۲/۰۹/۱۳۸۵

احمق


غروب شده بود واین چراغ مغازها بود که به اطراف روشنائی میداد باد پائیزی همراه با گرد وغبار کاری کرده بود که مردم برای رسیدن عجله بیشتری کنند. که ناگهان ماشینی روبروی من در آنطرف خیابان ترمز کرد. ماشینی برنگ مشکی یک درجه داربا لباس ضد شورش از درب جلو پیاده شد وهمزمان واز درب عقب نیز یک سرباز همراه یک جوان هفده یا هجده ساله باچهره ای مضطرب ونگران کسی توجه ای نداشت و یا شاید متوجه نشده بودند که ناگهان صدای ناله های جوان نظر همه را بسمت خود جلب نمود من که شاید تنها به اندازه یک چشم بر هم زدن از قضایا دور شده بودم بدون هیچ درنگی بسمت آنان حرکت کردم وهمراه من نیز عده ای بسرعت خودشان را به صحنه رساندند سرباز به دستور افسر خود با چنان نفرتی جوان را زیر ضربات مشت و لکد گرفته بود که برایم قابل درگ نبود برای چه؟ بدون هیچ درنگی اعتراض کردم و همراه من نیز دیگران لب به اعتراض گشودن که همین امر باعث شد آنان بلافاضله سوار بر ماشین شده و حرکت کنند تازه در همین لحظه بود که متوجه دختر جوانی که با دو دست جلوی صورتش را گرفته بود تا شاهده گتک خوردن رفیقش نباشد شده بودیم صورتی که با دور شدن ماشین از نظرها دور شد در این بین زمزمه مردم آغاز شد که جریان چه بود؟در همین زمان پیر مردی دست فرزندش را گرفت وبا صدائی بلند گفت خدا را شگر که بچه من پیش خودم است!؟





احمقی
راضی ز حالش
لقمه ای نان می خورد
شکر گزار ز احوالش

چشم و گوشش بسته
به روزو اطرافش
شکر گزار به درگاهش
بهر امروزش

به نا دانیش می بالید
فارغ ز هر دردی
آزاد است
آزادیش در گرو حالش

زندگی
بر زنده بودنش معنا داشت
عشق
در بستری بودنش معنا

بر دیگران می خندید
گریه بر مردگان می داشت
بی خبر

که خود مرده به روز و روزگارش

۲/۰۶/۱۳۸۵

چند قدم اونطرف تر

یکی از کسانی که درمحله ما حکم آچار فرانسه داره بصورتی که هر کس کاری داشت بسراغ اون میرفت مرتضی یا به قول بچه ها مرتضی برقی بود .آدمی با چهره همیشه خندان باور کن هر زمانی اون رو می دیدم لبخند ظریفی رو می شد روی چهره اش دید یکی از اون بچه های با حالی که به هر مزاجی سازگار بود.بچه زحمتکش هیئتی.همینکه محرم شروع میشد اون اولین کسی بود که سر و کلش پیدا میشد با لباس کار و پیچگوشتی آماده اش.. درست از روز اول تا آخرین روز آفتاب و باران وبرف هم مشکلی برایش بوجود نمی آورد یکی از اون بی ادعاها. همین محرم گذشته بود که با سر طاس دیدمش با رنگ وروی پریده و زرد همین وقت بود که متوجه شدم چند وقتی است که سرطان داره




وقتی که من و تو
داریم یه گیلاس به سلامتی هم می خوریم
به روزگار می خندیم
برای فردا برنامه کوه میریزیم
یه نفر
همین نزدیکیها
شاید چند قدم دورتر
داره با مرگ دست و پنچه نرم می کنه
برای من
حتی تصورش امکان نداره
اینکه چطور می خوابه
به چه امیدی از خواب پا می شه
برای هر یک نفسش چه تاوانی باید بده
برای من حتی تصورش امکان نداره
لبخند مسخره
برای نشان دادن شجاعت
دلسوزیهای بی خودی
همدردیهای الکی
برای من حتی تصورش امکان نداره

دیگه هرگز دروغ نمی گم

می دونی چیه؟راستش رو نمی تونستم بگم واسه اینکه حقیقت تلخ جنبه نداره می ترسم از دستم ناراحت شه موقعیتش نبود وگرنه بهش حقیقتش رو می گفتم



دیگه هرگز دروغ نمیگم
نه به تو نه به خودم
نه بخاطر تو
فقط بخاطر خودم
دیگه هرگز دروغ نمیگم


نه اینکه یه روزی باید جواب پس بدم
یا حرفمو عوض کنم
نه
فقط می خوام دروغ نگم
وقتیکه جلوی آئینه می ایستم
می خوام بتونم خودم رو تشخیص بدم
بتونم خودم روببینم


وقتیکه تنها می شم
بتونم با خودم خلوت کنم
بدونم با کی دارم حرف می زنم
دیگه هرگز دروغ نمیگم
نه به تو نه به خودم پشت هیچ دیواری پنهان نمی شم

۱/۳۱/۱۳۸۵

خسته ام

جمعیت زیادی برای تماشا اومده بودند . هوای سالن با وجود دستکاه تهویه نمی تونست جوابگوی جمعیت باشه تقریبا به همه چیز شباهت داشت غیر ازسالن نمایش ولی بهر ترتیب نمایش آغاز شد صدای کف و سوت زدنها طوری بود که به مسخره کردن بیشتر شباهت داشت .ولی بهر ترتیب باشروع نمایش همه چیز عادی شد و مردم قرق تماشا ،چرا که نمایشی کمدی بود وآنان شاید بهانه ای برای خندیدن پیدا کرده بودند وقتی نمایش پایان گرفت هنر پیشه ها برای تشکر به صحنه باز گشتند اما اینبار بدون هیچ ماسکی چهره ها تغییر کرده بود وشخصیتی دیگری را نشان می داد با خودم فکر می کردم که برای خیلی از مردم زندگی مثل همین بازیه با این تفاوت که موضوع نمایش دائما در حال تغییر و بازیگر پس از مدتی فراموش می کنه کی هست؟





خسته ام
خسته از این روزگار
این خیمه شب بازی و کارناوال
آدمهای مصنوعی وعوضی
خسته ام
از این بازی
نقاب بر چهره زدن
جای آدمهای خوب توی قصه شدن
خسته ام
خسته از این بازی



دارم خفه می شم
از بی هوایی
بی مهری و بی عاطفه ای
می خوام پنجره هارو باز کنم
یه کم هوای تازه
یه نفس عمیق


می خوام برم بیرون
اونجائیکه سقفی نباشه
دیوار و مرزی نباشه
نقاب از چهره بر دارم
این لباس کارناوال روپاره کنم
اونجائیکه برای نفس کشیدن
احتیاجی به اجازه نباشه
برای وارد شدن در و پیکری نباشه
برای خارج شدن حکمی برای ارتداد نباشه

ستاره هاش ساختگی نباشه
رنگ آبی آسمونش از کثیفی سیاه نباشه
آدماش آدم باشند
ادای آدم در نیارند

اونجائیکه همه فقط خودشونند

۱/۲۹/۱۳۸۵

می ترسم

هر موقع می بینمش بیاد سالهای دور بچهگی می افتم درست زمانی که یقه ام را چسبیده بود و من نیز از ترس داشتم می مردم این واقعیتی است که از بچگی تا به امروز در زندگیم بعنوان یک همسایه مرا دنبال می کند همسایه ای بنام ترس ..

زمانی از ترسیدن و زمانی دیگر با تظاهر به نترسیدن مهم لطماتی بود که از هر دو گریبانم را می گرفت.






حقیقتی رو برات اعتراف کنم
حقیقتی که یک عمر عذابم داد
هیو لایی که یک عمر پنهانش کردم
می تر سیدم که باورش کنم
در خواب یا که بیداری
نمیدونم چرا؟
شاید که باترس بدنیا آمده بودم
رشد یافتم
زندگی کرده بودم
بله می ترسیدم
از آن زمانی که یادم می آید
شاید از لحظه ای که چشم باز کردم
طعم اولین ضربه
اولین نگاه خشن
اولین فریاد ها

بله می ترسیدم
از مرگ
تنهایی
کرسنگی
از دعوا کردن توی کوچه
از مدرسه
از چوب ناظم
جریمه معلم
از تهدیدهای مادر
از نمره صفر
اما یک روز صبح
از آن روزهای خوش بهاری
وقتیکه از خواب بیدار شدم
به خودم گفتم
دیگه نمی ترسم
براه افتادم
فریاد کشیدم
من نمی ترسم
من نمی ترسم
می خواستم همه بدانند
که دیگر نمی ترسم
می خواستم همه را نجات دهم
می خواستم که دیگر هیچ کودکی نترسد
می خواستم تمامی دیوهای ترس را نابود کنم
تا که دگر دیوی باقی نماند
شاید مثل دون کیشوت
سوار بر اسبی پیر
با شمشیری چوبین
اما زمان زیادی طول نکشید
که با صدایی ترسناک از خواب بیدار شدم
صدایی مهیب
که بیادم آورد هنوز می ترسم