۹/۱۹/۱۳۸۶

غمگین ترین شب



امشب غمگین ترین شب عالم شد
ماه خجل ز دیدن
پشت کرده است

ستارگان ز شرمشان خاموش شدند
جارجیان بر طبل
"شهر بیداراست"

آسمان ترکید ز غصه اشک باران شد
زمزمها پیچید
"عشق بر داراست"

میکده ها خاموش
مستان هشیار شدند
عاشقان سوی مزار
"عشق بر دار شد"

ساقی بریز باده
عشق بر پاکنیم
کین عشق است
"یار بر دار شد"

۸/۰۲/۱۳۸۶

مرا بخوان



درین شبهای سرد و تاریک
بتو محتاجم که باز آیی

درین فریاد سکوتها
منتظرم مرا خوانی

برین دریای طوفانی
درین شعربی کلام

سکوتم را تو بشکن
نگاهم راتو بنگر

درحریم نگاهت
در اعماق درونت

بپا


1

سکوتم را تو می دانی
لبخند بر لبانم را تو می خوانی

نگاهم را می شناسی
فریاد درونم را تو می دانی

2

خوشا آنان که گذر کردند
سر مست جان فدا کردند

خوشا ایستاده زین ره عبور کردند
شدند عاشق و عشق معنا دادند


3

بیا
ایستاده به جنگ با خصم رویم
برای آزادی سرود دیگری شویم

مشتها را باردگر گره زنیم
فریادها را نثار امروز ودیروز کنیم
چه نشسته ایم؟
بهر چه سکوت کرده ایم؟
بیا تا غذائی بهر گفتاران مرده خوار شویم




۷/۰۴/۱۳۸۶

اسیرم





در پی معنای عشق
اسیرم
پی علت آغاز تولدم
هنوز.

در حسرت معنای یک نگاه ساده
شنیدن قصه های بی کلامم
هنوز.

در دل شور زندگی موج می زند
بدنبال معنی شعر زندگییم
هنوز.

زمستان رفت و پناه به خوابم
بهار آمده و گرفتار باد خزانم
هنوز.

می چرخد فلک و من ایستاده ام
منتظر رسیدنش هستم
هنوز.

ساقی کجاست باقی
که نیمه راهیم
هنوز.
نکرد مست و نشد مرحم
به همان حالیم
هنوز.

یا دگر نیست درمانی مرا
یا می دگری ریز
که بد حالیم هنوز.

از غافله جدائیم
در تنهایی اسیر
سوخت شمع و پروانه در حسرتش
مانده هنوز.

این ره بی تو کی روم
پر ریز که تا سحر
باقی است
هنوز.


این امام زاده
گور کند
شفا ندهد
فکری دگری کن
تا وقت مانده
هنوز.

از نقطه صفر عبور
نکرده ایم
مرحمی بهر دوا
نیافته ایم
راهی دگر
که پیگره اش از نفس نه ایستاده
هنوز.

نفس تازه ای از هوایی پاک
که ایستاده این قلب
لیک
امید باقی است
هنوز.

مرحمی دگر
که نمرده
فریاد خاموشی
هست هنوز.




اسیرم هنوز



فریاد بر آورد
با هزاران درد زسینه
در قعر صحرا تشنه و تنها
رهایم کنید.

باسنگ ز هر کوی
بر سرو صورتم
زنید.

دستم ز تن جدا قطعه قطعه ام
کنید.
مصلوب بر سر کوی آویزان
رهایم کنید.

با دست خویش حلقه دار بر سرم
کنید
در خاک مدفون ز روزگارم
کنید.

در پی دعوتتان آیم
پشیمانم کنید
آواره و دربدرم سازید
دیوانه ام کنید.

خود نشان بر سینه ام کنید
جانم نثارش کنید.

لیک دگر خود بر خواب
نزنید
تاریخ را دگر شرمسار
نکنید
بیدار شوید.


پایان


کاش
سرابی بود و می گذشتم
خوابی می شد
که می پریدم.

کاش
کتابی بود
صفحه آخری داشت و نتیجه ای.

خسته ام
کاش پنچره ای بود
هوای تازه ای و نسیم بارانی

کاش
دری بود
برای وارد شدن
برای خارج شدن

کاش آغازی داشت تولدم
شروعی بود برای آغاز
خطی برای پایان
کاش پایانی بود

زندگی



هنوزم
چیزی هست که عاشقش بشی
بهانه ای که بخاطرش زندگی کنی

هنوزم
چشمی هست
نشسته منتظرت
نفسی که با نفست همنشین کنی

هنوزم
باز می شند لاله ها به هنگام طلوع
مهتاب رو می شه دید پشت پرده های شب
می تونی بشنوی آواز زندگی
حس کنی نسیم باد و رو گونه هات

هنوزم
بهانه برای زندگی کردن زیاده
شاید
به اندازه تمام لحظه های زندگی




۷/۰۳/۱۳۸۶

تولد ستاره





مرا با خود ببر

به انتهای سفر
به نقطه پایان
که فریاد می کشند
اینجا است
آخر خط!

مرا با خود ببر
پشت دیوارها
آن دیوار بلند
بابرج های آهنینش
پشت آن تپه
که ایستادند هزاران سرو بلند
و آواز خواندند
آزادی.
پشت آن دیوار بلند
که چغدها می خواندند
سرود انتقام.
که ماه بیرون نیامد از خجالت
وشب ستاره باران شد

مرا با خود ببر
به زادگاه ستارگان
به انتهای آن رود نغمه خوان
به دریا
که رسید ماهی سیاه کوچولو

مرا با خود ببر
به آن خاک تشنه
خاک عاشق
میکده مستان
به خاوران
منزل گاه ستارگان
به دریا
به انتهای آن رود نغمه خوان

۴/۰۸/۱۳۸۶

هیجده تیر

چند سالی است که از آن روزها و شبها می گذرد روزها و شبهایی که ناظر بیداری نسلی بودند که فریاد کشیدند ما هم هستیم ماهم بیداریم وما هم از زندگی سهم می خواهیم برای نفس کشیدن اکسیژن. پس دربها را باز کنید برای زنده ماندن غذا و برای عاشق شدن آزادی.

بار دگرقطره هاگرد هم آمده
ابری شد
جانها بر لب آمده
فریادها یکی شد

ابرهادر هم فشرده فشرده تر شد
عاشقان بگرد هم خیمه ها بر پا شد

غرشی شد
سیلی خونین بر پا شد
بغضها برون چو رعدی شد

سرهرگویی شعله عشق برپا شد
سیلی شد وخلق بیدار شد

پردها کنار رفت و چهرها عریان شد
عمرو عاص زخشم خلق دگر بار عریان شد

سلاح خصم بی اثر
برنده سلاح خلق شد
کینه ها شعار گشت
بر در و دیوار شد

شانزده آذرها دگر بارو دگر بار شد
هیجده تیر سر رسید ودانشکاه سنگر شد

کویش آتش زدند و ویران شد
آتشی گشت وخصم مدفون شد

۳/۲۸/۱۳۸۶

رهایی



امشب ساقی پر ریز
راز دل عریان کنم
بشکافم این سینه ز بغض رهایش کنم

از خود بروم
شکوه بر آدم و عالمی زنم
پرده حیا شکنم، فریاد بر کبریا زنم

به دیوانگی زنم
کافه رندان درهم ریزم
حصار شرم شکنم، راز دل فریاد کنم

چشم فرو بندم
از درون رها شوم
تهی شوم
جسمی بی جان بر خاک کنم

آنقدر مست کنم
تا که هشیارش کنم
از این شاه خوب رویان شکوه و جفا کنم

من زرد روی عاشق دیوار صبر ویران کنم
بر معشوق ناله ز روزگار کنم

۳/۲۷/۱۳۸۶

پیمانه ای دگر


من و آن باده فروش

پیمان دیرینه بسته ایم
مستی ام بسته به او

هستی به مستی داده ایم

قیمتش بس فزون

عاشقان آگهند ز آن
به مستی آمده

هشیار بیرون رفته ایم

باده ای داد مرا

کردهویدا مرا از سر درون
باده ای تلخ

چنان شد که عریان کرده یم

ساقیا

هر که خورد یک پیمانه ز آنکه ما خورده ایم
پیمانه دگر بشگند

ما که آن کرده ایم


درین شب تیر و تار

بیدار تا سحر مانده ایم

این شب گذرد

ما هشیار مانده ایم




۳/۱۵/۱۳۸۶

توبه کردم


توبه کردم
دگر عاشق نباشم
مست نگردم هشیار نباشم

توبه کردم
ذلال و پاک نباشم
نقاب بر چهره زنم یک رنگ نباشم
بت پرستی آئین کنم
دگر عاشق نباشم

توبه کردم
گور باشم
گرو لال بمانم
پشت به خورشید کنم
دگر عاشق نباشم

توبه کردم
زندگی را فدا؛با دروغ هم خانه شوم
پاسدار کینه و دگر عاشق نباشم

توبه کردم
گور شدم
گر و لال ماندم
نشد
دگرعاشق نباشم


۳/۱۴/۱۳۸۶

بی منت




از عشق گویی


بی وفایی می کنی
با یار نشینی


دل دگر سوی می کنی

سافیا نیامده ساز جدایی می زنی
جامی نریختی


میکده خاموش می کنی


خرقه درویشی بر تن کردی


خدایی می کنی
فراموشش کردی


بنده اش شکر می کنی


زین اسب بر خر کردی


اسب تازی می کنی
لباس عالمی بر تن و فخرش به آدم می کنی


قربان تو ای سرو که بی منت سایه می کنی
سایه ارزانی به هر آن کس که خواست


می کنی

اسیر



این چه حکمی است
همه در بندو اسیر
گل اسیر خاک

مرغ گرفتار پرواز
عاشق بدنبال یار

به سویش شد اسیر
ماه اسیر ظلمت

ماهی به آب
می در جام

مطرب اسیر ساز
این چه رسمی است
همه در بندو اسیر
من مجنون اسیر عقل

در بند وجود
"یارب بگشای بند اسارت"
در بندش

شدیم اسیر
قلم اسیر فکر

جوهر مدفون در کتاب
عاشق رهاییند همه
شدند در رهش اسیر
سرو خود بر باد دهد
منصور سر بر دار نهد
ماهیان به خشکی

باز هم اسیر
زاهدان به مسجد روان شدند

آنجا ماندن اسیر
این جدال زندگی است همه در آن مانده ایم اسیر

معلوم نیست



اینکه یه روزی همه خواهیم رفت
شکی نیست
به چه بهانه و چه روزی خواهیم رفت
معلوم نیست
اینکه این چرخ با من و بی من چرخد
شکی نیست
با چه زبانی کنند یادی بعد از من
معلوم نیست
این که جسمم بر خاک مدفونش کنند
شکی نیست
روحی ز آن رها زندگی جای دگری کند
معلوم نیست
این که هر کس نان عمل خویش خورد
شکی نیست
میزان این عمل جای دگر پس دهد
معلوم نیست
پیمانه ز لعل لب ساغر زدند و مست کردند
شکی نیست
تاوانش به چه قیمت پس دادن
معلوم نیست
ساقی پر ریز که فرصتم بسر آید
شکی نیست
جزایش به این دنیا یا که آن دنیا دهم
معلوم نیست

۳/۰۴/۱۳۸۶

به نام دوست



نمی تونم بگم زیباترین گل کدومه
یا با غرورترین قله کجاس

شاید نتونم بگم تئوری نسبیت چیه
یا بهترین رویاء برای انسان کدومه

اما
می دونم عشق چیه
دوست داشتن کدومه
می تونم بهت بگم دوست کیه
بهترینش کدومه

۲/۲۵/۱۳۸۶

معنای بودنم


برای من زیباترین لحظات ؛زمانی است که عشق را با بودن در کنارتولمس کنم




درین گذر، جز تو کس ندیدم

حقیقت وجود را در نگاه تو دیدم

لذت گناه را از لبان تو چیدم

آتش دوزخ را در آغوش تو یافتم

رنگ بهشت را در چشمان تو دیدم

لذت عفو را در بخشش تو یافتم

با تو بودن معنای بودنم شد

بی تو معنایی ندارم


پشیمان



اینکه هر کس را امیدی است چیز غریبی نیست غریب زمانی است که در آرزوی رسیدنش زمان را از دست بدهی









بیاکه این پیمانه بی تو

ساغری ندارد

می در جام مانده

شور و حالی ندارد

دل بی تو شد اسیر

دگر امیدی ندارد

ویران کند این خانه

چاره ای ندارد

باز بهار آمد؛

بی تو هیچ لطفی ندارد

این قافله مانده

دگر ساربونی ندارد

چرخ می چرخد

بهر من حاصلی ندارد

می جوشد زندگی

بی تو معنایی ندارد

زمانی نمانده

انتظار سودی ندارد

جوانی گذشت

آمدنت حاصلی ندارد

هر پیمانه اندازه ای

بیشش ساغری ندارد

زندگی می گذرد

پشیمانی سودی ندارد


۲/۲۴/۱۳۸۶

محتسب







بارها از خودم پرسیدم که برای از دست دادن آن چیزی که فرصت می نامیم چه کسی جز خودمان مستحق مجازات است و چه مجازاتی بدتر از آنکه در نتیجه عمل در دامش اسیریم














ای شیخ بیا این تن رنجور


بر خاک کنید


گناهش افزون


جزا ستگین به این دنیا دهید






خورد عمری خون دل


که خلقی بیدار کند


کشید بار ذلت


کین عاقبت رسوایش کند






فریاد بر آورد!


کین رنج به خلق ز چه روی دهید؟


جواب به آن شه خوبان ز چه رویی دهید؟






درید عمر خود


دیوانه ز هر کویی رسید


مضحکه عام گشت که


این دیوانه سررسید






بدو گفتمش :


زهر کاری مصلحتی!


مصلحت نیست که چنین و چنان کنید






عاقبت سر بر دار دهی تن بر خاک کنی


زندگی کن!


به که این باقی راهدر دهی






کرد بر میکده خانه


باقی به آن ساقی فروخت


گفتمش:


این به؟ یا که تن به آن دگر دهید؟






محتسب گفت:


دگر آن تن بر خاک ندهید


که خود آتشش زده


دگر آن وقت هدر ندهید






نه ختم به خیر این دنیا ونه آن دنیا شد


بهر عبرت بین این و آن دنیا رهایش کنید






پیمان شکن


یک بار بهش گفتم که زندگی شاید شبیه رانندکیست کافیه تنها لحظه ای غفلت کنی اما هیچگاه نفهمیدم ویا لااقل تا این

زمان نفهمیدم کجا غفلت کردم ویا شاید نمی خوام بدونم کجا؟









شکستم بی صدا

تو نگاهات

محو

چون سرابی

تو نگاهات

شکستی جام شرابم

نشاندی

ساز جدایی

تو نگاهات

شکستی قلبم وچون قاب عکسی

کشیدی با دروغات

تو نگاهات

گرفتی عشقم و با این شکستن

شکستی نور عشق و

تو نگاهات

نمی دانم؟

به چه جرمی شکستی؟

که آواره شدم از این پس

تونگاهات

بریز ساقی که مستی ام پرید

سوختم چون شمعی

تونگاهات

بردی از یاد آن عهد و پیمان

که تا هستی

نمیرم

تونگاهات




۲/۲۰/۱۳۸۶

عاشق باش



بارها سعی کردم که در انتخاب راه آزاد باشی تا با تمامی وجود عاشقانه زندگی کنی اینکه من باشم یا نه مهم نیست مهم عاشق بودن توست







امشب عشق را به قربانگاه بردم
برای فرار از دوست داشتن
عشق را فدای کردم
نه مثل منصور

که خود بر دار کشید
نه مثل مسیح

که خود مصلوب کرد
شاید
مثل شمعی که پایان شد
یاکه غروبی که سوخت
شاید
مثل باران
باید که می رفتم
نه همچون مسافری تنها
شاید
تنها مثل یک نسیم
حتی اگر عاشق شقایق باشم
ایستادن ممکن نیست
من لایق نیستم
شاید
مثل تو نیستم
باید که عبور می کردم
مثل رودی از کنار تو
دنیای من یک قلم
دنیای تو
زندگی
می روم
برای تو که بمانی
می روم مثل یک رود
حتی اگر عاشق ناری باشد

می روم چون دوستت داشتم


اون منم

آنقدر عاشقت هستم که با این عشق اسیرت نکنم







تو خودت خوب می دونی

عاشق و دیونت کیه

اونی که فریاد می کشه

دوستت دارم کیه

توی یه دشت گل بو می کشه

پیداد می کنه

می سوزه مثل غروب

تا تو بیای مثل یه ماه

اونیکه احتیاجی نیست

بگردی پیداش بکنی

کافی سر بگردونی

همونجا پیداش می کنی

با یک نگاه توی رود عشقت جاری می شه

فقط کافی بگی نه!

مثل یه نفس توی هوا گم می شه

اون منم !

منتظر میشم تاکه هر روز بیایی

بشینم نگات کنم

خستکی از تنم در بیاری

سرزمین من


شاید بهترین سئوالی که می شود امروز از دوستی پرسید این است که (کجا زندگی میکنی؟) نه اینکه اهل کجایی؟








گریه نوزاد

هنگام تولد

آرام گرفتنش در سینه مادر



ترس آدم

از تنهایی

آرامشش در بستر حوا



مرگ یک قبیله

مانده تنها

هستیش در بودن در جمع قبایل




اساس هستی

در بودن باهم

اساس رشد است بودن در هم



با هم بودن او

می سازد ز آدم

فارغ ز دین و نزاد و ملت




با هم شدن او

می سازد ز آدم

درین دهکده کوچک سرزمین من

می رسد بهار




بیشترین ناراحتی برای من زمانی بود که فکر می کردم در رفتنش من مقصر بودم






نگاهت را خسته و

تنها می بینم

آشنایی غریب ز روزگار

می بینم

دلگیری چون ابر پائیزی

غمگین

نمی باری پشیمان ز کرده ات

می بینم

سینه ای پر از درد و

در گلو فریادها

نمی شنوم

سکوت و غم می بینم

ناله خزانی که از درد

می خواند

شکسته از غمی و

اشک باران می بینم

منتظری

شاید از در آید روزی

پایان رسد و آن روز

می بینم

شکسته قلبی به این که شاید

بشگوفد گل یخ و

بهار می بینم

چاره ای نیست

تلخی غم زمانی است که بر چهره تو لانه کند




اخم مکن

چوب مزن

عاشقم

عاشق رویت

گدایم و محتاج

محتاج عشقت

بر نگردان رویت


به زیارت آمده ام

تشنه به سویت

جرعه ای ده

بهر شفا یم از مه رویت


بیرونم نکن

زائرم

زائر عشق بویت

نا له سر دهم

نخوابم تا سحر بهردیدار رویت


تا طلوع بنشینم برت

رازها گویمت

تابه رحم آیی و

بگشایی غم ز رویت


بیرون نروم

تا که حاجتم گیرم

چاره ای نیست

چهره بگشای

تا بوسه زنم آن مه رویت


تو حرم عشق منی و من خادم بدرگاهت

گردو غبار بدور کنم؛هر دم ز رویت

دست نیاز


وقتی برای اولین بار اشک از گونه ام جاری شد زمانی بود که از دست دل نالیدم اینکه چرا اشتباه کرده بود






ساقی بده باده تا که به رازی

آگاهت کنم

بغض به گلو مانده ز سینه

رهایش کنم


ندانستم اسیر دل گشتم و

عاشق شدم

سر هرکویی که خواست

گرفتارش شدم


شدم لبریز هر دردی و

بیچاره شدم

چاره می گشت

تا ز دستت بنیادشوم


حال دستم بگیر که بر دل اعتماد

کرده ام

پشیمانم مکن که از دل سوی تو

کرده ام






۲/۱۸/۱۳۸۶

بر بال باد



گفت:فدای سرت که خراب شده تند سالم باشه

جواب داد: آخه نمشه! قول می دم در اولین فرصت درستش کنم

یک ماه گذشت

گفت: کریم آقا تورو به خدا پس کی این خراب شده رو درست میکنی که منم برم سر خونه و زندگیم

جواب داد: فاطمه خانم من که از قصد این کار و نکردم اما باز رو چشم در اولین فرصت

دوماه بعد

گفت: ببین دیگه دارای شورش رو در می یاری

جواب داد:خوب اگه شورش در بیاد میخوای چکار کنی

اصلا" حالا که کار به این حرفها رسید برو هر کاری که از دستت بر می یاد انجام بده

دو ماه بعد در دادگا

قاضی: توخجالت نمیکشی این پیرزن رو این همه اذییت کردی حالا که ده میلیون جریمه شدی درست می شی

جواب داد: فاطمه خانم بخدا ندارم تو که خودت خوب می دونی

گفت: هرچه قدر می تونی بده

جواب داد: من یه تومن بیشتر ندارم

گفت: باشه بده

فردای آن روز وقتی پیرزن خواست خونش رو درست کنه مجبور بود از سمت خونه همسایه این کار رو انجام بده که

جواب شنید:اگر خودت یا کارگرت پاشو تو حریم من بذاره اون وقت.... میدونی!!!؟





عجبم
از دست خلايق اي دوست
ندانستم
كي بر منو كيست دوست

بدستي شاخه اي زيتون
بدستي گل
به دل كينه از من و از تو اي دوست

بر لب
لبخندي بهر فريبت
بدنبا ل فرصتي در كمينست
دوست

ندارد هيچ نشاني بهر خانه دوست
براي لقمه اي
مي برندآبروي دوست

گهي بر بال باد و گهي بر بال دوست
نه بر او نشيند
نه بدنبال تو اي
دوست

شده فانی لحظه هاي مانده برايش
نه به فردايش اميدي
نه به تو

اي دوست

۱۲/۰۸/۱۳۸۵

باشم یا نباشم


بارها از خودم پرسیدم ؛ قیمت این بودن تا چه حدی است؟ وچه کسی بخود اجازه این قیمت گذاری را می دهد







شاید درین جهان هستی نقطه ای نباشم
یاکه ذره ای غبار بیش نباشم

شاید که خود خالق این جهانم
بودو نبودش
در باشم یاکه نباشم

شاید به اتفاقی ساده درین جهانم
فرقش چیست؟
باشم یاکه نباشم؟

شاید که فقط بخوابی هستم
فردایی دگر آید و
منی نباشم

حال چه در خوابم
چه هشیار
لیک می دانم چه نیستم چه نباشم

بهر این شاید
که باشم
یا که نباشم
به چه قیمت؟
باشم یاکه نباشم






می توان رفت





ایستادن جایز نیست نه برای اینکه نمی توان ایستاد، بلکه به این خاطر که من هنوز برای مردن آماده نیستم. پس باید که رفت





تنی خسته
لبی بسته
گلویی خشک
در کویر مانده

سرابند همه
جز مردن
معنایش فقط ماندن

روبرو
تیره تار
دریغ از تکه ای ابر
عقب
همه ویرانه
آسمانش
گوله ای از آتش
خسیس و خشک
دریغ از لکه ای ابر

آرزوها
تکه تکه همه بر باد

دعا ها
فقط برای بودن
تنها نمردن

امیدها
به لحظه ای نا امید گشتن

خوشی ها
رسیدن به قطره ای آب
برای فقط بودن

زندگی
در دستان من
ماندن در پاهایم
رفتن در اراده ام
بودن از خواستن
می توان ماند می توان رفت می توان گذشت






جان من


شاید اگر بگم زیباترین موسیقی عالم برایم شنیدن نفسهای توست بیرا نگفته ام









دست حلقه کن

که نثارت شود این جان من
لب بگذار بر لبم
که برد جان از جان من

چو پروانه بر گلبرکت نشینم
بیاسایم
بنوشم ز شهد وجودت ای جان من

چو منصورخود بر دار کشم
پریشان مکن آتش مکش
بر جان من

جسم بی جانی ام
نیست روحی بر جان من
روشن بنما ز گرمای وجودت

ای جان من
گرفتارم و در دستات اسیر
رهایم کن

جان برون بردی از جان من
گر باختم دار و ندارم در زندگی
زندگی بخشیدی به این رسوا ای جان من




از برای عاشفان





گفته اند" با عشق به یک گل نمی توان عاشق شد" حقیقتی است ؛چرا که عاشق. عاشق است وعشق یعنی بودن وبودن همان زندگی است؛و زندگی یعنی دیدن مر گ و گریستن برای مرگ یک عاشق




غروب کرد خورشید
کند روشن بزم عاشقان
دلبران مستند همه

که شوند شمع عاشقان

جام من خالی

ساغر و می ندارد
می فروشان بستند

بهر بزم عاشقان

عاشقم ساز ما آهنگ و کوکی ندارد
مسجدان خاموشند

مطربان گرد عاشقان

غمخوارم

شمع ما سویی ندارد
جمعا" همه

دور شمع عاشقان

شب من سکوت و دلبرو دلداری ندارد
سکوت شب بشکستند

از برای عاشقان

شب ما تار و چشم ما خوابی ندارد
رندان رفتند ز هوش

از برای عاشقان




دیوانه شو


یه روزی یک نفر بهم گفت رسیدی به آخرش اما همین که سوار شدم دیدم بیچاره هنوز لایه کتاب را هم باز نکرده بود که بدونه اولش کجاست وآخرش چیه؟







چون می ز دست مستان می زنی
مستانه شو
در رهش مست به میخانه شدی
دیوانه شو

چون با عاشقان سخن از عشق می زنی
خالصانه کن
در رهش اسیر و آواره شدی
دیوانه شو

چون قدم در جمع یاران می زنی
عاشقانه کن
و ین مسیر جان به عشقش مصلوب می کنی
دیوانه شو

چون ز تن برون کردی و عریان شدی
آواره شو
وین مسیر با یا رهم پیمانه شدی
دیوانه شو

چون با خود خلوت ز روزگار می کنی
صادقانه کن
خود رها کردی و عاشق شدی
دیوانه شو




چه شدم؟



یادم اولین حقوفم را با کاظم رفیقم در یافت کرده بودیم . بسیار مبلغ کمی بود آنقدر کم که نمی دونستی باید به کدوم دردت بزنی . از روبروی هر ویترینی با حسرت عبور می کردیم که کاظم ایستاد و با حقوقش مقداری خرید کرد امام من هنوز داشتم فکر می کردم که چکار کنم؟ در همین لحظه کاظم گفت به چی فکر می کنی؟ فکر میکنی این پول چه دردی از تو کم میکنه ؟ اگر هیچی که دیگه فکر کردن نداره برو زندگی کن






برین جهان هیچ ندیدم که دلبندش شوم
نه کاخی و نه یاری که برنازش گرفتار شوم

زنیمه بگذشتم
مانده سپید دفتر عمرم
از دست بدادم
به هیچ که هیچ شدم

ندانستم این آمدن بهر چه بود؟
که این بگذشت
نمی دانم رفتنم بهر چه هست؟
که آن کنم

این آمدن و رفتن ما

چه بی حاصل گذشت
بجز عبرتش بهر دگران
که چه شدم

غافلان هیزمی شوند نزد دیگران
بسوزند بهرعبرت
من که این شدم

بشنو این نکته ازبداده عمر
خوش باش زدست مده
من که این شدم




بودن


آمدن ؛بودن؛رفتن؛عشق ؛نفرت؛....همه این مفاهیم شاید کلمه ای بسازند بنام زندگی مثل نوری که از تجمع رنگها پدید می آید






چه حکمی است

تکرار این تکرارها
آمدن وبودن و این رفتن ها

با مشقت بهر لحظه ای بودن
ابلیس مرگ آمدن وبردن ها

خون جگر خوردن بهر سبز کردن
خزان آمدن وزرد کردن ها

هزارا ن جوهر نوشتند

بهر بودن ها
به یک چشم بر هم زدن
کندن ها

با ساقی نشستن
مست کردن
لحظه ای غفلت و جدایی ها

چه حکمی است چرخه بی پایان را؟
نمی دانم!
لیک هستم بهر این بودن ها




حبس


شاید تارهای یک عنکبوت شروع یک زندگی ونبودش بمعنای پایان زندگی اش تلقی شود اما برای یک انسان کشیدن حصار بدور خود بمعنای پایان زندگی اش خواهد بود. لااقل برای من چنین بود





زمستان رفت

پناه به خوابم هنوز
بهار آمد
گرفتار خزانم هنوز

می چرخد فلک
من ایستاده ام
منتظر رسید نش به خود هستم هنوز

شبم روزگشت

روزم به شب
فرقش به رنگ مانده
برایم هنوز

فاصله ام به زمان گشته بسیار
در الفبای زندگی
اسیرم هنوز

همچون رودی در چنگال خاک
شده ام مدفون
باورش ندارم هنوز

کشیدم حصاری به دور زندگی
زندگی حبس ومن اسیرم هنوز




عشق


در حال دویدن از کنار نوجوانی بودم که شنیدم بدوستش می گفت "ببین این پیره چقدر خوب میدوه" واون یکی هم جواب داد "دل خوشی داره" خنده ای کردم و گذشتم






پیری چه دردی است که دگر دوا نگردد
این دل جوان نگهدار
که دگر پیر نگردد

مویم سپید وفصلم به خزان
هنوز منتظر یارم
صبرم خزان نگردد

عمر به سراشیبیش رسید و من خوابم
دل گروه یار مانده و از آن
پیر نگردد

جوانی رفته و حاصلش تو بودی
گل باغ منی
بهارم بی تو معنایی نگردد

ساقیا بریز باده از آن می که قدر بداریم
با عشق مرحمش کنیم
تا که این دل پیر نگردد








امید


وقتی با مشقت از قسمت خشک و سر بالایی تند عبور میکردیم شاید تنها کسی که امید داشت این سختی پایانی هم دارد عبدالله رفیقمان بود چون دست کم من که باورم نمی شد که می توان از این سختی عبور کرد



در کلاف سر در گم زندگی
پیچیده شدند
لحظه های زندگیم

بر دشت رنگهای هستی ام
شدند سیاه
تار پود زندگیم

در تلاطم افکار درونم
تنها نقش یار گشت
آرام بخش زندگیم

در ظلمت نگاه یاران
کرده آواز نور امید
در زندگیم

بر بلندای شاخسار حس وجودم
کرد لانه
پرنده ای خسته در زندگیم

بر قله بلند آرزوهایم
کاشته افق بذر شادی
در زندگیم

جانی گرفت ریشه خشک زندگیم
دگر بارسبز کرد باد بهاران
شاخه های خشک زندگیم

شدم بیدار ز آواز بلند باران
دادم نوید
از روزهای خوش زندگیم







زندگی









تا صبح از سرما خوابمان نبرد خستکی تمامی وجودمان را احاده کرده بود و هیچکس حوصله ای برای صحبت با یکدیگر نداشت راه را گم کرده بودیم وآذوقه ای باقی نمانده بود تنها همین مانده بود که هوا هم سر ناسازکاریش را با ما آغاز کنه




شب است و سوز سرمایش بیداد می کند
چنگ بدنیا زده و ظلمت غوغا می کند



باز مانده زمان در نقطه ای از صفر
روحی به جان نمانده



دگر هشیار نمی کند

تو گویی روشنایی دگر بار طلوع نمی کند
زیر خاکستر مانده



عشقی شعله نمی کند

اسیرمانده امید ،
بهر دیدار



عشقی بپا نمی کند
در سینه حبس وپلک هم دگر



یاری نمی کند

اشک هم خشکید



زگونه جاری نمی شود
ناله در گلو مانده



دگر فریاد نمی شود

بی سرنشین می رود



قطاراین زندگی
پرنده ای آرزوی گوچی



دگر نمی کند

عاشقان مست شوند عاقبت



شهر بیدار کنند
جامی پر کنند و



زندگی جاری کنند