۱۰/۰۹/۱۳۸۳

اگر می شد


این که میگن به تعداد آدمهای روی زمین می تونه نظر وجود داشته باشه . ! نمی دونم تا چه حد می تونه درست یا غلط باشه ولی بطور حتم یکی ازآرزوهای تمامی این آدمها می تونه این باشه


اگرمی شد
ببینیم پشت این طاق کبود رو

چی می شد

بیدار می شدیم
می دیدیم شده این جهان گلستان

چی می شد

اگر می شد
عبور کنیم از هرچی خط قرمزه
پاره می کردیم پاسپورتها

محو میکردیم مرزها رو

چی می شد

اگر می شد
می شکستیم هر چه سنت

که بدست و پامون زنجیره
می شکستیم حیارو
فریاد می کشیدیم نمی خوایم

چی می شد

اگر می شد
انسان بشیم

دیگه زندان و دیواری نبود
نبودش تابلوی ایست و احتیاط توی زندگیمون

چی می شد

اگر می شد
فرقی نبود بین این واون
گدا و پولداری نبود
آرزوها غنچه میکردند
توی دلامون بازمی شدند

چی می شد

اگر می شد
کینه هارو به عشق تبدیل کنیم
دیگه دشمنی نبود
عشق رو پیدا توی قلبمون کنیم
چی می شد

در ره غشق


اینکه بدون عشق زندگی معنایی داره یا نه؟ برام همانقدر بی معناست که بگم بدون بودن عشق معنایی داره یا نه؟ شاید اینطور تصور میکنم میان زندگی وعشق نمی تونه فاصله ای باشه زندگی همانقدر به عشق نزدیکه که عشق به زندگی البته برای اینکه این موضوع بیک موضوع فلسفی تبدیل نشه بگم که عشق موضوعی است زمینی ومختص زندها و البته در راس آن آدمیان پس تا نفسی هست باید برایش جنگید


در ره عشق
گام سنگین باید داشت
کوله باری
پر ازمهرو وفا باید داشت

درچشم
نور پر ز امید باید کاشت
بر لب
آواز ز پاکی چون دشت باید داشت

این مسیر کس نرود
روحی بلند باید داشت
در دل
چشمه ای زلال چون اشک یار باید داشت

گر پر کنی جام میت ز نور عشق
ضحاک باز کند
روزه خویش با خون عشق

گر حلقه زنی بر حلقه یار
راه آسان خواهد شد
بنگر به عشق یار
مشعوف خوایی شد

گر در رهش بر دار شدی چون منصور
سرخی ببخش با خون خود بر رخسار

زنده ام


اینکه موها یم ریختن یا سفید شدند. اینکه روی صورتم چین چورکها نمایان شدن یعنی چی؟ یعنی اینکه پیرم و باید تسلیم روزگار بی وفا بشم؟ اینکه بگم تسلیم شدم و توپیروز. معنی نداره چون اون هسته ای که برای من معنای بودن رو فریاد میکشید نه اون موهای بلند و مشکی بودند نه اون صورت صاف و بی چورک



باورت شده دارو ندارم وگرفتی
جوانی وشادابی روزگارم وگرفتی

آثاروجودت روبر پیشانیم نشوندی
زخمها برجان وقلبم گذاشتی


بدان هستم وهنوز زنده
پس کاری نکردی
بگنج قلبم گوهریست
که ندیدی
رفیق تنهایی وهمدمیست
که ندانی

اشکهایم را ببین
هنوز خشکش نکردی
لبخندم را ببین
که هنوز نربودی

دوستت دارم



می خوام بگم دوستت دارم
می دونم
برای تو خیلی کمه

جونم قربونت کنم
بپای تو بازم کمه

شاید توقع ام زیاده
به من بگی
یک کلمه
دوستت دارم
دنیا رو بپاهات میریزم
از خوشحالی
پر میکشم
تا اون سرش پرواز میکنم

منتظر



یک عمر در کنارش بود در سختیها و خوشی ها ولی امروز باید بتونه بدونه اون ادامه بده یا میره یا همینجا در کنار اون با یاد اون وبه عشق لحظه های با اون بودن مابقی را سپری خواهد کرد


تنها
در انتهای کوچه ای خلوت
صدای تسبیع وضلوات
تنها آهنگی
که بگوش میرسید

خورشید با غم نظاره میکرد
تو گویی تحملی برای دیدن نداشت
خیره به انتهای کوچه
منتظر
که شاید تنها یکبار دیگر
صدایش
یاکه نگاهش
فثط یکبار
شاید بوسه ای ازلبش

هستم


توی یه پستو زندانی شدن بدون اینکه زندانبانی داشته باشی میان حصاری حبس کشیدن بدون اینکه سلولی داشته باشی عاشق شقایق شدن بدون اینکه لمسش کرده باشی . شاید توی این فکری که دارم معما طرح میکنم ! نه! این تنها گوشه ای از آن زمانی بود که فکر می کردم وظیفه ام بعنوان یک پیشرو نجات دیگران است در واقع مثل غریق نجاتی که حتی داخل وان حمام هم شنا نکرده و ادعای نجات غریقی میکرد و وقتی دریا را از نزدیک دید از ترس پای بفرار گذاشت

در سکوت خود غرق گشته ام
در خلوت خویش گم گشته ام
درین غوغای صداها
تنهایم
میان این همه آدمی
پنهانم
صدایی جز صدای خود نمی شنوم


باید که بشکست این سکوت را
باید که در هم ریخت این خلوت را
چاره ای نیست
ایستادن دگر جایز نیست


باید که زندگی کرد
باید که دوباره ساخت
با تو
با او
با شما
باید که حرف زد
باید که فریاد کرد
باید که سعی کرد
برای دوباره شدن
عاشق شدن
زنده شدن
برای باریدن
جاری شدن


من می توانم
چون
در بودن مردن را نمی خواهم
افتادن فراموش شدن را نمی خواهم
با ستارگان بودن
خاموش شدن را نمی خواهم

گذشتن


اینکه زندگی برای زنده هاست . حرفی درست اما اینکه واقعا همه اونایی که زنده اند . زندگی هم میکنند؟منظورم اینکه اگر عاشق شدن اون روی سکه زندگی است . پس چرا نتونستم جواب عشق رو با عشق بگم

امشب عشق را به قربا نگاه بردم
برای فرار از دوست داشتن
عشق را فداکردم
نه مثل منصور
که خود بر دار کشید
نه مسیح
که خود مصلوب کرد
شاید شمعی که پایان شد
یا غروبی که پشت ابر تیره ماند
شاید که بارانی
یا تنها مثل نسیمی
حتی اگر عاشق شقایقی بود


ایستادن ممکن نیست
لایقش نیستم
یا که مثل او نیستم
مثل تخته سنگی در مسیر رود
دنیای من کجاست؟
دنیای تو کجا؟
من چون سرابی وتو زندگی
می روم برای تو که بمانی
مثل رودیکه عاشق ناری است

غریبه


وقتی از پشت تلفن بمن گفت ای کاش امروز در کنار شما در وطنم بودم نتوستم درکش کنم که چرا این آرزوش بود . نخواستم تو ذوقش بزنم وبگم ای کاش منم مثل تو در سر زمینی دور گرفتار می شدم بهتر از اینکه عمری با دروغ و چهره عوض کردن زنده باشم
ترس وادار به گوچم کرد
سرمای روزگار
فشار هوا
بیک مرتبه بدون صدا
نه ماننده پرندگان
با آواز
نه هجرت
به امید زندگی بهتر
فقط فرار بودو بس
شاید چون موشی از طوفان
بکجا؟
تنها قسمت عریان
رفتن بود


و من رفتم
برای فرار
از خود گذشتم
برای فرار
خودکشی کردم
لباسی دیگر
ماسکی بر چهره
میان خرمنی از فریبستان
که پنهانش کنم


ای کاش می رفتم
به آن دور دستها
به آن طرف اقیانوسها
ای کاش رنج دوری از وطن دیوانه ام می کرد
در سر زمینی غریب از غربت می مردم
و ای کاش در کنار عزیزانم نبودم


من خود بر دار زدم
زیر خرمنها دروغ پنهان شدم
شناسنامه ام را سوزاندم
آرزوهایم را دفن کردم
صدایم را تغییردادم


حال گم گشته ام
بدون گذشته
بدون نام

بتو محتاجم

برای من تو بهترین معجزه خدایی.توی این سرمای طاقت فرساتو بهترین سرپنایی
درین شبهای سرد و تاریک
بتو محتاجم که باز آیی
درین فریاد سکوتها
منتظرم مرا خوانی

برین دریای طوفانی
درین شعربی کلام

سکوتم را تو بشکن
نگاهم راتو بنگر

درحریم نگاهتدر اعماق درونت

جفا بر خود

بنظرم بدترین زمان زندگیم لحظه ای که حس کنم کاری از دستم بر نمییاد

اگربرده ای اسیرم
که دائم گرفتار زمانم
نه تقصیر کسان است
نه تقدیر زمانم
اگر می سوزم دائم
تاکه شود روشن زمانم
نه اینکه نیست روشن
این منم که تاریک به زمانم
اگرکویری خشکم
تشنه درحسرت آبم
در هنگام باران
این منم که بخوابم
تک درختی تنهایم
اسیربه ریشه هایم
اینکه خود نمی خواهم
از ریشه جدا آیم
اگر بطول تاریخ
بیک دمی فریاد کردم
دل به لحظه بستم
چشم به افق دوختم
دست بدعا بردم
روی ببالا کردم
از خود جدا بودم
که بر خود جفا کردم

باور


گم شده ایم
نه در بیابان
نه در آسمانها

گم کرده ایم
نه دیگری را

فراموش کرده ایم
نه سخنانش را

خود را پیدا کنیم
باید که باورکنیم

بگذار تاوانش رابپردازیم
تاوان خود را
پدرانمان را
تاریخمان را
برای امروز
برای فردا

چاره ای نیست
باید که عبور کرد
از امروز
باید که رسید
به روشنائی

باید که عبور کرد
برای آغازی دوباره
برای اثبات کردن خود
که هنوز هستیم ما

باید که عبور کرد
از خود
برای ساختن آن پیکرفرو ریخته
برای ساختن فردا

باید که خواست
نه از دیگری
نه ازبالا
که فقط از خود

باید که پاره کرد
زنجیر ها را
نمی توانستن
تقدیر
قسمتها را

دوباره


بیا ازیه نقطه ای شروع کنیم
برای بهم رسیدن دستامون و بهم بدیم
بیا تاکه بهم دروغ نگیم
عشقمونو به آسمون ریسمون نکنیم
یروز اومد و خواستی بری
این دل و اون دل نکنی
اگر هم خواستی بمونی
با دل وجون عاشق بمونی
عشقمون وگرو هم نزاریم
با این عشق بازی نکنیم
تا وقتی گفتم می خوامدحرفم و باوربکنی

۱۰/۰۶/۱۳۸۳

می خواهم شعر شوم

می خواهم امید باشم
امید زندگی
برای از دست دادها
آنانی که فراموش شده اند
برای آن تنهای عاشق
آن خسته زدست زمانه
برای آن رفیق تنها
در گوشه سلول
برای تمامی عاشقان زندگی
می خواهم نور باشم
در تاریکی
تا بتابم بر آن قفسهای تنک وتاریک
بر آن سلولهای نمناک
بر آن گدال تاریک
می خواهم فریاد شوم
در سکوت
برای آن قلبهای تیره
تا برسانم درد هزاران فریاد خفته
تا بلرزانم تمام کاخهای ستم را
تا بیدار کنم تمام خفتکان را
می خواهم اشک باشم
در چشم عاشق
تنها بخاطر تسکین دلهای درد کشیده
و بارنی شوم برای تمامی کویر های تشنه
می خواهم بذر شوم
بذر عشق
برای آن دشتهای کهنه
برای آن قلبهای تنها
تا پلی شوم برای دوستیها
تا مهری شوم بر سینه مادر
می خواهم شعر شوم
بر سینه عاشق
تا بمانم
تا بخوانم
تا بسازم
تسکین دهم
امید شوم
تا زنده شوم
می خواهم شعر شوم

برای من تو شروع دوباره ای

توی تنهایی من تو هنوز خاطره ای
توی خلوت سکوتم بهترین ترانه ای

برای این ساز شکسته بهترین آهنگی
برای بودن من تو بهترین بهانه ای

توانی نیست واسه رفتن نفس بهاره هستی
دلیلی نیست واسه ماندن شروع دوباره ای

برای لحظه های تکراری عمرم ماندنی هستی
برای رهائی از خود تو بهترین نمو نه ای

توی این گوشه سلول واسه من روزنه ای
توی یاس و نا امیدی امیده دوباره ای

رفیق بده باده ساقی این بتخانه تویی
من اسیرم تو آزادی و د یوانه ای


درد عاشق

زمانه بي رحم ليك بي عشق نمي باشد

عاشقي تنهايي است بي يار نمي باشد

بودنم آسان شد و اختياري نمي باشد

شدم در عذاب و آرامشي نمي با شد

براي عاشق نقطه ي پا يا ني نمي باشد

مرگ عاشق نقطه ي پايانش نمي باشد

شمع و سوختنش آخر كار نمي باشد

زند گي عشق وعشق زندگي نمي باشد

۱۰/۰۵/۱۳۸۳

نگاه تو

سنگيني نگاه تو
تحمل ايستادن از تنم روبود
نياز بودن با تو
فكر نبودن از ذهنم روبود
حس گرماي كنار تو
سرماي تنم زدود
حلقه دستان ظريف تو
هوش و حواس از سرم ربود
مستي جام چشمان تو
تلخي بودن از لبم ربود
آهنگ صداي تو
شعر بودن بر دلم نمود

کتاب نا تمام

پیچیده در هم
دیروز و امروز
بودن ونبودنها
کردن و نکردنها

شدندکلافی سردرهم گم
ربودندلحظه های امروز را

از دست رفت
غروب کرد بودن
بدون هیچ حاصل

برای بر جای گذاشتن
صبح فردا که او آید
کتاب ما مانده بی خط

چه حاصل؟
از آن گذشتن
ابلیس ندانستن
بر جای گذاشتن

بپا خیزید
ای نسل سوخته
کنید روشن
کنید خوانا
آن دست خط مانده
از کتاب دیروز ما

برای نسلی که می آید
می خواند
می خواهد

باید که بر چید
کارهای مانده
برای هموار کردن
باقی راهی که مانده
برای پایان دادن
برای پیچیدن در هم
برای بودن
برای ماندن
در کنار هم
یکی شدن
برای ساختن
برای نسلی که می آید

فراموشی

چغد پیر تنهایی
تکیه بر ویرانه های گذشته
بیاد شبهای تیر و تاریک
می خواند

سکوت مانده از شب
خاطراتش
به بلندای مرگ جوانی

فراموشی
گرفته در چنگال رسوایی
آن همه لحظه های شیرین
تا دهد بر باد

خاطرات مانده
می زند
نهیبی بر تن

سوز و سرمای مانده
در استخوانهای خسته
که هنوز مانده ام من

کنم روشن
نه آن ویرانه
که آن مرده

کنم آواز
نه زان چغد پیر تنهایی
که هست خسته


کنم پرواز
برآن بال کبوتران فردا
نشینم بر آن بلندای خاطراتم

کنم شیرن
شود روشن
این باقی راهی که متنده



مسافر

تنها مسافر جاده ای غریبم
سرنشین ماشین زمان
در امتداد شب
به وسعت دید
در مسیری یکطرفه
در نهایت بن بست
بر گشتن بی معنی ترین سخنها
لحظه ای ایستادن ممکن نیست
همه چیز برای رفتن است
خوردن پوشیدن آشامیدن
حتی خوابیدن

می توان ناظر بود
طلوع یا که غروب

می توان عاشق شد
می توان اهنگی شنید
اما نمی توان ایستاد
نمی توان برگشت

تنها عبور لحظه هاست
نشان رفتن

عبرت بی معنا ترین درسهاست
قانون تکرار تکرار هاست
صدای همهمه بسیار
دروغ...قصه

حقیقت
در حاله ای از ابهام
در پس تاریکی..... درامتداد شب
در مسیری بن بست

در آن گذر


درآن استراحتگاه ابدی
میان تلی از خاک
نقطه ای است بنام قبرستان

اقیانوسی از خفتگان
قبرهایی تزئین شده
با سنگ وگل بوته ها

میان آن همه
قطعه ای است بی نام ونشان
قطعه ای به وسعت عشق
به عمق یک فاجعه
به رسوای یک تاریغ
در نهایت کینه

نه سنک قبری
نه تابلوی حمدی
نه نامی ونه نشانی
تنها تاریغ مردن

ایستادم
زانوان بی حس
چشمهاپر ازاشک
فریادی به سینه

در حسرت شاید که حسادت
به چه جرمی؟
شاید که عشق
بهرچه؟
شاید تثبیت قدرت
به چه قیمت؟

صدای ناله مادرن
آه درسینه پدران
اشک کودکان یتیم شده

چه کسی؟
به حکم کی؟
شاید که قاضی؟
یا زننده گلوله؟
شاید که امثال من
یاتو
با بستن چشمها
گرفتن گوشها
با سکوتمان
بارفتنمان

تا طلوعی دگر

سرد است وتنهایی
سرد است و بی پناهی
سرد است واسیری
در چنگال شب گرفتار
مصلوب بر زمین وتازیانه های شب بر تن وجان

سرد است ومن زنده ام
در جنگی نا برابر
برای بودن
تنها غریب نا امید

دستها توان با هم شدن را ندارند
پاها توان رفتن را ندارند
چشمها توان دیدن را
حتی آتش توانی برای گرم شدن را


دریغ
از مرگ همچون سایه ای در شب
در انتظار
تنها شاید در کمین لحظه ای
امشب یا فردا با طلوعی دگر




تنها

در مسيري نا معلوم
تنها
صداي بوق ماشينها
نگاه تحقير آميز پير زنان
بوي تافن تن مردان نقاب دار
وباز تنها
تنهاي تنها
وباز در كوشه اي از خيابان در انتظار
شايد بازيچه اي بيش نيستم
در دستان عروسكباز
براي اثبات پوچيها
وعريان كردن چهرهاي نا پاك
بدست من عريان نا پاك
شعري كه همه مي هراسند از آن
اما من فريادي از آنم
تقدير
قسمت
و يا هرچيز ديگر
امروز يك بازيگر
تنها
يك روفتگر
براي عريان كردن نا پا كيها
ااز چهره فريبكاران

انتقام

تا بحال آرزوي مرگ مادرت را داشتي
كه زمين دهان باز كرده ببلعدش
آه خداي من
بارها آرزوي مرگش را داشته ام
بجرم خيانت وجفا بر پدر
بجرم پرسه زدن در خيابان
بجرم تهديدها و كتكهايش
و امروز
خود را نمي بخشم
هيچگاه
در اولين فرصت رهايش كردم
حتي لحظه اي به حرفهايش اهمييت ندادم
نگاهش نكردم
ولحظه اي در آغوشش آرام نگرفتم
وتنها با تنفر از او زندگي كردم
چرا كه عاشق نبودم
چرا كه معني عشق را نمي دانستم
اما او عاشق
عاشق من
عاشق زندگيش
عاشق پدر بيكارم
وبراي بقايش
آماده هر كاري
حتي حراج تن خود
آه خداي من مرا نبخش
آن همه جفا
آنهمه بي مهري
بيك عاشق

بیاد تو

صبح را با صداي زنگ تو شروع كردم
صدايي آشنا فرا سوي فاصله ها
مثل روزهاي ديگر
و غروب تو تنها رفتي
هماننده روزهاي ديگر
اما امروز
ديگر صداي زنگي مرا از خواب بيدار نكرد
و ليوان چايت خالي نشد
ومن تنها براي خود سرودم
بياد تو
براي تو
تنها عكسي از تو
با خروارها خاطره
همان نگاه
همان خنده
و باز با همين خنده
روز را آغاز مي كنم
اما بدون تو

خوشا آنان که رفتند

سکوتم را تو می دانی
لبخند بر لبانم را تو می خوانی

نگاهم را می شناسی
فریاد درونم را تو می دانی

خوشا آنان که گذر کردند
سر مست جان فدا کردند

خوشا ایستاده زین ره عبور کردند
شدند عاشق و عشق معنا دادند



۱۰/۰۴/۱۳۸۳

زندگی

وآن دم كه خورشيد شب را نظاره كند
واين چرخ دووار روي به خورشيد نگاهي كند
و آن دم كه نسيم سحري از پايان شب خبر دهد
و پرندگان عاشق آوازي پر از عشق سر دهند
و طوله روباهاي وحشي سر از سوراخ بيرون كنند
لحظه اي است كه خون زندگي طوفان مي كند
لحظه آغازين دوباره
براي بودن
شروعی دوباره
براي با هم شدن

دگر نمی آید

فکر می کنم یه صدایی توی گوشم زمزمهایی می کنه ..که زمان مثل باد عبور می کنه وچیزهایی که امروز تازه و زنده اند در حال پیر شدنند می تونی یه آینه پیدا کنی و خودت رو با دیروز مقایسه کنی
دگر اشکی نمی آید
صدای شیون وهق هق گریه
پشت تابوت عزیزی
بوی قهوه تلخ واسه مرده
بوی بهار وپائیز وزمستان
صدای شر شر بارون توی ناودون
بازی بچه های توی کوچه
سوت شبگرد
ناله مست عاشق
بوی رفاقتهای قدیمی
حال و احوال پرسیدن از هم
دعوا کردن پای ناموس
فیلم قیصر
صدای ساز وآواز توی کوچه
تضنیف خوان ونقال سر کوچه
در باز خانه ها
صدای یا الله گفتن
دویدن
واسه سر پوشی روی سرها
گذاشتن
صدای پیچیدن باد
لای کاغذ کشی ها
دنبال بهانه واسه جشن توی کوچه
تاضبح کشیک کشیدن
بیدار موندن
زیر نور مهتاب
صدای قه قه خنده
دعوای زن و شو هرهای محله
صدای آواز مرشد
زنگ باشکاه
واسه گلریزون مشدی
کوفتن درهای بسته
به نیمه شبها
بردن توشه غذایی واسه بچه یتیمها
دگر نمی آید

لحظه جدایی

وقتی آدرسش را بعد از بیست سال دوری و بی خبری پیدا کرده بودم نمی دانی چقدر خوشحال شدم و با چه شوقی برایش نامه فرستادم وبا چه دقتی بارها خواندمش تا شاید چیزی را از قلم انداخته باشم نامه را به پست سفارشی وسریع سپردم تا زود بدستش برسد ..روز ها و هفته ها گذشت کم کم داشتم نا امید می شدم که پستچی نامه ای از آنطرف اقیانوسها برایم آورد سریع بازش کردم بر روی کاغذی که از دفتری کنده شده بود و خطی که نشان از سریع نوشتن نامه داشت ودر ده خط جواب نامه چند صفحه ایم را داده بود که فبل از شروع آورده بود که من او را بخاطر دست خط و احیانا غلط دیکته ایش او را ببخشم چرا که با عجله و در اتوبوس این نامه را برایم می فرستد واینکه زمانه تغییر کرده و خلاصه از این حرفها
تنهاشاید لحظه ای بود
لحظه جدايئ ها

لحظه كندن ها
بدون حتي فرصتي براي آخرين ديدار

شايد كه يك روء يا بود
يا حادثه
و يا بهانه
كه سالها منتظرش بوديم
و امروز در آغوشش
مانند برگي خشك
كه عادت تنها بهانه ماندنش
نا اميد
تنها
منتظر
شايد معجزه اي
یا بهانه اي و یاحادثه اي
براي كندن
جدا شدن

نمي دانم

اما آماده
چمدانها بسته
و با اولين نسيم
به دريا زديم
سوار بر امواج خروشان
تكيه بر تخته هاي شكسته گشتي

در تاريكي
فقط پارو زديم

بكجا؟
تنها شايد به ساحلي دیگر

براي چه؟
شايد لحظه اي آرامش
بر ماسه هاي گرمش قدم زدن
چشم فرو بستن آساييدن

اما امروز
كه پرتوهاي خورشيد بر صورتم سیلی زدند
چشم گشودم
تنهاي تنها
در اقيانوسي از فاصله ها
ترسيدم
عرقي سرد بر پيشانيم

چشم فرو بستم

شايد
ديگران نجات ياقته اند

شايد
او امروز در كنار ساحلي قدم مي زند
و بدور دستها مي نگرد
آهي ميكشد
لبخندي مي زند

و من با او مي خندم
بياد آنان
بياد لحظات گم گشته ام
آن خاطراتي كه هنگام فرار فراموشش كردم

و امروز
از میان آن خرمنها
آن سالها
وآن لحظه ها
تنها قطره ای
که نقش صورت ترا در آن می بینم

۱۰/۰۳/۱۳۸۳

می توان

می توان شیرین سخن گفت با دروغ
پوششی کردش بهر فریب
می توان پشت او پنهانش کنی
چهره زشت خویش زیبایش کنی
می توان کاخها ساخت با فریب
تاج ها با اشک یتیم بر سر کنی
می توان ارزشش نمود و برتن کرد
سیاهی شب را به روز تشبیه کرد
می توان چوبه های دار بر پا کنی
به خونخواهی از حق خونها جاری کنی
می توان بهر فریب مزه حق را تلخ نمود
روزی هزار بار انالحق گویی و بر خاک کنی
می توان شعر بنی آدم را سردرش کنی
چشمهارا بست وانگارش کنی
می توان چهره خود عریانش کنی
عریانتر از هر پنهانی کنی
می توان فریاد زد کین منم
عاشقم واین عریان منم