۴/۱۸/۱۳۸۴

تنهایی

تنها صدایی که بگوشم می رسید صدای آژیرماشینی بود که در آن بودم وتنها چیزی که حسش می کردم دستانی بود که سرم را به پایین فشار می داد البته ما مور بدی بنظر نمی رسید سئوال کردم "کجامی ریم" یکی از مامورین سلاحش را روی پیشانیم گذاشت وگفت"خودت چی فکر می کنی؟" اما قبل از اینکه فکری کنم اون یکی جواب داد "می ریم اوین" دیگه چیزی نگفتم راستش چیزی نمی تونستم بگم دلشوره ای عجیب تمامی وجودم رو گرفته بود ،دلشوره ای همراه با نگرانی شدید. البته نه زیاد برای خودم تنها نگرانیم مادرم بود وآخرین صحنه ای که در ذهنم از اون داشتم زمانی که مامورین از در دیوار به بالای سرم ریخته بودند وچهره مات زده مادرم که از ترس یا تعجب زبانش بند آمده بود و اینکه با این موضوع چطور کنار می یاد بهر ترتیب ماشین ترمز کرد صدای باز شدن دری را شنیدم می تونستم حدس بزنم کجا بودیم و این صدا باز شدن کدوم دری است که بروی زندگیم گشوده شده واینکه بار دیگر باز صدای باز شدنش را می شنوم ویا اینکه این آخرین باری است که این صدا بگوشم می رسد ماشین حرکت کرد وبار دیگر با ترمزی شدید ایستاد ، از ماشین پیاده شدم با پایی برهنه و زیر شلواری نخی به رنگ کرم باچشمبندی مشکی که دنیا را برایم تاریک نماید وتنها روزنه ای که مرا با بیرون متصل می کرد یعنی همان روزنه ای که از زیر چشمبند برایم باقی مانده بود. مرا به اتاقکی بردند به پاها پابندی زدند و تحویل زندانبانان. دستی به پشتم خورد به این معنا که حرکت کنم به محوطه بازی رسیدم و پله هایی که می بایست بالا روم پله هایی کوتاه با رنگی مشکی در همین زمان وارد سالن بزرگی شدیم که کوچکترین صدایی را انعکاس می داد از جلوی درهای زیادی گذشتم درهایی که میشد براحتی حدس زد که مخصوص باز جوییند جلوی یکی از همین دربها ایستادیم مامور گفت پشت به دیوار


شبی سرد و تنها
در قفسی پنهان
تاریک و خسته
تنها روزنه ای
زیر جشمبند تاریکی


شبی سرد و تنها
تازیانه های شب
شبی تاریک
تاریکتر از ظلمت
خسته از بودن
دیده شدن
پنهان بودن


شبی تنها
تنها تر از پنهان بودن
صداهای خسته
نگاهای بسته
لبهای مانده


شب بلعیده شدن جان
ستاره شدن نام
شب پیمان بستن با خود


شب سرکوب کردن فریاد
شب مظلوم شدن یار
شب عاشق
شب معشوق
شب مستی


شب گفتن یا نگفتن
شب حراج وجدانها
پنهان کردن دست یاری
شب نه گفتن به شیطان


شب تکه تکه شدن گشتی
شب فرار کردن از خود
شب بلند کردن سرها برای دیدن یار
نوشتن تا صبح و بیدار ماندن تا شب
نام.....
نام پدر........
نام سازمان.......
........
......
شبی سرد و تنها
باز شدن درب و
شنیدن آهنگی آشنا
نه!
نه!
نمیشناسم!
جاری شدن امید
از بودن
جرات ایستادن
نگاه کردن
اشک ریختن
از زیر چشم بند گریختن
بر سیاهی خندیدن
دیدن چهرهای عاشق
همه فریاد
همه آزاد
مست و هوشیار



شبی سرد و تاریک
ایستاده بر عرشه شکسته
چشم دوخته به فردا
اسیر در چنگال بودن
ناخدایی خسته