۴/۰۸/۱۳۸۶

هیجده تیر

چند سالی است که از آن روزها و شبها می گذرد روزها و شبهایی که ناظر بیداری نسلی بودند که فریاد کشیدند ما هم هستیم ماهم بیداریم وما هم از زندگی سهم می خواهیم برای نفس کشیدن اکسیژن. پس دربها را باز کنید برای زنده ماندن غذا و برای عاشق شدن آزادی.

بار دگرقطره هاگرد هم آمده
ابری شد
جانها بر لب آمده
فریادها یکی شد

ابرهادر هم فشرده فشرده تر شد
عاشقان بگرد هم خیمه ها بر پا شد

غرشی شد
سیلی خونین بر پا شد
بغضها برون چو رعدی شد

سرهرگویی شعله عشق برپا شد
سیلی شد وخلق بیدار شد

پردها کنار رفت و چهرها عریان شد
عمرو عاص زخشم خلق دگر بار عریان شد

سلاح خصم بی اثر
برنده سلاح خلق شد
کینه ها شعار گشت
بر در و دیوار شد

شانزده آذرها دگر بارو دگر بار شد
هیجده تیر سر رسید ودانشکاه سنگر شد

کویش آتش زدند و ویران شد
آتشی گشت وخصم مدفون شد

۳/۲۸/۱۳۸۶

رهایی



امشب ساقی پر ریز
راز دل عریان کنم
بشکافم این سینه ز بغض رهایش کنم

از خود بروم
شکوه بر آدم و عالمی زنم
پرده حیا شکنم، فریاد بر کبریا زنم

به دیوانگی زنم
کافه رندان درهم ریزم
حصار شرم شکنم، راز دل فریاد کنم

چشم فرو بندم
از درون رها شوم
تهی شوم
جسمی بی جان بر خاک کنم

آنقدر مست کنم
تا که هشیارش کنم
از این شاه خوب رویان شکوه و جفا کنم

من زرد روی عاشق دیوار صبر ویران کنم
بر معشوق ناله ز روزگار کنم

۳/۲۷/۱۳۸۶

پیمانه ای دگر


من و آن باده فروش

پیمان دیرینه بسته ایم
مستی ام بسته به او

هستی به مستی داده ایم

قیمتش بس فزون

عاشقان آگهند ز آن
به مستی آمده

هشیار بیرون رفته ایم

باده ای داد مرا

کردهویدا مرا از سر درون
باده ای تلخ

چنان شد که عریان کرده یم

ساقیا

هر که خورد یک پیمانه ز آنکه ما خورده ایم
پیمانه دگر بشگند

ما که آن کرده ایم


درین شب تیر و تار

بیدار تا سحر مانده ایم

این شب گذرد

ما هشیار مانده ایم




۳/۱۵/۱۳۸۶

توبه کردم


توبه کردم
دگر عاشق نباشم
مست نگردم هشیار نباشم

توبه کردم
ذلال و پاک نباشم
نقاب بر چهره زنم یک رنگ نباشم
بت پرستی آئین کنم
دگر عاشق نباشم

توبه کردم
گور باشم
گرو لال بمانم
پشت به خورشید کنم
دگر عاشق نباشم

توبه کردم
زندگی را فدا؛با دروغ هم خانه شوم
پاسدار کینه و دگر عاشق نباشم

توبه کردم
گور شدم
گر و لال ماندم
نشد
دگرعاشق نباشم


۳/۱۴/۱۳۸۶

بی منت




از عشق گویی


بی وفایی می کنی
با یار نشینی


دل دگر سوی می کنی

سافیا نیامده ساز جدایی می زنی
جامی نریختی


میکده خاموش می کنی


خرقه درویشی بر تن کردی


خدایی می کنی
فراموشش کردی


بنده اش شکر می کنی


زین اسب بر خر کردی


اسب تازی می کنی
لباس عالمی بر تن و فخرش به آدم می کنی


قربان تو ای سرو که بی منت سایه می کنی
سایه ارزانی به هر آن کس که خواست


می کنی

اسیر



این چه حکمی است
همه در بندو اسیر
گل اسیر خاک

مرغ گرفتار پرواز
عاشق بدنبال یار

به سویش شد اسیر
ماه اسیر ظلمت

ماهی به آب
می در جام

مطرب اسیر ساز
این چه رسمی است
همه در بندو اسیر
من مجنون اسیر عقل

در بند وجود
"یارب بگشای بند اسارت"
در بندش

شدیم اسیر
قلم اسیر فکر

جوهر مدفون در کتاب
عاشق رهاییند همه
شدند در رهش اسیر
سرو خود بر باد دهد
منصور سر بر دار نهد
ماهیان به خشکی

باز هم اسیر
زاهدان به مسجد روان شدند

آنجا ماندن اسیر
این جدال زندگی است همه در آن مانده ایم اسیر

معلوم نیست



اینکه یه روزی همه خواهیم رفت
شکی نیست
به چه بهانه و چه روزی خواهیم رفت
معلوم نیست
اینکه این چرخ با من و بی من چرخد
شکی نیست
با چه زبانی کنند یادی بعد از من
معلوم نیست
این که جسمم بر خاک مدفونش کنند
شکی نیست
روحی ز آن رها زندگی جای دگری کند
معلوم نیست
این که هر کس نان عمل خویش خورد
شکی نیست
میزان این عمل جای دگر پس دهد
معلوم نیست
پیمانه ز لعل لب ساغر زدند و مست کردند
شکی نیست
تاوانش به چه قیمت پس دادن
معلوم نیست
ساقی پر ریز که فرصتم بسر آید
شکی نیست
جزایش به این دنیا یا که آن دنیا دهم
معلوم نیست