۱۱/۱۰/۱۳۹۰


چه دنیای مسخره ای می شد
وقتی همه یکی بودند.
برای رفتن
فقط از یک خیابون عبور کنند
موقع عاشق شدن
با یک دستورالعمل عاشق بشند
نفرتی نبود
دشمنی و دروغ
اختلاف و قهرو آشتیِ نبود
میون این همه گل
فقط عاشق یک گل شدن
چه دنیای مسخره ای بود
وقتی همه یکی بودند

می خوام به خاکی بزنم
کجا ؟
مهم نیست
وسط کویر ،نوک کوه یا میون یه جنگل کور
خسته ام
از این همه گذشتن ، بدونِ هیچ ردِ پایی
دویدن ، بدونِ هیچ گرد و خاکی
رسیدن ،بدونِ هیچ شور و شوقی
این همه جاده تکراری
این همه تابلو
بپیچ ، نپیچ
می خوام به خاکی بزنم
کجا ؟
مهم نیست

یه پارچه سفیده ،روش کشیدی که چی بشه
مرده؟ نمرده ،کفن نیست ، نفس داره
کم کم داره ، شکل می گیره
ببین ، چه غوغايیه
زیر اون خاکسترو میگم ، که طوفانیه
می خواد کنار بزنه
پارچه رو از روش پس بزنه
برای سبز شدن دوباره
زمین و داره شخم می زنه
نمی شنوی؟ فریاد می کشه
"که بهاره
داره از راه می رسه"

من هم بی قرارم
نه چون چشمان تو
اسیرِ چهارچوبهای یخی که درد را ناله می کشد
نگرانم
برای تن رنجورت
که در جستجوی اخبار خمیده است
برای قلب شگسته ات
که امید را با التماس نماز می خواند
بی قرارم
نگرانم
برای خودم
چگونه برایت زاری کنم؟
خبراعدام فرزندانِ وطنت را

برای نگاهات ، دیگه تکراری شدم
یه مسخره حسابی ،روی لبخندت شدم
فایده ای نداره
مکث کردن
این دل و اون دل کردن
از ویرگول هم دیگه ، کاری بر نمی یاد
یه نقطه
برو سر خط

از تلاطم زمان
تا سکوت لحظه ها
که خوابیدن کابوس گذشتن بود
از انفجار نخستین تا مرز رهایی اولین نفس
که ایستادن معنای حرکت شد
ذوب شدم
تو را در آغوشم
از لای لای مویرگها تا انتهای آخرین سلول
در زیباترین نبرد و بهترین مُردن ها
برای تولدی دوباره
شروع پایانی دیگر که زندگی آغازش شد

بارانی
که نازل شد
تا زمین سبزش کند
مرزهایش را کشید
شاید ؟
که من عبور کنم
انتقام
آفریده شد
قبل از بخشیدن
که چی؟
من اجرایش کنم؟
"آزادی ،
فقط
به شرطِ آنکه......" !!!؟؟؟

از تیز ترین لبه
در بلندترین نقطه
از مرتفع ترین دیوارها
آغاز می خواند
فاصله هایی که محو می شد در امتداد قدم هایش
مسیری
که شب در تبش سوخت
با فریاد های بادی که در قفسِ چاله ای می شکست سکوت را
پیچا پیچِ دره ای سبز
پیوستن را جشن می گرفت
هلهله ای که می سوزاند در آتشگاه افق
شبی را

فایده ای نداره
اما
بهت میگم
کونِ لقِ درست و غلط بودنش
می پرم توی آب
همین حالا
لخت
تو نیا
بنشین فکر کن
تا مرز مردن ،زمان داری
به درست و غلط بودنش

به رنگ خاکستری
انتهایی ترین نقطه از جاده ای بی انتها در مسیری نرسیده به سیاهی چشم
کورترین فاصله ها
پشت دیواری از سراب کنار چشمه ای زلال
بالای هفتمین طاقِ همین آسمان
شاید هم نزدیکتر از این
زیر سایه همین درخت
که خروسان برای شیرین کاری دست شانه بازی می کنند کرمها را
و مرغان غاز می شوند برای همسایگان
ایستادم
به کدامین ریشه چسبیده ام؟
که شیپورها می بلعند هوای مرا
و سگان عو عو کنان خبر می برند
که خوش می رقصم
روی تکه ای از چوب
یادگار می مانم
در قاب چوبی ، روی دیوار

چرخید
چرخید و چرخید
دریغ از یک جفت شش
پاک باخته ام
به خودم
از صفر شروع کردم
هنوزم زیر یکم
فکر می کردم تو بازی ام
دیر فهمیدم بازیچه ام
بُر بزن ، حسابی
بازی می کنم
ولی این بار
نه با اندیشه های نخ نما شده ام
بُر بزن حسابی

چرخید
چرخید و چرخید
دریغ از یک جفت شش
پاک باخته ام
به خودم
از صفر شروع کردم
هنوزم زیر یکم
فکر می کردم تو بازی ام
دیر فهمیدم بازیچه ام
بُر بزن ، حسابی
بازی می کنم
ولی این بار
نه با اندیشه های نخ نما شده ام
بُر بزن حسابی

می خوام گذر کنم
تو چی؟
ببخشم ،تصادف یا اشتباه؟
هر چی که بود
فراموشش کنم
لحظه هایی که سوخت
خاکسترش رو بر باد کنم
شاید هم
شبیخون بود
بود و نبودش رو ، خاک کنم
غصه هایم را فراموش کن
دردهایت را بگو ،
که صبح بیدار شد
دوباره فردا رو ، چشم باز کنم
سعی کنم
دوباره باورت کنم
نازنینم
توچی؟

1
باز
آزادي را
نگاهم بتصویر کشید
همین کافی بود
دهانم خون بگرید
بر مشتهای تو
2
گاهی لازمه
عبور کردن
به کوچه زدن
خیابان
دریا
یا
به خشگی زدن
شاید
لازمه
به سیم آخر زدن
3
تا به کی
من
تو
او
ما............شویم؟
شما
ایشان..........بر ما؟
4
مستقیم
"تاکجا؟"
آزادی

پرسه می زنم
زیر تک چراغ محله
که شب را بیداری می کشد هنوزم ،کوچه های خاکی خاطره ها را
با پاهایی خسته
که مستی را تلو تلو می خورد
تکیه بر دیواری کاگلی
کنار جوی آب
آسمونی
پر ستاره ،تولدیه رویا را شمع روشن می کنم
برای مردم خستهِ شب
با فریاد
سر اومد زمستون و توی سرمای زمستون می خونم

دیگه سیاه نیست ،گرگ و میشه
اینم ،رج آخرش ،
داره تموم میشه
می شه شنید ،
صدای امواج و میگم
شادی وقهقه ی، ماهیان و میگم
دستامو بگیر تو دستت
راهی نمونده
انتهای مرز پایان و میگم
خسته ای ، می دونم
کمی نا امیدی می دونم
اما
وقتشه
چشماتو باز کنی
طلوع فجرخورشید و میگم

به اندازه آبی آسمانها
دلیلم هستی
صبر می کنم
تمامی طولِ ریل ها را
همراه
ثانیه هایی که آمدنت را
بی تابی می کشند
و گذشتِ زمانی که نبودنت را
مرثیه می خواند
شاید
قطار بعدی
فاصله ها را
کوتاه کند

شیپور می کشند
مناره ها
از انتهای مسیری بر نگشته
از آن می گویند
که تاریخ ندارد
"به جهنم
هر آنکه مرا باور ندارد"
توانم نیست ، بیش از این جنگیدن
زمان بیدار است
کی صلح کنیم
زندگی را

چی از دست می دهی؟
وقتی سرگردان می چرخی دایره ای را
در انتظار
دوراهی هایی که گم می شوند در دالانهای تنگ و باریک
چپ یا راست؟
تصمیم
در هاله ای از ابهام حبس می کشد
در كورترین نقطه از ذهن
وباز انتظار
در چشمهای یخ زده ای زیر رگباری از تردید
ایستگاه خالی از روشنایی را می بیند
که می لرزد
از عبور اتوبوسی که می گذرد زمان را
شبی که
باز انتظار کُشد
پشت ابر تیر
مهتابی را به جرمِ
ایستادن
چی از دست می دهی؟

در آسمانی که پرندگانش ، رغبتی برای پرواز ندارند
دیگر
سقوط هم دیدنی نیست .
شک دارم ،تردیدهای نگاهم را
شاید
برای دیدن هم ،انگیزه ای نیست .
لیک خوب می دانم
که این دگر
سکوت نیست ، فریاد است
سکوت که برای او
ديگر
شنیدنی نیست

به گِل نشسته ام
تا خِرخِره
روی همین زمین سفت
در مشتی از باور
کنار لانه هایی پر از انتظار
روی درختِ حیاطِ همسایه
تنها یی ام را در چشمهایی منتظر بیدار نگه می دارم
به امید
که شاید
صدای غار غاری یا جیک جیکی
نگاه خسته ام را آرام در آغوش گیرد
و
رهگذری
فریاد کمکم را
در زنبیلی برایم به سوغات آورد

بیک لحظه لرزید ارگ قدیم
بیک دم فرو ریخت
خانه خشت و گِلین
آسمان و زمین و زمان همه لرزیدند
خورشید و جان و مال آدمی بلعیدند
دل آدمی به درد آمد
زین کردگار
بهر یاری شدند ز یک پیگر و هم زبان
ارگ دو هزار ساله یک شد با زمین
فریاد بر آورد
که بیدار شید ای غافلین
تکیه بر پایه های خشتی کی توانی کنی
حصار بدور خود کشیدن دگر نتوانی کنی
ارگ را زنده کردنِ دوباره ممکن است
خاطرات تلخ آن روز گشتن نتوان کنی

لحظه
خاک گرفته ای را بیرون کشیدم
از
صندوقچه ای قدیمی
صفحه ای بید زده
از ذهنی خسته
که پخش می شد
در آغوشِ نسیمی ، که می گذشت
شاید همین یک قطعهِ خیس ، باقی ماند
میان انگشتانم
که نرفت ،ماند
نگاهی که برگشت
در همان هوای سرد پاییزی
به آغوشم

بوسه ای که تصویر رفتند را کنار گوشم زمزمه کشید
چون طعم گیلاسی که روی درخت ماند
آفتاب چشید
خبری که
کلاغ غار غارش را نوشت
پائیز به یادگار
کشید
ولی
شناگر خوبی نبودم
غرق شدم
در همان بوسه
که لبم از لبات چشید

کاش
پرنده ای می شدم ، به فصل سرما
پرواز را فوج فوج به بلندترین قله های آبی
ومرتفع ترین دیوارها
برای چیدنِ قطره ای بهار، هدیه می دادم
کاش
قایقی می شد ساخت
به هنگامِ دلتنگی ها
دریایی را عبور می دادم ،میانِ اقیانوسی از عشق
می شکافتم گذرگاههای بسته ای را
به باغ ِ آرزوهای ماهیِ سیاهِ خسته ای ،که امید را انتظار می نشیند ، در گلدانِ کوچک خانه
و ای کاش
می شد رفت
تنهایی را ، آن سوی شهر
حتی
آن دِهِ بالا دست
جایی که
واژگان را به تبعید از کتابها نبرند
و سیم خاردارِ دورِ مرزهایش
گلوی گل سرخی را پاره، نکند
کاش ، می توانستم ،تغییر را ، فرار کنم

دریغ از لحظه ای بهار
و نسیمی که لمسش کند
یا حتی
گرمایی که ذوبش شود
صدای نفسهایش را می توان شنید
بیدار است
آواز تیک تیکش
زیر لب
لحظه شماری را زمزمه می خواند
با پاهایی که گز گز را در خون تزریق
چشمهایم
پرده بالا می کشد دیدگانم را
و نفسی از اعماق که می نوازد شكستِ سکوتی را از گلو
می رقصد
پرده های غبار آلود در آغوش نسیمی خوش
و می تاباند
بر صحنه ای سیاه
پرتوهایی از امید
در رویای بودنت
تولدی دوباره ، آخرین پرده
مُرده ای مصلوب بر زمینی سرد
معجزه آفریده شد ،جنازه ای بر می خیزد
دوباره

اضطراب را رها کرد
ازهمان عمق تنهایی
بیرون جهید
روشنایی را تا مرز پریدن
صداها پیچید
... زمزمها را
در دالانهای پر پیچِ نشنیدن
و
آتش کشید خستگی را
آرام در آغوش گرفت پرهایش را در نفسهایی راحت
بر بلند ترین شاخه از درختی جوان
با نگاهی آشنا
برای مردابی پیر
که در حسرت بلعیدنش
بغض می ترکاند
تو در من بودی
در بیراه ترین نفسها
و كورسوترین نگاه ها
با فانوسی ، تاریک
در جستجوی ردِ پاهایت بر نقشی از تُنگ بلور
پژمردی لحظه هایت را
میان گرد
و
غباری از دود
در گلدانِ روی طاقچه
کنارم
ومن
فرو می رفتم
در باتلاقی از سراب
برای نجاتت

۱۰/۱۹/۱۳۹۰


تو در من بودی
در بیراه ترین نفسها
و كورسوترین نگاه ها
با فانوسی ، تاریک
در جستجوی ردِ پاهایت بر نقشی از تُنگ بلور
پژمردی لحظه هایت را
میان گرد
و
غباری از دود
در گلدانِ روی طاقچه
کنارم
ومن
فرو می رفتم
در باتلاقی از سراب
برای نجاتت

سرگردانی
سوغاتی که آورد
از پایانِ یک سراب
اعماق گردشی بی پایان
در
قعر صحرایی تشنه از عقلانیت
شهری که
سیب سرخ را محاکمه می کنند
هر روز
سرخ بودنش را!؟
تا ببلعند گناهانِ خویش را!؟
راهها را بسته اند
انتخاب کنید!؟

از میانِ تمسخر اندیشه ها
نگاهی روئید،
در فضایی
تهی از سیاهی،
زندگی را آغازی دوباره سرود
... با آهنگی از دشتهای سپید
و پروازی
ازمیانِ کبوتران
در عرضِ آسمانی آبی
تا بسازد
کلبه ای به رنگِ تمامی فصلها
برای سرودنی دوباره

وسطِ یه رویا ،به رنگ آه
زیرِ طاقِ یه ابرو ، میون ماه
پر از ستاره.
رویِ موج یه نسیم ، تو آسمون
زیر پامون ، یه دنیا ابر، پٌر بارون
دو تا ماهی، تو تنگ بلور
اذیت نکن نازنینم
چشماتو نبند
بذار تو همین رویا یکم
بیشتر بمونم