۱۱/۱۰/۱۳۹۰
به رنگ خاکستری
انتهایی ترین نقطه از جاده ای بی انتها در مسیری نرسیده به سیاهی چشم
کورترین فاصله ها
پشت دیواری از سراب کنار چشمه ای زلال
بالای هفتمین طاقِ همین آسمان
شاید هم نزدیکتر از این
زیر سایه همین درخت
که خروسان برای شیرین کاری دست شانه بازی می کنند کرمها را
و مرغان غاز می شوند برای همسایگان
ایستادم
به کدامین ریشه چسبیده ام؟
که شیپورها می بلعند هوای مرا
و سگان عو عو کنان خبر می برند
که خوش می رقصم
روی تکه ای از چوب
یادگار می مانم
در قاب چوبی ، روی دیوار
چی از دست می دهی؟
وقتی سرگردان می چرخی دایره ای را
در انتظار
دوراهی هایی که گم می شوند در دالانهای تنگ و باریک
چپ یا راست؟
تصمیم
در هاله ای از ابهام حبس می کشد
در كورترین نقطه از ذهن
وباز انتظار
در چشمهای یخ زده ای زیر رگباری از تردید
ایستگاه خالی از روشنایی را می بیند
که می لرزد
از عبور اتوبوسی که می گذرد زمان را
شبی که
باز انتظار کُشد
پشت ابر تیر
مهتابی را به جرمِ
ایستادن
چی از دست می دهی؟
بیک لحظه لرزید ارگ قدیم
بیک دم فرو ریخت
خانه خشت و گِلین
آسمان و زمین و زمان همه لرزیدند
خورشید و جان و مال آدمی بلعیدند
دل آدمی به درد آمد
زین کردگار
بهر یاری شدند ز یک پیگر و هم زبان
ارگ دو هزار ساله یک شد با زمین
فریاد بر آورد
که بیدار شید ای غافلین
تکیه بر پایه های خشتی کی توانی کنی
حصار بدور خود کشیدن دگر نتوانی کنی
ارگ را زنده کردنِ دوباره ممکن است
خاطرات تلخ آن روز گشتن نتوان کنی
کاش
پرنده ای می شدم ، به فصل سرما
پرواز را فوج فوج به بلندترین قله های آبی
ومرتفع ترین دیوارها
برای چیدنِ قطره ای بهار، هدیه می دادم
کاش
قایقی می شد ساخت
به هنگامِ دلتنگی ها
دریایی را عبور می دادم ،میانِ اقیانوسی از عشق
می شکافتم گذرگاههای بسته ای را
به باغ ِ آرزوهای ماهیِ سیاهِ خسته ای ،که امید را انتظار می نشیند ، در گلدانِ کوچک خانه
و ای کاش
می شد رفت
تنهایی را ، آن سوی شهر
حتی
آن دِهِ بالا دست
جایی که
واژگان را به تبعید از کتابها نبرند
و سیم خاردارِ دورِ مرزهایش
گلوی گل سرخی را پاره، نکند
کاش ، می توانستم ،تغییر را ، فرار کنم
دریغ از لحظه ای بهار
و نسیمی که لمسش کند
یا حتی
گرمایی که ذوبش شود
صدای نفسهایش را می توان شنید
بیدار است
آواز تیک تیکش
زیر لب
لحظه شماری را زمزمه می خواند
با پاهایی که گز گز را در خون تزریق
چشمهایم
پرده بالا می کشد دیدگانم را
و نفسی از اعماق که می نوازد شكستِ سکوتی را از گلو
می رقصد
پرده های غبار آلود در آغوش نسیمی خوش
و می تاباند
بر صحنه ای سیاه
پرتوهایی از امید
در رویای بودنت
تولدی دوباره ، آخرین پرده
مُرده ای مصلوب بر زمینی سرد
معجزه آفریده شد ،جنازه ای بر می خیزد
دوباره
۱۰/۱۹/۱۳۹۰
اشتراک در:
پستها (Atom)