۵/۰۶/۱۳۹۲

آغاز دوباره ای نبود
پایان روزی که می دویدم دشتی پر از شقایق را
در غروبی که خورشیدش هزاران تکّه شد
آغاز دوباره ای نشد
حتی
آخر زمانی که چشم براهش دوختم
سالهایی که گذشت ،بدون هیچ فصلی
فقط سیاه بود،
قلمی که می نوشت سپیدی روزش را
تا عشق را به ارزانترین قیمت حراجش کنند
فقط با اشاره به یک دکمه ،هیروشیما متولد شد
چون تپه ای از خاک
در همان آغازی که دوباره ای نبود
شبی که تا طلوعش ، سه مرتبه منکرش شدم
در جمهوری که حکم بر کشیدن صلیبش دادم
با همان دمکراسی
که هیتلر را وارد کردم
تا روزولت بتواند ، جایزه نوبلش را به دور زمین بچرخاند
برای شروعی دیگر
در آغازی که دوباره ای نیست

هیچ نظری موجود نیست: