۵/۰۹/۱۳۹۲

ومصیبت بود که می خواند به گوش لحظه های غفلت
وقتی فاجعه اتفاق افتاد
بر صفحه تاریک فاصله ها
تا
تاریخ و جغرافیای مردمی را پرپر کند
مقابل چشمانی عادت کرده به فصل زرد غنچه ها
آدمکهایی چوبی که می سوختند میان شعله ها
برای اثبات حماقتها
همان هنگام که می رقصیدند به آهنگ طوفان
چون رسم پدران
که می توان ایستاد کنار رودی از خون
برای تماشای رژه سربازان سرخ و سفید
هورا کشید
و بر سرشان آرزوها پر پر کنی

هیچ نظری موجود نیست: