۴/۰۹/۱۳۹۰

?? دمكراسي؟؟

چه دور باطلی
چرخه دمکراسی
در شهر من

سکه ای به قطر یک توپ
شاید
دولایه
عصیان ِ خورشید وغباری از خاک
ترکیدن تاول انگشتِ پا،
خسته
کتک ِ شبا نه ای و
خوابیدن بدون شام

معلم
مغرور
تشنه باور شدن
به استواری ِ
خط کش،کمر
یا
ترکه درخت آلو
کبریتهای خاموش
نشسته
پشت میزهای شکسته
یه عدّه
یک پا
اون سه گنج تنهایی
شدند
معنای،عبرت
پایان این رنج نامه
صدای زنگ

عصیان، افسانه رهایی
نسلی
میان مردگان
برای دفن تکرارها، تکرار می کنند
وشمشیرها
تشنه خون
برای ماندن ِتکرارها، تکرار می شوند

چه دور باطلی
چرخه
دمکراسی درشهر من

۴/۰۸/۱۳۹۰

بيچاره من

...چقدر تنها
میان این همه
نا کسان.
خدای هم
سراغی نگرفت
در این دالانهای دل واپسین
و
قاضی
سوم شخص مفرد
در انتهای
راهرویی تنگ
مستقیم
آخرین درب
با چکش عدالت
بر فرق زندگی ام
کوباند
و
امروز من
اولین شخص مفرد
متنفرم
از زن بودنم،
ازخودم.
نسخه تجویز کرده اند؟
با تنفری به نام شوهر
زیر یک سقف بمیرم
من زندگی می خواهم
طلاق
می خواهم

۴/۰۷/۱۳۹۰

طلوع

وآن دم كه خورشيد شب را نظاره كرد
واين چرخ دووار روي به خورشيد نگاهي كرد

و آن دم كه نسيم سحري از پايان شب خبر مي دهد
و پرندگان عاشق آوازي پر از عشق سر مي دهند
...
و طوله روباهاي وحشي سر از سوراخ بيرون مي كنند
لحظه اي است كه خون زندگي طوفان مي كند
لحظه آغازين دوباره
براي بودن
شروع دوباره
براي با هم شدن

۴/۰۶/۱۳۹۰

ازدواج



هنوز
نوازشهای مادرم را
شانه نکرده بودم
موهایم اسیر مشتهای کورش شد
و طعم بوسه هایی که زیر خرمنها سیلی مدفون
خاله بازی ام
مُرد
و می آموختم
شوهرم را
خنده هایم
را ربود،دردها
عروسکم را شکستن
و
نوزادي
در دامانم

اما
امروز
می خندم
کودکی ام را جشن
خواهم گرفت
با
پسر همسایه

چشم خواهم گذاشت
تااو
پیدایم کند
می دوم
تا او
مرا در آغوش کشد
می گریم
تا
خندهایم را بیابد
سر بر شانه هایش
می گذارم
تا
نوازشم را شانه کند

امروز
کودکی ام را
چشن خواهم گرفت
با
پسر همسایه

تا به كي

تا به کی

من
تو
او
...ما............شویم؟
شما
ایشان....بر ما شوید؟

من زنم؟؟؟؟

چطورسجده اش کنم
...که آفرید
مرا
تا اویی را عشق بنامم
که می نویسند
وتمکین،
معنا پذیرم
تا در شبهای عریانی ام
چشم بندم
عریانیش را کور باشم
چراغها را خاموش کنم
که تاریکی شب هم
عاجز
از دیدن اشکهای شهوتم باشد
و
تهوع

ای
که می پاشد
تا ارضاء اش کنم
و لثه هایی که خون فریاد می کشند
از فشار دندانهایی
که پایانش
آخرین
آرزو
چطور
سجده اش کنم
که آفرید مرا

۴/۰۴/۱۳۹۰

آغاز

باید برگشت
به نقطه آغاز
برای پایان
شاید.
چون ماهی خسته
از سفر
که
بارید
به نقطه آغاز
از فاصله ها رفتن
عبور کردن.
و من
برگشتم
به تو
همان نگاه
و چشمانی منتظر
به فاصله های دور.
عبور کردم
از سالها
رفتن
بدون تو
و تنها یک خاطره
یک نگاه
از آن شب
و باز برگشتم
به نقطه آغاز
از تو

گاهي

گاهی
لازمه
عبور کردن
به کوچه زدن
خیابان
دریا
یا
به خشگی زدن
شاید
لازمه
به سیم آخر زدن

مرا نبخش






تا بحال آرزوي مرگ مادرت را داشته ای؟
كه زمين دهان باز كرده ببلعدش
آه خداي من
بارها آرزوي مرگش را داشته ام
بجرم خيانت!؟
پرسه زدن در خيابان
تهديدهایش
كتكهايش
و امروز
خود را نمي بخشم
هيچگاه
در اولين فرصت رهايش كردم
دريغ
ازلحظه اي
به حرفهايش اهمييت ندادم
نگاهش نكردم
ودر آغوشش آرام نگرفتم
وتنها با تنفر از او
زندگي كردم!!؟
عاشق نبودم
نمي دانستم
عشق را
اورا
عاشق من
پدر بيمارم
وبرايش
آماده هر كاري
حتي حراج تن خود
آه خداي من
مرا نبخش
آن همه جفا
آن همه بي مهري
بيك عاشق

۴/۰۳/۱۳۹۰

تو

اجدادم بت پرستي كرده اند
پدرانم نه!؟
من آمدم
چشم بسته
يكتا پرست شدم
عقل آمدو
گفت نه
ملحد شدم و
امروز
با تولد يك تصادف
چهره ات،در چشمانم
نقش بست
عقل رفت
آه برمن!
بت پرست شده ام



۴/۰۱/۱۳۹۰

بوف كور



همان روز
که کوران تولد خورشید
را می رقصیدند
وپرندگان
از سوراخ ها به بیرون می خزیدند
دیوارها فرو می ریختند
ولبخندها همه آواز
باورش نشد
فریادی که او را به نامش
عربده کشید
و آتش خشمی که اورا
از درون چشمانی
دید
بلندگو ها
سرود رهایی را نماز خواندند
و دستهایش
اسیر شدن دوباره اش را لبخندی سرد زد
حتی
صدای بسته شدن سلول
بیدارش نکرد
وکوران می رقصیدند
سپاهیان فتح بزرگ
در تدارک
آتش
شگرگزاری
در درگاه نا سپاس
و قربانی به پای بت بزرگ
و او هنوز در توهم
خلق و ضد خلق
و
کوران می رقصیدند
به آهنگ بلندگوها

۳/۳۰/۱۳۹۰

محتاج


براي بيدار شدن
به يك بهانه محتاجم
براي بيرون خزيدن
از اين
كابوس بي حوصلكي
به چيزي فراتر از
يه عادت محتاجم
صداي زنگ ساعت
چشمامو باز مي كنه
براي بيدار شدنه
كه به فرياد محتاجم
براي اين پنجره كهنه
غروب خورشيد
يه عادت تكراري شده
ديدن
طلوع خورشيدِ
كه بهش محتاجم
همهمه مردگان متحرك
حالم بدتر مي كنه
براي زنده شدن
به يك صدا
محتاجم
شنيدن
دروغ،ديدن
تقويم و نگاه به تاريخ
امروز..
حالم و بد جور ميگيره
براي عبور
از اين حال
به يه بطري عرق
بدجوري محتاجم

۳/۲۹/۱۳۹۰

چريك





از را هي دور رسيده ايم
كوله باري پر از هيچ
لب ريزِ ،ابهام
شروعي،كه سر مشقش
ما نبوديم
تولدي بي تاريخ
دريغ از قطعه اي عكس
تنها
قصه هاي پدر بزرگها
كه
سي ساله همه رفتند
براي تغيير
چون صاعقه
در يك شب
نگاهها
به پشت كوه
به آواز پولادي سرد
و
آتش خشم
قانون
تكرار تكرارها
دلقكهايي
گاه
يك دست سرخ
گاه
سيكاري بر لب
تمام دستاوردش
چند سطر نوشته
چند سرود نا خوانده
يه خروار
وضعيت نامه
و فريادي
كه خود شنيد وكوه
وامروز
در همان نقطه كور
با فاصله اي به قطر يك كوه از شهر

۳/۲۸/۱۳۹۰

انتظار

منتظرم
بدون هیچ بار اضافه
دریغ
ازیک ساک دستی
سبکتر ازتصورت
در نقطه ای کور
دورازچشمان حسد
بیایی
درآغوشت
رقص عشق را بیافرینم
ودر نفست
ذوب شوم
ببارم
مهم نیست
کجا
برای کدامین تشنه؟
نماز باران خوانده؟یانه؟
فقط ببارم.
منتظر
نه برای ایستادن،پوسیدن
برای جاری شدن
سبز کردن
بویت را
حس می کنم
بادبانم را گشوده ام
برای آغوشت
که بیدارم کنی
از این کابوس
تنهایی



صابر

همراه پرواز
معنی بودنش
شد
سبک بال
عشق
تجلی رفتنش
شد

غم گریست به
پایان سرودش
رفت
خندان ،
تشنه لب
سر بلندِ
درس امامش
شد

نگاهی بر نبودنها
فریاد
بر نخاستنها
ایستاد
همراه یاران،
جلودار
شد

قلمش
پرچم سبزش
استوار
درراه پرزخمش
ماند
سرودِ یادِ یاران
شد



۳/۲۵/۱۳۹۰

تولدت مبارك




كجا را نشان ميدهيد؟
اين همه
هلهله سكوت؟
براي چه؟
بگذاريد
من هم ببينم
اين لبهاي شادي
چرا؟
كسي آمده؟
چه مي رقصند؟
اين امواج
با آهنگ اميد!
چه مي كنند؟
در اين ميدان
چه سوغات ؟
آورده اند
اين پرندگان اميد
يكي بگه؟
خرداد است؟
يا
تولد دوباره بهار

ذوب




منتظرش نبودم
سر زده آمد
بالاي قله اي يخي
گرم،براي خسته اي چون من
نه
آب و چاروئي
نه ...
بو يي آشنا
از همان
گل سرخي
كه سالها در لابلاي افكارم زنده مانده بود
نگاهي
كه از گوچ پرندگان گفت
همانجايي كه
پاره كرديم كودكي را
نسيمي كه در گوش درختي پير زمزمه كرد
آهنگ دوباره سبز شدن
و
دستاني كه ذوب كرد
در سقوطي
از بلندترين قله هاي انجماد
و
شكست غرور پوسيده مردانه ام؟!!
جاني تازه
در رگهاي خشگيده ام شد

۳/۲۴/۱۳۹۰

امروز چه روزي است

امروز چه روزي است

در ميدان شهر ايستادم
از گورهاي
خاطراتم
جسدي بيرون كشيدم
نه
بي نام ونشان
هنوز بدنش گرم بود
بوي بهار مي داد
جاري
در سكوت
نگاهش را مي خواندم
اميد فرياد مي كشيد
چرا؟
امروز چه روزيست

۳/۱۶/۱۳۹۰

نفرت

براي دوست داشتنش
يك دليل كافي بود
دوستش داشتم
اما
دهها دليل داشت
براي نفرت از من
و
محكوم شدم
در دادكاهش
بدون حضور من
وكيل يا فرصتي براي دفاع
سكوت
دفاع آخر من شد
حكم
اشد مجازات
آخرين تقاضا
مجري حكم شوم
به يك دليل
دوستش داشتم
قبول كرد
به همان دهها دليل
نفرتش از من

۳/۱۱/۱۳۹۰

اجاره اي

ديروز
پشت نسرين سوار بودم
اجاره ام،كرده بود
روزي ده هزار
برادر كوچيكش شدم
با يه پارچه سياه
منو مي بست به پشت خودش
يه چندتايي
قاشق شربت هم
مي ريخت توي بطري شير و
مي گفت
"راحت بخواب،بار كشيد مونده"
اون روز كه نفهميدم
راستش همش خواب بودم
اما
امروز
كه رفتم دخترش و اجاره كنم
فهميدم ؟!