۱۰/۰۷/۱۳۸۷

همسفر


هر دو ما
روی یه موج
توی یه قایق
زیر سقف ـ یه آسمون اسیر شدیم.

زخممون
زخم یه خنجر.
دردمون
مرگ شقایق.
آرزومون
دیدن یه آسمون صاف
رسیدن کنار ساحل و دویدن، روی ماسه های داغ ـ

هر دومون
همسفریم.
مسافر یه جاده ایم.
شاید
مقصدمون یکی نباشه
اما
هر دومون همسفریم.
مسافر یه جاده ایم.

۸/۱۸/۱۳۸۷

هرگز


با شستن لکه های خون
هرگز
ننگش از بین نمی ره
با گذشت زمان
حقیقت که

مدفون نمی شه

با بیل وکلنگ و لودر
شاید بشه
جنایت را چالش کرد
اما
از ذهن تاریخ که
هرگز
بیرون نمی ره

می شه
لباس جمهوری
بر تن هر دیکتاتوری دید
این که
توهینی به خودشه
به شعور آدمی که
توهین نمی شه

سهم من


در قمار زندگی
باختم!
هنگام بودن
یا نبودن
میان این فریبستان
غلطیدم.

چشم گشودن
دیدن دو رویی ها
شد، سهم من
از این بودن.

میان حسرت و داشتن
سهم من
حسرت شد!
میان عشق و کینه
سهم من
کینه بود.

وقت تقسیم کردنها
دادن دستمزدها
سهم من
آخر شد.

۷/۱۹/۱۳۸۷

درد و دل


می خوام ساقی،
میکده ات غرق کنم.
بنوشم تا جائیکه رمق دارم.

شدم لبریز زدرد،
مددی کن
بپا شوم.
که تو دانی دوای دردم،
پر ریز تابپاشوم.

نمی دانم،
دل بهر چه خوش کنم؟
دل به کی بندم؟
گر فتی دار و ندارم،
بهر چه شکر کنم؟

دلم خوش بودبه شمعی،
که در ین قفس می داشتم.
حال
چه مانده برایم؟
دلخوشی به آن کنم؟

به جز این می و تو ساقی،
به کی پناه برم؟
دلم گرفته،غصه دارم،
بدون تو چکار کنم؟

ساقی ؟
اگر قسمتم این شد ،
چنین تنها شوم؟
پر کن پیاله را
شاید،تحملش کنم.

۶/۰۹/۱۳۸۷

برای آزادی


1

سکوتم را تو می دانی
لبخند بر لبانم را تو می خوانی

نگاهم را می شناسی
فریاد درونم را تو می دانی

2

خوشا آنان که گذر کردند
سر مست جان فدا کردند

خوشا ایستاده زین ره عبور کردند
شدند عاشق و عشق رامعنایی دگر دادند


3

بیا
ایستاده به جنگ با خصم رویم
برای آزادی سرود دیگری شویم

مشتها را دگربار گره زنیم
فریادها را نثار دیروز و امروزش زنیم



4
یاران!
چه نشسته ایم؟
بهر چه سکوت کرده ایم؟
بیاید؛تا برای آزادی
غذائی بهر کفتاران مرده خوار شویم




۵/۲۸/۱۳۸۷

زندون خودم


همون وقتیکه احساس میکنی
داری رها می شی.
همون لحظه ای که، عمری منتظرش بودی.
در ها باز شدند و
می خوای پر بکشی .
چشماتو باز می کنی
می بینی توی سلول دیگه ای اسیر شدی.
اما اینبار
نگهبانش خودتی
اسیر و در بندش،
خودتی.
خودت حکم کردی و
خودت هم
حکم می کشی.
وقتیکه فکر میکنی
هر چیزی قیمتی داره.
می تونی با یه دروغ!
عمری اسیری نکشی!
همون وقتی که، اسیر شدی
اسیر زندون خودت


۵/۰۵/۱۳۸۷

دروغ



تا به کی؟


خود فریفتن!


که


ایرانیم!


از نژاد


آریایم!


زبانم پارسی و


از دیار


عاشقانم!



تا به کی؟


خود فریفتن!


که


هنر نزد من است و بس!


شجاعت شد آئینم!


کتابم از شهر عشق و!


کردار نیک و پندارش چون مرامم!



تا به کی؟


خود فریفتن!


در سیاهی و ظلمت بودن


عینک آفتابی بر چشم زدن


تا به کی خود فریفتن؟

۴/۰۸/۱۳۸۷

زندگی

میشه سفر کرد
چون باد
کافیه
چمدون و بست
یه بلیط
به هر جا
به هر نقطه
مهم نیست
کافیه بری
مثل
زندگی

میشه سبز شد
چون بهار
دوباره و دوباره
کافیه
فقط سبز بشیم
شخمی زد و
عشقی کاشت و
عاشق شد
برای رفتنی دگر
سبز شدن
مثل
زندگی

میشه ساخت
چون زندگی
از نو
دوباره و دوباره
اگر
فقط خواسته باشیم
شاید
با گفتن یه جمله
"اشتباه کردم"، "معذرت می خوام"
بخاطر
زندگی

می شه عاشق شد
خیلی ساده
نه از پیش نوشته شده
یا
برنامه ریزی شده
همین جوری
شاید الکی

می شه عاشق شد
فقط توی یه لحظه
با یه اتفاق
خیلی ساده
نه
با کلی رفتن و اومدن
پرس و جو کردن
از این و اون پرسیدن
با یه دنیا مشورت کردن

می شه عاشق شد
شاید
با یه نگاه ساده
یه برخورد
شنیدن
یه جمله کوچولو
مثل
یه حادثه
سریع

شاید عمرش کوتاه باشه
چمیدونم
یه ساعت
یه سال
یا یه لحظه
شایدم
به اندازه طول یک عمر
اما مهم
حسش که
تا ابد با تو می مونه

می شه عاشق شد
شاید
احمقانه
که با هیچ فرمولی جور نیاد
با هیچ منطقی آشنا نباشه
توی هیچ کتابی
مثل شو پیدا نکنی

میشه عاشق شد
فقط عاشق
چه جوریش ؟
مهم نیست
فقط عاشق شد

بیا با هم باشیم



چرا خاموشی؟
در هارو بستی؟
دور خودت چمبره زدی؟
بیا با هم باشیم
به مهمونی باد.
برای
کنار زدن ابرها
دیدن شاپرکها
به دشت ستارگان
جایی که مرزی نمونده میونٍ من وتو
کنار شعله
برای شنبدنٍ
آواز پرنده ها.
بیا کنار ما
به دریای سکوت
دل ظلمت
پشت اون کفن های مشکی
کناره اون سنگ شکسته
پشت چاله های فریاد
برای دیدن طلوع خورشید
شکفتن خنده روی لبها.
گرد آتش
برای خوندن سرودـ
یاد یاران
دیدن شعله عشق و
سوختن شب
پیش چشمها.
دیدن کبوترها
شیرجشون میون باد و
دیدن رقص موجها
میون آب
شادی دریا رو دیدن
رسیدن
کنار ساحل افتادن
بیا با هم باشیم
برای حلقه زدن بدور هم
بودن باهم
شکستن دیوار حصرو
سوختن شب
بیا کنار ما
برای ظهور
یه ملت
رنگ و وارنگ
برای جشن
بودن با هم

۳/۲۲/۱۳۸۷

امروز


در سرابی از انتظار
که شاید؟!
بیاید
روزی
فردا
یا فردایی دگر
انتظار کشیدن

در سرابی از حبس
منتظر شدن
که بگذر د
امروز
و پایان پذیرد
شب
تا که فردایی دگر
از راه رسد!
بهشتمان
آرزوهایمان
فردایمان

در سرابی از میراثها
ارث پدری
که شاید؟
"فردا از راه رسد"
خوشبختی
آزادی
رهایی
انتظار کشیدن
انتظار ،انتظار،انتظار
نه !
دگر بس است!! در سراب ماندن
باید که شکست این تابو را
همین امروز
همین دم
من می شکنم
پس فریاد می کشم
های مردم!

فردا را می سازم
امروز
از خرابه های این وطن
از کتاب حافظ و فردوسی
از کتیبه کوروش

فردا را می کارم
امروز
درگلدان خشک خانه
در اتاقم
در قلب برادران و خواهرانم
بادل شکسته مادر
دست پینه بسته پدر

فردا را بیرون میکشم
امروز
از قصه های مادربزرگ
از خوابهای شیرین کودکانه
ازکلمات خاک گرفته
عشق،زندگی،آزادی

فردا را فریاد می کشم
امروز
از تپه های شیرین نیشکر
از کورپزخانه های دولت آباد
از ارس تا خاوران
فریاد میکشم
از بالای طناب دار
از چاله های سنگسار
از درون قبر های بی نام و نشان

فردا را آبیاری می کنم
امروز
با اشک هزاران داغ دیده
با خون پاکترین های وطن
با آه در سینه مانده برادر

فردا را می سازم
امروز

۳/۱۵/۱۳۸۷

دیشب



دیشب ای ماه کجا؟


شمع شب تار


که بودی؟


بهر آزوردن من


مونس و غم خوار


که بودی؟


چراغ شب مستان خراباتی و


نور امید عاشقانی


برگو


ز چه روی،باکه و مهمان


که بودی؟


بی وفایی کردی


بی وفا


بی وفانبودی


اسیروسرگشته


صید که بودی؟


دیشب ای ماه کجا؟


بی هیچ نشانی


راز دل گو


بر بالین و دامان


که بودی؟


ربودی سو ز چشمانم


روشن ده راه


که بودی؟


بهر دل داری دل،


دل بیدار


که بودی؟


دیشب ای ماه کجا؟


بهر شفا بر بستر بیمار


که بودی؟


نی رفیق نیمه راه


همره شب تار


که بودی؟


۲/۲۴/۱۳۸۷

رها


من ندانسته
به آن شهر سفر کردم
زلف یار دیدم
و از خود گذر کردم

چه کردم
که با خود اینچنین کردم؟
آن شد
که بر یار نظر کردم

می اش خوردم
و بر خود نظر کردم
گذر کردم، چه بودم؟
چه ها کردم؟

حال مستم و دیوانه
که عریان کردم
دریدم آن لباس
از تن بدر کردم

خمار شدم
بر میکده، خانه کردم
آواره شدم
آن دم کز خود عبور کردم

شکستم آینه را
در یار نظر کردم
نگاهش کردم
و از جان گذر کردم

شدم بیدار
از خود عبور کردم
عاشق شدم و بر یار نظر کردم

۲/۱۶/۱۳۸۷

توی سرزمین من


توی سرزمین من
پشت چراغ قرمز ایستادن
برای خودش عالمی داره
خانم ها
آقایون
چند شاخه گل بخرید!
سرتو بر میگردونی
شیشه رو کمی پایین می کشی
صدا میکنی
آها ی
دختر؟
انگار دنیارو بهش دادی
با عجله بتو نزدیک می شه
یه دسته گل جلوی صورتت می گیره
دختری رنگ پریده
با لباسی گل گلی و دمپایهای پاره
بهش نگاهی میکنم
میگم
مدرسه نمی ری؟
میگه مدرسه کیلو چنده؟
مادر، پدر چی
اگه دیدیشون سلامو منو بهشون برسون
یه اسکناس بهش می دم
از خوشحالی پر می کشه
باز دوباره داد می زنه
خانم ها
آقایون
چند شاخه گل بخرید
اما انگار کسی صداشو نمی شنفه
یا؟
میگن میون ما آدما
دو جور آدم پیدا می شند
آدمایی که عمری در خوابند و
آدمایی که عمریه خودشونو به خواب میزنند
درست مثله سر زمین من
که انگار همه در خوابند
همه خستند و
منتظر
که شاید
کسی پیدا بشه اونها رو از خواب بیدار کنه
طفلکی ها عادتشون شده
تا کسی بیدارشون کنه
تو سرزمین من
دیگه کسی، کسی رو بیدار نمی کنه
چون
کسی نیست که بیدار باشه
یه عده خوابند و
یه عده هم؟
کسی به کسی کاری نداره
البته
یه عده ای بیدارند
اگر بشه،گفت بیدار
اما دیگه اوناهم کاری به کار کسی ندارن
میگن ماکه وطن نداریم
سرزمینی برای جنگیدنش نداریم
یه عده هم پیدا می شند
دلشون نمی یاد کسی رو از خواب بیدار کنن
به هم که می رسند
آروم حرف میزنند
تا نکنه خدایی نکرده
کسی رو از خواب بیدار کنند
یواش می رن و میان
در و آروم می بندند
سر و صدایی نمی کنند
که مردم خوب بخوابند
یه عده هم نشستند اونور آب
برای خودشون بازی می کنند
می شینند دور هم میتینگ و جلسه راه می ندازند
از بیداری و آزادی مردم دم می زنند
برای خودشون هندونه قاچ می کنند
بهم دیگه تعارف می کنند
اما
بعدش به سرو کله هم می پرند
خسته که شدند
می رن و یه خواب راحت می کنند
برای فرداشون خواب می بینند که چطور بازی کنند
اما برای اون فرقی نداره
که هنوز هم
صداش میاد
خانم ها
آقایون
یه چند شاخه گل بخرید!
توی سرزمین من
دیگه کسی فکر کسی نیست
چراغ قرمز سبز شده
همه از خواب می پرند
با عجله از چراغ عبور میکنند
تا برن و باز بخوابند


۲/۰۳/۱۳۸۷

انتطار



چه سخت است
انتظار کشیدن
دیدن پایان یک عشق
لحظه دل کندن از یار
از پشت یک دیوار سنگی
چه سخت است
دیدن مرگ یه عاشق
لحظه وداع با یار
تنها شدن
به عشق دیدنش
در انتظار بودن
چه سخت است
فراموشی
فراموش شدن و فراموش کردن
در ظلمت بودن
حسرت پرتوی نوری
باز انتظار کشیدن
چه سخت است
مادر شدن
شنیدن صدای گریه اش
ندیدنش
چه سخت است
خدا خدا گفتن
دعا کردن و بی جواب ماندن
باز
انتظار کشیدن
چه سخت است
در قفس بودن
لحظه ها شمردن
به آخر رسیدن
در آرزوی مرگ بودن
انتظار کشیدن

فردای زندگی



فریاد نسلی سوخته
آن قمار باخته های زندگی
پروانه های عاشق و بال سوختگان زندگی
ناله آن عاشق در چاه
اشکهای آن منتظران
پرنده عاشق
مشتاق رساندن پیام زندگی
آید نسیمی خوش سوی خاوران
که روشن شود
ظلمت و تیرکی
با نور زندگی
سیراب شود زمین تشنه
پر بار کند درختان میوه
عاشقان مست کنند
مطربان ساز رقص زنند
زاهدان به میخانه چنگ زنند
در فردای زندگی


عاشقم



تبعید شدم
که عاشق نگردم
اسیر شدم تا که هوشیار نباشم
بگنجی نشستم
که یاری نبینم
چله نشین شدم
تا که مست نگردم

مطربی کردم
بی ساز و آواز
شاعری کردم
که در تنهایی نمیرم

مجنون و دلتنگ ز غم هجران
یا رب!
دیوانه نباشم

می خوانم
تا سکوت غم شگنم
خمارم
تا روی پای نباشم

مجرمم
عاشقی شد جرمم
بشکاف این قلبم
که عاشق نباشم



خرابم کردی



از سر شب تا سحر
مست و خرابم کردی
تیمار نه
بیمار و زارم کردی

گرمای وجودت
آتشی زد
بخرمن وجودم
خاموش بنما حالی که زارش کردی

حقیقت وجودت
بهر شفای آدمی گشت نسخه
درمان بنما زخمی که خنجر کردی

بهر تنهایی آدم
تو پیغامی ز درمان بودی
سیب سرخم چه دادی؟
در بدرم کردی

گفت می فروش شب مستان خراباتی تو
روشن بنما
حال که خرابم کردی




فریاد رس



مارا به گوشه چشمش خریداری نیست
به گنج قلبش
یادی ،دگر از ما نیست
نازش خریدارم
فروشنده بر ما نیست
به دردش اسیرم
درمان دهم دگر نیست
شب من تار و
ماه تابان من نیست
مانده در گودالم
سر چشمه ای دگر نیست
در بیابان اسیرم
قافله ای نیست
بر خاک افتاده ام
آرام دهم دگر نیست
دست به دعا برده ام
حجتی مرا نیست
فریاد رسا زده ام
فریاد رسی نیست

۲/۰۲/۱۳۸۷

قفس باز کن



یارغم دوریت
دگر نتوانم
چهره ز غم لانه کنی
نتوانم
در دامت اسیرم
پرواز کنون نتوانم
دل اسیرو افسرده کنی
نتوانم
با رقیب سخن از دل کنی
نتوانم
مستم
هوشیاری دگر نتوانم
چشم در چشم یار دهی
نتوانم
بد مستی ز حال خودکنم
دگر نتوانم
زبی وفایی نجوا کنی
نتوانم
دراین قفس تحملی دگر
نتوانم
دل شکستن
با ناز کنی
نتوانم
چشم بگشای که دیوانه ام
فکری دگر
نتوانم
قفس باز کن
زندگی اینچنین کنم
نتوانم


کجاست دلبستگی



دلم می خواد با دستام قبری کنم
عمیق و تاریک و تنگ
ذره ای شوم
بر اعماق زمین فرو روم
تنها شوم
از وجود خویش رها شوم
تهی شوم درظلمت خود غرق شوم
فریاد زنم
فشار درون رها کنم
زندگی بر دار کنم
بر کبریا فریاد کشم
زچه و بهر چه زندگی کنم
زندگی بی می و بی یار؟
حیوان نیم
بدون عشق زندگی کنم
من خلیفت الله ام
دلبند به این دنیا شدم
کجاست
دلبستگی
با آن زندگی کنم

۲/۰۱/۱۳۸۷

حالا چرا



یار مست و خرابی
کرده ای فرموشم
چرا؟
میم دادی و جام بشگسته ای
حال رفته ای
چرا؟
بهر نماز بتو پناه آورده ام
زمسجد برونم کرده ای
حالا چرا؟
بلبلان مستند ز نسیم بهاری
باز نمودی قفسم
به زمستان
چرا؟
گل زنده شود ز گرمای وجودت
رخ بنما
پشت ابر تیره
چرا؟
برون کن غم و غصه از درون
چهره بگشای
زانوان غم به سینه چرا؟
زندگی همین امروز و فردا شد
پر کن قدحی
جام بشگستن
حالاچرا؟
تشنه لعل لباتم هنوز
کم مگذار
پر ریز
کم فروشی
چرا؟
خضر نبی فرار از نادان کرد
ز نابخرادن شگوه ناله
چرا؟

رسوا




باز آمدی که مرا رسوا کنی؟
آمدی
انگشت نمای کوچه و بازارم کنی؟
دل بسوزانی
از آوارگی یادم کنی؟
این دل بسوزانی
تاکه هوشیارش کنی؟
منه سوخته دل کی هراسی از سوختن کنم؟
می سوزم زین سوختن
زندگی کنم

زیر این طاق کبود
چه کس از شادی یادی کند؟
که منه سوخته دل ز آن حسرت برم؟
یا رب!
کی ناله ز درد خویش زدم؟
سوختم ز درد خلق
عاقبت
زین سوختن رسوایم کند

گذشتم




در شب عشق
دل
ز یار کند و خود بر دار کشید.

گذشت ز عشق یار
جزایی که بر خود خرید.

بر چشمم نظر کرد
پیمان بشکست یار بی وفا.

وفایی کرد دل
چشم بست و آن زهر سر کشید.

شد خاطره ای شیرین و
پر کشید.

کرد ویران آن خانه
که خود بر دار کشید.

گفتم ای دل
چنین با خود مکن.
گفت
که این عشق است و
بر دارکشید.

گفتم
عاشقم که عشق بر پایش کنم.
گفت
دل دیوانه شد
آن شد که عشق بر دار کشید.

۱/۲۸/۱۳۸۷

عاشق نبودی



راز دل بشنو ای همره شبهای من
خالق این جان و شب و مستی من

نمی دانم
چرا اینچنین بر ما نمودی
مست نبودی
آزوردی دل بیمار من

ساقی و جام دادی
همراهم نبودی
می رختی و دادی بر دستان من

برگو
مگر عاشق و بیدار نبودی
بهر چه؟
دمیدی روح برجان من

عارضم
قاضی بدین شهر نبودی
شورنکردی
عشق دمیدی بر جان من

ای شه خوبان
نا مهربان نبودی
عاشقم کردی وخنجر زدی بر جان من

چه حالی دارم



شوق دیدار یارو نگاه آشنایی
چه حالی دارم
دیدن چشم سیاهی
چه حالی دارم

خوردن جام شرابی
چه حالی دارم
خواندن شعر ترانه
چه حالی دارم

حس پرواز و رسیدن
چه حالی دارم
در رهش فدا کردن جانم
چه حالی دارم

عشق پیدا شدنش درین شب
چه حالی دارم
گیسوی بلندو ابروی کمونش
چه حالی دارم

محتاج شنیدن آهنگ صدایش
چه حالی دارم
بیمارم،نیازم ،بودن در کنارش
چه حالی دارم

حیرانم،پریشانم،شوق دیدنش
چه حالی دارم
بوییدن،خوردن زمی نابش
چه حالی دارم

ساقیا
پر ریز،که چه حالی دارم
بهر رسیدنش
نذر و نیازی دارم

جدایی


گیرم این دل و بشکستی و آوره اش کنی
محتسب نیست و هر آنچه خواهی کنی

فرصت خود دادم ترا
که به این روزم کشی
لایق این تن همین بود
چنین وچنانش کنی

عاقبت معلومم نشد
رمز این انتظار
این شد که با منو منها این کنی

نتوان بگذشت
آرام زین رهگذر
تاریخ گواه دهد
فکری دگر بایدش کنی

نبود حاصل رفاقت با من
به مفت داده ای
چنین و چنانش کنی

آتشی که برافروخته ای
دامن خود گیرد و ارزانی کارت کنی

شهر بی قانون را باشد حکمتی
حکمتش یا فقر من است
یا بی حکمتی


مستی


پرکن ساقی
تا که هویدایت کنم
شدم لبریز عشق و
عاشقی کنم

رخصتی ده
تاکه فرصتی کنم
بنوشم ز آن می و
هوشیاری کنم

بگیر حس ز تنم
تاکه پرواز کنم
میان این همه مست
این منم
که عریان کنم

بریز که دگر
حکمی بر این تن نکنم
بریز
رسید
آن دم
که دیوانگی کنم


۱/۲۵/۱۳۸۷

نرسیده ام



میان زمین و آسمان
رها شده ام
در پس دربهای بسته
گرفتار شده ام

در عطش عشق سوختم
صدایی نشنیده ام
برای رهایی
آشنایی ندیده ام

فریاد ها شنیده ام
گلایه ای نکرده ام
بجز آه اندو
توشه ای نبرده ام
انتخابی
بهر این و آن
فرصتی ندیده ام

زندگی را کلافی کرده ام
در آن گم گشته ام
داستانم
همه یک کلام
آهنگی دگر نشنیده ام

لحظه هایم سوخت
آغازی ندیده ام
شروع ام پایانی گرفت
هنوزهم نرسیده ام
گره خود زدم
گلایه ای نکرده ام




سرگردان


درین گذر هیچ ندیده ام
که دلبندش شوم
نه کاخی و نه یاری
که گرفتارش شوم

ز نیمه بگذشتم
مانده سپید دفترعمرمان
از دست بدادم به هیچ
که هیچ شدم

ندانستم این آمدن بهر چه بود؟
که این گذشت
نمی دانم رفتنم بهر جه هست؟
که آن کنم

این
آمدن و رفتن ما چه بی حاصل گذشت
البته
بجز عبرتش بهر دگران
که چه شدم

غافلان هیزمی شوند
نزد دگران
بسوزند
بهر عبرت
من که این شدم

بشنو این سخن
از این بباد داده عمر
خوش باش و ز دست مده
من که این شدم




۱/۱۲/۱۳۸۷

یاد یاران


چه زیبا ست
بی خوابی کشیدن
بیاد یاران
از خود بی خود شدن
پرواز کردن ورهاشدن
بیاد یاران
در ظلمت بودن
غرق شدن زتنهایی
بغض رها کردن
آه کشیدن
بیاد یاران
سبک شدن گریه کردن
در حسرت یک خواب شیرین
به عشق و
بیاد یاران
بودن در جمع آنان
سرود عشق سر دادن
پاک کردن اشک و تبسم بر خصم کردن
بیاد یاران



۱/۱۱/۱۳۸۷

آزارم مده



پیاله کن ز جام چشمت
می هفت ساله ام بده
خمره کن ز عمق نگاهت
باده مستانه ام بده

باز کن میکده ات
تا سحر
پیمانه، پیمانه ام بده
مست کنم از هوش بروم
گوشه ای بهر عبادتم بده

منه خمار کی روم بیرون
میکده خانه ام شده
خاموش مکن چراغ خانه ام
صبر و تحملم بده

عاشقم
کی روم بر خواب؟
تا که هوشیاری ام بده
پرکن زباده
کین هوشیاری بلای جانم شده

کنون شدی بلای جان
باده به دستانم بده
دیوانه ام
اسیر خانه ات
کین زندگی ام شده

هوشیاری دگر نخواهم
این دیوانگی
عالمی داره
لحظه اش بدنیا ندهم
این عا شقی رسوایی داره

ساقیا
بهایش به اشک و خون بدهم
آزارم مده
این سرای مزار من شده
پناهم بده

کمکم کن
دل آشفته ام بیدار نشه
این دل دیوانه شده
آواره نشه



۱/۰۸/۱۳۸۷

ناپاک



من
بیست و پنچ سالمه
می خواهم زنده باشم
زنده بمانم
زندگی کنم

کیست که مرا یاری دهد؟
از جرم نا کرده ام آگاهم کند.

میان تلی از خاک
فل و زنجیر شدم.
بارانی از سنگها
بر سرم آوار شدند

کیست بگوید؟
به چه جرمی چنین تاوانی دهم؟
دم به دم مرگ کنم آرزو
که بدین دم بر آورده شود.

کنون خدایان پاکی و عفت تشنه خون شده اند
خون من آبی گوارا شد
برای رفع عطش

خدایان پاکی وعفت خشمگین شدند
منم آن اهدایی
آن پیشکش
قربانی این خدایان خشمگین

کنون
شیطان این حجّم !
میان این زوار پاک !
بگو
کیست پاکترازمن
میان این جمع؟
که به عشق رسوای عالمی شدم.

ناپاک تویی که عشق نامیدی بر تجاوز
به نام عشق کرده ای عمری تجاوز.
نه دانی معنی عشق و نه چشیدی مزه آن
به نام صیغه وعقد
تجاوز بود
هر آن چه ،در بستر آن.

با بند
عفت و پاکی !
ز ترس
سنگسار و نا پاکی !
در زندان عقد تا ابد!
عشق نامیدی
به ناپاکی.

حال
بشنو فریاداین ناپاک پاکترازخودرا.
گرهزارباردگرهم
جان بدر آرم
بنام عفت و پاکی
ندهم عشقم بناپاکی

۱۲/۲۸/۱۳۸۶

باد بهاری


عاشقان جمع شوید
وقت آن دگر سر رسید
بلبلان مست شدند
باد بهاری سر رسید

پر کنید
جام می و زشادی رقص جنگ کنید
آسمان می درخشد
خواب زچشمها دور کنید

پرده شب دریده شد
شهر نور باران کنید
دیوار حصرویران شده
ز آزادی پرچمی کنید

از عشق پر کنید سلا ح خود
نفرت و کینه دور کنید
با عشق سبزش کنید
ایرانی عاشق بر پایش کنید

این قلب زخمی شده
با عشق مرحمش کنید
جملگی فریاد بزنیم
ایران آزادش کنید

ایران سرای عاشقان است
مهد دلیرانش کنید
ایران ز جنگ خسته شده
با صلح آبادش کنید

۱۲/۱۱/۱۳۸۶

می خوام با لا بیارم

دارم بالا می یارم
دنیا دور سرم می چرخه
مثل کسی که تا خر خره مست باشه

دارم بالا می یارم
نه برای مست بودنم
یا معده درب و داغونم

بالا می یارم
تنها شاید
بخاطر تموم شدن ظرفیتم
سکوتم و خاموش بودنم

بالا می یارم
بخاطر ترسیدنم
خفه شدن و انکار کردنم

بالا می یارم
چون
چهار سالم که بود
باید می فهمیدم بزرگ شدم
چی بگم و کی خفه شم
به مدرسه که رسیدم
باید درسش بلد می شدم
درس
اطاعت و خفه شدن
درس پایین انداختن سر وگوش دادن
درس حماقت و فریبکار شدن
درس چاپلوسی و دریوزگی
تا دستگیرم بشه "علم بهترازثروت است"

دارم بالا می یارم
چون وقتی فهمیدم که عاشقش شدم
فقط تماشاش کردم
بجای اینکه بگم دوستت دارم
خفه شدم و نگاهش کردم
دارم بالا میارم
چون وقتی هم خواستم فریادکنم که این منم
گذاشتم بازیم بدندو باز خفه شدم

مثل عروسکی توی دست عروسکباز

دارم بالا می یارم
وقت امتحان که سر رسید
خودم انکار کردم
با هزار بهانه خفه شدم

حالا اما
می خوام فریاد بزنم
نه با زبون پدر پدرجدم
با زبونی که همه بدونند
که من چی هستم
چی فریاد می زنم



وطن

ابر سیاهی می بینم
طوفانی در راه است

بادبانها را بکشید
طنابها را محکم کنید
طوفانی میرسد

ابرها خبرش را آورده اند
من زبانشان را می دانم
پرنده ها خبر می دهند
من زبان پرندگان را می دانم
طوفانی در راه است

من طوفان را می شناسم
در طوفان بدنیا آمده ام
در تلاطم
در زمستان چشم گشوده ام
به هنگام زوزه کشیدن گرگها
و آواز خواندن جغدها
من با طوفان آشنایم
خود دیده ام
پاره پاره کردن گله های گوسفندان را
آرواره های لاشخوران مرده خوار را
می شناسم
بوی تعفن لاشه های بر زمین مانده را
می شناسم
گرگهای انسان نما را
خود دیده ام
طو فانی در راه است

دوستان!
گله های لاشخور به آواز جغد پیر به مهمانی خون دعوت شده اند
برای کشتاری دگر
برای پاره پاره کردن نسلی دگر
برای جاری ساختن خونهایی دگر
من دیده ام
رها کردن اجساد نیمه جان بر سنگفرش خیابانها را
برای ستایش ترس
برای پرستش وحشت
برای گرفتن انتقام
من شهادت می دهم
به خون عزیزترینهای این وطن
شاهد گرفتن جان پدری بوده ام
بجای فرزند
من شنیده ام
فریادهای بی صدایی را که در گلو خفه شده اند
طوفانی در راه است

دزدانی که نقاب بر چهره زده اند
منتظرندکه تاریکی فرا رسد
من تاراج شدن شهر را دیده ام
حمله مغولان را از یاد نبرده ام
به آتش کشیده شدن تخت جمشید را دیده ام
ناله مادران زجر کشیده زیر سم اسبان عرب را شنیده ام
من فروش دختران باکره وطن را در بازار بردگان اعراب دیده ام
من بر خاک کردن زنان وطنم را در سیاهی چادر دیده ام
من سنگسار شدن عشق را در وطن دیده ام
می دانم

چطور مادری با عفاف شکم گرسنه فرزندش را سیر می کند
و پدری با عرق جبین خودکشی میکند
طوفانی در راه است

بادبانها را بکشید
طنابها را محکم کنید

۱۲/۰۵/۱۳۸۶

هنر

سیر تکاملی هنر


اینکه هنر از چه زمانی خودرا وارد دنیای زندگان نمود شاید مشخص نباشد اما اینکه بگوییم تاریخ تولد بشر با تاریخ تولد هنر را می توان در یک نقطه از زمان ثبت کرد بیراه نگفته ایم.

انسان موجودیست اجتماعی ، مطلبی که بارها وبارها شنیده و خوانده ایم ،بسیاری معتقدند بشر برای ادامه بقا نیاز داشت تا با دیگر همنوعان خویش ارتباط بر قرار نماید،و بعضی بر این باورند که انسان موجودی اجتماعی متولد می شود زیرا که او خلیفه خدا بود بر پهنه این دشت، و باز بسیارند کسانی که معتقدند او بناچار و به اجبار تن به آن داد زیرا برای بقاه به غذا و امنیت محتاج بود و آن در یک پروسه ارتباط را امری ضروری می نمود ،

حال این بشر متولد شده نیاز به ارتباط را برای بدست آوردن هرآنچیزی که فکر میکنیم شاید از هر نیاز دیگرش مهمتر احساس می نماید، چرا که اگر تنها بشر برای غذا یا امنییت و یا ادامه نسل نیاز به ارتباط را در وجود خویش احساس می نمود؟ پس چه دردی است زندانی را؟که هم در سلولش غذای آماده ایست و هم نگهبانانی مسلح برای نگهبانی از او وشاید وجود زندان ودوری بشر از نیازش به ارتباط سخت ترین شکنجه او شناخته شد که به شکل زندان تدایی گردید.

اساسا این جزیی از وجود طبیعت است که هر موجود زنده ای برای ادامه بقا از بدو تولد به ابزاری مسلح باشد تا بتواند زندگی نماید موجوداتی که تاچشم باز میکنند قادرند بسرعت بدوند حتی قبل از اینکه پاهایشان زمین را بدرستی لمس کرده باشد ؛ یا تولد نوزاد که به صورت غیر ارادی بسرعت از نظر فیزیولوژیک خود را با محیط پیرامونی همساز میکند او بطور غریزی می داند در پیرامونش همنوعانی هستند که می توانند او را کمک نمایند بدون اینکه حتی نیازی برای دیدن داشته باشد چرا که او این مطلب را حس می نماید ، پس بیراه نیست که بگوییم او خیلی قبل تر از آنی که بتواند کلام را فراگیرد میتواند با دیگران ارتباط بر قرار نماید با گریه و البته انواع آن باخنده وبعد با اشاره تا زمانی که بتواند بگوید، او مادرش را از بویش می شناسد قبل ازاینکه بتواند کلامش را بر زبان آورد او غریبه را می تواند تشخیص دهد پس باید بگرید، پس چرا نتوان گفت که حس ارتباط با تولد به زندگی و حتی شاید خیلی بیش از آن یعنی حتی خیلی بیش از آنکه جنینی شکل بگیرد وجود داشته .نوازد بکمک اطرافیانش شروع به آموختن میکند ،تا بتواند سخن گفتن را فرا گیرد تا از این طریق راحتتر بتواند به ارتباط بعنوان یک حس برتر پاسخ دهد ،اما این بدان معنا نیست که از دیگر روشهای ارتباطی استفاده ننماید.

اما انسان نخستین با این موضوع چکونه کنار آمد؟ یعنی قبل از اینکه بتواند زبان وکلام را بعنوان یک ابزار ارتباطی استفاده نماید چه پروسه ای را گذراند؟ ، و برای این نیاز خویش به چه ابزاری پناه جست؟.شاید در حال حاضر پاسخ گفتن به این سئوال کمی دشوار باشد اما آنچیزی که می توان به صراحت گفت اینکه بهر حال انسان بیش از کلام واختراع خط که در دوران بالایی بربریت میسر گردید می توانست با دیگران ارتباط بر قرار نماید وحس خویش را انتقال دهد ،او کم کم توانست از روشهایی برای این منظور استفاده نماید روشهای چون اشاره ویا کشیدن ،حتی فرا گرفت که می تواند از علائم گذاری برای تعین قلمرو خویش وحتی توانست با بصدادر آوردن اجسام به بیان نیازش بپردازد ،هر کدام از این روشها می توانست در پروسه تکاملی خویش تغییر نماید ، اینکه چطور شد که او احساس کرد می تواند از رنگ برای بیان بخشی از حسش استفاده نماید معلوم نیست ، اما مهم آن بود که این کار را انجام داد و کم کم رقص ،نقاشی، و اشاره با دست و صدا جزیی از زندگی بشر شد. ابزاری که او را در جهت بر قراری ارتباط با دیگر همنوعان خویش بیش از بیش یاری رساند.
او سالیان و یا شاید قرنها برای شخصییت دادن به احساسات خویش از روشهایی استفاده نمود که شاید پس ازاختراع کلام و خط دیگر نیازی به آنان نبود ،ولی این بدان معناهم نبود که این روشها را بتوان به راحتی به فراموشی سپرد ،اینکه بتوان سالها حتی بدون نیازبه دکتر زندگی کرد چیز عجیبی نیست،اما اینکه انسانی بتواند بدون نیاز به هنر زندگی کند نه تنها عجیب که شاید خود بیماری است، انسان باید بتواند خشم،غم،عشق،آرزوها، ودر یک کلام بتواند حس درونش را جلا بخشد ،بتواند با بیان این احساسات به زندگی خویش معنا دهد برای همین است که انسان نیازبه شنیدن موسیقی، دیدن نقاشی و هنر را نه به عنوان یک تنوع بلکه بعنوان یک نیاز احساس می کند ، شما پس از سالها دوری به وطن خویش باز می گردید و یا پس از سالها یک دوست قدیمی خویش را ملاقات میکنید ویا با دیدن صحنه ای شما را به سمت خاطره ای خوش هدایت می کند و یا با شنیدن آهنگی بسمتی می روید که خالق آن موسیقی با وجود خویش آنرا فریاد زده و احساس شما چون می تواند آن را بشنود به آن پاسخ می گوید ،و این نه به خاطر آموزشی است که دیده و یا قبلا با آن موسیقی دان آشنایی داشته ، نه! تنها شاید این همان روشی است که پدرانش برای بیان احساسات خویش از آن استفاده می نمودند و این دروجودش پنهان گشته و تنها کافی است که او را بیابد تا بتواند از آن استفاده نماید.

اینکه انسان در پی سالها و یا قرنها توانسته خود را با شرایط محیطی خویش وقف دهد و یا شرایط محیطی را به تناسب شرایط زندگی اش تغییر دهد بر همگان مسلم است ، و حتی در این پروسه تکاملی او نیز می بایست تغییر نماید نیز چیزی غریبی نبود ، تغییری که می توانست هم جنبه فیزیکی داشته باشد و هم تغییر رفتاری و غیره ، اما نکته مهم تغییر در بعضی از رفتارهای فیزیکی منجر به از بین رفتن بعضی از اعضای بدن نمود ویا از بین رفتن بسیاری از رفتارهایی گردید که دیگر نیازی به آن احساس نمی شد ، اما اینکه چرا هنر بعنوان روشی برای بیان احساسات بشری پس از گذشت قرنها نه تنها از بین نرفت بلکه توانست همساز با دورانهای تاریخی مختلف خود را تکامل بخشد و همپای توسعه روشد نماید چه بود؟

انسان برای رهایی از تنهایی و ادامه زندگی به جمع روی آورد از درخت پایین آمد و باهمنوعانی از خود زندگی جدیدی را آغاز نمود ،این حرکت که شاید بزرگترین انقلابی بود که بشر در مسیر انسان شدنش برداشته بود ،او با این حرکت مسیر آینده خویش را تغییر داد که شاید اگر چنین نمی شد هیچ معلوم نبود که تکامل بشری به چنین نقطه ای میرسید. اما این خانه جدید برای او مشکلات عدیده ای بوجود می آورد ، چرا که دیگر تنها نبود که بتواند با غریزه خویش ادامه دهد امروز مجبور است جمع را پذیرا شود که در غیر این صورت می بایست به عقب بر گردد ،که این امکان نداشت.

شما تصور کنید از فردا قرار است زندگی را در کنارشخص دیگری آغاز نمایید ، پر واضع است که در این صورت مجبورید از بسیاری رفتارها و منشهایی که قبلا داشته اید بخاطر دیگری از آن بگذرید چرا که در این شروع تازه کسی شریک است؛ پس باید شرایطی فراهم گردد تا بتوان در کنار هم زندگی نمایید ، پرواضع است که در غیر این صورت هر کدام باید به مسیری دیگر رود ، اما باز تصور نماییم که راه دیگری نباشد و شما مجبور باشید به ادامه آن.(1)

انسان توانست بکمک جمع به امروز خویش برسد ، اما در عین حال بعنوان یکی از بزرگترین دغدغه هایش نیزتبدیل شد البته به مرور چرا که می بایست خود را با آن وقف دهد وبناچار سرکوب بسیاری از احساساتش توسط جمع و خودش؟! وشاید این دومی از همه بدتر می شد چرا که میان جمع بودند و احساس تنهایی کردند ؟ زمینه ای شد که او برای فرار از تنهایی و فریاد حس درونش ورساندن آن به گوش دیگران پناه به ابزاری برند که امروز هنر می نامیم.

او کم کم متوجه شد در این وضعیت جدید می بایست از خیل امیال خویش بگذرد و این احساس هر روز بیشتر و بیشتر می شد بصورتی که با روشد جامعه و گسترش اضداد در داخل آن بیشتر وبیشتر احساس تنهایی می کرد،بخصوص زمانی که رسما در جمع بودی و محسوب نمی شدی ،این وضعیت به هنگامی بوجود می آمد که بنا به مقرارت نوشته شده یا ننوشته شده بوسیله جمع یا خود فرد برقرار می گردید ،مثلا هنگامی که زنی در گرو مجبور می شد بدون در نظر گرفتن میلش با مردی همبستر شود ویا برعکس و یا آن هنگامی که در گرو هستی اما قوانین موجود این بودن را برسمییت نمی شناسند و لاغیر....

بیان احساسات امری نبود که بتوان به راحتی آن را ابراز کنی چرا که دو دشمن اساسی مانع آن می شدند1)قوانین نوشته شده ویا ننوشته شده در گرو2ه) سرکوب فردی
کم کم افراد گرو یاد می گرفتند که به چه چیزی باید علاقه مند شوند و از چه چیزی باید دوری جویند چه به صلاح است چه به صلاحش نیست چه چیز خوب و چه چیز بد است خلاصه اینکه دیگر لازم نیست که او تصمیم بگیرد که چه کند و چه نکند بلکه این جمع بود که این مرزها را تعیین می نمود و پرواضع که از آن نیز نمی توانستی عبور کنی در شروع این موضوع بود که سرکوب علنی احساسات مطرح میگردید و این زمانی بود که فرد مجبور شد برای بیان احساسش به بیان غیر رایج پناه برد و از این زمان بود که می باید تولد هنر را چشن می گرفتیم.

شاید سرکوب علنی هنر جزو رایج ترین شیوه هایی باشد که از دیر باز نیز رایج بوده است اما عکس العمل هنر به این شیوه نه به محو هنر که تنها به پیچیده شدن آن منجر می گردید به بیان دیگر اینکه هنرمند مجبور می شد برای گفتن مطلب،خود را در پیچ و تابی گره زند، که این خود به تولد آفتی دیگر،یعنی همان مفسرین هنرمنجر گردید .وظیفه اصلی هنر که همان ارتباط بی واسطه با دیگران بود می رفت که با دست خود هنرمند به واسطه دیگری سپرده شود که وظیفه آنان تفسیر هنر بود .

تفسیری که اینطور القا کرد که فهم هنردر ذهن هر انسانی نمی گنجد ،و بدین صورت شد که هنر بکمک هنرمند در قل وزنجیری دیگر اسیر گشت اسارتی که عصر ارتباطات به آن پایانی دگر بخشید ،چرا که دیگر هنر مند برای بیان احساسش به هیچ واسطه ای احتیاج ندارد نه به انتشارات رژیمهای سرکوب و نه به مفسرینهای هنر ، دوارن باز و ابراز علنی و بی واسطه و رها شده از تمامی آن بندهایی که سعی در محدود کردن آن بودند،

بله عصر ارتباطات را باید عصر رهایی هنر از بندهایی نامید که قرنها در اسارت آنان بود




ضمیمه
(1)
گفتیم که این موجود در گروه آن دسته از موجوداتی است که بودنش در جمع معنا پذیر می باشد و یا بدیگر سخن اینکه همانند تمامی موجودات به غیر از حسهای پنج کانه دارای حسی است که اورا همواره بسمت ایجاد ارتباط با هم نوع خویش وا می دارد
این خصوصییت بود که باعث شد تا بتواند به این درجه از روشد نائل گردد چرا که همواره انسان بنا به این خصوصییت سعی در ایجاد ارتباط با غیر پرداخته است که می توانست او را به سمت یک زندگی جمعی راهنمایی سازد. اما این موضوع به اینجا ختم نشد چرا که اساس روشدهای بعدی انسان نیز از همین نقطه آغاز می شد، نیاز او به ارتباط و هر چه این ارتباط بیشتر می شد ایشان نیز بیشتر روشد می نمود.تصور اینکه چطور توانست بر احساست خویش غلبه کند تا در جمع زندگی کند ،نقطه آغازین تکاملی ایشان است . اینکه انسان شدن این موجود را بر پایه ابزار سازیش دانست تنها یک ساده نگری است زیرا بسیار موجودات دیگری هم هستند که توانسته اند از ابزار استفاده نمایند اما هیچیک نتوانستند به جایگاه امروز بشر دست یابند. اما این تنها انسان بود که توانست با غلبه بر خویش، تن بیک زندگی اجتماعی زند موجودی که بتواند بر احساسات خویش غلبه نماید ،راه تکاملی خویش را از بدو زندگی آغاز نموده است اینکه ایشان بتواند حصار جنگل را ویران سازد و از درخت پایین آید موجودی است که فکر راهایی را داشته است ، اینکه موجودی بودن خویش را در گروه جستجو نماید ،بیش از آن راه تکاملی خویش را آغاز کرده است ،انسان بیش از غلبه بر ابزار هم راه تکاملی خویش را اغاز نموده بود و مهم در همین نکته است که علت آن چیست؟ سئوالی که کمتر به آن اشاره شده ،همه در یک نقطه مشترکا و آن اینکه تنها فکر گروه شدن بود که توانست زنجیر اسارت این موجودرا از طبیعت باز نماید ، واین جسارت زمانی ممکن است که ایشان از خیل نیاز های طبیعی خویش قبلا گذشته باشد و تنها در این زمان بود که انسان اولیه توانست از درخت پایین آید و در پناه جمع زندگی نماید ،به شکار رود بر روی زمین منزل گزیند کشاورزی کند و.... اگر نیم نگاهی به روشد و تکامل خانواده بی اندازیم نیز می توان به این مهم دست یافت که چطور با روشد روابط ،قوانین مربوط به خانواده نیز تغییر می کند بطور مثال می توان اشاره ای داشت به تغییراتی که در نوع همسر گزینی داشت مرحله ای که این مهم بصورت ازدواج های همخونی به ازدواج های دیگر تبدیل گردید . ازدواج های گروهی به تک همسری رسید این تکامل که والدین را از ازدواج با کودکان خویش باز داشته ویا در ادامه باعث گردید که خواهران و برادران نتوانند با هم ازدواج داشته باشند . آیا به غیر از این بود که زمینه برای ازدواج با دیگران فراهم گردید؟ و هر چه این ارتباط بیشتر می شد این روابط نیز تغییر می یافت .با یک حساب ساده می توان به این نتیجه رسید که تا زمانی که این موجودات در یک رابطه بسته زندگی میکردند مجبور بودند که در همان رابطه نیز ارتباطات خویش را انجام دهند تنها زمانی که ایشان توانست از این حصار تنهایی نجات یابد دیگر روابط ایشان نیز تغییر نمود. و جالب توجه اینجا بود که در اوایل تشکیل گروهای انسانی زمانی که غذا برای کل گروه نا یاب می بود مسئله ای به نام آمخواری متداول گردید که موضوع زمانی مهم مینماید که توجه داشته باشیم که نبودن غذا به هیچ وجه دلیلی برای از بین رفتن گروه محسوب نمی شد و انسانهای اولیه حتی به ازای همدیگر خوری نیز به از بین بردن گروه نیز نپرداختن مجموعه این رفتار به ما این اجازه را می دهد که به این نتیجه برسیم .نقطه تکامل بشری چیزی جز ایجاد ارتباط و بسط این ارتباط چیز دیگری نمی توانست باشد این حرکت را در مراحل دیگر روشد نیز میتوان بررسی کرد . نکته دیگر در این زمینه یاد آوری این مهم است که انسان تنها در سایه تشکیل گروه می توانست ادامه حیات دهد که در غیر این صورت معلوم نمی شد انسان می توانست ادامه نسل دهد یا خیر؟ در سایه تشکیل گروه بود که دیگر هیچ کودکی بدون مادر یا پدر نمی توانست باشد . این مهمترین انقلابی بود که این موجود برای ادامه تکامل نسل خویش انجام داد ، شاید بجرات بتوان گفت مهمترین نقطه تکاملی بشر در این تصمیم نهفته بود ،با کمی دقت می توان به اهمییت این انقلاب عظیم بشری پی ببریم . در اینجا ما با موجودی روبرو هستیم که همانند تمامی حیوانات از حسهای قوی متعددی برخوردار است حسهایی که موجودییت خویش را با آن نشان می دهد ،موجودی که همانند موجودات دیگر محتاج آب ، هوا، غذا، و ارتباط با همنوع خویش است و برای بدست آوردن و یا حفظ موجودیش تا پای جان مقاومت می کند ، حال این موجود برای حفظ بقای خویش دست به حرکتی دوران ساز میزند او حریم ، غذا ، آزادی و حتی زوج خویش را با دیگری تقسیم میکند تنها برای اینکه در گروه زندگی نماید در نقطه ای که در پنای آن بتواند ادامه نسل دهد. این مهمترین تصمیم زندگیش بود اما این دلیل بر این نمی شد که منافع خود را با جمع در بسیاری از جنبه ها در تضاد نبیند این مهم بود که در گرو باقی بماند اما این سئوال برای ایشان باقی می ماند که منافع از دست داده اش را می تواند باز پس بگیرد ؟حریم ،زوج،غذا ویا هر آنچیزی که از دست داده بود؟انسان با تشکیل گروه توانست بزرگترین انقلاب زندگی خویش را انجام دهد که در ادامه آن بتواند به راحتی بیشتری دست یابد اما این بدان معنا تمام شد که دیگر نمی توانست برای خود زندگی کند ،حفظ گروه ، منافع گروه از خواستهای ایشان پیشی گرفته بود و به نوعی در اسارت گروه قرار می گرفت. موجودی که برای رهایی به گروه پناه آورده بود امروز اسیر خواستهای گروه قرار گرفته بود، که شاید مهمترین این خواستها خواست او از تعیین زوج برای همراهی در ادامه مسیر بود ،چرا از نظر من این مهمترین خواست ایشان برای بازپس گیریش بشمار می رفت وبه همین دلیل در دوران اولیه آن چیزی که به مراتب تغییر نمود این مهم بود تغییر ازدواج گروهی به همخونی و غیره ثابت می نماید که این تضادی بود که می بایست در نقطه ای از بین برود واین حرکتی تاریخی بود که نه یک انقلاب یک شبه بلکه مسیری طولانی را می بایست طی نماید. اینکه تشکیل گروه توانست او را از انقراض نجات دهد مشخص بود اما برای این عمل چه تاوانی پس باید می داد مشخص نبود .او توانست در پناه گروه از اسارت جنگل رها یابد او توانست در پنای گروه به انواع غذای لذیذ دیگری دست یابد شکار و زراعت نماید او توانست بر روی زمین اسکان یابد و...... اما نمی توانست زوج خویش را انتخاب نماید او که مانند تمامی حیوانات حسی بنام حسادت همراه داشت اینک مجبور بود که تسلیم خواست جمع قرار گیرد.و این غلبه شاید مهمترین تصمیم تاریخی اش می بود اما باز بدان معنا نبود که از این حرکت راضی باشد اما اجبار چیز دیگری بود که می بایست تن به او دهد اما نکته مهم این بود که این وضعییت برای کدام یک بیشترین زجر را بهمراه می آورد ؟ زن یا مرد؟ یا هر دو؟ اینکه تصور کنی شب خسته در گوشه ای خوابیدی که یک مرتبه مردی را در رختخوابت ببینی که وظیفه داشته باشی که او را ارضاء نمایی سختر است یا اینکه تصور کنی رقیبی با زوجی هم بستر است که به او علاقه داری ؟ بنظر من این شرایط قبل از اینکه برای جنس مرد عذاب آور بود برای زن مشکل و عذاب آور بشمار می رفت . این نکته را از این باب مطرح نمودم که بسیاری از دوستان در این تصور بسر می برند که رهایی زن از این شرایط را یک نوع اسارت زن تلقی می نمودند اینکه در دوران مرحله بالایی توحش زن نیز به مالکیت مرد در آمد یک واقعیت است اما دیگر مجبور نبود هم بستر خیل مردان متعدد قرار گیرد را بنوعی یک عقب گردخوانده که زن را در بند مرد می خوانند بلکه این اولین انقلابی بود که زن برای رهایی بدست آورد تا دیگر مجبور نباشد رنجی که هزاران سال بعنوان یک دستکاه جوجه کشی را برای یک قبیله بازی کند را از بین ببرد و این نه یک اسارت بلکه مبارزه برای رهایی از اسارت نامید البته شاید برای مردانی که رنج هر دم با کسی بودن و وظیفه ارضاء ایشان را داشتند این حرکت بعنوان یک اسارت معنا یابد اما برای یک زنی که توانسته از یک هرزکی اجتماعی فرار کند اولین قدم برای رهایی نام خواهد داشت.اما اینکه این مهم چطور اتفاق افتاد را می توان به این نکته مهم اشاره نمود که در بدو تشکیل گروه این گروه بطور عام بو دکه عهده دار وظایف پدری و مادری برای فرزندان را بر عهده گرفت یعنی گروه وظیفه اداره و سر پرستی کودکان را داشته برای ایشان هم پدر بود و هم مادر هم وظیفه حمایت از ایشان را دارد تا بتواند در پناه گروه روشد یابد آموزش ببیند و... برای این منظور مهمترین حرکت این بود که تمامی وظایف پدری و مادری را بر عهده بگیرد، اما در ادامه و گستردکی جامعه این وظائف به خانواده محول گردید یعنی فرزند نیز بعنوان یک بخش از دارایی پدر و مادر قرار می گرفت که اینک ایشان بود که سر پرست این وظیفه مهم قرار می گرفت و پر واضع می نمود که تا زمانی که تنها ولی نعمت برای ادامه زندگی این کودک پدر و مادر می نمود این اسارت نیز بهمراه بود یعنی تا زمانی که جامعه بپذیرد که این کودکان نیز برای زندکی حق حیات دارند و این حقی است که جامعه باید به او بپردازد ، بدیگر سخن باید بپذیرد که وجود این بحش اجتماعی و حمایت از آن بمعنای حفظ وبقای جامعه معنا دارد پس وظیفه این مهم یعنی حمایت از آنان حهت زندگی نه به پدر یا مادر بلکه جامعه است . در این زمان یعنی نقطه ای از تاریخ که جامعه بتواند وظیفه خویش را بطور خاص اجراء نماید می توان انتظار رهایی کودکان را نیز شاهد بود، اما روشد و کستردگی گروه می رفت تا بسیاری از مسائلی که تا ان زمان بسیار مقدس می نمود را با خود تغییر دهد ،گروه باروشد خویش دیگر قادر به تامین تمامی نیاز هار تیره خویش نمی شد از این بابت مسئله ای بنام ارتباط با دیگران برای مبادله مطرح می شود که در پروسه روشد خویش انقلابی عظیم در تاریخ بشر نمایان می گردد ، چرا که از همین رو بود که باعث گردید تن به بسیاری از تغییرات برای بقا زنند، تولد تجارت به عنوان بهانه ای برای ارتباط باعث شد تا گستردکی افراد بهم دیگر روز بروز بیشر گردد بصورتی که قوانین فبلی زندگی را متحول ساخت این تحول در تمامی زمینه ها بصورتی عیان خود را بنمایش می گذاشت از بین رفتن روابط بسته گذشته ، روابطی از قبیل تیره ای ،خونی یا قبیله ای روابط کهنه ای بشمار می رفت که دیگر قادر به ماندن نبودند ،جامعه محتاج روابط بود تا بتواند به نیاز ها ی دوران خویش را با آن پاسخ گوید این روشد توانسته بود بر بسیاری از روابط کهن تاثیرات خویش را بگذارد اما هنوز کافی نبود تغییرات در زمینه ازدواج باعث می شد تا افرد گروه های مختلف بتوانند با هم زندگی کنند ،دادو ستد داشته باشند واز یکدگر بیاموزند، این انقلاب زمانی به اوج می رسید که ابزارهای ارتباطی روز بروز متکامل تر می شدند ، انسان می توانست از در یا ها عبور نماید و به سر زمینهای دیگر قدم بگذارد با آنان تجارت کند زبانی مشترک داشته باشند و.......اگر محور ارتباط گروه تا دیروز بر مبنای امنییت آن و ادامه نسل شکل گر فته بود امروز این محوریت دستخوش تغییر گشته بود امروز دیگر امننیت گروه بتنهایی جوابگوی نیازهای انسانی نمی بود بلکه معیارهای دیگری مطرح شده بود به همین دلیل محور ارتباطات نیز دستخوش تغییر شد امروز امنییت سرزمین بود که حرف اول را میزد تا بتوان از این طریق شیرازه جامعه را نیز تغییر دهد این محورییت نیز نمی توانست تا ابد باقی بماند زیرا ارتباطات هرروز گسترش می یافت و بر مبنای آن نیز ماهییت ارتباط نیز تغییر می نمود از محورییت امنیت گروه به سرزمین و یا به کیان دینی و امروز این امنییت جهانی و نیاز ارتباطات جهانی است که باعث تغییرات عمده در نظام روابط اجتماعی میزند امروز امنییت جهان رفع گرسنکی در جهان موضوع آزادی حقوق بشر و کلا" تمامی آن مسائلی است که جهان را به شکلی درگیر خویش ساخته است و باز به همین دلیل است که نیروهای مبارز جهانی پدیدار می شوند نیروها و سازمانهایی که هدفشان نه نجات افرادی خاص (دین مشترک، رنگ مشترک،زبان مشترک....)بلکه نجات انسان تنها بعنوان انسان بودنشان است و باز به همین دلیل است که دیگر کسی از دیگری سئوال نخواهد کرد که"اهل کجایی" بلکه می پرسند "کجا زندگی می کنی" و به همین دلیل است که دیگر مثال "چهار دیواری و اختیاری" معنایی ندارد. انسان دیگر قادر نیست بدون جمع روزگار بگدراند یا از اول هم قادر نبود اما می رود تا اجازه ندهد این نیاز به جمع باعث گردد تا از انسانییت خویش نیز دور گردد امروز ایشان فرا می گیرد که چطور در گروه بزرگ انسانی زندگی کند اما آنطور که خود می خواهد و نه آنچه که گروه می خواهد و بدیگر سخن آنکه امروز دیگر در اسارت گروه نیست و این گروه است که در اختیار بشر قرار گرفته . او می تواند هر طور که دوست دارد بی اندیشد و زندگی نماید ویا با هر کس که دوست می دارد زندگی کند یا نکند امروز او می تواند و می خواهد که در هر نقطه ای که می خواهد زندگی کند بدون توجه به اینکه کجابدنیا آمده و یا زبان تکلمش چیست ویا رنگ پوستش ویا....





۱۰/۲۳/۱۳۸۶

هرگز نگو هرگز






وقتی می شه
طعم عاشق شدن و از روی لبات چشید
وقتی
با نگاهات می تونی
یه جنگلی رو به آتش بگشی
پس چرا می گی
هرگز؟

وقتی می تونی
دستاتو توی دستام بزاری
گرمی تنت رو با تنم آشنا کنی
می تونی لبختد بزنی
غصه های عالم رو
فراموش بکنی
چرا هرگز؟

وقتی می شه عاشق بشی
عشق رو می تونی
معنا کنی
چرا هرگز؟

۱۰/۲۱/۱۳۸۶

من انسانم



مرا گشتند
نه آن هنگام که با فریاد بر دار شدم
یا که تا نیمه در خاک شدم
نه از عشق لیلی و نه از دوری مجنون
مرا گشتند
به آن هنگام که از نیمه جدای شدم
که این تن پاره و به دو نیم شدم
آدم!
حوا!
مرا گشتند به آن هنگام که نام انسان ز تنم دریدند
من انسانم
انسان
نه آدم
نه حوا
هرگزنگویم "بنی آدم اعضای یک پیگرند"
"که در آفرینش ز یک گوهرند"