۱۲/۰۱/۱۳۹۰

چشمها را چگونه شست؟
آن هنگام
که لبخندها غلافِ خنجر می سازند
رفیقانه می نشینند
کنارت ، تا فرصت بسازند!
... ثانیه ها ،
چشمهایت رامرثیه سکوت می نوازند
تا به مقصد رسد
تیری که از کمانش رهاساخته اند!
چگونه باید دید؟
پاهایی که می آیند، پا به پای خسته ات
افتادنت را شتابان خبر برند!
دستانی که پیش کشيدند ،
آمدنت را تاخود
پس زنند!
چگونه روزگاری است؟
چگونه باید ساخت؟
نازنین
به جرأت می گم
دردِ دیروز و امروزِ ما نیست
خیلی مهم ترِ
شبیه یه ویروس
دور از جون شما!؟
... خریتِ
گریبانگیر صفحه، صفحه از تاریخ این مملکتِ
باورش ،خیلی سخته؟
می دونم
یه کابوسِ ،حتی فکر کردنش
می دونم
یادته ، آتیشی که روشن شد ،بدست پدرِ,پدر سوخته ما
همین دیروز
تنها دودش ،نسیب ما بود تا به امروز
می دونم باورش خیلی سخته
اما خریتِ

در آغوشِ مرگ لحظه ها
پیکر نیمه جانم را غسل می دهند
نسیمی که عطر یاس را گم کرده است
تا
بوی کافور را پر پر کند در هوای شهر من
... کو دکانم پوکه بازی می کنند گلوله ها را
مادرانم
درست یا غلط
میان رگهای منجمد زندگی سیاهی را ضجه می کشند
و مشتی خاک
تنها باقی مانده از یک تراژدی که می پیچد انگشتانم را تا مرز سقوطِ
شهر من

بلند ترین سایه های بیم و امید
میانِ
روءیاهای سیاه و سفید
دفن شده
در مه آلوده ترین صفحه
... از تاریخ سرزمینم .
می رقصد
در آغوش امواجِ شایدها و بایدها.
نگرانم
فردا را
به چه قیمت؟
چه مقدار خون باید؟
چشمها را
به انتظار ِکدامین مرزها شسته ایم
دلها را
به کدامین شعار ، باخته ایم
امروز را

رازی نیست
که پنهان به گورش برم.
یا گناهی
که لب بر اعترافش كشم.
حسِ زیبایی است ،
... لطیف
نسیمی که بر دشت می وزد.
با شگوه هست و دل انگیز
رودی که به کوهی می پیچد.
این همان حسی است ،که عشق را فریاد می کشد
تا منِ خسته دل را
تا سحر همره خویش کشد
قسم خورده ام
فقط تو را
که قطره قطره ات را حفظ دارم
و
تمامِ آیات وجودت را ، با دل خوانده ام
... فقط تو را
كه یقینمی
قسم خورده ام
نازنینم
جواب می دهم
بی پاسخ ترین نگاهت را
در سرد ترین فصل چشمهایت
اشگهایت را پاک کن
آرام بگذر شانه هایم را
... می گذرم
خسته ترین غروبِ پائیزی را
که درد می کشد
سرمای بی تو بودن را
نازنینم
جا گذاشتم
کنار ِ مهربانه ترین دستها ،وگرم ترین آغوش
در کورترین نقطه از زمان ،وتاریکترین مسیر
میان انبوه ترین جنگل
در عمیق ترین درّه ، و دلِ سیاه ترین غار یخی
... دفنش کردم
در تابوتی از وحشت ، زیر خرمنها ترس
ولی امروز
عطر بودنش را
سیب سرخ خاطره ای
در دستانِ جویی زلال
در دشتی از سپید ترین شکوفه ها
میانِ آغوشِ آینه ای پیر به كنج طاقچه اتاق
پیدایش کردم