۸/۲۴/۱۳۹۱

در آغوشِ مرگ لحظه ها
پیکر نیمه جانم را غسل می دهند
نسیمی که عطر یاس را گم کرده است
تا
بوی کافور را پر پر کند در هوای شهر من
... کو دکانم پوکه بازی می کنند گلوله ها را
مادرانم
درست یا غلط
میان رگهای منجمد زندگی سیاهی را ضجه می کشند

و مشتی خاک
تنها باقی مانده از یک تراژدی که می پیچد انگشتانم را تا مرز سقوطِ
شهر من
نگاهم کن
همه ي چکیده ای را
که تو
همه ي خلاصه آن بودی
تعجبی نمی کنم
درختها بهار را نمی شنوند
وقتی
گم شده اند شاخه ها ،در خوابی که بهار را کابوس می بینند
چطور انتظار را تصویرکشم ، به چشمانی که منتظرند
حقیقت ببارد به مرز های نا باور ی
پشت دیوار ها ،سبز می شوند برای ندیدن
این ، گریه درخت نیست
فریاد نشنیدن درد ها است

وقتی
از کنارهم می گذریم ، نمی شنویم
خیره به چشمان هم می نگریم ، نمی بینیم
می سوزیم ، در آتش رقصیدن ِ هم دگر را احساس نمی کنیم
تعجب نمی کنم
در این گم شدن لحظه ها
گرگ ها هم ، تخم گذاری کنند
پاهایی بدون هیچ اراده
تسلیم جاذبه ای بنام جبر
در کورترین درّه عقلانیت
خسته ای را به پرواز می خواند
در کمونی از دسته لاشخوران که برای صرف ناهار دور هم جمع شده اند
کنار آتش دمکراسی
همان هنگام که کولی ها جشن استقلال گرفته اند
تاپرچم جمهوری را بسوزانند
بی قواره شد
در آن سیاه روزهای زمستان
لباسی برتن این صاحب مرده
از فلسفه ای که بافتند
وقتی همه
می بریدند دوست و دشمن
و تنها
میرزا ماند و خرش
که کار

کار انگلیسی ها است!!؟
نه من ِچوپان دروغگو یا آن !!!؟
دهقان فداکار!!؟؟
به فصل سکوت
که نسیم هم در بغض باران نمی ترکد
و ابرهای خاموش سر به بالین هم نمی گذارند
من به ترجمه نگاهت مشغولم
تا رمز بشکافم تمامی طول شب را
از قاب خسته ای که به دیواره دلم میخ کوب کرده ام
و بارها می خوانم
تا فصل
طلوع دوباره ات
به عمق همه دردها ، زخم دارم
وبه اندازه همه مسافران ، در راه مانده ام
هنوز هم پشت خطم
اسیر ریلهایی که گوش سپرده ام ، چشمهای منتظری را
و دستانی که به پرواز آورده ام برای شکار لبخندی بر لبانی خسته
برای تقسیم با تو
چیزی ندارم جز همین دستان خالی ام
کمی زود آمده ام ، شاید هم کمی دیر کرده باشم
اما هنوز هم افق را تنفس می کنم
و نسیم آمدنش را می شنوم
پاسخش را دادم
ناله هايي كه هفت آسمانم را لرزاند
تمناي لقمه اي نان ، براي نمردن
امروز بازار كار شيطان سكّه بود ، داغ داغ داغ
و خدايان همه خواب بودند ، خواب خواب خواب
و من مانده ام معطل
به داغ كدامين بگريم
اینجا آرامترین اقیانوسی است که موج کوتاه می فرستد
ساحل نشینانی را که حمام آفتاب دارند
اینجا زمان اختراع نشده بود
وقتی ماهیان پرواز می کردند همه ي طول مسیر را
و هنوز هم حتی
هم جنس باز با هم جنس می کند پرواز
و هدیه مرواریدمی گرفتند هنوز هم پاهایی که بر کَفّش قدم می گذارند
اینجا زندگی را تنفس می کنند و آب توبه ای بر سرش نمی ریزند
و هنوز زندگی گناه نشده است تا به سنگسار هدیه برند
اینجا همه باور دارند گناه ، هم حس زیبایی است در گلدان سبز خانه ها
وقتی زندگي بدنیا می آمد ازهم آغوشي پروانه ها
خود سوزی کرد
امروز
در آغوش ابرهایی که گریستند او را
و چشمهایی که هنوزهم رصد می خوانند آسمانها را
ستاره ای که افتاد ، نه همچون اتفاقی که میان ما
از بیراه ترین راه کور در حد فاصل انجماد و انقراض
حتما چراغ قرمزی را عبور کرده بود که از چشم ماه هم بیرون افتاده بود
یا که نه ، اسم شب را آواز نخوانده بود
مسئله کنجکاوی نبود

وقتی گل سرخی پژمرد میان دستان جادوگر
و چشمه هایی که می خشکید هر روز زیر چادرسیاه شب
به در بسته کوبیده ایم همه آروزهای خسته مان را
اینجا آرامترین اقیانوسی است که موج کوتاه می فرستد
ساحل نشینانی را که حمام آفتاب دارند
اینجا زمان اختراع نشده بود
وقتی ماهیان پرواز می کردند همه ي طول مسیر را
و هنوز هم حتی
هم جنس باز با هم جنس می کند پرواز
و هدیه مرواریدمی گرفتند هنوز هم پاهایی که بر کَفّش قدم می گذارند
اینجا زندگی را تنفس می کنند و آب توبه ای بر سرش نمی ریزند
و هنوز زندگی گناه نشده است تا به سنگسار هدیه برند
اینجا همه باور دارند گناه ، هم حس زیبایی است در گلدان سبز خانه ها
وقتی زندگي بدنیا می آمد ازهم آغوشي پروانه ها
جابي براي جابجايي نبود
ترانه نبود
مرثيه مي خواند
باران
در انتهايي ترين و كورترين روزنه هاي اميد ،خوابيده بود
وقتي بر سرش نازل شد
و سپس اين خاكي ترين مسافر زمين بود ، كه به گل مي نشست
بی مناسبت نبود
قدمهایی که جای پایی نمی گذاشتند
در خیابانهایی که می سوختند
لحظه به لحظه
مقابل میلیونها چشم ، اما کور
درشهری که جز مردن هیچ اتفاقی تازه نبود
افسوس هایی که آه می شدنددر هر غروب اما بدونی هيچ طلوعی می گذشت
بی تفاوت
و امروز

محکومم
تماشایی ترین مرگم
زنده زنده می سوزم
در دستانی که جنایت کار او بود
اما مکافاتش نسیب ما شد
چقدر دور مانده ای
نسیم چشمهایت را احساس نمی کنم
وچقدر طولانی راهی است ،این یک قدم مانده به پایان
سایه هایی که به خاموشی رفته اند،بی تفاوت کنار هم می میرند
همه ثانیه های این سفر را
ولی
به رسم همه خیانتها نمی بینم ، تنها جای دستان تو را
کنار این جسد
و اما

هنوز هم می توانم درد هایم را فراموش کنم
و به گوش سپارم امواج زندگی را
که خروشان به بازی می دهند ثانیه های پیش روی را
همین جا آغاز کردم
کنار خیابان
در کوچه پس کوچه های خاکی
هنگام آبستن شدن اتفاقها
به فصل درو دلواپسی ها
همین جا دیدم ، همه خدا را
فاصله بین همه من بود ، با همه او
و اسکناسهای مچاله ای که قاپم را می دوزدیدند
برای همه رویاهای سبزم
پشت همه چراغهای قرمز
چقدر دور مانده ای
نسیم چشمهایت را احساس نمی کنم
وچقدر طولانی راهی است ،این یک قدم مانده به پایان
سایه هایی که به خاموشی رفته اند،بی تفاوت کنار هم می میرند
همه ثانیه های این سفر را
ولی
به رسم همه خیانتها نمی بینم ، تنها جای دستان تو را
کنار این جسد
و اما

هنوز هم می توانم درد هایم را فراموش کنم
و به گوش سپارم امواج زندگی را
که خروشان به بازی می دهند ثانیه های پیش روی را
من به انتهای ابدیت ، فکر می کنم
آن دم
که خورشید نگاهم ، جهانی را به خاموشی می کشد
و یکپارچگی به معنا می پذیرد مرا
پلی می سازم امروز، برگ برگ
از همه ثانیه هایی که سپید رهایشان کرده ام
به ارتفاع تمامی رویاهایی که به آب سپرده ام
و دستانی را که نگرفته ام
دلهایی را که شگسته ام

و پاره ، پاره کرد ه ام ، همه آن شعرهایی را که هیچگاه ننوشته ام
من به انتهای ابدیت فکر می کنم
آن دم
که برگهای سپید شعرم ، سیاه می نویسند امروزم را
حتی
فریاد شكستن استخوانهایش ، نگاهی را متوجه نکرد
جمعیتی را که می گذرند از کنار هم ، بی تفاوت
مسیری را
که مردم عصا بدستش ایستاده طی می کنند راه را
سالها است بدهکارند ، نذر هایی که بهارشان را سبز نکرد
در فروغی که از چشمهایشان عبور نکرد
شاید دیر شده باشد و شاید هم دیگر عجله کار هیچ شیطانی نباشد
پایانی که سر آغازی برای هیچ شروعی نیست

وقتی تاریخ مصرف چند هزار ساله ای به انقضاء نزدیک می شود
دیگر هیچ آبی عطشت را خاموش نمی کند
وقتی تشنه به خون می شویم
تو بگو
چرا نگران نباشم
فردا را دوست من
گناه ...کرده ام ، می دانم گناهکارم
اما
چه احساس زیبایی است
اين سوختن تا سحر ، همچون هیزمی در آغوش آتشی
تکراری می خوانی مرا
هر بار
نه حتی چون تصنیف قدیمی
که می چرخد ، چون زمزمه ای در گوش باد
و نه چون من حتی
که تکرارت می کنم هر بار
چون دم
و باز..........................دم
نگران است ، می دانم
شاید حق داشته باشد
که لبریز شد ، عاقبت
از خود کرده ای که دیگر تدبیری نیست او را
اما
روشن است ،
نه برای او، هنوز هم
که در این کاسه صبر هم، ظرفیتی است

۷/۰۹/۱۳۹۱

لالایی را که زمزمه خواند
زیر گوش این شهر
شب
با خمیازه هایی سنگین
برای رهگذرانی خسته
در آغوش خوابی پرت شده اند
کهن
نام آخرین فصل یک کتاب
چاپ سوم

با آخرین توضيحات
در بادی هرز پیچیده اند که باد بانها چیده شده اند
در پیاله مستی خراب ، به تمسخر فروخته می شود
و من همینجا
ستاره ها را شمارش می کنم
برای خواب گوسفندان در چشمان خمار شب پرستان
به رسم تعارف گله گرگان ، جهت حفظ آبروی آخرين چوپان
مستی مستان رابدور آتش این جشن ،جشن باران
را
جشن مي گيرم
خدا را شكر
پر مي كند بركت ،سفره هاي خالي ِ من و تو را
موشكهايي كه گم مي كنند
راه را
به دست و پای هم پیچیده اند
حتی عقربه ها ، برای دیدن تو
بیچاره من ، که دست و پا گم می کنم
هربار، به وقت دیدن تو
منتظر مانده است
چشم باز کن
به آغوش بگیر زندگی را
در باز کن
بیرون بیا ،زیر بارن
جهنم ِ خیس شدن
خواهی دید ، زیباترین رنگین کمانها را
بله ، فرق می کند ، حتما فرق می کند
اما

زندگی زیبا است
حتی
با همه پرسشها و چرا هایش
زندگي زيبا است
قابل هضم شده ام
له
زیر فشار این ثانیه ها

عدالتش را با گوشت و استخوانم ، لمس کردم
اما
چهره عدالتش را ،هیچگاه ندیدم
پنهان بود
پشت پرده ای سیاه که چشمهایم را به اسیری برده بود
واقعا ،
فرقش چیست ؟
نامم ، وطنم ،دینم..............
وقتی
دروغی بیش نیستم
تصویری از یک سراب ، یک تردید
چون لبخندی مسخره، آویزان بر چهره شهری خسته
نگران
با

دستهایی خالی و آرزویی فرسوده
سیاه ، سفید
نمی دانم فرقش چیست؟
جا مانده ای از آخرین قطار
مسافری منتظر در شرقی ترین ایستگاه
پنهان ، پشت ماکتی از آدم
وسط میدان شهر برای تماشا ی حمل اجساد
ایستاده کنار جوخه های آتش
کدامین ایسم را بر گردن می نهم؟
فرقش چیست؟
وقتی تسلیم به اراده
تو من باشم
پایان فصل قصه گویی است
وقتی
دستانم را ترک می کند ، شاخه هایت
و من
پرت می شوم ، زندگی را
میان ِ موجی از غبار
در دل مه
وسط جنگلی از خاطرات
گم می شوم
تورا
مسخره است
خوابیدن ، میان این همه درد
فریادت را می شنوم ، همدرد
وقتی خجالت را جای نان به خانه می بری
و صدای ناله هایت را
از اشکهای خشکیده میان کوهی ازبغض ِ خفه کرده ات را.....می شنوم

و می لرزم
از سردی عرق روی پیشانی ات
وقتی مجبوری پنهان کنی زخمهای دلت را
میان امواجی از چه کنم ؟ چه کنم های این روزها
وقتی
توانی برای گفتند ندارند
عاجزند ، بازی خورده اند ، دستمالی شده اند
گوشی برای شنیدن فریادش نيست
مرا هم دگر با کلمات کاری نیست
برای گفتند و نوشتند
دگر حوصله ای نیست
کورسویی از امید
در همین چند قدم مانده به پایان
به كنج قدیمی ترین خانه آجری
در فقیرترین نقطه از شهر
کنارپیرترین درخت باغ کوچهِ محله
کمی بالاتر از هفت چنارِ پیر و خسته

هنوز هم چشمانی منتظر نشسته
با بزرگترین آرزوها
ثانیه ها را برای ، طلوع دوباره تو
می سو زاند
خلوتم را بر هم می زنی
دلم را می شکنی
هنگام عبور از کورترین پرسشها
وقتی
فقط من بودم و تو
همان دم که بهشتمان را ترک می گفتیم

و روی زمینی سفت هم قدم ، می شدیم
و زیر سایه درختی هم سایه شدیم
با فنجانی چای
غروبی را به تماشا نشستیم
و حال ، از من می پرسی؟
من
حالِ تو را ، از کی پرسم؟
پنهان کرده ای
پشت خاکریزی از دروغ
و انکار می کنی ، زندگی را
روی همین سن که عمرت را نقش بازی داده ای
این مرگ غم انگیز را
افسوس نمی خورم
گذشته ای که گذشت
و غبطه ای نمی خورم
به بایدها و نبایدها
من
متولد می شوم ، با هر طلوع
و امروز نیز....
چشم می سپارم به لحظه های پیش روی
من وسوسه ذوب شدن یخها را می شنوم
پچ پچ ابرها را ، که آبستن باران شده اند را می شنوم
من زندگی را در نفسهای آن آهوی خسته دیده ام
و فردا را
در چشمهای پر از امید تو است ، که می بینم

هنوز هم
دوست دارم ، دوست دارم ها را
در شهری که زندگی رابه صلیب می کشند
و شرافتها را به باد
دوست دارم ، دوستت دارم ها را
حتی
بدور این مکعب بن بست
که کابوسی است بیدار ماندن
و دوست می دارم ، هنوز هم عاشق شدن را
میان نگاههایی که آشنایند همه
و رهگذرانی که هم دردند همه
می دانم
بیراه نرفته ایم ، به چاه افتاده ایم
اما
هنوز هم دوست می دارم زندگی را
نتوانستم تو را در خودم انکار کنم
وقتی
بوی عطرت کوچه ای را خبر کرد

چراها را فراموش کن
دوست خسته من

بایدها را شروع کرده ایم
این شب هم می گذرد ، با من یا بدون من
و خورشید ، صبح را با طلوعش خواهد کشید
بی شک
فردا روز دیگری خواهد شد
از کنار هم می گذریم
لحظه های مُرده خیابانها را
می ترسم ، فاصله ها را
دور بودنها ، کنار هم نبودنها را
شاید هم نه
از تنها یی خودم می ترسم
بیا کنار این چشمه ، آبی به صورتت بزن ،خُنک
همه مانده یادگاری است ، از آن زمستان سیاه
گاهی
احساس می کنم ، عبور نمی کنم
نقطه کوری که ایستاده ایم آن را
گُم می شوم
وقتی کنارم نیستی
سکوتم
آغازی شد برای انقراضم
اما در تعجبم ، كه چرا؟
سنگواره ای چون مرا
آدم ، مي نامند
هنوز هم
به خدا قسم
اين كوتاه ترين مسير را
و اين زيبا ترين راه رسيدن به خدا را
فقط
مديون چشمهاي توهستم
نازنينم

۶/۱۳/۱۳۹۱

همان به که امروز ، آفتاب پرستی کنيم
لقمه ای نان را ، باید زبان درازی کنيم
همه جوابهایم را گرفته ام
مي دانم ،حالا
تنها مسئله ات شده ام
تورا تار می بینم ، این روزها
یا
چشمانم ،پیر کوری گرفته اند
یا دیگری است
که تو را می بینم
با هم آمده ایم
چون سایه هم
نه در این تنهایی ایستگاه ، فقط
که لحظه هایم را نذر نگاهش می کنم
حتی
هنگامی که هیچ ایستگاهی نبود

پدر بزرگ بود و رادیویی تک موج
و گوشهایی که سفیدی وضعیت ِسیاهی را انتظار می کشیدند
بختم سیاه بود یا سفید ؟
نمی دانم
اما هنوز هم منتظرم ، صف های طویل انتظار را
1
هنوز هم كابوسند
خنده هاي تمسخر آميزشان
سرهايي كه فرود آمدند مقابل "من"
براي پنهان كردن اعتراضشان
2
مرده اي بيش نبودم
همه ثانيه هاي بي تو بودن را
صورت مسئله را پاک نمی کنم ، با خداحافظی
پاسخی هم ندارم
چون
این عشق از بهار تنت آغاز نشد که با خزانش ، خزان
سکوتم
آغازی شد برای انقراضم
اما در تعجبم ، كه چرا؟
سنگواره ای چون مرا
آدم ، مي نامند
هنوز هم
من به جهنم ،زمین هم تحمل نمی کند
این همه فشار!؟
چکمه هایی هماهنگ ضربه می زنند ، بر سرم
آه سرم !
وای بر زمین
تاریخش هم منفجر شد

مین های کاشته شده ،کنار تک تک گلهای سرخ این دشت
چه تحملی دارم من؟
وای بر زمین
خدای ما هم گوشه گیر شد
نه می شنود ،نه می بیند ،نه دگر رغبتی به این حیوان دو پا دارد
من به جهنم ، تو هم به جهنم
بچه ای که درست کرده ایم چه ؟
کدامین هوا را تنفس کند؟
کنار کدامین ساحل...؟
زیر نور کدامین مهتاب ، عاشق شود ؟ و به آهنگ کدامین رود بنشیند؟
من به جهنم؟ تو به جهنم ؟
بچه هایمان چه؟
بوی تعفن می دهند ، لحظه های بی عبورم را
فشرده ام ،سخت
میان دو لحظه گندیده ام
در
قدمهایی که عبورم می کنند ، تکّه های لهیده شده ام را
و من که هنوز هم
به ابر بالای سرم حسادت می کنم
که آرام ، آرام در نسیمی خوش می رقصد دیدگانم را
کنار من بمان ، در این عبور بی انتها
دستم را بگیر ، خسته ام از این انتظار در زمان
با من حرف بزن ،گٌم نشوم در این ازدحام بی نگاه
انكارم نکن؟ توبه از چه می کنی؟
وقتی سکوتم را هم می شنوی ، در این هیاهوی بی صدا
نرو.....ترکم نکن.....نازنينم .....هم سایه من....بمان
سرا زیر شده ایم ،زمینی که دگر نفس نمی کشد زندگی را
خاکند همه
خسته اند ،اسیر راهند ، در سر بالا ترین لحظه ها
بارانی که می بارد
اما نمی شوید، دلهای غم زده را
کسی از بهار نمی پرسد

در افق رنگین کمانی را نمی جوید
وقتی
خورشید هم شب راخواب می بیند
هرگز
گلبرگ آفتاب گردانها را نمی بیند
خسته بودی
از بازی دادنم میان دستانت
و چشم می بستی مرا
سرگردان ِ مسیرهایی بودم كه دیگر ختم نمی شدند تورا
حتی هنگام سقوطم
از بلندترین دیواره موجی که پرت می شدم ،میان اقیانوسی که خشم را فریاد می کشید
واپسین لحظه هایم را می گویم
با تو
تاوانش را من پس می دهم
در ناگوارترین اتفاق ، که من افتاده ام
میان
دعوایی که نرخش را تنها به پای من نوشته اند
سنگین
غروبی که سوسو زد
شروعی که تاریکی ، افقش شد
و نسیمی که وزید ، تا طوفانی را بیدار کند
در تلاطم افکاری که هیچ انگیزه ای را بر هم نزد
کنار ساحلی که فقط محل عبور موشان وسگان ولگردی بیش نبود
و غروری که سوخت تا دیگر هیچ خودی را باقی نگذارد

اما می بینم
هر لحظه و هر روز
چراغ خاموشی را در دستان بی رمقی که شروع می کنند آغازی را با امید
فانوسهایی ،روشن می شوند رهجویانی راکه در این برهوت فریاد می کشند خویشتن خویش را
در طلوعی دوباره
تولدت مبارک همسفر
1
هنوز هم كابوسند
خنده هاي تمسخر آميزشان
سرهايي كه فرود آمدند مقابل "من"
براي پنهان كردن اعتراضشان
2
مرده اي بيش نبودم
همه ثانيه هاي بي تو بودن را
شوره زاری است امروز ، دلم
میان ِ این نقطه نا معلوم تا ابتدای آن سراب
به یقین رسیده اند ،رد پاهایی که نیستند میان ما
بی فایده است خشکیده ، فقط تن پوشی از چاه آبی است
چشمهای بیرون زده از حدقه مادیان حکایتها دارد از خشكی این چاه خالی
انتظار ل

اشخوران در بلندای نقطه كور میان شعله هایی از آتش،نشانه از چیست؟
بر سر دو راهی از هیچ رسیده ایم ، سیاه و سیاه تر
و زوزه ای که باد می پیچاندش برای نافهم شدن حقیقت
و حقیقت؟
زمینی که چشم به انتظارم می نشیند برای سبز شدن
و زندگی که همچنان می تپد در زیر پاهای من
و منی که تنها می گذرم از روی اجسادی که دیگر خاکند
انتخاب کرده اند و امروز نیز
با انگشت نشانم می دهند ،راهی که پدرانمان هنگام فتح قله هیچ ، از آن گذر رفته اند
چه باید کرد؟ این احمقانه ترین سئوالی که از دیگران خواسته ایم
شُكر
مقصر اين ويراني هم مشخص شد!؟
زلزله بود!؟
نه سقف كاهگلي من!؟
چیز دیگری ندارم
همین بود " قسمتم " از همه خودم
که امروز با تو
تقسیم می کنم
قلبم شكست آذربایجانم را ، زلزله .
نفسم بند آمده ، قلمم سنگین می نویسد
تسلیت را ، هموطن
با هم آمده ایم
چون سایه هم
نه در این تنهایی ایستگاه ، فقط
که لحظه هایم را نذر نگاهش می کنم
حتی
هنگامی که هیچ ایستگاهی نبود

پدر بزرگ بود و رادیویی تک موج
و گوشهایی که سفیدی وضعیت ِسیاهی را انتظار می کشیدند
بختم سیاه بود یا سفید ؟
نمی دانم
اما هنوز هم منتظرم ، صف های طویل انتظار را
بذار برای لحظه ای
رضایت رو ، توی چهره ات ببینم
بهترین گل بهشت رو
از توی ، چشات بچینم
با یه بوسه......روی گونت
فریاد بزنم.........................دوستت دارم
تا که شاید
لحظه ای........خستگی راه ، از تنت در بیارم
1
روحم را پاره پاره کرده ام
بر ورق پاره هایی ،
بنام شعر
2
فراموشم کن

خرابه ای بیش نیستم
علی آبادی که فقط ،در رویای تو آباد بود
3
امروز کلمه هستم
نسیمی از یک تصویر ، یک حادثه
اما فردا
کلماتی که سیل خواهند شد
در روزی که همه شعرند
و آغازی بود دوباره برای من
زمینی که چرخید وچرخید
که با تو
هم سایه شوم
برای شبی که پِک پِکت کنم تا طلوع
صبح را مستِ مست
سر آغازت کنم

عادلانه نيست
این عدالت ، عدالت نیست
هیچگاه نبود
حتی
وقتی سعی کردی عادلانه تقسیم کنی عدالت را

تا تسلیم تو باشم !؟
2
شايد هم تو
تغيير مزاج داده اي
ديروز شور مي زدم !؟
امروز بي نمك شده ام !؟
دنیا در نگاه تو شد
من ، غرقِ در نگاه تو
دنیا را آب گرفت
من ،هنوز هم ، غرقِ در نگاه تو
خیلی ها خواهند گفت " دیوانگی است"
شاید !؟
چه فرقی می کند ؟ باشم یا نباشم ؟
مهم همین لحظه است
که زمان ایستاد ، برای من
خستگی بهانه شد، چادر می زنم ....
همین جا،کنار همین لحظه از نگاه تو
تجربه گرانی است
بی تردید
مردمی را که نمی دانند
سلام گرگ ، هنوز هم بی طمع نیست
محاله
حتی به این حصار دوستت دارم ها نیز عادت کنم
من
عادت پرواز دارم
زندگی را
رويید
کنارِ ردِ پایی میان صخره ها
در پیچاپیچی از هیچ
و تراشید ، آخرین قطعه از خودش را
در زمستان ِ آن روزها
فریاد مسلسل ،سکوتش بود که می شکست

اما
برای شمارش جوجه هایش ،حتی کشاورزی هم بیدار نشد
و نه شهری
ولی این زمین بود که زیر پاهایش سکته زد
در آغوش ِ فریبستانی از هیچ
بدنبال باد دویدن
نمی دانم
در جهنم ، می توان عاشق شد!؟
اگر نه؟
پس چرا ، من عاشق شده ام؟

شاید بهتر بود ،می رسیدم
بعد
از چشمات می افتادم
2
قبول دارم

کورکی احتیاجی نیست
تصادف بود
مقصر.......من بودم
به سمت تو آمدم........با چشمانی بسته
بزرگترین دروغ ، مهم ترین باورم بود
هنگام پرتاب سنگ به تو ، برای نجات خودم
می گذشتم از روی اجسادی که دست و پا می زدند زندگی را
بر زمینی که دیگر سیاره نبود
ایستاده مقابل چشمان کورم ، تا خورشید نامیده شود
خدایانی که دیگر عبادت نمی شدند ،هرز ک

نار خیابانها به حراج می رفتند
تا امروز ، بار دیگر
هنگام دست کشیدن از باورهایم ،غول چراغ جادو بیرون خزید ، از آستین پاره و بید زده آدم
بشر متولد می شد از پیله تکامل
و پیغمبری با هفت فرمان و عصایی که اژدها شدن معجزه ش بود
کشتی که دیگر قرار نبود من سوارش شوم
خدایی که دیگر نمی بخشید وقتی خون مهمترین رودی که جریان داشت
و انتقام تنها آوازی که پیر مرد زمزمه اش را می خواند در غاری که تنها سر پنای بشر می شد
عشق تنها جرمی ، که بدون محاکمه اعدام داشت
و سر هیچ بی گناهی بالای دار نمی رفت وقتی همه گناهکار بودند
معجزه لقمه های نانی بود که می خوردند
و انتظار پایان خوشی نداشت ،برای من که ثانیه هایم را می باختم در قماری که برنده ای نداشت
مسابقه ای را تماشا می کردم که تنها بازنده اش من بودم
و اخلاقیات
كیرش بود که بر پیشانیم می خورد،وقتی دروغ مهمترین باورم شده بود
تا باور کنم
بغداد بود و چهل تن دزدش و علی بابایی که با ورد ، درها را می گشود
يك پاسخ پيدا كرده ام
فقط يك پاسخ
براي دهها سئوالي كه داري
اما
منطقي
تا قانع شوي

و حسابي
كه نا حسابش نخواني
"من عاشق شده ام"
همين
بر امواج سوارم
گاهي هم شعر مي گويم
منظره اي
لذتي
شايد هم تخته سنگي
چه مي دانيم
شايد هم به تو
مي ايستيم
حرف مي زنيم ،آشنا مي شويم ،گاهي هم عاشق
شايد مسيري را با هم رفتيم
يا نه
تو تنها بري
ولي من با تو مي روم
با يادت هميشه ، تا انتهاي مسير

۵/۲۱/۱۳۹۱

و آغازی بود دوباره برای من
زمینی که چرخید وچرخید
که با تو
هم سایه شوم
برای شبی که پِک پِکت کنم تا طلوع
صبح را مستِ مست
سر آغازت کنم
1
عادلانه نيست
این عدالت ، عدالت نیست
هیچگاه نبود
حتی
وقتی سعی کردی عادلانه تقسیم کنی عدالت را

تا تسلیم تو باشم !؟
2
شايد هم تو
تغيير مزاج داده اي
ديروز شور مي زدم !؟
امروز بي نمك شده ام !؟
تو شیری ،از سرزمین شیرانی
پهلوانی ،از تبار خاک دلیرانی
توعیاری ،غرور ایستاده ،ملت
نمي دانم
کُردی ،تُرکی بلوچی یا فارس؟
مي دانم
تو همان پرچم سه رنگ ایرانی
بی شک
این مدال غرور آفرین است
بلاخص ،برای ملتی که غرورش بر خاک و خون است
دنیا در نگاه تو شد
من ، غرقِ در نگاه تو
دنیا را آب گرفت
من ،هنوز هم ، غرقِ در نگاه تو
خیلی ها خواهند گفت " دیوانگی است"
شاید !؟
چه فرقی می کند ؟ باشم یا نباشم ؟
مهم همین لحظه است
که زمان ایستاد ، برای من
خستگی بهانه شد، چادر می زنم ....
همین جا،کنار همین لحظه از نگاه تو
تجربه گرانی است
بی تردید
مردمی را که نمی دانند
سلام گرگ ، هنوز هم بی طمع نیست
تجربه گرانی است
بی تردید
مردمی را که نمی دانند
سلام گرگ ، هنوز هم بی طمع نیست
محاله
حتی به این حصار دوستت دارم ها نیز عادت کنم
من
عادت پرواز دارم
زندگی را
رويید
کنارِ ردِ پایی میان صخره ها
در پیچاپیچی از هیچ
و تراشید ، آخرین قطعه از خودش را
در زمستان ِ آن روزها
فریاد مسلسل ،سکوتش بود که می شکست
اما
برای شمارش جوجه هایش ،حتی کشاورزی هم بیدار نشد
و نه شهری
ولی این زمین بود که زیر پاهایش سکته زد
در آغوش ِ فریبستانی از هیچ
بدنبال باد دویدن
در آن سوی شب
آخرین موش
خسته از بازیِ موش و گربه
زمینی را می چرخاند
در خواب پیر ِ خسته ای از تکرار شبانه
سنگین شد ، باری که هیچ بارکشی نمی کشید ،دیگر به تنهایی
تعجب می کنم
مردمی که می خوابند ،در این هیاهوی سکوت تا چشم ببندند به طلوع
عجیب روزگاری است
تلفن هم جوابت را نمی دهد
و پشت هیچ پنجره ای ،چشمی منتظر نمی ماند
فریادی است که می خندد
به آسمان شهری که هیچ کبوتری جَلدش نیست و گهگاه کلاغی چون من
روی بلندترین شاخه چنارش غار غاری می خواند!؟
به در و دیوار زده ام
دروغ گفته ام
ساخته ام از خودم ،کوچه های تو در تو ،بی نام و سرگردان
چگونه آینه را نگاه کنم
تو نمی بینی ! من می دانم
بی هویت ترین جانور
تفاوتها را پذیرفته ام ،نه برای خویشتن خویش
صداها را شنیده ام ، نه برای خویشتن خویش
دوستش دارم ها را، نه برای خویشتن خویش
سرکوب کرده ام ،بد کرده ام
باخته ام
دیروزم را به امروز
و
کشته ام ،شاید همه دوستش دارم های، خویشتن خویش

قبول می کنم ، مسئولیت آن را می پذیرم
این باخت ، زدو بند بود
بین من و خودم
وقتی قرار شد ،بین تو و من
یکی ،حذف بشه

۵/۰۷/۱۳۹۱

من شکستم .
تو ، رفتی !
هنگامِ خواب زمستانی نبود
چطور؟............. نمي دانم!
ولی
چشم بستند ، بسیاری
اما ،مشخص بود
او ایستاد
کنارِ همین غرور شکستهِ من..........تا خم نشوم
و دلیلی برای رفتنِ تو
شاید
مرهمی برای خوابِ ، بسیاری
روحم تسخیر تو شد
حالاچه کنم؟
گورم را گم کرده ام
همان به که امروز ، آفتاب پرستی کنيم
لقمه ای نان را ، باید زبان درازی کنيم
نامی نگرفت ،لحظه هایی را که دفن کردند
در هیچ سندی
و ثبت شدند ، در سیاه ترین برگهای سفید تاریخ
دویدن در کوچه پس کوچه های زرد پاییزی
همین دیروز
که تقویم، تابستان را اشاره کرد
ریزش جوانه های سبز! تیر را
و سرمای تن ، از زمستان گفت
سیاهی روزی را که از طوفان حکایتها
دست روی دلم نگذارید
شکسته است
تکّه تکّه
کوچه های زرد پاییزی را
و
تقویمی که تابستان را اشاره دارد
هنوز هم
واقعیت!؟ یا فریب!؟
سوز سرمایی که می سوزاند اعماق وجودم را؟
یا
اصراری که کوشید ثابت کند ، نه؟
بیشترین سئوالها را از خودم پرسیده ام
و کمترین جوابها را .....،از نگاه تو
به بازی داده ام خودم را
سالها است
هنگام پرسه زنی میان آغوش سرد تو در لقاح یک عشق مصنوعی
چه انقلابی است !؟ که از دلِ این انتحار بیرون می آيد!؟
مردانِ بزرگی رقم زده اند
تاریخ این سرزمین را
نه
مردمِ بزرگی!!!؟؟؟
مهمترین چالش بود
عبور
از مرز بین من وتو ، مبهم ترین لحظه از نگاهت
برای آفرینش یک تن ، رسیدن به علت وجود
به تو
چقدر شبیه ، شده ایم
کسل کننده
خسته کننده ترین قسمت پایان و تکراری ترین ثانیه های احساس
یک دست
دستی که بی صدا ماند
شبیه به فیلمهای صامت سیاه و سفید
سه بار کامل با یک بلیط
لاله زار
من ،پدرم و پدربزرگم
و امروز
همان عروسکهای وطنی شده ایم
دارا و سارا ،"غیر وابسته""مرگ بر وابستگی"
مرغ خانگی یک پایی که برای همسایه غاز می شد
شبیه شعارهای دهه پنجاه خودمان
وقتی روستا خانه مان بود
قبول دارم گذشته ایم یا در حال گذار
نه خیلی دور
از کوه پایین آمده ایم شهر نشين شده ايم و اصلاح طلب
اما
با سيگاربرگ هاوانايي وژستهای آب تو خیاریِ رویزیونیست های وطنی
سی باردیده ایم و شنیده ایم با" ننه من غریبم " باز گریه می کنیم
از ثانیه ها سکوت، بارور شد
ابرهای بی بارانی که باریدند
کویری ترین لحظه های ، بی کسی را
وقتی ،مترسکها
گلهای آفتاب گردان را می گرداندند بسوی خویش
تنها
تیغ گل سرخی خار می شد در کورترین چشمها
پس چرا شور مي زند هنوز هم، رود هاي دشت را
وقتی
باد های موسمی هدیه مي آورند ابرها را
برای بهار
به شروع آخرین فصل از دوستت دارم هایش رسیده ام
میان نسیمی از تردیدهایش
در فصلی از سرما که درختهایش به خیال بهار بیداری می کشیدند
بدون هیچ مقدمه ای
به آتش کشید همه رودهای سبز امید را
مبهوت به آخر سفری نشست ،در ایستکاهی متروک
و تکیه بر صندلی شکسته ای داد که ناله هایش را دیر سالی بود کسی نمی شنید
و چمدانی را گشود که مدتها بود بسته نمی شد
تا در انبوهی از هیچ به همه چیز برسد
در لا به لای درد های کهنه انباشته شده اش
برای من!؟
نسخه ای پیچاند !؟
تا دستمالش را به یادگار بر سری که هیچ گاه دردی نداشت ببندد
بازار کسادی است این روزها ، سردِ سردِ سرد
اما
نه برای تنهایی من ، که داغ است ،داغِ داغِ داغ
و تازه ، تازه می شود هر دم
بدونِ تو
آخرین نفر
در انتهای ، آخرین صف
منتظرِ طلوع بزرگترین آرزو
در اعماق کوچکترین روزنه نشسته ،خیره
به گلدانی به رنگ همه باورها
سبز
با غنچه هایی به رنگ امید
روبروی پنچره ای ایستاده به سوی بلندترین تپه های شرقی شهر
آتشی که باریددر گرم ترین تابستان قرن
در جمعی ترین گورها
که امروز من به تماشا ایستاده ام بر آن
با ظرفی پر از آب برای شستنِ جای پاها
روی
دسته هایی از سرخ ترین گلهای پرپر شده
و ساعتی که می گذشت ، ساعتها از تاریک ترن نیمه های شب
برای طلوعی دیگر
بیرون نمی آیم
در حبسم ، حبس خانگی
عمل مجرمانه ای است ، در سرزمین من
گرسنگی
آغاز دوباره ای نبود
پایان روزی که می دویدم دشتی پر از شقایق را
در غروبی که خورشیدش هزاران تکّه شد
آغاز دوباره ای نشد
حتی
آخر زمانی که چشم براهش دوختم
سالهایی که گذشت ،بدون هیچ فصلی
فقط سیاه بود،
قلمی که می نوشت سپیدی روزش را
تا عشق را به ارزانترین قیمت حراجش کنند
فقط با اشاره به یک دکمه ،هیروشیما متولد شد
چون تپه ای از خاک
در همان آغازی که دوباره ای نبود
شبی که تا طلوعش ، سه مرتبه منکرش شدم
در جمهوری که حکم بر کشیدن صلیبش دادم
با همان دمکراسی
که هیتلر را وارد کردم
تا روزولت بتواند ، جایزه نوبلش را به دور زمین بچرخاند
برای شروعی دیگر
در آغازی که دوباره ای نیست
خسته ام
خسته از این روزگار
این خیمه شب بازی و کارناوال
آدمهای مصنوعی وعوضی
خسته ام
از این بازی
نقاب بر چهره زدن
جای آدمهای خوب توی قصه شدن
خسته ام
خسته از این بازی

دارم خفه می شم
از بی هوایی
بی مهری و بی عاطفه ای
می خوام پنجره هارو باز کنم
یه کم هوای تازه
یه نفس عمیق

می خوام برم بیرون
اونجائیکه سقفی نباشه
دیوار و مرزی نباشه
نقاب از چهره بر دارم
این لباس کارناوال روپاره کنم
اونجائیکه برای نفس کشیدن
احتیاجی به اجازه نباشه
برای وارد شدن در و پیکری نباشه
برای خارج شدن حکمی برای ارتداد نباشه

ستاره هاش ساختگی نباشند
رنگ آبی آسمونش از کثیفی سیاه نباشه
آدماش آدم باشند
ادای آدم در نیارند
اونجائیکه همه فقط خودشونند
تجربه تلخی بود
دفن ،زیر خرمنها دروغ
تمامی آن لحظه هایی که او را مرثیه خواندند
هنوز هم بخاطر می آورم با هر تیر ،ثانیه هایی را که شکست
سکوت دیوارهای اتاقش را
نسیم سردی که لرزاند اندام خسته اي را
در سالنی که ستاره، میوه درختش شد
به دیدن احتیاجی نداشت ،پاهایش خوب می دانست ،که چرا برهنه شده اند
ولی دستهایش ،هرگز نفهمید که چرا در بند اسیرند
حتی لحظه ای که زندگی را
به فریاد کشید
1
همه مشکل من با تو
این نبود که نفهمیدی
فکر کردی
این منم که فقط نمی فهمم
2
نمی فهمه
نه فقط به این خاطر که شعوری نداره
داره
مشکل همینه
فکر می کنه این فقط خودشه ، که داره
یک روزِ سراسر ابری
در پایان یک عصرِ سیاه و سفید
عشق ،بازی مسخره ای که نعرهای خون سر می کشید
وسط سفرها همه ماست بود و مویز
روی یک صفحه سیاه و سفید
با مهره هایی سیاه تر و سفید تر
آری یا خیر؟
انتخاب دیگری نبود
جفت پوچ شدیم در این کارزار
من سیاه و ، توسفیدِ این روزگار

۴/۲۵/۱۳۹۱

نمی بینی
نه بخاطر اینکه ،چشم بسته پرواز می کنی
شاید فقط ، زیاد از حد
بلندپرواز می کنی
سرت را بلند کن
هنوز هستم
چشمهایت را باز کن
..... ایستاده ام
گوشهایت را نگیر ،گوش کن
........ تغییر می خواهم
....... اصلاح می خواهم
زندگی را
...... مسالمت آمیز
آبی به این آسیاب نریز
بی فایده است ، نمی چرخد
دیر سالی است که مویی را سپید نکرده است
روزگار عجیبی است
جوانان خود با سیاهی می روند
و سگان غریبه ای را خبر نمی کنند
هنوز هم می توان شنید به شبها فریاد گرگ،گرگ چوبان را
و می توان دید ،به خانه نشستن مردم را به خیال دروغ
از من نشنیده بگیر
زمزمه ها خبر آورده اند
این دیگر آسیاب نیست ،همان دیو است
که سالیان سال پیرمرد با او جنگید و ما سالیان سال به او خندیدیم
1
"چه می خواستم ؟چه شد؟"
می شنوم ،هربار
هنگام تماشای خودم
خیره می مانم به اطراف
کسی نیست
جز
همان کودک بازی گوش ، بازی دارد بامن
سالها است
هنوز پیدایش نکرده ام
2
مرسی ،احتیاجی نیست
دستهایم را نگیر
نگاه تحقیر آمیزت را بردار ،خفه ام کردی
3
بتو دروغ نگفتم
نداشتم
ولی به خودم دروغ گفتم
" دوست من!؟ "


سير تكاملي هنر
7)
شعر ،واقعيت يا ذهنيت

بارها با این جمله برخورد نموده ایم "که گاهی انسانها هر آنچه دوست می دارند می بینند و هر آنچه دوست می دارند می شنوند" .
و چه دنیای زشت و زیبایی آفریده می شود بر مبنای چنین حسی ،گاه به شکل "توهم" و گاه به اشکالی زیبا چون رویاهای زیبا و شیرین بشری که هردو به اشگال گوناگون می توانند خود را ابراز کنند ،که یکی از نمودها، خلق هنر است که شاهد آنیم ،هنرمند با الهام از یک واقعییت به خلق حسی اقدام می کند که مستقل از آن واقع به منظر ظهور آمده است ، بدیگر سخن آنکه هنرمند به خلق اثری اقدام کرده که واقعییت عینی ندارد بلکه احساسی است که شاید از واقعییتی به ارمغان گرفته باشد ، اما بلا شک این اثر نمی تواند عینیت باشد ، بلکه احساسی است که هنرمند آرزوی آن را دارد ،زمانی که شاعر از نگاه یار می نویسد ،ماه ،خورشید وفلک را برای اثبات هر آنچه حس می کند را به شهادت می طلبد ،تنها بیان رویای شیرینی است که آرزویش را می کند ، و پر واضع است که جایگاهش کجا است ،حتی این مهم را ما بارها با تصورات ذهنی جامعه نیز مواجه می شویم و دقیقا یکی از معیار هایی که کمک بسیار می کند برای به تصویر کشیدن روحیات یک جامعه ،همین فاکتور است ،بطور مثال حتما کسانی که سنی از آنان می گذرد شاهد آن بودند که بخش وسیعی از مردم در زمانی خاص تصویر آقای خمینی را در ماه با چشم خویش می دیدند ، این به چه معنایی بود؟ بدین معنا که احساس عمومی مردم ایشان را فرستاده ای برای نجاتشان از آسمانها تصور می کردند و زمانی که این ذهن از یک برداشت شخصی به یک باور عمومی تبدیل شود ،آنی می شود که شد، ولی عکس آن امکان ندارد که شما بخواهید به ملتی آنی را که باور ندارند بقبولانید ، (مثلا فلانی موقع بدنیا آمدن با ذکر علی بدنیا آمد) .حال این موضوع بدین صورت نیست که این احساس واقعییت بود بلکه احساسی بود که روح عمومی مردم به آن باور داشتند و عموم خواهانش ،
و شعر نیز چنین است،شاید بسیاری با این نظر مخالف باشند، که تفکری که ما آن را پسا مدرن در شعر می شناسیم ،شاید چیز جدیدی نیست که ما بخواهیم آن را منسوب به بخش کوچکی از خرده بورژوازی کنیم که با انقلاب صنعتی پای به عرصه گذاشته است،بلکه این نگرش جدید را می توان فرزند خلف همین احساس به شکل مدرن خویش در جامعه ای دید که از بسیاری از تضاد ها عبور کرده اند ،وقتی ما به موضوع شعر می پردازیم در هر زمان خاصی ، در واقع با درک پسامدرنی ، نگاه به پدیدها مواجع می شویم ،دقیقا تصویری که شاعر از بیان یک واقعییت در زمان خویش به رخ می کشد با تصویر واقعی خویش بر مبنای درک عمومی زمان خویش متفاوت و مستقل از آن است.(و شاید از این منظر درکی پسامدرنی در زمان خویش). بصورت جعمندی شده باید بگویم شعر تصویر یک واقع با قلم احساس یک شاعر است که با زبان خویش پای آن را امضاءکرده است ،آیا این احساس واقعییتی است که اتفاق افتاده است؟ باید بگویم ..خیر...
در خاتمه این بخش بد نیست جمله ای را از جناب شجریان بیاورم که در مصاحبه با بی بی سی بیان داشتند با این مضمون که "آوازی که من می خوانم اثری است متعلق به خودم، حتی اگر شعرش از حافظ باشد"شعر هر شاعر اثری است خلق شده از احساس شاعرش ،این احساس فرقی ندارد از نگاه یار باشد ،یا درکی که از یک اندیشه فلسفی می کند باشد ،مهم این است که وقتی حسی با بیان شعری آفریده می شود مستقل از واقعییتی است که در جریان است



نه!
دیگر ادامه نمی دهم
برگشتن از همان راهی که دیر سالی است ، می آیم
ویران می کنم
همه پل های پشت سرم را
من به جهنم ،زمین هم تحمل نمی کند
این همه فشار!؟
چکمه هایی هماهنگ ضربه می زنند ، بر سرم
آه سرم !
وای بر زمین
تاریخش هم منفجر شد
مین های کاشته شده ،کنار تک تک گلهای سرخ این دشت
چه تحملی دارم من؟
وای بر زمین
خدای ما هم گوشه گیر شد
نه می شنود ،نه می بیند ،نه دگر رغبتی به این حیوان دو پا دارد
من به جهنم ، تو هم به جهنم
بچه ای که درست کرده ایم چه ؟
کدامین هوا را تنفس کند؟
کنار کدامین ساحل...؟
زیر نور کدامین مهتاب ، عاشق شود ؟ و به آهنگ کدامین رود بنشیند؟
من به جهنم؟ تو به جهنم ؟
بچه هایمان چه؟
1
شاید بهتر بود ،می رسیدم
بعد
از چشمات می افتادم
2
قبول دارم
کورکی احتیاجی نیست
تصادف بود
مقصر.......من بودم
به سمت تو آمدم........با چشمانی بسته
1
شاید بهتر بود ،می رسیدم
بعد
از چشمات می افتادم
2
قبول دارم
کورکی احتیاجی نیست
تصادف بود
مقصر.......من بودم
به سمت تو آمدم........با چشمانی بسته
چه دیوانه سر خوشی ام
که لحظه لحظه زندگی را عاشق می شوم
خدایا شكر
که عادت فقط یک بار عاشق شدن را
از من گرفتی
و
تابستانی که از یادها نمی رود
هرگز
وقتی در همان شروع اش
تیر
باران شد
پیامش
بزرگترین دروغ ، مهم ترین باورم بود
هنگام پرتاب سنگ به تو ، برای نجات خودم
می گذشتم از روی اجسادی که دست و پا می زدند زندگی را
بر زمینی که دیگر سیاره نبود
ایستاده مقابل چشمان کورم ، تا خورشید نامیده شود
خدایانی که دیگر عبادت نمی شدند ،هرز کنار خیابانها به حراج می رفتند
تا امروز ، بار دیگر
هنگام دست کشیدن از باورهایم ،غول چراغ جادو بیرون خزید ، از آستین پاره و بید زده آدم
بشر متولد می شد از پیله تکامل
و پیغمبری با هفت فرمان و عصایی که اژدها شدن معجزه ش بود
کشتی که دیگر قرار نبود من سوارش شوم
خدایی که دیگر نمی بخشید وقتی خون مهمترین رودی که جریان داشت
و انتقام تنها آوازی که پیر مرد زمزمه اش را می خواند در غاری که تنها سر پنای بشر می شد
عشق تنها جرمی ، که بدون محاکمه اعدام داشت
و سر هیچ بی گناهی بالای دار نمی رفت وقتی همه گناهکار بودند
معجزه لقمه های نانی بود که می خوردند
و انتظار پایان خوشی نداشت ،برای من که ثانیه هایم را می باختم در قماری که برنده ای نداشت
مسابقه ای را تماشا می کردم که تنها بازنده اش من بودم
و اخلاقیات
كیرش بود که بر پیشانیم می خورد،وقتی دروغ مهمترین باورم شده بود
تا باور کنم
بغداد بود و چهل تن دزدش و علی بابایی که با ورد ، درها را می گشود

بر امواج سوارم
گاهي هم شعر مي گويم
منظره اي
لذتي
شايد هم تخته سنگي
چه مي دانيم
شايد هم به تو
مي ايستيم
حرف مي زنيم ،آشنا مي شويم ،گاهي هم عاشق
شايد مسيري را با هم رفتيم
يا نه
تو تنها بري
ولي من با تو مي روم
با يادت هميشه ، تا انتهاي مسير