۵/۲۱/۱۳۹۱

و آغازی بود دوباره برای من
زمینی که چرخید وچرخید
که با تو
هم سایه شوم
برای شبی که پِک پِکت کنم تا طلوع
صبح را مستِ مست
سر آغازت کنم
1
عادلانه نيست
این عدالت ، عدالت نیست
هیچگاه نبود
حتی
وقتی سعی کردی عادلانه تقسیم کنی عدالت را

تا تسلیم تو باشم !؟
2
شايد هم تو
تغيير مزاج داده اي
ديروز شور مي زدم !؟
امروز بي نمك شده ام !؟
تو شیری ،از سرزمین شیرانی
پهلوانی ،از تبار خاک دلیرانی
توعیاری ،غرور ایستاده ،ملت
نمي دانم
کُردی ،تُرکی بلوچی یا فارس؟
مي دانم
تو همان پرچم سه رنگ ایرانی
بی شک
این مدال غرور آفرین است
بلاخص ،برای ملتی که غرورش بر خاک و خون است
دنیا در نگاه تو شد
من ، غرقِ در نگاه تو
دنیا را آب گرفت
من ،هنوز هم ، غرقِ در نگاه تو
خیلی ها خواهند گفت " دیوانگی است"
شاید !؟
چه فرقی می کند ؟ باشم یا نباشم ؟
مهم همین لحظه است
که زمان ایستاد ، برای من
خستگی بهانه شد، چادر می زنم ....
همین جا،کنار همین لحظه از نگاه تو
تجربه گرانی است
بی تردید
مردمی را که نمی دانند
سلام گرگ ، هنوز هم بی طمع نیست
تجربه گرانی است
بی تردید
مردمی را که نمی دانند
سلام گرگ ، هنوز هم بی طمع نیست
محاله
حتی به این حصار دوستت دارم ها نیز عادت کنم
من
عادت پرواز دارم
زندگی را
رويید
کنارِ ردِ پایی میان صخره ها
در پیچاپیچی از هیچ
و تراشید ، آخرین قطعه از خودش را
در زمستان ِ آن روزها
فریاد مسلسل ،سکوتش بود که می شکست
اما
برای شمارش جوجه هایش ،حتی کشاورزی هم بیدار نشد
و نه شهری
ولی این زمین بود که زیر پاهایش سکته زد
در آغوش ِ فریبستانی از هیچ
بدنبال باد دویدن
در آن سوی شب
آخرین موش
خسته از بازیِ موش و گربه
زمینی را می چرخاند
در خواب پیر ِ خسته ای از تکرار شبانه
سنگین شد ، باری که هیچ بارکشی نمی کشید ،دیگر به تنهایی
تعجب می کنم
مردمی که می خوابند ،در این هیاهوی سکوت تا چشم ببندند به طلوع
عجیب روزگاری است
تلفن هم جوابت را نمی دهد
و پشت هیچ پنجره ای ،چشمی منتظر نمی ماند
فریادی است که می خندد
به آسمان شهری که هیچ کبوتری جَلدش نیست و گهگاه کلاغی چون من
روی بلندترین شاخه چنارش غار غاری می خواند!؟
به در و دیوار زده ام
دروغ گفته ام
ساخته ام از خودم ،کوچه های تو در تو ،بی نام و سرگردان
چگونه آینه را نگاه کنم
تو نمی بینی ! من می دانم
بی هویت ترین جانور
تفاوتها را پذیرفته ام ،نه برای خویشتن خویش
صداها را شنیده ام ، نه برای خویشتن خویش
دوستش دارم ها را، نه برای خویشتن خویش
سرکوب کرده ام ،بد کرده ام
باخته ام
دیروزم را به امروز
و
کشته ام ،شاید همه دوستش دارم های، خویشتن خویش

قبول می کنم ، مسئولیت آن را می پذیرم
این باخت ، زدو بند بود
بین من و خودم
وقتی قرار شد ،بین تو و من
یکی ،حذف بشه