۵/۰۹/۱۳۹۲

پریدم
از هجوم احساسی سرد
کنار برکه ای سبز
که ابو عطایی نمی خواندند هیچ قورباغه ای .
هوای اطاق می لرزید ، و می خزید ،زمین سختی را ، در سکوت راهرو هایی منجمد .
دربهایی که ایستاده اند همه کنار هم در غل و زنجیر
اما
پوسیده بر پیكره ای آویزان در چهار چوبی آهنین .
دو روز بعد از خوشبختی
که رویاهایم را عشق بازی می کردم ،بر چرخهایی که می چرخید
اما
بدون هیچ لنگی
حبسی نمی کشید در گلو ،هیچ نفسی
و گره ای نمی بافتند رویاهایشان را ، هیچ مشتی
و ستاره ای که می خندید ، از پشت بلندترین پنجره آسمان
شیرین ترین
خواب را

هیچ نظری موجود نیست: