگری

۵/۱۳/۱۳۹۲

گاهی صدای زنگی ، کافی است
دیوی را بیدار کند ، ماسکی را از چهره ای بر دارد یا بگذارد
هنگامی که صدا به صدایی نمی رسد
در گمنام ترین لحظه ها
وقتی احساس می کنی تنها تر از هر خدایی شده ای یا حتی بی نیاز تر
لحظه فرو ریختن از خود ، به سقوطی پایدار تر از هر پرواز
دیگر نمی شکنی ، یا نیازی به شکستن نیست وقتی از قبل شکسته ای
من روحم را همان لحظه به شیطان فروختم
به قیمت
لقمه ای نان ، لحظه ای عشق و فرصتی دیگر
افسوس نمی خورم
گذشته ای که گذشت
و غبطه ای نمی خورم
به بایدها و نبایدها
من
متولد می شوم ، با هر طلوع
و امروز نیز....
چشم می سپارم به لحظه های پیش روی
فرار خواهیم کرد
به آن سوی مرزها
فقط بگو......................."دوستت دارم"
طعم گس میوه ای نارس ِ
بلند شدن
جمع و جور کردنِ یک غرور افتاده به خاک
شبیه بیدار شدن ِ
به امید شروعی دوباره برای یک آرزوی نیمه کاره
وسط یک رویای شکل نگرفته
یک حس رهایی ِکه باز هم داره سبز مي شه
چقدر ساده است ، قضاوت کردن دیگران !؟
و چه ترسناک است
زندگی
آن گاه که مورد قضاوت دیگرانیم
و چه حالی مي كنم
من
که برای دل خودم
زندگی ،مي كنم
آرامشی ندید
حتی آن هنگام که به آرامی رسید
به نقطه ای که دیگرمی بایست بداند
پشیمان است؟
یا که
دیگر سودی نداشت
پشیمانی
همه نگاهی که ریخت
بر بستری بدون متن
سفید
اشاره ام همان
دستمالی شده ترین موضوع است
زندگی
رقصیدن در خالی ترین فضا
و بی وزنی در میان زمان
بازی با عشق کردن است
همراه
حرکتی موزون و یک نواخت
از طلوعی که گره می خورد به غروبی
در توهمی که به آرامی سایه می کشد لانه موریانه هایی که می جوند تک تک سلو لها را
برای باز کردن ترکهایی سیاه
که می بلعند ثانیه به ثانیه تار پودش را
برو
تو هم برو
همراه همه لحظه هایی که نماندند
و فصلهایی که عبور کردند
عادت دارم
به تماشای لحظه ها
روی نیمکتی چوبی
غرق شوم
پرنده هایی را که لحظه ای کنارم بنشینند
وگاهی چون ابرم ، که تنها می بارم
و گاهی
حتی به ابرهایی که نمی بارند
بیشتر اعتماد می کنی
تا به دستان من
برو
وبه نگاه در گِل مانده ام توجه ای نکن
پرواز کن
ساده ترین جوابی ،
مهمترین سئوال من .
بی دلیل
همه برهان عقلی ،
تمامی شکهای من
یک نگاه بی ادعا
به خیره سری چشمهای من
مغروری
وهنوز هم
استدلال یک شکستی ،
در میان آغوش من
زیاد نمی گذرد
دنیایی را که خواستم تغییر دهم
و دادم
بسیار
به اندازه همه تغییراتی که کرده ام
ای خروشان ترین امواج
کلمات
کجایید؟
که بر اشکهایم بشورید
خسته ام
تا به کی این غم نشانم بر دلم
توانی در خود نمی بینم
شاید
به انتها رسیده ام
شاید
دیوانه ام
اما ..........نه
عاقلم ..عاقلم.....عاقل
باز هم از عریانی خجلم
به عمق همه دردها ، زخم دارم
وبه اندازه همه مسافران ، در راه مانده ام
هنوز هم پشت خطم
اسیر ریلهایی که گوش سپرده ام ، چشمهای منتظری را
و دستانی که به پرواز آورده ام برای شکار لبخندی بر لبانی خسته
برای تقسیم با تو
چیزی ندارم جز همین دستان خالی ام
کمی زود آمده ام ، شاید هم کمی دیر کرده باشم
اما هنوز هم افق را تنفس می کنم
و نسیم آمدنش را می شنوم
در آخرین ایستگاه
منتظرت می مانم
لحظه ای که دستانت سرما را احساس می کند
و تاریکی شب نگرانت
می ایستم تمامی طول ِ روز را
می آیی ،می دانم که می دانی ایستاده ام
هنوز هم تورا نازنینم
خود سوزی کرد
امروز
در آغوش ابرهایی که گریستند او را
و چشمهایی که هنوزهم رصد می خوانند آسمانها را
ستاره ای که افتاد ، نه همچون اتفاقی که میان ما
از بیراه ترین راه کور در حد فاصل انجماد و انقراض
حتما چراغ قرمزی را عبور کرده بود که از چشم ماه هم بیرون افتاده بود
یا که نه ، اسم شب را آواز نخوانده بود
مسئله کنجکاوی نبود
وقتی گل سرخی پژمرد میان دستان جادوگر
و چشمه هایی که می خشکید هر روز زیر چادرسیاه شب
به در بسته کوبیده ایم همه آروزهای خسته مان را
اینجا جهنم نیست
آخر زمان ایستاده در نقطه ای صفر
که امید واژه ای رانده شده در قعر سیاهی
و صبح
تبعید به سیاه چاله ای به عمق اسیری
و عشق
وسط میدان شهر در چنگال سنکسار
و زندگی
در بازار بردگان به حراج
اینجا هنوز می تپد زندگی
در نگاهی که نمُرده است
و لبخندی که نخشگیده است
و گرمای تنی که نفس می کشد میان آغوش خسته من
و عشق می زاید
امید می کارد
بله
همین اصل
که همه تو را در تصورم داشتم
باهمین نگاه ، همین صدا ............
اما
همیشه همین می شود
یکی خلق می کند
دیگری منکر می شود
رابطه خالق و مخلوقی که هیچگاه نوشته نشد
شاید در این دیار
حقی برای انتخاب ، نداشته باشم !؟
اما بی شک
فرصت برای اعتراض ، بسیار خواهم داشت
فقط برای لحظه ای
بشکن سکوتت را
خواهی دید
شکستنش را
جا گذاشتم
کنار ِ مهربانه ترین دستها ،وگرم ترین آغوش
در کورترین نقطه از زمان ،وتاریکترین مسیر
میان انبوه ترین جنگل
در عمیق ترین درّه ، و دلِ سیاه ترین غار یخی
... دفنش کردم
در تابوتی از وحشت ، زیر خرمنها ترس
ولی امروز
عطر بودنش را
سیب سرخ خاطره ای
در دستانِ جویی زلال
در دشتی از سپید ترین شکوفه ها
میانِ آغوشِ آینه ای پیر به كنج طاقچه اتاق
پیدایش کردم
در هم نریز ،جمع می کنم
نمی دانم ، در این کوچه بن بست ،سد کدامین معبر شده ام
که این چنین
بساطم را درهم می کنی
امید
تنها برداشتم شد
از همین یک جرعه نسیم .
کم ظرفیتم ،دست خودم نیست
که تا صبح بیدارم من
برای بر هم زدن این صبر
نا امیدم
نکن
وانمود کن ، من و نمی بینی
چون من که همین حوالی
خیلی اتفاقی
منتظرت ، مانده ام
زاد و ولد می شوند هربار
در هم خوابگی ، میان بستری نا مشروع ، اما کاملا اخلاقی
در تقابلی شیرین ، میان نقاطی غیر مشترک
برای پاسخ
به سئوالی که مستعد شنیدن جوابش هست ، هم اکنون
بیدار شده بود ، جریان داشت
در رگهایی که تعفن مردن را می چرخاند
و ذوب می شد
تکه هایی از یخ ، شناور بر اقیانوسی از انجماد
همراه نسیمی از وسوسه که زندگی ام را بوسه می زد
من رهایش کرده بودم ، از عمیق ترین و تاریکترین ، سلول
فاحشه درونم را
هیچ دور برگردانی در کار نیست
شاید
مسیرم انحرافی بود!؟
یا
آخر فنجان است و کمی تلخ
شاید هم
جای گذاشته ام ، برای آنقدر شدن ، فرسنگها ثانیه را
اما
هنوز هم زیبا است
امروزم
باور کن ، چون شبیه هیچ روز دیگرم نیست
تا کجا کشیده شده اند، مرزهایی که نتیجه بی حاصلی اند
چون
دخل خالی پدر و گرسنگانی که بی جواب می خوابند
در کشاکش فقر و نیاز به تعصب پاره می کند ، هر دم زنجیری که پای دوچرخه ای می پیچد
در بازیهای بچه گانه ای که بهانه می سازند برای دعوا
میان رویاهای زنی که تنهایی بین ستونهایی از سنگ ، فرزندهای صدق کرده اش را فریاد می کشد
و کودکی پای برهنه ای که به حراج رفته است
به دامان آینده ای روشن!؟
برای نو کیسه گانی که از باز تولید احد روسوایی
به نجاتش شمشیر آغشته به دعا کرده اند
تا با خون بشویند همه گناهان او را!؟
وقتی
هر مزخرفی ، ارزش جلوه کند
بی شک
این چگونه دادن است ، که مهمتر از ندادن می شود
برای مزخرفی چون من
که همچنان اصرار دارم ، باکره جلوه دهم
مبهم زخم کهنه ای شد
روزهایی که قطره قطره خشکید
گوشه چشم کودکی که هنوز هم علت گریه هایش را نمی دانم
و معنی رویایی که در اتاقی امن ، اتفاقی بود
که چکید امروز از قلمی که شکست تا ناله هایش سکوت بندی را به خاطر کشد
برای تو
که ثابت مانده ای
خاطره ای پیر در سینه کش قله ای که سرودی از تو را می خواند
هنوز هم
قبول دارم
غلط
"هدف وسيله را توجيه نمي كند"
اما براي رسيدن به تو!؟
ازهيچ تلاشي،دريغ نمی کنم
هرزه قلمی که می چرخد
همراه گلهایی که طلوع را گم کرده اند
و میوه هایی که طعم گس می دهند هنوز
لابلای کلمانی که خشکید ه اند و احساسی که ازآن ربوده شده
تا به نثر کشند شعرهایم را
در این ویرانه شهر
که گم کرده ام
خانه ای را
اضطراب را رها کرد
ازهمان عمق تنهایی
بیرون جهید
روشنایی را تا مرز پریدن
صداها پیچید
... زمزمها را
در دالانهای پر پیچِ نشنیدن
و
آتش کشید خستگی را
آرام در آغوش گرفت پرهایش را در نفسهایی راحت
بر بلند ترین شاخه از درختی جوان
با نگاهی آشنا
برای مردابی پیر
که در حسرت بلعیدنش
بغض می ترکاند
کم کم می میریم
آهسته آهسته
هنگام بازی
در بزرگترین گور جمعی
جامعه ای
از متحرک ترین مردگان
کفن پیچ ِ، دستان هنرمنداخلاق
در تابوتی مجلل ، کنده کاری شده ، از چهارچوبهایی یخی
در منجمد عصری رویایی
و گاهی می نویسم از خودم
وقتی هیچ دردی را احساس نمی کنم
و موضوعی جز خودم را نمی بینم
گاهی که فکر می کنم
مُرده ام
برو
تو هم برو
همراه همه لحظه هایی که نماندند
و فصلهایی که عبور کردند
عادت دارم
به تماشای لحظه ها
روی نیمکتی چوبی
غرق شوم
پرنده هایی را که لحظه ای کنارم بنشینند
وگاهی چون ابرم ، که تنها می بارم
و گاهی
حتی به ابرهایی که نمی بارند
بیشتر اعتماد می کنی
تا به دستان من
برو
وبه نگاه در گِل مانده ام توجه ای نکن
پرواز کن
اتفاق نبود
لحظه ، لحظه های بودنم
حادثه نیست
همه افتادن و بر خاستنم
خالقم
پروردگار ، همه ثانیه های بودنم
تکیه بر کدامین درخت
وقتی خاکی هم نیست، تا که گِلی بر سر کنی
ریشه ها را خشكانده اند ،در جشن هیزم شكنان
زندگی را بلعیده اند ، سنگهای مرده ،دلهای مرده
حتی برای گریستن باید فرم پرکرد ،و دلیل قانع کننده ای داشت
چه فایده ، ماندن در این سرزمین طلسم شده ،مادری ؟
پاهایم نمی آیند ، دستهایم نمی کشند و گریه دارد این خاک سوخته را هنوز هم
دلم
و
بهار می خواند، هنوز هم
دلم
یک عوضی
كه تغییر نکرد
جنازه ای که سوخت
و نوری که سقوط کرد در آغوش توهم
بر امواجی که می خروشید سینه سرخ غروبی را
تا سایه بانی بسازد
ماهیان خسته راه را
1
برای اعتماد کردن
حتی به قدمهای خودم
امروز بيش از هر روز ديگري
محتاجم
به دستهای تو
2
مُرده ای بیش نیستم
وقتی احساس می کنم
تغییر را
در همه چیزو همه کس
به جز خودم
متولد می شد
در دامان روزی خسته
که شمع ، نیازی برای روشن شدن بود
شبی که تاریکی می ریخت از آن
تا جغد ها یش بخوانند
و تردید ها بسوزند ، در آتش کینه
برای انتقام که آرزو شد
در چشم فرزندی خلف، از نطفه های بایدها و نبایدها
نوزادی راکه به گوشش خواندند
دیکتاتور
غریب نیست ، آشنا نیست
احساسی است که بارها تجربه کرده ام
بوییدن گلی ، دیدن شبنمی .
آهنگ ناموزونی را زمزمه می کنم
در مسیری که تمامی شبش را زیر باران ، گذرانده ام
و محو تماشای قایقی نشسته ام ، که بادبانهایش را اسیر باد نکرده است
من
به آنچه که هست دل نبسته ام ،
و با آنچه که می تواند باشد هم زندگی نمی کنم
بیاد می آوری؟ /کجا و از چه زمانی آغاز کرده ایم؟
در فراموشی خویش خوابانده بودم ،/ بر گهواره ای که آرام ، آرام تکانش دهد ،/کابوسی از سیاهی را که در ذهنم موج می زند. /سایه ها یی نقش بسته بر دیوارهای کاهگلی
کجا بودیم؟ کدامین مسیر ها را پیموده ایم تا به نقطه پو چِ امروز رسیده ایم ، /تجربیاتمان را کدامین راه زن از قافله دوزدید .
کودکی ام را نوشته بودم
دست در دست مادر پرسه می زدیم زندگی را و لقمه ای نان را گدایی می کردیم از مردفیلمهای ایرانی در خیابان نادری.
با مورچه ها بازی می کردم برای فراموشی و عبور از تاریکی.
نوشته هایم را گم می کنم هربار که می خوانم، همه سطر هایش ، به دیواری از نقطه چین می رسند.
و کسی یادش نمی آید ،شروعی که نقطه ای بود سیاه ، و نوشتم سطر، سطرش را با جوهری مشكی ،/ روی برگهای سبزی که پرواز را آرزو می کردند، /و پنهانش می کردم شبانه ، زیر سیاه ترین سایه های شب ،/ و زمان را خاک می ریختم برای فراموشی ،/ و باز می نوشتم از نو روی بالهای پرندگان و می خواندم آواز ستارگان را روی مو ج موج رودخانه ها.
هنوز جای انگشتانش را می توانم ببینم،/ روی سخت ترین صخره های توچال و رد پاهایش را می توان هنوز پیدا کرد.
سعی کردم، همراه باد ، در دور ترین راههای کورِ این سرزمین،/کنار شقایق ها روی بلندترین گردنه ها /،حتی در کوره پزخانه های قدیم شهر ،تا کنار پینه های دستِ آن پیرمرد.
گم کرده ام مسیر باز گشت را بدور خود سرگردانم در هزار لای این خاطرات
فانوسی را یاد ندارم ،شاید هم بود ولی خاموش
در مسیرِ صخره ای که تاریکی مطلق تنها نوری است که می بینی و چشمهایی که بدنبال دستهای خویش گم گشته اند،/گاهی فکر می کنم که کابوسند آنچه که می بینم ،/در خواب کودکی که فرار می کند بیداریش را.
جنگ با دیوهایی که هرگز نمی میرند ،/ و چون سایه هایی که بلندتر می شوند هر بار با طلوع.
پدری که شرمساری را خواب می بیند و مادری که بر دوش می کشد هزاران بارِ سیاه و سفید را.
روی تشکی از خورده پارچه های بید زده کنار برادران و خواهرانم ،/مسخ شده ایم خواب را و بزرگی را تجربه می کنیم در کوچه های خاکی و باغ های بدون دیوار و خوشحالی مان را تقسم می کنیم از پیدا کردن تشتکی نو.
و قیمت پیدا کرد همه چیز حتی خدا
از درد مشترک گفتن ، خسته شده ام
از احساس مشترک ، می گویم
زیبایی
از لخت ایستادن مقابل تازیانه های زمستان
از هنگامی که درد را هم ، زیبا می کشید،
می گویم
از زمانی که مجبورم
مرگش را هم ، زیبا بنویسم
ازیک عوضی
كه تغییر نکرد
جنازه ای که سوخت
و نوری که سقوط کرد در آغوش يك رويا
بر امواجی که می خروشید سینه سرخ غروبی را
تا سایه بانی بسازد
ماهیان خسته راه را
مي گويم
تاوانش را من پس می دهم
در ناگوارترین اتفاق ، که من افتاده ام
میان
دعوایی که نرخش را تنها به پای من نوشته اند
سنگین
از قلم افتاده ام
بازمانده ای ، در ازدحام انگشتانی که به اشاره می خوانند
و
شایعاتی که به دورم پرسه می زنند
در شهری که همه بی گناهند ، جز من
که حرام
زاییده شدم
آن دم که پاره شد، بکارتی بی اذن ِ ، بسم الله
و تنهاعشق باقی مانده بود و بس
بازی نیست ، بی شک
زندگی است
عبور از مرزهای تعیین شده
برای پاپتی ای چون من
تا نفس یاری ام دهد
زوووووووووووووووووووووووووو
ووووووووووووو..................
تعبیر خواب یک دیوانه شدم
در شورای تفتیش عقاید
زنده زنده می سوختم
میان عقایدشان
دنیا جای امنی است
برای مُردگانی
چون من
گاهی احساس می کنم
تمام شده ام
کوتاه فیلمی مستند
کودکی که ذوق بادبادکی را لمس نکرده بود
در غم فرارش می گریست
و شبیه خیلی چیز های دیگر
و شاید هم نه
شبیه هیچ چیز دیگری
چون تلخ نیست و نمی گریم
افسوسم ، باز و بسته بودن پنجره نبود
نگران تو بودم
هستی یا نه ؟
اصلا" ، فدای سرت که افتادم
مقصر پاهای خودم بود که لغزید
نه جا خالی دادن های تو
حتی مهم ، هیچگاه افتادنم نبود
اما چرا رفتی ؟، با افتادنم
تا کجا خرم؟
آخرین باری است
لایروبی کرده ام ، آخور گوسفندان را
از این پس، فیل هوا می کنم، در روزی که
گیج می زنم یا آدرس غلط می دهند
اشاره ها
و
بی دلیل نیست ، احمق فرض می کند
چشمهایی را که به او اعتماد کرده اند
سرباز سپاهی شدم
کر وکور و لال
می نویسند
سپید
دنیای خاک بر سرم
بد جور تغییر می کند
راستی
می دانی چرا؟
موسیقی دان ، نقاش و شاعر می شوم
وقتی ، پرسه میزنی رویاهایم را
نازنین
قات زدم
گیجم
یک حادثه بود
اتفاقی که باید افتاده باشد ،
پیچیدن عطر گل نارنج ، در سیاه زمستان
لذت به خاکی زدن، گِلی شدن ، آب و آتش زدن
در سقوطی ، هیجان پرواز را تجربه کردن
هورا کشیدن
برا ی بردن چند تا تیله
راستی
عاشق شدی؟
وقتی خود خواهی ژست این روزها
و از خود گذشتگی ، بیماری این دوران شده
دو به شکم ، که چرا
هیچ دری روی پاشنه خودش نمی چرخد
و بی تکلیفند همه حتی با خودشان
و من که هنوزهم نگرانم
بازی کودکان را ،پرواز پروانه ها را و شعمدانی های دور باغچه را
که نسیم می کارند
و شاید این بار هم ،طوفان درو کردند
از بارانی که می بارد تا بهاری که می رسد
از انتحار جمعی نهنگها گرفته تا گریه های کودکی گرسنه
یا حتی
خشك شدن فلان دریاچه تا شاخه گلی درفلان باغچه
همه سهم خواهیم داشت ، شک نکن
کم یا بیش ، فرقش چیست؟
از انتخاب دیروزمان تا سرنوشت امروز فرزندانمان
شک نکن
همه سهم خواهیم برد
کم یا بیش
شاید
هرکس به اندازه توانش!!؟ یا نیازش!!؟
بر امواج سوارم
گاهي هم شعر مي گويم
منظره اي
لذتي
شايد هم تخته سنگي
چه مي دانيم
شايد هم به تو
مي ايستيم
حرف مي زنيم ،آشنا مي شويم ،گاهي هم عاشق
شايد مسيري را با هم رفتيم
يا نه
تو تنها بري
ولي من با تو مي روم
با يادت
هميشه

۵/۱۰/۱۳۹۲


خبرش کوتاه بود
شاید
به کوتاهی عمر چند نفس
وپیامی از ترس و وحشت
چون ناقوس مرگ.

شب
ترسویی گریزان
پنهان در سیاهی ومرگ
انتقام می گرفت
کور
که های زنده ها!!
بترسید از من و از شب
از سیاهی و از مرگ
از این چوبه های دار و جوخه های مرگ.

خبرش کوتاه بود!
اما بازتابش؟
وسیع
چون
طلوع خورشید
رسا
چون
خروش یک ملت
عظیم
چون
فریاد یک ندا.

بترس
آنگاه که بغض بشکند
و امواج خروشانش
دیوار تاریکی را فرو ریزد.

بشکن
که روز انتقام نزدیک شود
آنگاه
که نعرهای كلاش آهنگی دلنشین شود
و
فریاد
آتش
در جوخه های مرگش
از گلوی خسته ای چون او فرو آید.

بسوز
چون شب
که طلوع نزدیک شود
و پرندگان عاشق دسته دسته آواز سر دهند
و شفق
بر پیشانی شقایقها می رقصد
ونسیم
عطر لاله هایش را می پراکند.

بسوز چون شب
آنگاه که طلوع نزدیک شود.
شاید تنها راه نجاتم همین باشد
غرقم کن
در عمق ترین نقطه از آغوشت
سخت بفشار
که تنها تورا
تنفس کنم
فریاد م زن
عشق را
و
معنی آفرین معجزه را
با یک نگاه
برین جنازه
که باز برخیزم
زنده به گوریم ،
رسماٌ،
زندگیمون سگی اعلام شد،نجس!؟
کوچه،خیابون و هزار نقطه دیگه
اگر ؟رویت شد
یه مجازات سنگین
میگن؟
حالیمون نیست ؟،بیشتر از این لیاقتمون نیست!؟
پنجره ها را ببندیم
خفه شدیم
قفل پستو ها رو باز کنیم
یه فیلتر شگن خفن
چند تایی عکس ِ گل و بلبل و جنگل و دریا
رو در و دیوار
می بینمت؟
نه
ایمیل می زنم
می بوسمت
چند تایی هم برات شعر می ذارم
مجازی عاشقت می شم
نهایت
با عکست ،حال می کنم
حالیمون نیست!؟
شایدم؟
بیشتر از این
لیاقتمون نیست؟؟؟
هنر
سير تكاملي هنر
اینکه هنر از چه زمانی خودرا وارد دنیای زندگان نمود شاید مشخص نباشد اما اینکه بگوییم تاریخ تولد بشر با تاریخ تولد هنر را می توان در یک نقطه از زمان ثبت کرد بیراه نگفته ایم.

انسان موجودیست اجتماعی ، مطلبی که بارها وبارها شنیده و خوانده ایم ،بسیاری معتقدند بشر برای ادامه بقا نیاز داشت تا با دیگر همنوعان خویش ارتباط بر قرار نماید،و بعضی بر این باورند که انسان موجودی اجتماعی متولد می شود زیرا که او خلیفه خدا بود بر پهنه این دشت، و باز بسیارند کسانی که معتقدند او بناچار و به اجبار تن به آن داد زیرا برای بقاء به غذا و امنیت محتاج بود و آن در یک پروسه ارتباط را امری ضروری می نمود ،

حال این بشر متولد شده" نیاز به ارتباط" را برای بدست آوردن هرآن چیزی که فکر میکنیم شاید از هر نیاز دیگرش مهمتر احساس می نماید، چرا که اگر تنها بشر برای غذا یا امنییت و یا ادامه نسل نیاز به ارتباط را در وجود خویش احساس می نمود؟ پس چه دردی است زندانی را؟که هم در سلولش غذای آماده ایست و هم نگهبانانی مسلح برای نگهبانی از او وشاید وجود زندان ودوری بشر از نیازش به ارتباط سخت ترین شکنجه او شناخته شد که به شکل زندان تداعی گردید.

اساساً این جزیی از وجود طبیعت است که هر موجود زنده ای برای ادامه بقا از بدو تولد به ابزاری مسلح باشد تا بتواند زندگی نماید موجوداتی که تاچشم باز میکنند قادرند بسرعت بدوند حتی قبل از اینکه پاهایشان زمین را بدرستی لمس کرده باشد ؛ یا تولد نوزاد که به صورت غیر ارادی بسرعت از نظر فیزیولوژیک خود را با محیط پیرامونی همساز میکند او بطور غریزی می داند در پیرامونش همنوعانی هستند که می توانند او را کمک نمایند بدون اینکه حتی نیازی برای دیدن داشته باشد چرا که او این مطلب را حس می نماید ، پس بیراه نیست که بگوییم او خیلی قبل تر از آنی که بتواند کلام را فراگیرد میتواند با دیگران ارتباط بر قرار نماید با گریه و البته انواع آن باخنده وبعد با اشاره تا زمانی که بتواند بگوید، او مادرش را از بویش می شناسد قبل ازاینکه بتواند کلامش را بر زبان آورد او غریبه را می تواند تشخیص دهد پس باید بگرید، پس چرا نتوان گفت که حس ارتباط با تولد به زندگی و حتی شاید خیلی بیش از آن یعنی حتی خیلی بیش از آنکه جنینی شکل بگیرد وجود داشته .نوازد به کمک اطرافیانش شروع به آموختن میکند ،تا بتواند سخن گفتن را فرا گیرد تا از این طریق راحتتر بتواند به ارتباط بعنوان یک حس برتر پاسخ دهد ،اما این بدان معنا نیست که از دیگر روشهای ارتباطی استفاده ننماید.

اما انسان نخستین با این موضوع چگونه کنار آمد؟ یعنی قبل از اینکه بتواند زبان وکلام را بعنوان یک ابزار ارتباطی استفاده نماید چه پروسه ای را گذراند؟ و برای این نیاز خویش به چه ابزاری پناه جٌست؟.شاید در حال حاضر پاسخ گفتن به این سئوال کمی دشوار باشد اما آن چیزی که می توان به صراحت گفت اینکه به هر حال انسان بیش از کلام واختراع خط که در دوران بالایی بربریت میسر گردید می توانست با دیگران ارتباط بر قرار نماید وحس خویش را انتقال دهد،او کم کم توانست از روشهایی برای این منظور استفاده نماید روشهای چون اشاره ویا کشیدن ،حتی فرا گرفت که می تواند از علائم گذاری برای تعین قلمرو خویش وحتی توانست با به صدادر آوردن اجسام به بیان نیازش بپردازد، هر کدام از این روشها می توانست در پروسه تکاملی خویش تغییر نماید ،اینکه چطور شد که او احساس کرد می تواند از رنگ برای بیان بخشی از حسش استفاده نماید معلوم نیست ، اما مهم آن بود که این کار را انجام داد و کم کم رقص ،نقاشی، و اشاره با دست و صدا جزیی از زندگی بشر شد. ابزاری که او را در جهت بر قراری ارتباط با دیگر همنوعان خویش پیش از پیش یاری رساند.
او سالیان و یا شاید قرنها برای شخصیت دادن به احساسات خویش از روشهایی استفاده نمود که شاید پس ازاختراع کلام و خط دیگر نیازی به آنان نبود ،ولی این بدان معنا هم نبود که این روشها را بتوان به راحتی به فراموشی سپرد ،اینکه بتوان سالها حتی بدون نیازبه دکتر زندگی کرد چیز عجیبی نیست،اما اینکه انسانی بتواند بدون نیاز به هنر زندگی کند نه تنها عجیب که شاید خود بیماری است، انسان باید بتواند خشم، غم،عشق،آرزوها، ودر یک کلام بتواند حس درونش را جلا بخشد ،بتواند با بیان این احساسات به زندگی خویش معنا دهد برای همین است که انسان نیازبه شنیدن موسیقی، دیدن نقاشی و هنر را نه به عنوان یک تنوع بلکه بعنوان یک نیاز احساس می کند ، شما پس از سالها دوری به وطن خویش باز می گردید و یا پس از سالها یک دوست قدیمی خویش را ملاقات میکنید ویا با دیدن صحنه ای شما را به سمت خاطره ای خوش هدایت می کند و یا با شنیدن آهنگی به سمتی می روید که خالق آن موسیقی با وجود خویش آنرا فریاد زده و احساس شما چون می تواند آن را بشنود به آن پاسخ می گوید ،و این نه به خاطر آموزشی است که دیده و یا قبلا با آن موسیقی دان آشنایی داشته ، نه! تنها شاید این همان روشی است که پدرانش برای بیان احساسات خویش از آن استفاده می نمودند و این دروجودش پنهان گشته و تنها کافی است که او را بیابد تا بتواند از آن استفاده نماید.

اینکه انسان در پی سالها و یا قرنها توانسته خود را با شرایط محیطی خویش وقف دهد و یا شرایط محیطی را به تناسب شرایط زندگی اش تغییر دهد بر همگان مسلم است ، و حتی در این پروسه تکاملی او نیز می بایست تغییر نماید نیز چیزی غریبی نبود ، تغییری که می توانست هم جنبه فیزیکی داشته باشد و هم تغییر رفتاری و غیره ، اما نکته مهم تغییر در بعضی از رفتارهای فیزیکی منجر به از بین رفتن بعضی از اعضای بدن نمود ویا از بین رفتن بسیاری از رفتارهایی گردید که دیگر نیازی به آن احساس نمی شد ، اما اینکه چرا هنر بعنوان روشی برای بیان احساسات بشری پس از گذشت قرنها نه تنها از بین نرفت بلکه توانست همساز با دورانهای تاریخی مختلف خود را تکامل بخشد و همپای توسعه رشد نماید چه بود؟

انسان برای رهایی از تنهایی و ادامه زندگی به جمع روی آورد از درخت پایین آمد و با همنوعانی از خود زندگی جدیدی را آغاز نمود ،این حرکت که شاید بزرگترین انقلابی بود که بشر در مسیر انسان شدنش برداشته بود ،او با این حرکت مسیر آینده خویش را تغییر داد که شاید اگر چنین نمی شد هیچ معلوم نبود که تکامل بشری به چنین نقطه ای میرسید. اما این خانه جدید برای او مشکلات عدیده ای بوجود می آورد ، چرا که دیگر تنها نبود که بتواند با غریزه خویش ادامه دهد امروز مجبور است جمع را پذیرا شود که در غیر این صورت می بایست به عقب بر گردد ،که این امکان نداشت.

شما تصور کنید از فردا قرار است زندگی را در کنارشخص دیگری آغاز نمایید ، پر واضع است که در این صورت مجبورید از بسیاری رفتارها و منشهایی که قبلا داشته اید بخاطر دیگری از آن بگذرید چرا که در این شروع تازه کسی شریک است؛ پس باید شرایطی فراهم گردد تا بتوان در کنار هم زندگی نمایید ، پرواضع است که در غیر این صورت هر کدام باید به مسیری دیگر رود ، اما باز تصور نماییم که راه دیگری نباشد و شما مجبور باشید به ادامه آن.(1)

انسان توانست به کمک جمع به امروز خویش برسد ، اما در عین حال بعنوان یکی از بزرگترین دغدغه هایش نیزتبدیل شد البته به مرور چرا که می بایست خود را با آن وقف دهد وبه ناچار سرکوب بسیاری از احساساتش توسط جمع و خودش؟! وشاید این دومی از همه بدتر می شد چرا که میان جمع بودند و احساس تنهایی کردند ؟ زمینه ای شد که او برای فرار از تنهایی و فریاد حس درونش ورساندن آن به گوش دیگران پناه به ابزاری برند که امروز هنر می نامیم.

او کم کم متوجه شد در این وضعیت جدید می بایست از خیل امیال خویش بگذرد و این احساس هر روز بیشتر و بیشتر می شد بصورتی که با رشد جامعه و گسترش اضداد در داخل آن بیشتر وبیشتر احساس تنهایی می کرد،بخصوص زمانی که رسما در جمع بودی و محسوب نمی شدی ،این وضعیت به هنگامی بوجود می آمد که بنا به مقرارت نوشته شده یا ننوشته شده بوسیله جمع یا خود فرد برقرار می گردید ،مثلا هنگامی که زنی در گرو مجبور می شد بدون در نظر گرفتن میلش با مردی همبستر شود ویا برعکس و یا آن هنگامی که در گرو هستی اما قوانین موجود این بودن را به رسمیت نمی شناسند و لاغیر....

بیان احساسات امری نبود که بتوان به راحتی آن را ابراز کنی چرا که دو دشمن اساسی مانع آن می شدند1)قوانین نوشته شده ویا ننوشته شده در گروه 2) سرکوب فردی.
کم کم افراد گروه یاد می گرفتند که به چه چیزی باید علاقه مند شوند و از چه چیزی باید دوری جویند چه به صلاح است چه به صلاحش نیست چه چیز خوب و چه چیز بد است خلاصه اینکه دیگر لازم نیست که او تصمیم بگیرد که چه کند و چه نکند بلکه این جمع بود که این مرزها را تعیین می نمود و پرواضع که از آن نیز نمی توانستی عبور کنی در شروع این موضوع بود که سرکوب علنی احساسات مطرح میگردید و این زمانی بود که فرد مجبور شد برای بیان احساسش به بیان غیر رایج پناه برد و از این زمان بود که می باید تولد هنر را جشن می گرفتیم.

شاید سرکوب علنی هنر جزو رایج ترین شیوه هایی باشد که از دیر باز نیز رایج بوده است اما عکس العمل هنر به این شیوه نه به محو هنر که تنها به پیچیده شدن آن منجر می گردید به بیان دیگر اینکه هنرمند مجبور می شد برای گفتن مطلب،خود را در پیچ و تابی گره زند، که این خود به تولد آفتی دیگر،یعنی همان مفسرین هنرمنجر گردید .وظیفه اصلی هنر که همان ارتباط بی واسطه با دیگران بود می رفت که با دست خود هنرمند به واسطه دیگری سپرده شود که وظیفه آنان تفسیر هنر بود .

تفسیری که اینطور القا کرد که فهم هنردر ذهن هر انسانی نمی گنجد ،و بدین صورت شد که هنر به کمک هنرمند در قل وزنجیری دیگر اسیر گشت اسارتی که عصر ارتباطات به آن پایانی دگر بخشید ،چرا که دیگر هنرمند برای بیان احساسش به هیچ واسطه ای احتیاج ندارد نه به انتشارات رژیمهای سرکوب و نه به مفسرینهای هنر ، دوارن باز و ابراز علنی و بی واسطه و رها شده از تمامی آن بندهایی که سعی در محدود کردن آن بودند،

بله عصر ارتباطات را باید عصر رهایی هنر از بندهایی نامید که قرنها در اسارت آنان بود




ضمیمه(1)
گفتیم که این موجود در گروه آن دسته از موجوداتی است که بودنش در جمع معنا پذیر می باشد و یا به دیگر سخن اینکه همانند تمامی موجودات به غیر از حسهای پنج گانه دارای حسی است که اورا همواره به سمت ایجاد ارتباط با هم نوع خویش وا می دارد
این خصوصیت بود که باعث شد تا بتواند به این درجه از رشد نائل گردد چرا که همواره انسان بنا به این خصوصیت سعی در ایجاد ارتباط با غیر پرداخته است که می توانست او را به سمت یک زندگی جمعی راهنمایی سازد. اما این موضوع به اینجا ختم نشد چرا که اساس رشدهای بعدی انسان نیز از همین نقطه آغاز می شد، نیاز او به ارتباط و هر چه این ارتباط بیشتر می شد ایشان نیز بیشتر رشد می نمود.تصور اینکه چطور توانست بر احساست خویش غلبه کند تا در جمع زندگی کند ،نقطه آغازین تکاملی ایشان است . اینکه انسان شدن این موجود را بر پایه ابزار سازیش دانست تنها یک ساده نگری است زیرا بسیار موجودات دیگری هم هستند که توانسته اند از ابزار استفاده نمایند اما هیچ یک نتوانستند به جایگاه امروز بشر دست یابند. اما این تنها انسان بود که توانست با غلبه بر خویش، تن به یک زندگی اجتماعی زند موجودی که بتواند بر احساسات خویش غلبه نماید ،راه تکاملی خویش را از بدو زندگی آغاز نموده است اینکه ایشان بتواند حصار جنگل را ویران سازد و از درخت پایین آید موجودی است که فکر رهایی را داشته است ، اینکه موجودی بودن خویش را در گروه جستجو نماید ،بیش از آن راه تکاملی خویش را آغاز کرده است ،انسان بیش از غلبه بر ابزار هم راه تکاملی خویش را اغاز نموده بود و مهم در همین نکته است که علت آن چیست؟ سئوالی که کمتر به آن اشاره شده ،همه در یک نقطه مشترک و آن اینکه تنها فکر گروه شدن بود که توانست زنجیر اسارت این موجودرا از طبیعت باز نماید ، واین جسارت زمانی ممکن است که ایشان از خیل نیاز های طبیعی خویش قبلا گذشته باشد و تنها در این زمان بود که انسان اولیه توانست از درخت پایین آید و در پناه جمع زندگی نماید ،به شکار رود بر روی زمین منزل گزیند کشاورزی کند و.... اگر نیم نگاهی به رشد و تکامل خانواده بی اندازیم نیز می توان به این مهم دست یافت که چطور با رشد روابط ،قوانین مربوط به خانواده نیز تغییر می کند بطور مثال می توان اشاره ای داشت به تغییراتی که در نوع همسر گزینی داشت مرحله ای که این مهم بصورت ازدواج های همخوانی به ازدواج های دیگر تبدیل گردید . ازدواج های گروهی به تک همسری رسید این تکامل که والدین را از ازدواج با کودکان خویش باز داشته ویا در ادامه باعث گردید که خواهران و برادران نتوانند با هم ازدواج داشته باشند . آیا به غیر از این بود که زمینه برای ازدواج با دیگران فراهم گردید؟ و هر چه این ارتباط بیشتر می شد این روابط نیز تغییر می یافت .با یک حساب ساده می توان به این نتیجه رسید که تا زمانی که این موجودات در یک رابطه بسته زندگی میکردند مجبور بودند که در همان رابطه نیز ارتباطات خویش را انجام دهند تنها زمانی که ایشان توانست از این حصار تنهایی نجات یابد دیگر روابط ایشان نیز تغییر نمود. و جالب توجه اینجا بود که در اوایل تشکیل گروهای انسانی زمانی که غذا برای کل گروه نا یاب می بود مسئله ای به نام آمخواری متداول گردید که موضوع زمانی مهم مینماید که توجه داشته باشیم که نبودن غذا به هیچ وجه دلیلی برای از بین رفتن گروه محسوب نمی شد و انسانهای اولیه حتی به ازای همدیگر خوری نیز به از بین بردن گروه نیز نپرداختن مجموعه این رفتار به ما این اجازه را می دهد که به این نتیجه برسیم .نقطه تکامل بشری چیزی جز ایجاد ارتباط و بسط این ارتباط چیز دیگری نمی توانست باشد این حرکت را در مراحل دیگر رشد نیز میتوان بررسی کرد . نکته دیگر در این زمینه یاد آوری این مهم است که انسان تنها در سایه تشکیل گروه می توانست ادامه حیات دهد که در غیر این صورت معلوم نمی شد انسان می توانست ادامه نسل دهد یا خیر؟ در سایه تشکیل گروه بود که دیگر هیچ کودکی بدون مادر یا پدر نمی توانست باشد . این مهمترین انقلابی بود که این موجود برای ادامه تکامل نسل خویش انجام داد ، شاید به جرات بتوان گفت مهمترین نقطه تکاملی بشر در این تصمیم نهفته بود ،با کمی دقت می توان به اهمیت این انقلاب عظیم بشری پی ببریم . در اینجا ما با موجودی روبرو هستیم که همانند تمامی حیوانات از حسهای قوی متعددی برخوردار است حس هایی که موجودیت خویش را با آن نشان می دهد ،موجودی که همانند موجودات دیگر محتاج آب ، هوا، غذا، و ارتباط با همنوع خویش است و برای بدست آوردن و یا حفظ موجودیتش تا پای جان مقاومت می کند ، حال این موجود برای حفظ بقای خویش دست به حرکتی دوران ساز میزند او حریم ، غذا ، آزادی و حتی زوج خویش را با دیگری تقسیم میکند تنها برای اینکه در گروه زندگی نماید در نقطه ای که در پناه آن بتواند ادامه نسل دهد. این مهمترین تصمیم زندگیش بود اما این دلیل بر این نمی شد که منافع خود را با جمع در بسیاری از جنبه ها در تضاد نبیند این مهم بود که در گروه باقی بماند اما این سئوال برای ایشان باقی می ماند که منافع از دست داده اش را می تواند باز پس بگیرد؟حریم، زوج،غذا ویا هر آن چیزی که از دست داده بود؟انسان با تشکیل گروه توانست بزرگترین انقلاب زندگی خویش را انجام دهد که در ادامه آن بتواند به راحتی بیشتری دست یابد اما این بدان معنا تمام شد که دیگر نمی توانست برای خود زندگی کند ،حفظ گروه ، منافع گروه از خواستهای ایشان پیشی گرفته بود و به نوعی در اسارت گروه قرار می گرفت. موجودی که برای رهایی به گروه پناه آورده بود امروز اسیر خواستهای گروه قرار گرفته بود، که شاید مهمترین این خواستها خواست او از تعیین زوج برای همراهی در ادامه مسیر بود ،چرا از نظر من این مهمترین خواست ایشان برای بازپس گیریش بشمار می رفت وبه همین دلیل در دوران اولیه آن چیزی که به مراتب تغییر نمود این مهم بود تغییر ازدواج گروهی به همخونی و غیره ثابت می نماید که این تضادی بود که می بایست در نقطه ای از بین برود واین حرکتی تاریخی بود که نه یک انقلاب یک شبه بلکه مسیری طولانی را می بایست طی نماید. اینکه تشکیل گروه توانست او را از انقراض نجات دهد مشخص بود اما برای این عمل چه تاوانی پس باید می داد مشخص نبود .او توانست در پناه گروه از اسارت جنگل رها یابد او توانست در پناه گروه به انواع غذای لذیذ دیگری دست یابد شکار و زراعت نماید او توانست بر روی زمین اسکان یابد و...... اما نمی توانست زوج خویش را انتخاب نماید او که مانند تمامی حیوانات حسی بنام حسادت همراه داشت اینک مجبور بود که تسلیم خواست جمع قرار گیرد.و این غلبه شاید مهمترین تصمیم تاریخی اش می بود اما باز بدان معنا نبود که از این حرکت راضی باشد اما اجبار چیز دیگری بود که می بایست تن به او دهد اما نکته مهم این بود که این وضعیت برای کدام یک بیشترین زجر را به همراه می آورد ؟ زن یا مرد؟ یا هر دو؟ اینکه تصور کنی شب خسته در گوشه ای خوابیدی که یک مرتبه مردی را در رختخوابت ببینی که وظیفه داشته باشی که او را ارضاء نمایی سختر است یا اینکه تصور کنی رقیبی با زوجی هم بستر است که به او علاقه داری ؟ بنظر من این شرایط قبل از اینکه برای جنس مرد عذاب آور بود برای زن مشکل و عذاب آور بشمار می رفت . این نکته را از این باب مطرح نمودم که بسیاری از دوستان در این تصور بسر می برند که رهایی زن از این شرایط را یک نوع اسارت زن تلقی می نمودند اینکه در دوران مرحله بالایی توحش زن نیز به مالکیت مرد در آمد یک واقعیت است اما دیگر مجبور نبود هم بستر خیل مردان متعدد قرار گیرد را بنوعی یک عقب گردخوانده که زن را در بند مرد می خوانند بلکه این اولین انقلابی بود که زن برای رهایی بدست آورد تا دیگر مجبور نباشد رنجی که هزاران سال بعنوان یک دستگاه جوجه کشی را برای یک قبیله بازی کند را از بین ببرد و این نه یک اسارت بلکه مبارزه برای رهایی از اسارت نامید البته شاید برای مردانی که رنج هر دم با کسی بودن و وظیفه ارضاء ایشان را داشتند این حرکت بعنوان یک اسارت معنا یابد اما برای یک زنی که توانسته از یک هرزگی اجتماعی فرار کند اولین قدم برای رهایی نام خواهد داشت.اما اینکه این مهم چطور اتفاق افتاد را می توان به این نکته مهم اشاره نمود که در بدو تشکیل گروه این گروه بطور عام بودکه عهده دار وظایف پدری و مادری برای فرزندان را بر عهده گرفت یعنی گروه وظیفه اداره و سر پرستی کودکان را داشته برای ایشان هم پدر بود و هم مادر هم وظیفه حمایت از ایشان را دارد تا بتواند در پناه گروه رشد یابد آموزش ببیند و... برای این منظور مهمترین حرکت این بود که تمامی وظایف پدری و مادری را بر عهده بگیرد، اما در ادامه و گستردگی جامعه این وظائف به خانواده محول گردید یعنی فرزند نیز بعنوان یک بخش از دارایی پدر و مادر قرار می گرفت که اینک ایشان بود که سر پرست این وظیفه مهم قرار می گرفت و پر واضع می نمود که تا زمانی که تنها ولی نعمت برای ادامه زندگی این کودک پدر و مادر می نمود این اسارت نیز به همراه بود یعنی تا زمانی که جامعه بپذیرد که این کودکان نیز برای زندگی حق حیات دارند و این حقی است که جامعه باید به او بپردازد ، به دیگر سخن باید بپذیرد که وجود این بخش اجتماعی و حمایت از آن به معنای حفظ وبقای جامعه معنا دارد پس وظیفه این مهم یعنی حمایت از آنان جهت زندگی نه به پدر یا مادر بلکه جامعه است . در این زمان یعنی نقطه ای از تاریخ که جامعه بتواند وظیفه خویش را بطور خاص اجراء نماید می توان انتظار رهایی کودکان را نیز شاهد بود، اما رشد و گستردگی گروه می رفت تا بسیاری از مسائلی که تا ان زمان بسیار مقدس می نمود را با خود تغییر دهد ،گروه بارشد خویش دیگر قادر به تامین تمامی نیازهار تیره خویش نمی شد از این بابت مسئله ای بنام ارتباط با دیگران برای مبادله مطرح می شود که در پروسه رشد خویش انقلابی عظیم در تاریخ بشر نمایان می گردد ، چرا که از همین رو بود که باعث گردید تن به بسیاری از تغییرات برای بقا زنند، تولد تجارت به عنوان بهانه ای برای ارتباط باعث شد تا گستردگی افراد بهم دیگر روز بروز بیشر گردد بصورتی که قوانین قبلی زندگی را متحول ساخت این تحول در تمامی زمینه ها بصورتی عیان خود را به نمایش می گذاشت از بین رفتن روابط بسته گذشته ، روابطی از قبیل تیره ای ،خونی یا قبیله ای روابط کهنه ای بشمار می رفت که دیگر قادر به ماندن نبودند ،جامعه محتاج روابط بود تا بتواند به نیاز های دوران خویش را با آن پاسخ گوید این روشد توانسته بود بر بسیاری از روابط کهن تاثیرات خویش را بگذارد اما هنوز کافی نبود تغییرات در زمینه ازدواج باعث می شد تا افرد گروه های مختلف بتوانند با هم زندگی کنند ،دادو ستد داشته باشند واز یکديگر بیاموزند، این انقلاب زمانی به اوج می رسید که ابزارهای ارتباطی روز بروز متکامل تر می شدند ، انسان می توانست از دریاها عبور نماید و به سر زمینهای دیگر قدم بگذارد با آنان تجارت کند زبانی مشترک داشته باشند و.......اگر محور ارتباط گروه تا دیروز بر مبنای امنییت آن و ادامه نسل شکل گر فته بود امروز این محوریت دستخوش تغییر گشته بود امروز دیگر امنیت گروه به تنهایی جوابگوی نیازهای انسانی نمی بود بلکه معیارهای دیگری مطرح شده بود به همین دلیل محور ارتباطات نیز دستخوش تغییر شد امروز امنیت سرزمین بود که حرف اول را میزد تا بتوان از این طریق شیرازه جامعه را نیز تغییر دهد این محوریت نیز نمی توانست تا ابد باقی بماند زیرا ارتباطات هرروز گسترش می یافت و بر مبنای آن نیز ماهیت ارتباط نیز تغییر می نمود از محوریت امنیت گروه به سرزمین و یا به کیان دینی و امروز این امنیت جهانی و نیاز ارتباطات جهانی است که باعث تغیيرات عمده در نظام روابط اجتماعی میزند امروز امنیت جهان رفع گرسنکی در جهان موضوع آزادی حقوق بشر و کلا" تمامی آن مسائلی است که جهان را به شکلی درگیر خویش ساخته است و باز به همین دلیل است که نیروهای مبارز جهانی پدیدار می شوند نیروها و سازمانهایی که هدفشان نه نجات افرادی خاص (دین مشترک، رنگ مشترک،زبان مشترک....)بلکه نجات انسان تنها بعنوان انسان بودنشان است و باز به همین دلیل است که دیگر کسی از دیگری سئوال نخواهد کرد که"اهل کجایی" بلکه می پرسند "کجا زندگی می کنی" و به همین دلیل است که دیگر مثال "چهار دیواری و اختیاری" معنایی ندارد. انسان دیگر قادر نیست بدون جمع روزگار بگدراند یا از اول هم قادر نبود اما می رود تا اجازه ندهد این نیاز به جمع باعث گردد تا از انسانیت خویش نیز دور گردد امروز ایشان فرا می گیرد که چطور در گروه بزرگ انسانی زندگی کند اما آنطور که خود می خواهد و نه آنچه که گروه می خواهد و به دیگر سخن آنکه امروز دیگر در اسارت گروه نیست و این گروه است که در اختیار بشر قرار گرفته . او می تواند هر طور که دوست دارد بی اندیشد و زندگی نماید ویا با هر کس که دوست می دارد زندگی کند یا نکند امروز او می تواند و می خواهد که در هر نقطه ای که می خواهد زندگی کند بدون توجه به اینکه کجا بدنیا آمده و یا زبان تکلمش چیست ویا رنگ پوستش ویا....
گستره شعر نو(2)

همانطور که در پیش از این نیز اشاره شد انسان در ره رهایی از تضاد خویش با طبیعت خود را در گروه هایی یافت که شروعی بود ازتولد اضدادی نو که ایشان را به حلش وادار می ساخت.. انسانی که آزادی را در رهایی احساسات خویش می دید بناچار می بایست برای حفظ خود پای روی بسیاری از خواستهایش بگذارد.و باز اشاره کردیم مهمترین اصل تکاملی بشریت در طول تاریخ را می توان در عنصری بنام "ارتباطات" جستجو کرد. بدین معنا که در هر برهه از تاریخ آن فاکتور تعین کننده روشد را باید در عنصر ارتباطات بررسی کرد ،شاید از اولین و مهمترین آن تشکیل اولین گروه های بشری بود که با عث گردید که این موجود خشکی را برای زیست خویش انتخاب نماید ، تصمیمی که باعث گردید برای بقا به کشاورزی و دامداری و ساخت اقدام نماید.و همینطور اشاره شد که ایشان جهت رشد ارتباطات از ابزارهای ارتباطی مختلف سود می جست و هنر نیز بعنوان بخشی از ابزار ارتباطی ایشان مطرح شد ،و همینطور اشاره شد که این بشر وقتی جمع را برای زندگی پذیرفت می بایست بر بسیاری از امیال حسی شخصی خویش غلبه می کرد و این دقیقا عنصر زیر بنایی بود برای تولد هنر .اما این بدان معنا نبو د که جامعه به هرآنچه او می خواست تن در دهد بلکه دقیقا برعکسش معنا می یافت ،بدین صورت که این انسان بود که می بایست خود را با قوانین جامعه وقف دهد ،و این نیز شروعی بود از تضادی نو برای ایشان چرا که احساسات انسان نیز می رفت تا در حصاری نو گرفتار آید ،ولی این به معنای تن دادن بشر به این خواستها نبود و مبارزه ای جدید پدید آمد مبارزه ای پنهان و آشکار بین احساسات بشر با جامعه ای که ساخته است برای راحتی . جامعه ای که اعلام می کند خود ، دارای احساساتی است و همه می باید طبق آن نیز احساس نمایند ،زیبایی و زشتی و پلیدی آنی است که جامعه و در رأس آن گروه های غالب بر آن می بینند و پر واضع است آنچه او می بیند و می خواهد نیز بالطبع بشر عضو جامعه نیز باید ببند و احساسش کند و لا غیر. این روند و این تضاد در طول تاریخ ادامه داشت تا دوران رنسانس و ایجاد جمهوریت و کم رنگ شدن این تضاد و یا عصر فریاد و رهایی هنر از قید های پیشین.
اینکه می گویند موسیقی هنری است بی واسطه تعبیر بی جایی نیست اما من بعنوان کسی که به شعر علاقه دارم می توانم این ادعا را داشته باشم شعر هم در این عصر حاضر که واسطه هایی چون زبان می رود به کم رنگترین خویش برسد ،چون موسیقی و حتی فراتر از آن بخاطر نوع لذتی که می بخشد به خواننده آن و فضایی که در ذهن ایشان از تصویری که می آفریند شاید بسیار ارزنده حتی با همین بندهای وسطه ای بدانم.لذا تمرکز این مقاله نیز به این مهم می پردازد.
در ادامه سعی خواهم کرد رنسانس در ایران و تاثیرش به تحولاتی که باعث دگرگونی در شعر گردید را مورد بررسی قرار دهم ،البته قبل آن یاد آوری این نکته ضروری است که توسعه در کشورهای در حال توسعه همانند کشور های توسعه یافته نبود و آنان مجبور بودند از راهی بس دشوار تر و طو لانی تر عبور نمایند تا آنجا که هنوز نیز از قید بسیاری از بنده های شناخته شده نه تنها رها نشد ه اند بلکه در قسمتهایی همانند کشور ما نیز بدان بندها در دهه های اخیر نیز افزون گردید . اما بلاحظه عصر جدید ارتباطات ، شاید به جرأت بتوان عصر پایان حصارها نامید ، با شروع این دوران جدید شعر از بسیاری بندها رها گردید و در حال حاضر نیز در حال گشودن همین بندها می باشد.
شاید به جرأت می توان گفت که ایران بنا به قدمت تاریخی خویش یکی از غنی ترین کشورهای جهان به لحاظ هنری در دورانهای پیشین مطرح بوده است، اما به همین اندازه نیز تحت سلطه و ستم تا آنجایی که در زمینه شعر می رود تا به آن رنگ ماورایی دهد. و شاید همین امروز هم در بسیاری از محافل شعری به این ایده ها پایبند باشند،بدین صورت که شعر را" سخن روح پنداشتن که خداوند به هر کس آن را اعطاع نکرده جز شاعرش"شاید در نگاه نخست چیزی دستگیرمان نشود اما وقتی دقت کنی می بینی اندیشه ای پشت این دیدگاه جای برای دوران بس طولانی خوش نمود و نگذاشت به "ترکیب این وحی الهی" کسی گزندی زند. ایشان با الهی خواندن این هنر به ماورا در واقع شعر را به همان شکل اولی خود حبس نمود زیرا این کار شاعرش نبوده و از جای دیگری سر چشمه می گرفته است ،و همین مسئله باعث می شد تا دیگران بعنوان شاعر راهی را ادامه دهند که دیگری کلنگش را بر زمینش زده است . و برمبنای همین مهم است که شعر کلاسیک را برحسب شکل ظاهرش تقسیم بندی می نمایند اتفاقی که بعد از رنسانس ایرانی آن می رفت تا زیر سئوال قرار گیرد و آن زمانی بود که بوسیله شعرای عصر دوران اولین ضربات بر این تفکر با پاره کردن شعر از وزن و قافیه آغاز گردید تا بکار بردن تفکر نوع از زیبایی شناسی و استفاده آن در شعر نو به دوران جدیدی پای گذاشت و شعر ایران شاهد تولد شعر نو و شاعرانی نو در این عرصه قرار گرفتند .تغییر بنیادی که شعر را می رفت تا زبنیان متحول کند (البته بگذریم هنوزم پیدا می شوند افرادی را که این سبک را شعر ننامند)اگر تا بدان روز شعر در بند های نا مرئی از شکلش اسیر بود و اندیشه و عقل کم رنگترینش در مقابل سبکی می درخشید که اند یشه حاکم بر آن می رود تا تعین کننده انواع شعر نو گردد. این نوع شعر بیانگر آن است که هیچ تقدیسی جز شعر را نمی شناسد و برای شعر هیچ مقدسی حتی خودش هم نمی باشد،شعر پا به دورانی گذاشت بود که دیگر شاعر ناچار نبود بخاطر وزن مناسب و قافیه اندیشه اش را به شکل بفروشد .و این مهم نیز اتفاق افتاد ، چه راهبان حفظ شعر سنتی می خواستند و چه نمی خواستند.
اما این تغییرات دقیقا چه مسیری را پیمود؟اول اشاره کردم ضربه ای بود که به شکل شعر وارد شد و سپس بکارگیری کلام روز به جای کلامی که از منظر زیبایی شناسی شاید برای مردم مرده بود ، و در آخرجنبه عقلانی شعر بود که به شاعر این اجازه را می داد تا از دایره احساسات درون مایعی شعر کلاسیک خود را رها ساخته و به عقلانیت درون اثر بپردازد.با این مقدمه بود که شعر سپید جایگاه خویش را پیدا کرد و لباس تقدیس از کالبدش دریده شد.
شعر کلام اندیشه و احساس نامیده شد.و در طی مدت زمان کوتایی شاهدیم از رشد چشمگیر عزیزانی که می توانند بر حسب این هنر به ابراز دردها و احساسات خویش بپردازند ،امروز طبق آمار غیر رسمی تنها در ایران ما بیش از صد هزار شاعری داریم که هنوز کتابی منتشر نکرده اند و جالب این روند هر روز بیشتر از روز قبل می شود.
اما وقتی پذیرفتیم که شعر نه یک وحی ماورائی بلکه کلام احساسی است که اندیشه ای را در پشت دارد ،انگاه با نگاهی گذرا به بافت مردمی و جمعیتی در ایران و گستردگی مشخصات جغرافیایی و وجود ملل گوناگون و مذاهب و همچنین وجود اقشار اجتماعی متفاوت باید بپذیریم گونه های مختلف شعر سپید را. بطور حتم نیز ساده نگری است پنداشتن تفکری یکسان میان این خیل اختلاف اندیشه.
حال سوالی که پیش روی داریم این است که این تقسیم بندی و گستره شعری در میان این جمعیت اندیشه چگونه است؟ سوالی که شاید جوابی بهتر از این نداشت که دوست ارجمند جناب دولت آبادی پاسخش را در یک جمله به زیبایی بیان می کند ایشان در جواب گستردکی شعر نو این مهم را به دوتقسیم بندی بزرگ مشخص می نمایند .
1)شعر های اعتراضی
2)شعر های اعترافی
اما قبل از وارد شدن به این مبحث نگاهی اجمالی به خصوصیات یک شعر نو بی اندازیم
شعر نو را در تعریف شاید پکیچی تعریف نمود که خصوصیات گوناگونی را در خود جای می دهد نوشته ای آهنگین با عبور از استحاره های مختلف با کلامی منطبق به زیبایی شناسی روز و دارای فضاهای مختلف که ذهن های گوناگونی را با خود جاری نماید همراه ترکیبی از هنر نوشتاری که بتواند خواننده را تا انتها با خود به همراه کشد و به شعور ایشان احترام گذارده تا بتواند در فضاسازیهای شاعر همراه گردد که البته غیر ترجمه بودن شعر نیز می تواند به این مهم یاری رساند و پر واضع است این مجموعه در کنار عنصر عقلانی شعر قرار می گیرد.
البته این بدان معنا نیست که شاعر باید تمام این نکات را در شعر خویش اجرائ کند بلکه این تنها گزینه هایی است که یک شعر می تواند همه آن یا بخشی از آن را داشته باشد که این که کدامین موارد را داشته و یا نداشته باشد به گونه های شعر مرتبط می باشد. از کوتاه نویسی نیز در همین چهارچوب باید سخن گفت و البته بیشترباید پیرامونش مکث کرد
شعرهای اعتراضی
معمولا به شعری گفته می شود که بنای اعتراض را مبنای خویش قرار می دهد ،اما این اعتراض بر کدامین مبنا؟ از همین روی این گروه نیز خود به گروهایی کوچکتر تقسیم می شوند.
اما قبل از اینکه به بررسی این نوع شعر بپردازیم یادآوری نکته ای مهم می نمایاند و آن اینکه این شعر در چه زمانی سروده شده است زیرا از آن زاوایه که این شعر همیشه خواهان عبور از خط قرمزهای مشخص شده جامعه می باشد مهم است بدانیم هنگام سرودن این اثر جامعه در چه وضعی بوده است. چرا که شعر اعتراضی جدا از گونه های متفاوتش چه اعتراض به یک حرکت مشخص یا برنامه های و یا... دارای پیامی خاص برای خواننده اش می باشد. و از آن زاویه که این شعر خواهان رساندن پیام خویش به خواننده می باشد به اجبار از فضا سازی های گوناگون تا جای امکان دوری می گزیند. تا بتواند ذهن خواننده خویش را در فضایی محدود تر به آن سویی که می خواهد راهنما باشد. و البته این موضوع بعضی اوقات تا جایی می رود که شعر را به سمت شعار نزدیک می نماید (منظور از شعار به نوعی شعر گفته می شود که دارای فضایی کوچک و پیامی رسا و ترجمه ای است با بستن و نتیجه ای مشخص مثل "استقلال.. آزادی..جمهوری اسلامی")..اما همین شعر را هم می توان در دو گروه شعرهای اعتراضی احساسی و شعر های اعتراضی عقلانی تقسیم نمود.
اما قبل پرداختن به این چگونگی، ذهن شما عزیزان را به این نکته جلب می کنم که در جامعه امروزی ما معمولا شعر اعتراضی از جانب کدامین گروههای اجتماعی صورت می پذیرد.؟ اقوام..اقلیّت های دینی..گروههای سیاسی اپوزسیون..گروههای اجتماعی جامعه مثل زنان ،دانشجویان جوانان و.....همینطور که می بینیم گروه کوچکی نیست اما این گروه بخاطر ذات مخالفتشان نوع شعرشان هم از یکدیگر جدا می شود،شعرهایی که با کل جامعه مشکل دارند مانند گروههای ایدئولوژیک که بدنبال طرحی نوع می آیند معمولا نمی توانند به شعرهایی با فضاهای زیاد و استحارهای متفاوت استفاده نمایند چرا که شاعر نمی خواهد دریچه های زیادی را برای خواننده اش ایجاد نماید . پس همیشه خطر این هست که چنین شعر یا به شعار رود یا به نثر نزدیک که این نه عیب شعر که ذات این شعر می باشد.و این شاید نشأت از اندیشه سیاه سفید دیدن این نوع می باشد که حتما موضوع و جمع بندی جزه ذات این شعر محسوب می گردد/
اما در عین حال اندیشه های اعتراضی دیگری هم وجود دارد که بر حسب درک آنان بر مبنای دیدی نسبی به پدیده ها و رنگارنگ دیدن پیرامون خویش می توانند به شعر های متفاوتی در مقابل دسته بالا برسند..معمو لاً این گروه بخاطر نسبی دیدن دنیای پیرامونی در زمان اعتراض خویش نیز نه بدنبال نجات بلکه شاید تغییر را جستجوی می کند و این موضوع دست شاعر را برای مانور بسیار باز کرده و شاید مشخصه این شعر اعتراضی ترکیبی از احساس و عقل است و بدون هیچ جمع بندی در آخر.
اما در میان گروه های شعر اعتراضی گاه به شعرهایی برخورد می کنیم که اساسا بدنبال اعتراضاً . شاید بتوان گفت این گروه از شعر ها که با دوری گاه مطلق از ورد به احساس به عقل گرایی روی می آورند. و چنان که گاه برای شاعرش هم نا مفهوم می نماید ،شعرهایی با فضاهای گوناگونی ذهنی که از اندیشه شاعر حکایت می کند گاه باید چندین وچند بار آن را خواند که شاید در فضاهای ایجاد شده خواننده بتواند راهی برای انطباق با فضای خویش ایجاد نماید. این نوع اشعار نیز عموما بدون پیام خاص و یا جمع بندی مشخص هماننده گروه نخست به کارش خاتمه می دهد و البته تفاوت مهمش با گروه دوم نیز عقلانی بودن کامل آن است که بعنوان یک ویژگی زیبا در خود جای میدهد


شعر های اعترافی
این نو اشعار بیشترین شعر های سروده شده ای را در بر می گیرد که نشأت گرفته از دغدغه های شاعر پیرامون مسائل شخصی خویش نمود می کند و شاید بتوان گفت گستره این شعر به گستره زندگی کشیده می شود . ما در این شعر می بینیم که شاعر با فراغ باز به سرودن آن چیزی را که احساسش می خواند را با زبانی لطیف تر و پر احساس تر بیان کند این نوع شعر که هنوز در بسیاری از موارد خود را جدا از شعر کلاسیک نکرده با وجه غالب احساس و حتی گاه با مفاهیمی که الهام از اشعار کلاسیک گرفته خود را نمایش می دهد.
شاید وجه تمایزاین اشعار را بتوان به عمومی بودن آن اشاره کرد ،زیرا این شعر از حسی عمومی نشأت گرفته و گویی هر انسانی ،با سلیقه خاص خویش می تواند در فضاهای شعر جایی را برای خود بیابد . مسئله ای که نه تفاوت اقوام را می شناسد نه کاری به شاخصه های سیاسی آنان می کند و نه به مذهب و نژاد و رنگ و پوست و غیر توجه ای می کند این شعر انسانهاست و به وسعت زندگی آنان هست و شاید عنصر ماندگاری در چنین اشعاری از همه نوعش بیشتر، ودقیقا به بخاطر چنین ویژگی است که شاعر می تواند با فراغی باز به افکارخویش وسعت دهد و شاید به خاطر همین خصوصیات و غالب بودن عنصر احساس بر آن است که گاهی سخت می تواند از شعر کلاسیک جدا شود/
اما باید در نظر بگیریم که در شرایطی که احساسات بشری نیز گاهی اوقات در حبس فکری جامعه اسیر است در بسیاری از این نوع شعر ها متوجه می شویم که به سمت اشعار اعتراضی می رود. شاعر مجبور می شود برای بیان یک حس طبیعی چون سکس کاهی به سمتی رود که شاخصه هایش نزدیک به شعرهای اعتراضی است،اما از این دست شعر که بگذریم می توان از شاخصه های این شعر در نداشتن کامل پیام سخن گفت، که به شعر زیبایی صد چندان را می دهد و زمانی که شما پیامی نداشته باشید بطور حتم موضوعی بنام جمع بندی نیز نخواهید داشت.
ادمه دارد
سير تكامل هنر(3)
پست مدرنيسم در ادبيات(شعر)
پس از جنگ جهانی دوم ،جامعه سرمایه داری شاهد تولد اندیشه ای بود که بعد ها پسامدرن معرفی گردید اندیشه ای که از درون جامعه ای با اضداد گوناگون که نتیجه ای جز ویرانی را به ارمغان نمی آورد سر بیرون آورده بود این اندیشه نه برای حل این اضداد بلکه بنوعی نتیجه آن محسوب می شد، اندیشه اي که اول بار از علومی چون معماری و یا نقاشی خود را معرفی و سپس به بسیاری از ستون های جامعه سراید کرد،
البته اینکه اندیشه ای در مقابله با اندیشه سرمایه داری مطرح شود چیزی غریبی نبود چرا که جهان پیرامونی شاهد اندیشه های متفاوتی در تقابل با این نظام بوده است، اندیشه هایی که می توان از مارکسیسم در این زمینه سخن گفت ،اما تفاوت اساسی بین این اندیشه نوظهور با دیگر اندیشه ها نه تفکری بر علیه نظام حاضر بلکه تفکر و اندیشه ای بود بر علیه تمامی اندیشه های موجود از بدو تولد آدم تا به کنون،زیرا این نوع اندیشه مشکلات را نه در تفکر سرمایه داری از هر نوعش و یا اندیشه مارکسیسم می دید و نه مبلغ اندیشه ای برای استقرار بجای این نظام یا آن نظام جستجو می کرد ،بلکه یک پست مدرنیسم با نگاه به اندیشه و در راستای آن با صورت مفاهیم مشکل داشت و معتقد ،که اگر آدمی طور دیگری می اندیشید و بر آن هیچ مطلقی را نمی پَرَسید دنیا به این همه امواج اضداد بر خورد نمی کرد ،شاید درکی ذهنی که بشکلی معتقد است هیچ چیزدیگری جز اندیشه بشری نیست و اگر این اندیشه آزاد باشد تا خود مفاهیم را ترسیم کند به امروز نمی رسیدیم ،پس باید طور دیگری اندیشید اما چطور و با چه نسخه ای مطرح می سازد .اینکه این درک ذهنی تا چه حد می تواند درست یا غلط باشد واقعیتی بود که در آن دوران تاریخی مطرح گردید ایشان شاید در مفاهیم مشکلی نداشته باشند اما این با قرار دادنشان در ظرفی فعلی آنان است که مشکل دارند،اماآیا خود به تصویری روشن از ظروف خویش برای مفاهیم توضعی دارند یا نه؟ پاسخ آنان خیر است و این تفاوت اصلی آنان است با دیگر اندیشه های مخالف . چرا که اندیشه های دیگر هریک برای تغییر مفاهیم به توضیح دیگری در باره آن می رسد اما یک پست مدرن به آزادی در ساخت ظروف مشخص نزد هریک از افراد جامعه اعتقاد دارد و یقین که می تواند هر لحظه تغییرش دهد،و اینطور نیست که از ساخت ظرفی مشخص برای مفهومی مشخص ارزشی داشته باشد.
بطور مثال اگر از یک پست مدرن بخواهیم اندیشه خویش را در زمینه یک تصویر از خانه برای ما بکشد مطمئنا تصویری نخواهی که من و یا شما از آن در ذهن داریم و یا حتی تصویری که تا کنون بشر از آن داشته است ،با چنین درکی است که شاهدیم در معماری به خلق آثاری فروان دست پیدا می کنند ،
این اندیشه توانست در زمینه های متفاوت و رشته های گوناگون خود را نشان دهد ،زمینه هایی چون معماری ،نقاشی ،مجسمه و موسیقی ویا شعر.و این خلاصه سعی خواهد کرد درک و اندیشه این مهم در ادبیات و شعر را توضیح و تاثیر آن درادبیات و شعر ایران بپردازد.
در تقسیم بندی شعر این توضیح را داده ایم که شاید بتوان آن را در دوتقسیم کلی قرار داد . شعرهای اعتراضی و اعترافی که تفاوت شعر کلاسیک و معاصر را در قالب شدن اندیشه بر شکل شعر بیان کردیم . و توضیح دادیم و قتی یک شعر با اندیشه ای مطرح و خلق می شود نمی تواند دارای پیامی خواص نباشد. اما وقتی شما قائل به پیام نیستید واگر بخواهید مطلبی را عرضه کنید تنها با اشاره به صورتهای مسئله معلوم نیست که خواهان چه هستید و شاید زیبایی یک شعرپست مدرن نیز در همین نقطه است که این فرضت را برای خواننده اش ایجاد می نماید تا خود شکل خواص خویش را در تصویر سازی خویش را داشته باشد ،اما باز این زمانی میسر است که شعر را شروعی قائل شوید و فضایی اما در درک یک پست مدرن این مفاهیم نیز قابل تغییر.
و یا بهتر بگویم که شعر در دیدگاه یک پست مدرن می رود تا در عرصه شكل و اندیشه بار دیگر تغییر نماید.همانطور که در بالا نیز اشاره شد درکهای دیگر مخالف نظام سرمایه با بررسی گذشته به جمع بندی و نتیجه ای غیر از آن چیزی که هست می رسند اما یک پست مدرن وقتی با شکل سازی ذهن با مفاهیم گذشته و حال مشكل دارد نمی تواند درک و شكلی مشخص از مفاهیم چه در گذشته و حال داشته باشد مسائلی از قبیل عشق نفرت خدا پیغمبر آزادی ظلم سیاهی و غیره بر مبنای همین ما با شعری روبرو هستیم با فضا سازیهایی کاملا نو و در خیلی از مواقع سخت از درک آن شاید هنری جدید با ترکیبی از معنایی جدید و بازی آن بر صفحه سفید،
شعری که آغازی نداشت و به پایانی اشاره ای نمی کرد ،شعری که در ظاهر دارای پیامی خاص برای خواننده به ارمغان نمی آورد ولی خود پیامی بودشعری پیامبر گونانه و گاه با درکی پوپولیستی و شاید با رکه هایی از آنارشیسم با قرار دادن شعر در فضاهای گوناگون و ناهمگون ذهن خواننده را درگیر خویش می نماید این شعر بر خلاف شعر های کلاسیک و معاصر که در یک نقطه با هم اشتراک داشتند یعنی شاعر سعی می نمود در اثر خویش رد پایی از یک من و یک تو را بر جای داشته باشد را هم زیر سئوال برده و با منها و توها شعر خویش را آراسته و یا شاید نه منی را تصور کنید و نه تویی را. در شعر پیش از آن و در هر شکلش شعر با ذهن شاعرش منی را خلق می کردو این من را خواننده تصویر سازی و با تویی یا اویی در تقابل . اما این یکی از مهمترین عرصه هایی است که یک پست مدرن در تغییر شکلی شعر پدید می آورد.
اما نکته ای که باید توجه داشته باشیم از نقطه نظر شعری نه به درستی و یا غلط بودن چنین درکی از پدیده ها است بلکه دقت در این مهم است که این اندیشه در یک بستر عینی یعنی در جوامعی مطرح می شود که در حال عبور از مدرنیسم هستند و حل بسیاری از اضدادی که شاید در کشورهای در حال توسعه تازه شرو ع آنند این بسیار مهم است که این شعر فارغ از خوبی یا بدی و یا اینکه می توانست دارای خوانندگانی باشد یا نه و در چه وسعت . توجه دوستان به این مهم است که رشد این پدیده در یک بستر عینی است یعنی عبور از دوران مدرنیسم است وخیلی سخت بتوان این اندیشه را در جامعه ای که هنوز تصور رسیدن به دروازه های مدرنیسم برایش خواب و آرزو است را توضیح دهید .
ادامه دارد
طلوعی که غروبی نکرد.
ستاره ای که سوخت.
آسمان کویری که خورشید سرابش شد.
و ابرهای بی بارانی که پرپر می شدند باران را
در زمینی خشك
که فقط گریست
روزی را
که سکوتِ پروانه ها ، پیله دریدند سیاهی را
و خون می غلطید در عاشورا
بر آسفالتِ سرد خيابانها
دهانِ گشادشان را عربده می کشند
بلند گوها
پاهایم ، شماره می اندازد ، لحظه ها را
تا که گم نکند
میان این همهمه ها نامم را
مسابقه می گذارند عبورِ ثانیه ها با قدم های خسته ام
و
سیاه قلمی که حبس می کشد ، نفس هایم را
کنار روید
باز کنید پنجرها را
رسیدم
نوبتِ من است
اگر
بالای سرت
از ابر خبری نیست
ماه و ستاره و خورشیدی هم نمی بینی
کنار ساحل نشستی
صدای موجی نیست و دریایی هم نمی بینی
یک درصدی ، احتمالِ اینو بدهِ!؟
که شاید!؟
سرت
مثلِ کبکِ زیرِ برفِ
وسطِ یه رویا ،به رنگ آه
زیرِ طاقِ یه ابرو ، میون ماه
پر از ستاره.
رویِ موج یه نسیم ، تو آسمون
زیر پامون ، یه دنیا ابر، پٌر بارون
دو تا ماهی، تو تنگ بلور
اذیت نکن نازنینم
چشماتو نبند
بذار تو همین رویا یکم
بیشتر بمونم
از میانِ تمسخر اندیشه ها
نگاهی روئید،
در فضایی
تهی از سیاهی،
زندگی را آغازی دوباره سرود
با آهنگی از دشتهای سپید
و پروازی
ازمیانِ کبوتران
در عرضِ آسمانی آبی
تا بسازد
کلبه ای به رنگِ تمامی فصلها
برای سرودنی دوباره
تو در من بودی
در بیراه ترین نفسها
و كورسوترین نگاه ها
با فانوسی ، تاریک
در جستجوی ردِ پاهایت بر نقشی از تُنگ بلور
پژمردی لحظه هایت را
میان گرد
و
غباری از دود
در گلدانِ روی طاقچه
کنارم
ومن
فرو می رفتم
در باتلاقی از سراب
برای نجاتت
اضطراب را رها کرد
ازهمان عمق تنهایی
بیرون جهید
روشنایی را تا مرز پریدن
صداها پیچید
زمزمها را
در دالانهای پر پیچِ نشنیدن
و
آتش کشید خستگی را
آرام در آغوش گرفت پرهایش را در نفسهایی راحت
بر بلند ترین شاخه از درختی جوان
با نگاهی آشنا
برای مردابی پیر
که در حسرت بلعیدنش
بغض می ترکاند
دریغ از لحظه ای بهار
و نسیمی که لمسش کند
یا حتی
گرمایی که ذوبش شود
صدای نفسهایش را می توان شنید
بیدار است
آواز تیک تیکش
زیر لب
لحظه شماری را زمزمه می خواند
با پاهایی که گز گز را در خون تزریق
چشمهایم
پرده بالا می کشد دیدگانم را
و نفسی از اعماق که می نوازد شكستِ سکوتی را از گلو
می رقصد
پرده های غبار آلود در آغوش نسیمی خوش
و می تاباند
بر صحنه ای سیاه
پرتوهایی از امید
در رویای بودنت
تولدی دوباره ، آخرین پرده
مُرده ای مصلوب بر زمینی سرد
معجزه آفریده شد ،جنازه ای بر می خیزد
دوباره
به گِل نشسته ام
تا خِرخِره
روی همین زمین سفت
در مشتی از باور
کنار لانه هایی پر از انتظار
روی درختِ حیاطِ همسایه
تنها یی ام را در چشمهایی منتظر بیدار نگه می دارم
به امید
که شاید
صدای غار غاری یا جیک جیکی
نگاه خسته ام را آرام در آغوش گیرد
و
رهگذری
فریاد کمکم را
در زنبیلی برایم به سوغات آورد
در آسمانی که پرندگانش ، رغبتی برای پرواز ندارند
دیگر
سقوط هم دیدنی نیست .
شک دارم ،تردیدهای نگاهم را
شاید
برای دیدن هم ،انگیزه ای نیست .
لیک خوب می دانم
که این دگر
سکوت نیست ، فریاد است
سکوت که برای او
ديگر
شنیدنی نیست
به اندازه آبی آسمانها
دلیلم هستی
صبر می کنم
تمامی طولِ ریل ها را
همراه
ثانیه هایی که آمدنت را
بی تابی می کشند
و گذشتِ زمانی که نبودنت را
مرثیه می خواند
شاید
قطار بعدی
فاصله ها را
کوتاه کند
کجا را باید دید؟
کدامین افق را؟
درآغازیم یا که پایانی را عبور کرده ایم؟
امروزم چقدر آشنا است
ردِ پای من سرگردان بدنبال ،ثانیه هایی که در پی هم محو می شوند
جای پاهایم كو؟
نه طوفانی ،نه بارانی و برفی؟
پا دارم ،ببین !یک جفت !حسش می کنم
امروز ؟ امروز است؟
طلوعش همانی بود که دیروز گذشت و غروبش همانی که دیروز بود
قبله ام را گم نمی کنم چرا؟
ایستاده ام ثابت رو به قبله
یا که نه!؟ ببخشید
خوابیده ام رو به قبله
سايه ها را دنبال كن
زير بلندترين سايه شب
پشت اماها و اگرها، كه هر شب چال مي كني روزي نامه ات را
روي همين صفحه كه فحش را به خودت مي دهي
كه چرامن!؟
مي گويم چرا كه نه؟
جواب ساده است، همينه
حتي او هم اشگ مي ريخت ،تمساح را مي گويم
و تبرآلت دست افكاري كه تيشه به ريشه پدر مي زند هر لحظه
چه اشكالي دارد؟
شب پي روز و روز شكار شب
همينم كه مي بيني
كه هستم
يا شايد بايد كه باشم ،نمي دانم،اما هستم
تكه اي كاغذ
سياهم كن ،مچاله و به سطل زباله ام انداز
اما بدان ،قبلا اجازه اش را به تو داده ام
بارا نی نمی بارد این فضای آلوده را
ابری که سراسر وجودم را موج می زند
باردارد ولی نمی زاید،رنجی را که درد می کشد
محیطی که رنگ مرگ را نقاشی می کشد ، دلی که آرام آرام می گرید ،چشمانی را که دل سپرده اند
شاید انتظار بیهوده ای را بار می کشد
چشمانی که به در چسبیده تا افق چشمهایت را زیارت کنند
شاید هم منتظر ترکیدن بغض دردهایم را نشسته اند
نمی دانم
چه رازی هست جهان هستی را
خاموشی ستاره ای ، تولد كهکشانی و هزاران هزار ندانسته دیگر
اما نشسته ام زندگی را هنوزهم در طلوع بودنِ تو کنار همین چشمه که امید می جوشاند اعماق درونم را
ببار باران
من تو را شعر نوشته ام
نه با جوهر،روی تکه ای کاغذ
که با عشقم ،به روی برگ ،برگ وجودم .
تو را شعر نوشته ام
نه ترانه،خیلی موزون ،روی آهنگ
مثلِ آوازِ یه گنجشک ،زیر نم نم بارون ،
روی شاخه های خشکِ یه چنارِ خیلی خسته .
من تو را شعر نوشته ام
نه غزل ،اسیر قافیه وبندو وزن و شكل و سطر
شاید شبیه یه رود،آزاد
از بلندترین قله های سپید
پیچیده به آغوشِ یه کوه ،عاشقانه
من تو را شعر نوشته ام
عاشقانه

1
مي خواهم گم شوم
به نقطه اي دور
دورتر از مكان و زمان
براي تولدي ديگر
آغوشت را باز كن
نازنينم
2
هنوز هم مي بارد
و من هنوز هم منتظرم
همه جا را شست
و من هنوز هم خشكِ خشكِ خشكم
زير تكه اي سايه ،كه جا ماند ه ام
هنوز هم مي بارد
و من منتظر كه سايه ها عبور كنند
اما شايد زمانش فرا رسيده است
كنار زدن سايه ها را
چتر ها را بايد كه بست
نازنين
شعر هایم به لکنت افتاده اند
چرا که نگاهت را مبهم دیده اند
برای آغوش تنهای من ،تردید دستهای تو کافی بود،تا که غم بغل کند
درسفری که هنوز راه نیافتاده ایم
پس
اشاره قدم هایت ، به چیست؟
برای شانه هایی که کوله ای پر از آذوقه راه دارند
اینجا پایان راه نیست!؟
شاید؟
دستهایم را به نشانِ تسلیم بالا بردم
اما نه امروز؟
که دستهایت را با تمامی تردیدهایش، در دست دارم
اخبار را دنبال می کنم
خبری که شاید به تو برسم
اخبار جنگ "،اورشلیم ،بیت المقدس"
و بی تابی می کنند چشمهایم صلح را
و گوشهایم منتظر می مانند
شنیدن آوازش را
برای تو و خودم
رهایی
زمین و آسمان از حصار اندیشه ها
اورشلیم ،بیت المقدس ،یا هر نام دیگری که دوست داری ،دوست دارم
نازنینم

تقدیم به دوست عزیزم آریانه مهربان
جایی نیست ،پنهانش کرد
چاله ای که بتوان چالش کرد
حتی
هیچ صندوقی
چون صندوقچه مادربزرگ هم .
پایانی ندارد
با مرگ لحظه ها ،آغاز می شود
با پایان هر فصل سبز و با پایان هر سال نو می شود
فریادی ،بزرگتر از تمامی بودنم ،می شود
احساسی که می سوزاند ، اما زنده می شوم ،
احساسم به تو
نازنین
در آخرین ایستگاه
منتظرت می مانم
لحظه ای که دستانت سرما را احساس می کند
و تاریکی شب نگرانت
می ایستم تمامی طول ِ روز را
می آیی ،می دانم که می دانی ایستاده ام
هنوز هم تورا نازنینم
اینکه تو ، می توانی یا که نه؟......نمی دانم!
چون که من، نمی توانم
شاید چون تو، توانستم نامه هایت را پاره کنم
عکسهایت را هم به آتش کشم.
عشقت را چگونه ،پاره پاره اش کنم؟..یادت را چگونه به آتش کشم؟
... شاید هم، توانستم چون تو عبور کنم ،گذشته ها را
با ثانیه های روبرویم مانده ، چکار کنم؟
می توانم ،چشمهایم را ببندم منکرت شوم
با تتِپته افتادن به هنگام دیدنت ، چکار کنم؟
می روم ،این شهرو یادهایت را
اما
با دلی که کنارت می گذارم ، چکار کنم ؟
با شه گول می زنم ، خودم را
که هوسِ !؟، میگذره!؟
با بهانه هایی که هردم ، شعر می شوند تو را
خودت بگو ، چکار کنم؟ادامه ..
میدان مین نیست ،
میدان تضادها است، روزگارم .
بن بست؟....نه
تلمبار شدن عقده ها است، امروزم .
مسخره نیست ،افتادن مردمِ وطنم ،روزگار غریب است
حجتم رفیق عزیزم .
راه می روم ،مشكل دارم حتی با خودم .
حرف می زنم فحش می دهم ،حتی به خودم .
لبریز از چه کنم ،چه کنم شد،کاسه زندگی ام .
وفشار ،فشار،فشار.........
بدنیا نیامد توسعه در وطنم .
هنگ کرده ام
نه تنها من یا تو ...یا این یا اون
حتی اگر زنده بود نیز افلاطون یا............
زایمان دردناکی شد ،گذارمان
یا غش می کند دکتر یا بند ناف می پیچد به نوزاد، یا...........
نمی دانم؟
راستی چرا نام تو حجت شد؟..نام من ابوالفضل ...نام اون چنگیز یا تیمور.....؟
1
" تردید "
نقطه ای برای آغازم بود
همانطور که
" مطمئنم "
شروعی برای پایانم شد
2
وقتی مطمئن شدی همه در ها را بسته ای
تازه بیدار می شوی
تنهایی!
یک زندانی ِ مطمئن ،
بدون هيچ شک و تردیدی
سالهاست،مي شناسمت
حتي اگر لحظه اي نديدمت
دردهايت همه آشناست
فريادت را مي شنوم
در پيچاپيچ دره هاي سعودو سقوط
و
صداي قهقه خنده هايت
هنگامِ فتح قله
و
بوسيدن خاك وطن
و آن
لبخند آشنا
كه تبسمي است
در نگاه دوست
دوستت دارم دوست من
تو را درک می کنم
حتی امروز که کنار تنهایی ام نیستی
وگرمای دستانت را احساس می کنم
حتی امروزکه احساس نبودنت وجودم را می لرزاند
تو به حاشیه سفر نرفته ای هنوز
و نمی دانی درد است حاشیه نشستن
نمی دانم که دستانم سرمای بی تو بودن را چکونه تحمل می کند
اما می دانم
نفس کشیدن در این فضای خالی از تو بودن یعنی.........