۱/۰۶/۱۳۸۴

چاره ای جز قبول ندیده ام

تو خیابون کم پرسه بزن زود بیا خونه " لابد می خوای یه ولگرد بشی" این اون مفاهیم وحشتناکی بودند که نگذاشت طعمه پرسه زدن یا ولگردی را تجربه کنم . همیشه این سخنان چنان در گوشم زنگ میزد که از ترسه ولگرد نشدن برای هر کاری دارای برنامه ای از پیش تدوین شده بودم انگار پس از مدتی بدون برنامه قادر به راه رفتن نبودم درست تا زمانی که با او آشنا شدم اون یک ولگرد تمام و عیار بود لذت می بردم با او همکلام وهمراه بودم چرا که در زندگی او چیزی از پیش تعین شده معنایی نداشت وقتی احساس خستکی می کرد فقط یک کلام از او می شنیدی "بریم بیرون" اینکه کجا بریم با چی بریم"بی معنی ترین واژهایی بود که می شناخت تنها این مهم بود که باید رفت و میرفت یک بار گفت بریم گفتم بریم همین کافی بود که بعد از ساعتی در جاده چالوس باشیم تنها می رفتیم بایک مورتورهوندا 125 شب هر جا که احساس خستگی می کردیم می خوابیدیم مهم نبود کجا مهم این بود که باید می خوابیدیم برای او این تنها یک تفریع محسوب نمی شد بلکه با این تفکر زندگی میکرد در افکار او مطلقی معتا نداشت همه چیز و همه کس برایش معنایی از زندگی بودند مانند رود خانه ای که در او شناور باشی کافی است خود را در اختیارش قرار دهی زندگی برا او همانی بود که بود اما برای من زندگی می بایست همانی باشد که من تصورش را می داشتم برای همین یک عمر با اون چیزی که بود جنگیدم جنگی که تنها یک بازنده درآن پیدا می شد




میان زمین و آسمان
رها شده ام
در پس دربهای بسته
گرفتار شده ام

در عطش عشق سوختم
صدایی نشنیده ام
برای رهایی
آشنایی ندیده ام

فریادها شنیدم
گلایه ای نکرده ام
جز آه و اندو
توشه ای نبرده ام

انتخاب بهر این و آن
فرصتی ندیده ام
نگاهها همه غریب
آشنایی ندیده ام

زندگی کلافی گشت و در آن گم گشته ام
داستانم همه یک کلام
آهنگی دگر نشنیده ام

لحظه ها گذشت
از امیدها نا امید گشته ام
آمد لحظه آغاز
شروعی ندیده ام

شروع ام پایان گرفت
هنوز هم نرسیده ام
گره خود زدم
چاره ای جز قبولش ندیده ام