۱۰/۰۹/۱۳۹۲

اینکه
آسمان همه جا همین رنگ است
و عشق همه جا به یک معنی ترجمه می شود
اینکه
دل به کجای این دروغ خوش کرده ام
و اینکه
همین ور ها
نه ماءورای این شهر یا طبیعت
گم شده ام
اما
چرا
معلوم نیست
نمی دانم





  مراقب خدا هم باشید
شنود می کند




آب از سرم گذشت
غرق شده ام در تو





 با هر طلوع
از زیر خروارها سایه
بیرون می کشم ، جسد له شده ای را








 وچقدر بی حساب و کتابند
دوستت دارمها



 فقط
وقتی عاشقی
خوب می فهمی
نفهمی را





 دراین سرما
گرمی دستان دوست
چه می چسبت



















۱۰/۰۷/۱۳۹۲

راه کوتاه و میان بری است
که از آغوش تو عبور می دهد
بودنم را
 





سنگهای فراوانی را می شناسم
که بجرم سنگدل نبودن
پرتاب شدند
تا خون بگریند
  

۱۰/۰۳/۱۳۹۲

دیگر ،احمقی که می شناختی نیستم
من
احمق ،دیگری ......شدم
— 




حالم ..... خوب نیست
کمی حال از تو بگیرم






به سادگی ، باز شدن یک در ِ بسته است
دوستت دارمها
 

۱۰/۰۱/۱۳۹۲

به دروغ نگاه می کنیم
به نفسها ی منجمد شده
در سکوت کر کننده لحظه ها
در آغوش غریب ترین فاصله ها
می غلطیم
به امید احساس گرم نفسهایش
— 






بلندی شبهایی را می شناسم
که همه یلداها مقابلش هیچند





در آغوشت
طولانی ترین شبها، لحظه ای بیش نیستند
— 





به شب نه گفته ام
یلدا را
لحظه ای بیشتر




دروغ می نویسم
برای مردمی
که دروغ را می فهمند





حوصله کن
شب از این طولانی تر نیست
آخرشه
— 



به اطراف نگاه می کنم
آشنایی نیست
اما
باید کسی مرا فهمیده باشد
چون هنوز هم زنده ام





 

از همیشه گریزانم
بوی تکرار می دهند

 

 


 

 

 

۹/۲۸/۱۳۹۲

گاهی فقط برای یاد آوری
" چرا زنده ام"
می میرم در آغوش تو
— 





اگر حقیقت نیست
دروغ باشکوهی را به آغوش کشیده ام
— 

۹/۲۷/۱۳۹۲

همه ی آرزوهایم همین ریختیند
که تو می گویی
 






اینکه کار کدام پدر سوخته ای است
نمی دانم
برای من که دوستت دارمها حد و مرزی ندارند
  





بدهکارت نیستم
با هر نفست
گفته ام
بله
 





 گفتم ، شناگر خوبی نیستم
باز به اون راه زده ای
باشه
دل به دریا می زنیم





 تو ، برو
می خوام کمی بچه بمونم
 



 تابلو شده
دوست داشتنم







  

۹/۲۶/۱۳۹۲

می تونه همین چند قطره بارون باشه
می شه فرار کرد
زیر چتر ی پنهان شد
یا آهسته آهسته قدم بزنی و خیس خیس خیس بشی
 




می تونی زور بزنی
اما
نمی تونی بزور بمن تحمیلش کنی
  







آدرس درست داده اند
همین روبرو !؟ یا....مهم نیست
از چه دری وارد بشی
همان جا است
آغاز همه ی در به دری ها
 






 از این همه یک رنگی
خسته ام
کمی بی پرده باش
طلوع و غروبت هم
دیدنی است
 










  

۹/۲۵/۱۳۹۲

خدایی
در آغوش نکشیده ام
جز تو

۹/۲۴/۱۳۹۲

مرا با احساسم تنها بگذارید
با شما هام
که برای دوستت دارم ها
نیز
مرز
قرار داده اید





پیله هایی را گریستم
که هیچگاه
باز نشدند
  






این مهمترین اتفاق بودن است
زیبا ترین صحنه بازی
در سکانس تنهایی
دو بازیگر ،دو تماشاچی
و
دنیایی که لذت می برند
از این
عشقبازی
 




ردش همه جا هست
کنار همه ی مرگ برها ، زنده بادها
متهم ردیف اول پرونده
مظنون شده ام و محکوم می کنم و تا پای دار می برم
اما
همین که کلاهم را قاضی می کنم
متوجه می شوم
این کلاه من نیست!!!!
کلاه بر سرم گذاشته اند
و باز
انگشتهای اتهام
چه کسی از من به خودم نزدیکتر است!!؟؟
و باز مظنون می شوم
متهم ردیف اول پرونده را



  

۹/۲۳/۱۳۹۲


تازه !؟
وارد شده بودم
کسی نبود
آینه های بسیاری را شکسته ام
به جرم دروغگویی !؟
هنوز هم بوی کهنگی می آمد
بوی نظم ،ترتیب
بوی تاریخ و فرهنگ و آداب
از صف بیرون می دوم
به سمت حیاط
کتابها را پرت می کنم
و دوباره
با احساسم بازی می کنم
 
 
 
 
 
 
کمی غفلت لازم بود
همیشه مراقبم
حتی اخبار را در هر ساعت تکرار می کنم
و اتفاقها را مرور
دیر سالی است ، زندگی را فراموش کرده ام
مردن را عادت شده ام!؟
  
 
 
 
 
 
 
 بیشتر صلح کرده ام
حتی گاهی معامله
و گاهی زیاد داد ه ام
هنگام باختن همه چیز
گاهی نیز به هر قیمتی
شاید گران
بهای جنگیدن است با زندگی
 
 
 
 
 
 
 
 احمق
صدایم می زنند
هنگامی که نبودنت را
خوش باوری می کنم
 
 
 
 
 
 با نگرانی بر می گردم
کسی را نمی بینم
جز بلندای سایه ای سنگین
که خبر از شبی می دهد که بر ما می گذرد
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

۹/۲۱/۱۳۹۲

شاید همین بود
علت جمع شدنمان بدور هم
راحت بدریم ،بدزدیم،بگا.................
کس دیگری می شوم
خواستی
تو هم رنگ عوض کن
شاید دیگر ما نشدیم
و اصلا احتیاجی نبود به ساز هم برقصیم

۹/۲۰/۱۳۹۲

شاید به آخر زمان نزدیک شده ایم!!!؟؟؟
بنگر
که شهر
همه فتنه گرند
 






خجالت نمی کشید!!؟؟
من می کشم
دائم
از خودم ،فرزندم ، زنم ،رفیقم .....
درد ندارید!؟؟
من زیادی دارم
زیادتر از توانم
بیشتراز ظرفیتم
و عبورفصلها تنها دردهایم را تغییر می دهند
درد ندارها!!؟؟
برای من
همه شبها
یلدایند
 




 تاب می خورم
بالا، پایین
چپ ، راست
و می چرخد زمین بدور پاهایم
و زبانی که دراز شده
نفس کم آورده ام
 







چال می کنم
خودم را
گم می شوم
و برای پیدا نشدن
هر روز کپی می کنم
لجظه ها را
 
 
 
 
 به یک جا ختم می شویم
کافی است
عجله ای نکنیم
 
 
 
 تنها
پیری نیست
تو هم
به جانم افتادی
 
 
 
 پناه برده ام
به درد
از زخم زبان دوست
 
 
 
 
 
 

  
شاید بستن چمدان راحت باشد
چشم بستن
فرار کردن
زندان نبودن
جزو اعدامی ها نشدن
و انکار کردن
شاید زندگی فقط زیبا است
و من، بیماری افسرده ام
و شاید بی وطنی ژست این روزهای روشنفکری نیست
و بی هویتی یک افتخار
من چقدر بیمارم ؟!
درد می کشم
وطنم را
مردمم را
کاش می توانستم
فلسفه به بافم در کافه های پاریس
اما چه کنم
هنوز هم زنده ام
کنار مردمم

۹/۱۹/۱۳۹۲

فقط
زمانی که به خودم آمدم
متوچه شدم
هیچ خبری نیست
 





آزادم
در بند تو
  





از نظر ها افتاده ام
به جهنم
مهم
نظر تو است
 





 اتفاق
نگاه توبود





به خدایی باور دارم
تورا
که عشق آفریدی




 













  

۹/۱۸/۱۳۹۲

بیا آغوشم
کمی بچگی کنیم
 







عشق
همان راه کجی است که منو به سر منزل مقصودم رساند
  








 ما
ملغمه ای است
بی خود
در هم شدن 




 تمام شده ام
در این آخرین سطر
که می نویسم زندگی را
حالا حالاها
 



 خانه ام
پشت دربهای بسته
عوام فریبانه
خاک می خورد
 



 بدون هیچ توضیحی
فقط
زنده ایم
 














 

۹/۱۷/۱۳۹۲

بنظرت
از چی می ترسم
جهنم خدا؟!
یا
جهنم
بدون تو
 




چاره ای
بر
بی چارگی ام
  








حقیر کرده ای
مرگ را
 





 از خدا
نه
از تو می ترسم
که نمی بخشی
 





 خیلی
پیش تر از دست تکان دادنها
می دانستیم
تنها مانده ایم
 






 بر دوش؟.....نه
بر آغوش می کشم
هر بار
گناهم را !!!!!!؟
 





 در حاشیه چشمانت به انتظار می نشینم...تا بیایی










  

۹/۱۶/۱۳۹۲

با تو ام ، فلانی
آره با تو
دوستت دارم
از همین جا ، تا آخر....................همین جا
 








آره با تو ام
فرق من با بقیه همینه
اونا فقط عاشقت شدند
اما اون منم که عاشقت می مونم
  






 گوشت با منه
خودت کجایی؟
 


 بی خود ،داغون نشدم
بی تو
داغونم کرد
 









 

۹/۱۴/۱۳۹۲

من
چقدر بی جنبه ام
باور دارم
همه دوستت دارمها را
 





قسم خورده ام
تو را
که قطره قطره ات را حفظ دارم
و
تمامِ آیات وجودت را ، با دل خوانده ام
... فقط تو را
كه یقینمی
  






فایده ای نداره
اما
بهت میگم
گور بابای درست و غلط بودنش
می پرم
همین حالا
لخت
تو نیا
بنشین فکر کن
تا مرز مردن ،زمان داری
به درست و غلط بودنش
 


 به جون کندن
عادت کرده ام
به دوری از
تو
هرگز
 



 دیوانه !؟
کمی فکر کن
می شی بنده خوب خدا










 

۹/۱۳/۱۳۹۲


وشب هنگام
که می خواباند عشق را
قصه های هزارو یک شب
بیداری ، می کشید
شهوت را
بر رویا های سفیدِ یک دختر
وبغض می ترکاند
مرا
میان آغوشِ فاحشه ای بنام پدر.....خوانده
تا بگریم
دنیایی را میان دیدگانم
 



 البته
آلیس نیستم
و اینجا سرزمین عجایب نیست
ابلهی ام
که تصور می کند
اینجا سرزمین
آدمها است
 




 به چشمها اعتمادی نکن
گوشها را به خاک نزدیک کن
غوغایی است این پایین
برای سبز شدن دوباره
 




 از کدامین گویم
اخراجمون؟
یا
حالی که کردیم
از این تصمیم
 



 برای دروغ گفتن
لازم نیست چوپان شوی
تا احمقهایی چون من دلخوش هر دروغی اند
 







 سرم
گرم آغوشت شده
سر بلند نمی کنم
حالا ، حالها










 ببینم
یه عالمه
چقدر میشه؟
می خوام بدونم
وقتی می گم دوستت دارم یه عالمه
کم نباشه









۹/۱۲/۱۳۹۲






حاکم پناه به خدا برد
عاقل به فلسفه
عاشق به شعر
فقط
دیوانه بود
که از قفس پرید





از انقراض نسلی می گویم
که عشق را می چشیدند
  






بیکار نیستم
دستم بندِ
به بند ، بندِ وجودش
 




همه رویاهایم را فروخته ام
برای خریدِ لحظه هایی از زندگی
و آرزوهایم را سوزانده ام
برای منجمد دستهایم
من عضو تنهاترین حزب شهرم
نماینده بی صداترین مرگم
من سیاه سرمای روزگار را ، می کشم
همه سهم غارت برده ام را می کشم
من ، تنی بار می کشم
میدانهای غریب این بیگانه شهر را
من تنی آه می کشم
وقتی ارباب پول از گرد تنم فرار می کند
و من با هم بند خودم دعوا ، افسوس می خورم ،
کشیدن این درد را ،درد می کشم،
درد ِ پا ،درد ِ کمر ، درد ِ فتقم ، درد ِ بی درمانم
وقتی فرزندم شغل در بند ِ مرا ....... آزاد می نویسد
من آه می کشم ، وپرسه می زنم ،غربت دستهای بی تفاوت را
وقتی سفت می فشارم
دستِ چرخ دستی ام را
من تنی کار می کنم تنی درد می کشم تنی آه می کشم
وبا خلق یک لبحند بر چهره فرزندانم
من همه لذت آزادی را می کشم
 
 
 شعرم تویی
من فقط می نویسمت
 
 
 
 
 کاش
همه درد ها
به لذت بخشی تو بودند
 
 
 
 
 
 
 
 بخدا نظر می کنم
اما فقط تو را می بینم
 
 
 
 
 
 
 گور بابای عاقبتش
قرار باشه
تو نباشی
 
 
 
 
 به سادگی معنی می شوم
در آغوشت
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 



  


۹/۱۰/۱۳۹۲

سرا زیر شده ایم ،زمینی که دگر نفس نمی کشد زندگی را
خاکند همه
خسته اند ،اسیر راهند ، در سر بالا ترین لحظه ها
بارانی که می بارد
اما نمی شوید، دلهای غم زده را
کسی از بهار نمی پرسد
در افق رنگین کمانی را نمی جوید
وقتی
خورشید هم شب راخواب می بیند
هرگز
گلبرگ آفتاب گردانها را نمی بیند






 صورت مسئله را پاک نمی کنم ، با خداحافظی
پاسخی هم ندارم
چون
این عشق از بهار تنت آغاز نشد که با خزانش ، خزان

 
هنوز هم كابوسند
خنده هاي تمسخر آميزشان
سرهايي كه فرود آمدند مقابل "من"
براي پنهان كردن اعتراضشان
2
مرده اي بيش نبودم
همه ثانيه هاي بي تو بودن را






 در آن سوی شب
آخرین موش
خسته از بازیِ موش و گربه
زمینی را می چرخاند
در خواب پیر ِ خسته ای از تکرار شبانه
سنگین شد ، باری که هیچ بارکشی نمی کشید ،دیگر به تنهایی
تعجب می کنم
مردمی که می خوابند ،در این هیاهوی سکوت تا چشم ببندند به طلوع
عجیب روزگاری است
تلفن هم جوابت را نمی دهد
و پشت هیچ پنجره ای ،چشمی منتظر نمی ماند
فریادی است که می خندد
به آسمان شهری که هیچ کبوتری جَلدش نیست و گهگاه کلاغی چون من
روی بلندترین شاخه چنارش غار غاری می خواند!؟





 همه جوابهایم را گرفته ام
مي دانم ،حالا
تنها مسئله ات شده ام





 عاقبت سقوط کرد
ابری منتظر
در بلندترین نقطه اوج
نم نم بارید
پر پیچ ترین گذر ها ، سخت ترین قله ها و تیره ترین لحظه ها را
بر خشک ترین چشم ها
تا به بار بنشیند روزنه ای امید بر سفره هایی خالی
نانی که از تنور قلبش
مادر خسته ای را که فرزند در آخرین روز خورشیدش
وعده داد

























بی قواره شد
در آن سیاه روزهای زمستان
لباسی برتن این صاحب مرده
از فلسفه ای که بافتند
وقتی همه
می بریدند دوست و دشمن
و تنها
میرزا ماند و خرش
که کار
کار انگلیسی ها است!!؟
نه من ِچوپان دروغگو یا آن !!!؟
دهقان فداکار!!؟؟







 به فصل سکوت
که نسیم هم در بغض باران نمی ترکد
و ابرهای خاموش سر به بالین هم نمی گذارند
من به ترجمه نگاهت مشغولم
تا رمز بشکافم تمامی طول شب را
از قاب خسته ای که به دیواره دلم میخ کوب کرده ام
و بارها می خوانم
تا فصل
طلوع دوباره ات







 جابي براي جابجايي نبود
ترانه نبود
مرثيه مي خواند
باران
در انتهايي ترين و كورترين روزنه هاي اميد ،خوابيده بود
وقتي بر سرش نازل شد
و سپس اين خاكي ترين مسافر زمين بود ، كه به گل مي نشست








 چقدر دور مانده ای
نسیم چشمهایت را احساس نمی کنم
وچقدر طولانی راهی است ،این یک قدم مانده به پایان
سایه هایی که به خاموشی رفته اند،بی تفاوت کنار هم می میرند
همه ثانیه های این سفر را
ولی
به رسم همه خیانتها نمی بینم ، تنها جای دستان تو را
کنار این جسد
و اما
هنوز هم می توانم درد هایم را فراموش کنم
و به گوش سپارم امواج زندگی را
که خروشان به بازی می دهند ثانیه های پیش روی را







 وصله ناجور شده ام
در دایره گردون این روز ها
چالم کرده اند ، در سکوتی مرگبار
زیر نعره هایی کور
رد خونی
در دستتانی که بیرون آمده اند همه از آستین هایی نخ نما
لمسشان می کنم
درد خنجرهایی که می سوزاند پشتم را
اینجا ممنوع ترین منطقه پرواز شده است پرندگان را
اینجا حلب است
وطنم امروز

























من مانده ام ،
چند صندلی کهنه روبرویم پنچره ای بسته به چشمهای خسته ام
در فضایی خالی از همه بودنها
وصدای خنده لحظه هایی که می دوند بدور هم
از هجوم نسیمی بی هنگام
کنار ماند ه ام از تو که نیستی کنار من
کنار شادی او
حتی وقتی
صدای ممتد بو ق اتومبیلها خبری از بیداری شهر نداد
ولبخند آن دخترک گل فروش هم نشانی از رضایت او نداشت
و
کنار غم ها یش
هنگام عربده کشی های توپ خانه ها







ابری ترین فرصتم ، تو بودی که باریدی
این تشنه ترین لحظه هایم را
میان غریب ترین فاصله ها
وقتی
لحظه های سنگینی را پشت سر....
نه
روی سرم احساس کردم
هوای مسموم بی تو بودن را






 همه رویاهایم را فروخته ام
برای خریدِ لحظه هایی از زندگی
و آرزوهایم را سوزانده ام
برای منجمد دستهایم
من عضو تنهاترین حزب شهرم
نماینده بی صداترین مرگم
من سیاه سرمای روزگار را ، می کشم
همه سهم غارت برده ام را می کشم
من ، تنی بار می کشم
میدانهای غریب این بیکانه شهر را
من تنی آه می کشم
وقتی ارباب پول از گرد تنم فرار می کند
و من با هم بند خودم دعوا ، افسوس می خورم ،
کشیدن این درد را ،درد می کشم،
درد ِ پا ،درد ِ کمر ، درد ِ فتقم ، درد ِ بی درمانم
وقتی فرزندم شغل در بند ِ مرا ....... آزاد می نویسد
من آه می کشم ، وپرسه می زنم ،غربت دستهای بی تفاوت را
وقتی سفت می فشارم
دستِ چرخ دستی ام را
من تنی کار می کنم تنی درد می کشم تنی آه می کشم
وبا خلق یک لبحند بر چهره فرزندانم
من همه لذت آزادی را می کشم














همه شباهت ها دروغ می شوند
در سایه هایی که ورق می خورند میان بادهای هرز لحظه ها
و همه تفاوت ها اغراق می گویند
به هنگام سر باز کردن ِ زخمهای کهنه
هر شب
با کنار رفتن پرده ای
و شمعی که قرار است بسوزد ، تا خانه ای را امن نشانت دهند
و احمقی چون من که اعتماد کنم
ابرهایی که نمی بارند و رویاهایی که سبز نمی شوند
به دوستت دارم ها ، به دروغ های شیرین
و باور کنم تو را
حتی امروز ، که به خودت هم اعتمادی نداری
در چنین روزی که همه زرنگ شده اند
همان بهتر که من احمق بمانم
چون هنوزهم اعتماد می کنم
باریدنت را ، سبز شدنت را و دوستت دارم هایت را
و این همه تفاوت من است با تو
که قبول می کنم
متفاوتند همه شباهت هایمان



 فردا روز دیگری است
و دلیلی برای پنهان کردنش نخواهم داشت
که در یک روز رویایی چون همین روز
در اقیانوس دیدگانم ، خلاصه ای از همه وجود شدی
تا شب طعم تو را بگیردو دستهایم بوی تنت را
و این همه آن بهانه ای بود
برای اخراجمان


 افتادم
میانه راه ،
از بلندترین دیوارهای تردید و خسته ترین کوله بار
غلطیدم ، غلطیدم و غلطیدم
و مرگ به تمامی استخوانهایم رسید
فریاد کشیدم تا مرز سقوط
به انتهای همه باورهایی که یقین می دیدم.
وسط بازی کودکانه ای ، کودکم را پنهان کردم
و برای نشکستن ، تن به سر آب دادم
تا مرز غرق شدن ، غرق شدم
و در دایره فراموشی ، فراموش شدم
چشم بستم ، کَر شدم
و هنوز هم
کودکی لال مانده ام





 فردا روز دیگری است
و دلیلی برای پنهان کردنش نخواهم داشت
که در یک روز رویایی چون همین روز
در اقیانوس دیدگانم ، خلاصه ای از همه وجود شدی
تا شب طعم تو را بگیردو دستهایم بوی تنت را
و این همه آن بهانه ای بود
برای اخراجمان




 مهمترین اتفاق شعرم شده ام
که افتاده ام
در همین نخستین
از بلندترین نقطه عطشش
که آغوش گشوده است خورشید را
به انتها
نه بر زمینی سفت که فریادم مخاطبش را کر کند
که به ابتدای ریشه ام
بر خاکی نرم
برای سبز شدن ، ایستادن
دوباره شدن



 تردید داشت
قدمهایی که کشیده می شدند زیر بار سنگین ایستادن
در غروبی که هیچ قصدی برای رفتن نداشت
وقتی لحظه هایی ثبت می شدند برای انکار نشدن
آنقدر آشکار که سخت پنهان می شدند
در روزهایی که زندگی دلیل بسیار آورد برای بودنش





 سرگردانیم
برای ادامه مسیر ، پای جای زخمهای یکدیگر گذارده ایم
برای وارد شدن
پشت دربهای بسته ایستاده ایم
در صفهای منظم
سر های تراشیده ، یقه های سفید و وصله شده
مشتهای باز شده
برای نشان دادن ناخن های کوتاه و تمیز
همراه دلشوره امتحان
نیم فصل ، آخر فصل ،شروع و پایان ترم
وزن می شویم ، اندازه می شویم ، و برای پرت شدن
عیارمان را می سنجند
هر روز





































حالم
شبیه هیچ زبان قابل فهمی نبود
در طولانی ترین شبی که زود گذشت
کنار شمعی که می سوخت
بیاد او
و من ، که دوباره می شدم
در نگاه خسته پیر زن و دلتنگی هایش
گلی را که به باغچه می سپارد
بیاد او




میان این همه دروغ
واقعی ترینی
تنها نیستی، تنها نمی مانی ،که چون من ها بسیارند هنوز
که دلیل برای دوست داشتند
بسیار دارند
هنوز




 چرایی که راها شد
میان جمله هایی ناتمام و جوابهای داده نشده
وپشت دری ماند ، که هنگام رفتن کسی آن را نبست
و زیر آواری جان کند
که روزی تکیه کاهش بود



 وظيفه حكم داد
رها نشود
طناب پوسيده اي را، وفادار باقي بماند
شبيه قصه هاي مادر بزرگ
چادر سفيدي بر سر انداخت
ترس را متعهد شد
كه آويزان بين هيچ و سقوط ، معلق بماند
و عشق ، صدايش زند













 
همین جا نشسته ام
کنار آتش
تکیه بر بنایی نیمه کاره
رها شده ام ، در این جمله کوتاه ،
اما ، نصف و نیمه
اعتراف می کنم ، غیر عمد بود
نا خواسته و بدون هیچ برنامه ای
ولی پشیمان نیستم
حتی اگر ، سوخته باشم ،
امروز
در این بازی ابلهانه





غریب نیست ، آشنا نیست
احساسی است که بارها تجربه کرده ام
بوییدن گلی ، دیدن شبنمی .
آهنگ ناموزونی را زمزمه می کنم
در مسیری که تمامی شبش را زیر باران ، گذرانده ام
و محو تماشای قایقی نشسته ام ، که بادبانهایش را اسیر باد نکرده است
من
به آنچه که هست دل نبسته ام ،
و با آنچه که می تواند باشد هم زندگی نمی کنم





 از میانِ تمسخر اندیشه ها
نگاهی روئید،
در فضایی
تهی از سیاهی،
زندگی را آغازی دوباره سرود
... با آهنگی از دشتهای سپید
و پروازی
ازمیانِ کبوتران
در عرضِ آسمانی آبی
تا بسازد
کلبه ای به رنگِ تمامی فصلها
برای سرودنی دوباره










هنوز هم باور دارم
دستانی را که به گرمی می فشارم
و احساسی را که باران بر من می بارد
و امیدی را که با هر افق در من زنده می شود
همیشه باورداشته ام
عشق را
حتی امروز که رو دست خورده ام
دستانی را که به گرمی می فشردم
من
همیشه باور کرده ام
تغییر را
حتی امروزی راکه خفه شده ام
در این شهر غبار آلود
تیره روزهایی که چشم چشمی را نمی بیند
و دریغ از قطره ای نسیم
همیشه باور داشته ام
حتی
در چنین روزهایی
زندگی را
 
 
 
 
 
 
 
 همین جا نشسته ام
کنار آتش
تکیه بر بنایی نیمه کاره
رها شده ام ، در این جمله کوتاه ،
اما ، نصف و نیمه
اعتراف می کنم ، غیر عمد بود
نا خواسته و بدون هیچ برنامه ای
ولی پشیمان نیستم
حتی اگر ، سوخته باشم ،
امروز
در این بازی ابلهانه
 
 
 فرق می کند
حتی پرنده ها که عاقل تر شده اند
و جنگلها که سبزترند و اقیانوسها که عمیق تر
امروز
شبیه هیچ روز دیگری نیست
من نیز بالغ شده ام
و مسیر
شبیه هیچ راهی که تا کنون رفته ایم نیست
جاده ها روشنند ، افق را می توان دید و نسیم را....
امروز
کسی برای عاشق بودنش پنهانکاری نمي كند
و برای خندیدن سر به پستو نمی برد
این روز ها همه می دانند
بهار را می توان از دل سیاه زمستان ، بیرون کشید
حتی بچه ها
که می دانند جای هر آشغالی در زباله دانی است
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 بر داشتم کن
حتی به غلط ،حتی بی موقع
همراهم کن
درون رویایی سرد
دستانی را به غربت یک نفس
وقتی
فاصله ها بهانه اند همه برای سقوط
و تو از بی پروایی قله می گویی
و من
از تنهایی پرواز می نالم .
دیری است کاشته شده ایم
و امروز
رسیده ایم ،
به زمان برداشت .
 
 
 
 
 
 
 
 تو هستي
اما
از خودم بي خبرم
 
 
 
 
 
 
 
من
برای رسیدن
همه خودم را هزینه کرده ام
تو
برای رفتن
چه کسی را ؟
2
تو گاهی
من
همیشه .................بوده ام
3
اشتباه گرفته اید
من
دیوانه دیوانه دیوانه نیستم
فقط کمی رها شده ام
رهایم کنید
4
تو را رنگ نکرده ام
خودم را سیاه
کرده ام
 
 
 
 
 
 
 
 همين بود
فاصله هايي كه گذشت
سطرسطر،صفحه به صفحه
به عمق همه نگفته ها ، همه لحظه ها
شبيه يك لبخند ، يك شاخه گل .
همين بود
سرو ته قصه من
دروغ يا واقعيت؟
مهم باورش بود ، كه من داشتم
و اميدي بود
كه هنوز هم دارم
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 






 
برو
تو هم برو
همراه همه لحظه هایی که نماندند
و فصلهایی که عبور کردند
عادت دارم
به تماشای لحظه ها
روی نیمکتی چوبی
غرق شوم
پرنده هایی را که لحظه ای کنارم بنشینند
وگاهی چون ابرم ، که تنها می بارم
و گاهی
حتی به ابرهایی که نمی بارند
بیشتر اعتماد می کنی
تا به دستان من
برو
وبه نگاه در گِل مانده ام توجه ای نکن
پرواز کن




 من هم بدم
اما نه به اندازه تو ،
چرا فکر می کنی ، دلیلی برای قانع کردنم داری؟
در زمانی که مجبورم، انتخابی نداشته باشم .
هنوز هم برای فراموش کردن ، به دلایل تو می اندیشم،
به لحظه هایی که برای اولین دفعه ، سردی کوه را کنار تو تجربه کردم ،
و قطره های باران را شمردم
و قدمهای خسته ام را به دوش کشیدم
و گوش سپردم به نفسهای کوهی که دیگر شنیده نمی شد
در مسیری که پایان هماني شد که آغازش کرده بودیم
باید خوشحال می شدم ، پیدا شدنت را
اما غرق شدم
در ناباوری ، گم کردند را




 تیک......تاک.....تیک .....تاک
محل نزاع دو زمان
کشمکشی میان ِ یک لحظه
کشیدن زمین از زیر پا
شبیه سُر خوردن روی یخ
و معلق ماندن بین زمین و آسمان
و سپس سقوطی آزاد به سمت نه این و نه آن
بارها به آن فکر کرد ه ام
به پایان یک داستان کوتاه
اما شاید نا تمام
تیک......تاک.......تیک.....تاک
حقیقت مطلقی است که باور دارم
گذشتن ، مرگ و سپس زندگی
فصلهایی که متولد می شوند ، تا عبور را معنا دهند
و امید را در دل سیاه زمستان بهار سازند
و روشنایی را به تردیدی دوباره نزدیک کنند
تیک.....تاک.....تیک .....تاک




 چرت است
بخصوص سومین آن
وقتی قرار است، انتقام را توجیه کند
و خون
تاوان هر خونی معنا پذیرد
هیچ فرصتی برای سوزاندن ندارم
زندگی مو جی است، که گاه به ساحل می رساند و گاهی نیز به اعماق
وقتی لحظه لحظه هایم همه موجند برای زندگی
زمانی برای انتقام باقی نمی ماند



 زیبا تر از هر حقیقتی است
و
مهم تر از هر دروغی است
لحظه هایی که می گذرند
وتو
عبور کرده ای ، از ناگفته ها ، تردید ها
و شکسته ای سکوتت را در همه آینه ها
آتش بازی !؟..... نه ، آتش را ستایش کرده ای
در رویایی که دیگر رویا نیست
لااقل
برای تو ، که حق نداشته ای و نداری از نا امید شدن
برابر ملتی که تنها دارایی اش امیدواری است





 وجدان
دیواری است ، هنوز هم برای دوست داشتن
و تو ، هنوز هم روزنه ای برای فرار از بلندترین دیوارها
اعتراف تورا شنیدم
عبور کردم
همه مرز ها را و ویران نمودم همه دیوارها را و شگستم تمامی غرورم را
چطور بنظر می آیم؟
در آینه ای که لذت را کثیف ترین گناه می خواند
این هم نتیجه ای است ،شاید بی حاصل
اما
نه ديگر برای من







 سايه ها را دنبال كن
زير بلندترين سايه شب
پشت اماها و اگرها، كه هر شب چال مي كني روزي نامه ات را
روي همين صفحه كه فحش را به خودت مي دهي
كه چرامن!؟
مي گويم چرا كه نه؟
جواب ساده است، همينه
حتي او هم اشگ مي ريخت ،تمساح را مي گويم
و تبرآلت دست افكاري كه تيشه به ريشه پدر مي زند هر لحظه
چه اشكالي دارد؟
شب پي روز و روز شكار شب
همينم كه مي بيني
كه هستم
يا شايد بايد كه باشم ،نمي دانم،اما هستم
تكه اي كاغذ
سياهم كن ،مچاله و به سطل زباله ام انداز
اما بدان ،قبلا اجازه اش را به تو داده ام




 وقتی خود خواهی ژست این روزها
و از خود گذشتگی ، بیماری این دوران شده
دو به شکم ، که چرا
هیچ دری روی پاشنه خودش نمی چرخد
و بی تکلیفند همه حتی با خودشان
و من که هنوزهم نگرانم
بازی کودکان را ،پرواز پروانه ها را و شعمدانی های دور باغچه را
که نسیم می کارند
و شاید این بار هم ،طوفان درو کردند








 از بارانی که می بارد تا بهاری که می رسد
از انتحار جمعی نهنگها گرفته تا گریه های کودکی گرسنه
یا حتی
خشك شدن فلان دریاچه تا شاخه گلی درفلان باغچه
همه سهم خواهیم داشت ، شک نکن
کم یا بیش ، فرقش چیست؟
از انتخاب دیروزمان تا سرنوشت امروز فرزندانمان
شک نکن
همه سهم خواهیم برد
کم یا بیش
شاید
هرکس به اندازه توانش!!؟ یا نیازش!!؟




 يك پاسخ پيدا كرده ام
فقط يك پاسخ
براي دهها سئوالي كه داري
اما
منطقي
تا قانع شوي
و حسابي
كه نا حسابش نخواني
"من عاشق شده ام"
همين



 عصبانی می شویم ،گاهی
که فاصله ها امیدمان را به اسارت می برند
ومحو روبرو می شویم گاهی
که فراموشی از یادمان برده است ، کجا بوده ایم و امروز کجا ایستاده ایم
من مغرور شدم ، چون قهرمانان
و جدا افتادم ، چون پرنده ای
و تنها ماندم ، چون چریکی
کمی دور شو ، سپس خواهی دید که سر بر آوردند
سایه هایی که تاریکی را خانه کرده اند
و سیاهی تصمیم می گیرند
برای متوقف کردن زمان
عجله کن ، برای رسیدن
شاید کمی دیرشده باشد
اما باید که رسید



 وقتی مطمئن شدی همه در ها را بسته ای
تازه بیدار می شوی
تنهایی!
یک زندانی ِ مطمئن ،
بدون هيچ شک و تردیدی



 ریشه ای پوسیده ،متعفن
قصه هایم ،همه ناتمام ،آخرش ،یکی بود یکی نبود
نه دیوی که بخار شود، نه قهرمانی که شهری را نجات
گنچشکها آواز می خوانند، هنوزهم طلوع را و کلاغان هنوز زیبا
با اولین نسیم ،بادبادکم بر امواجش می رقصد و فانوسم تاریکی را شکارِ طلوع می بیند
محو تماشایش می شوم ساعتها مورچه ها را
خاک می سپارم پرنده ای که سرما را می میرد و من هنوزهم اشك می ریزم
همه زشت و زیبایند ، مادرم ،پدرم ،خواهران و برادرانم
قهر و آشتی می کنم فراوان
لذت را عجینِ بازی می بینم ، سگان را مهربان ، گربه ها را ملوس و آسمانم را آبی
رویاهایم سوارِ رنگین کمان است،دنیایم هنوز هم رنگین
و
دوست می دارم هنوز
شاشیدن به سیاه این روزگار را
چه کنم؟
کودکی ام ، رهایم نمی کند و قصه هایم
هنوز هم نا تمام



 خبر از چه کنم ؟ چه کنم ها ؟ می رسد
و " ای کاش "!؟
و چقدر بی معنا شده اند " ای کاشها "
به بن بست خورده ایم
در این لحظه هایی که نشانه ها را دنبال می کنم
و نفرت انگیز مي شود
کور راههای این راه
آیا باید که برگشت؟
تو را نمی دانم
من عبور خواهم کرد ، بن بست را
و این یعنی
همه آن چیزی که برایم باقی مانده است





 می گویی:"حق دارم " !؟
شاید هم بر حقی !؟
پس دلیل به اندازه کافی داری!؟
بجنگ !؟
اما من زمانم تنگ است
صلح می کنم
لحظه هایم را







 می دانست
اما پرسید ، نامم را
به او گفتم
احساسم را خواست
فریاد کشیدم
از دردم گفت ... نگاهش کردم
زندگی ام را تهدید کرد
ترسیدم
گفت: " از من بخوا "
به او خندیدم






























سیر تکاملی هنر(9)
مرگ ، خرده بورژوازی ، هنر

مرگ ، بی مرزترین کلمه و مهمترین دغدغه بشر در طول تاریخش و شاید منشا بودنِ او تا به امروز و علت تکاملش ، و بزرگترین ترسش و بی نهایت سوالهایش وبسیاری دیگر اما در کمی حوصله این چند سطر نمی گنجد پرداختن به این دنیای نامرزی ،انسان را می توانیم موجودی پر از احساس با دنیایی فراتر از این بودنش در قالب رویا و هنر نیز تعریف کرد و این همه میسر نبود جز اندیشیدن به مرگ این هیولای بی انتها ، سوالی که مرز اندیشه ی بودن هر انسانی است ، که چه خواهد شد از پس این بودن ، تنها مشتی خاک نتیجه این لحظه هایی است که باید عبور کند یا مرحله ای است بدنیا ی فراتر از این ، تا که واردش نشد متصور نمی نماید چون تولد نوزاد از رحم مادر و خلق اندیشه ایی بس بسیار که نمی توان همه را در چند خلاصه نمود شاید مهمترین عکس العمل مقابل مرگ زندگی است در قالبهای گوناگونش یکی آن را در بودنش جستجو می کند و دیگری آن را پس از مرگش می داند ، اما تفاوت این دو در یک کلمه مرموز دیگر است که با تولد مرگ در ذهن پدیدار می شود چون شب از ورای روز و روز از پس شب می زاید و تئوری جاودانگی از پس مرگ به معنای پوچش متولد می شود ، جاودانگی که گاه در نگاهی مقابل یکدیگرند ،اما چون آینه ای که یک تصویر می نمایاند یکی بودنش را مرگی می بیند که با تولد زندگی دوباره آغاز می شود بدون دغدغه های این بودنهای پر مشقت و دیگری با ندیدن مرگ به تصور فنا ناپذیر بودن می کوشد هریک بشکلی اما در عمل بیک نتیجه می رسند که زندگی فنا ناپذیر است اما اولی آن را پس از مرگش می بیند و دیگری با انکار مرگش این دسته دوم معمولا کسانیند که مرگ را مرغ همسایه می بیند نه اتفاقی که برای او خواهد افتاد،یکی با انگار این بودن دل به آن یکی می سپرد و دیگری محو این بودن می ایستد و تماشا می کند لحظه های بودنش را اما اگر اساسا انسان با این دغدغه زندگی نمی کرد چه می شد؟
در فلسفه مرگ ، اگر اندیشیدن به آن نبود چه اتفاقی را شاهد بودیم ، مهمترین اتفاق ، اتفاقی است ،که برای دیگر موجودات زند افتاده است یعنی هیچ ، و بی شک برای این موجود هم هیچ اتفاقی نمی افتاد و در بهترین تصور او هنوز هم در غارها بدنبال لقمه ای شکار در راه ، اما گروهی هم بودند در این هیاهوی صداها که مرگ را میدیدند و می بینند اما منتظرش نمی شینند برای عبور به زندگی فناناپذیرشان بلکه آنان می کوشند از لحظه های بودنشان حداکثر استفاده را ببرند گروهی که تسلیم بودنها نمی شوند و در پشت هیچ دیوار و تابلوی ایستی نمی ایستند چون می دانند باید بهترین ها را برای بودنشان داشته باشند و این مهمترین علت خلق هنری است که افلاطون را به چالش کشید و افلاطون او را ، خلق هنری که بدنبال بهترین رویاهای ، بودن می رفت ، نه آن رویایی که از پس مرگ متولد می شد ، رویایی که وظیفه داشت دنیایی را بتصویر کشد که برای بودن بهترین ها باشد برای همه و این اتفاق در دنیایی که انسانها را با احساسهای گوناگون مجبور به بودن در کنار هم کرده است بسیار مهم می نمود و حتما بر گروه حاکم خوش آن بود که ذهن مابقی جامعه را به دنیایی متمرکز کنند جز آنی که بر آنند ، و بر آشفته این رویا می شدند که دنیا را برای بودن جستجو می کردند و هنرشان مُبلغ بهترین بودنها را تنفس می نمودند و کم کم اندیشه ها نیز در پی خواستهایشان می رفت تا گروهای اجتماعی را به گرد خویش خوانند حاکمان بی شک هوادار آن رویایی نبودن که دنیا را یا نمی دید یا اگر هم می دید دنیای عبور به مرزهای فناناپذیری ببیند و احساس به همه چیز بپردازد جز مواردی که دنیای بودن را بخواهد برای بهتر بودن تغییر دهد آنن بی شک دنبال این می رفتند که احساس را دروغی بیش نبینند و القا کنند که این حواس پر از اشتباهی است که ما می بینیم پس اعتمادی به آن نتوان کرد و بهتر که به فلسفه گوش کنیم و بدانیم پشت این دیوار احساس زندگی است فنا ناپذیر. و در راستای همین نیز اتفاق دیگری که آن روی آنِ همین احساس بود نمایان می شد که این دنیارا فساد می دید و دنیای دیگری را نیز نوید می داد از پس این شکلش به آن دیگری و هر دو یک پیام داشتند که نمی توان زندگی را در این بودن انتظار داشت ، با نگاهی به تفکرات ایدئولوژیک به این مهم می توان رسید، ایدالیسمی که دنیای دیگر را پس از این دنیا بتصویر می کشد و ایدالیسمی در لوای ماتریالیسم دنیای دیگری را بهشت بودن معرفی می کند و هر دو در یک پیام مشترک که نمی توان در این بودن بود و زندگی کرد،
و در انتها هر دو بیک نقطه ختم می شدند دنیای فعلی آنی نیست که زندگی بنامیمش ، و حال چه اتفاقی دنیای بشری را از این تفکر به کام خویش می برد ، شاید مهمترین آن جنایت بود که توجیحی عقلانی و قانونی پیدا می کرد چون هم می توان در راه زندگی آینده کُشت و کُشته شد ، چون اینی که بسر می بریم زندگی نیست و زندگی آنی است که از پس مرگ متولد می شود، و تصمیم برای مرگ امری عادی است در ایدئولوژی زندگی پس از مرگ ، با نگاهی به فلسفه انتحار بدون ارزیابی ایدآلیسمی یا ماتریالیسمی آن شاهدیم که آنان می میرند و می میرانند کسان را چون زندگی را اینی نیست که می بینند و می پندارند چون احساسشان دروغ می نویسد و می بیند و می شنود آنی است که اگر رها شوند و بمیرند به آن می رسند و حد اقل این است که، این زندگی ارزشی برای ماندن ندارد
حال پس از این مختصر ارتباط این اندیشه ها با گروهای اجتماعی چکونه است ، من سعی می کنم تمرکز این چند سطر را به گروه اجتماعی بدهم که به زندگی و لحظه های بودنش می اندیشد و برای ارتقای آن می کوشد و برای نا محدود کردنش مبارزه می کند در تمامی عرصه ، بی شک گروهی که قادر است چنین کند دسته ای از مردمند که مرگ را زندگی می کنند و دائم با آن مبارزه می کنند گروهی اجتماعی که هر لحظه جایکاه اجتماعی خویش را در خطر سقوط و مرگ اجتماعی می بینند این گروه همانی است که ما آن را خرده بورژوا می نامیم ، گروهی اجتماعی که مرگ را لحظه به لحظه تجربه می کند و برای بودن و زندگی مبارزه و لحظه هایش را از بودن استفاده می کند او می داند که این بودن می تواند هر لحظه به نبودن پیوند خورد پس می کوشد از ثانیه بودنهایش بیشترین استفاده را ببرد و به این خاطر است که پیشرو هر هنجار شکنی است هنجار هایی که او را از تجربه بودن باز می دارد ایشان می داند که در این زمان اندک باید بیشترین سود را ببرد و هیچ مانعی را بر نمی تابد برای این مهم ایشان مهمترین گروه هنجار شکن جامعه محسوب می گردد و هنر این قشر نیز چنین است ، رویاهایی که همه بودن و بهترین شدنها را به تصویر می کشانند ، هنر این گروه بطور حتم پیشرو ترین هنجار شکنانند که می خواهند بیشترین تجربه را از زندگی ببرند واین همان فاکتورهای اساسی هنر امروز محسوب می گردد و بی شک این خرده بورژوازی است که هنر روز را بتصویر می آورد ایشان هیچ محدودیتی را بر نمی تابند و اگر آنان به دلایلی اقتصادی به گروه قالب در آیند و از نظر جمعییتی قابل توجه باشند مهمترین گروهای سیاسی جمهوری خواه و دمکرات را خواهند بود همانطور که می بینیم در جمعییت ایرانی مهمترین گروه جمهوری خواه و مدنی همین گروه اجتماعی هستند که آن را خرد خطابشان می کنیم
این لحظه های با تو بودن را
به خدا
.............................
............................
..........................
و
به ابدییتی بدون تو ترجیح داده ام
 



تصادف بود
مقصر.......من بودم
به سمت تو آمدم........با چشمانی بسته
  




ماجرای کوچکی است
بی تو
زندگی
 



 باور کن
برای من
حتی
داستانی خواندنی است
که تو
شروع و پایان هر سطرش شوی
 




 حالا دیگر هیچ شکی ندارم
به صبح
در این ظلمت
کنار تو
 





 افتادم
همزمان با سقوط دلار
مقابل چشمهای مفسر سود ها ، حداکثر سود ها
و من
همراه کارنامه ای مردود ،ارز یابی نکرد ه ام
ورشگسته ای در نظام ارزشها