۵/۰۹/۱۳۹۲

عصبانی می شویم ،گاهی
که فاصله ها امیدمان را به اسارت می برند
ومحو روبرو می شویم گاهی
که فراموشی از یادمان برده است ، کجا بوده ایم و امروز کجا ایستاده ایم
من مغرور شدم ، چون قهرمانان
و جدا افتادم ، چون پرنده ای
و تنها ماندم ، چون چریکی
کمی دور شو ، سپس خواهی دید که سر بر آوردند
سایه هایی که تاریکی را خانه کرده اند
و سیاهی تصمیم می گیرند
برای متوقف کردن زمان
عجله کن ، برای رسیدن
شاید کمی دیرشده باشد
اما باید که رسید

هیچ نظری موجود نیست: