۵/۰۹/۱۳۹۰

تنها
در انتهای کوچه ای خلوت
زمزمه هاي
تسبیح و
ذكرضلوات
تنها آهنگی
مي رقصيد

خورشید با غم
پشت پرده ابر نظاره میکرد
گویی تحملی برای دیدن نداشت
خیره به انتهای کوچه
منتظر
که شاید تنها یکبار دیگر
صدایش
یاکه نگاهش
فقط یکبار
شاید
بوسه ای ازلبانش

۵/۰۸/۱۳۹۰

سر زده آمد
مجالم نداد
انتظار نبود،سا لهاست
فراموش برده بود
چشمايم را
گونه هايي كه نسيمش آرزوكرده بود
دستهايي كه مي شنيد فريادِ عشق را
و
زباني كه سكوت را نماز مي خواند
براي
ابري كه آورد
بي خبر
دردت را و باريد روح نگرانت را
خيره
خورشيدي كه مي تابيد به زمستان ديدگاني
و تو
بهار!
باراني كه مي باريد،اشكهايم را
جاري
بر كويري نا پيدا
و
سيلي كه خوابي را بيدار نشد و چهر ه اي كه
بوسيد
در آشتي دوباره،روحم را
روح نگران بهار
در اشكي كه مجالم نداد
يكي بود، يكي نبود
غير از من و تو
به عمق يك رويا و زيبايي يك سراب
فاصله بود.
عشق
پايان اين شاهنامه
نشد،
دروغ
آخر ِ خوشي براي
آغازش نبود.
سقفي كه ساختيم
آوار شد،
حباب
خانه اي
برين زندگي نبود.
كشتي انقلاب ما
لنگر نيانداخت
به گل نشست،
ماه تصوير تو
فانوسي برين ساحل
نبود.
براي لحظه اي چشيدن طعم آزادي
دلخوش
مرگ بر.. باد وزنده باد
شديم،
زندان و اعدام و شكنجه
سبز شد
سزاوار اعتماد مردم
اين نبود

۵/۰۷/۱۳۹۰

لحظه اي درنگ را به آغوش كشيدم
نشستم
چشمهايم
سياهي مي ديد
نور را!؟
دويست و بيست و دو،
گاو.
گشتزارم
كرد.
زميني خشك
بي آب و علف
قطعه اي افتاده
آغوش
گسترانده،
تسليم
دعا كنان،چشم انتظار
زارعي،
بيلي
شخمي،بذري
صاحبي!؟
مهر بان
از راه رسد.
بارورم مي كند
سبز،پر محصول
و
صاحبش باشد.
چون كنيزكي
حلقه بگوش...!؟
و شبهاي بسياري
مي شنوم
از لابلاي سكوت باد
و زمزمهاي نسيم.
سايه اي
در دل سياهي شب
شالي مشكي
گاه
از نوك قله اي
نزديكِ ستارگان
يا
دره اي به عمق جهنم
شگر
مي ساييد
لحظه لحظه اش را
و آتشي كه
فرو
نمي كشيد
در گاهي كه آفريد او را
از آتش
و محيا كرد
هيزمش را
مي سوختم
مي ديدم
سايه اي را
ناله اي را
نماز شگر مي خواند
و
فرشتگاني كه دسته دسته
هيزم
كنار شعله اش مي چيدند

۵/۰۴/۱۳۹۰

او را ،راند
از بهشت
عشق.
كلامش بخشيد،
توبه،كليد خانه اش شد.
شيطان،نگاهش كرد
اشكهايش را نوازش داد
آغوشش را صدا كرد
عشق آفريده شد
از رحم ِ
زناي او
فرزندش را پدر خواند
پادشاه زمين،خليفه شد
حسد تاج بر سر نهاد
خون
شرابي كه نوشيد
آتش
كعبه اي كه زمين را كشيد
و
او هنوز منتظر ِ
كلام توبه .
بهشت خالي تر از خالي
ملائك را تعجبي نيست
و شيطان
مي خندد

۵/۰۳/۱۳۹۰

در ین قرن ماشین و دود و قلبهای یخی
بی ارزش ترین
شد
کتاب زندگی

درین گذر که داده ایم بر باد زندگی
رخت بسته
رنگ و بوی زندگی

درین آلوده گیتی این خیمه شب بازی
نگاه ها همه بی روح
در تئاتر زندگی

درین قرن ایستاده در نقطه ای صفر
مرحمی زنوعی دگر بایدش
بهر زندگی

گر چه بیمار است و افتاده پیگره اش
عشق مرحم
مي شود
این افتاده زندگی
ای دل
فراموش کرده ای
پیمانه خوردی
پیمان بشکسته ای
ار به وسعت عشقی و به عمق زمانی
گوشه میکده
رهایم کرده ای؟
نمی دانم این همه غم به کجا برده ای
شدی سنگ صبور
ديگران
مرا ازیاد برده ای
شدم بی کس و یاور برین پهنه دشت
شدی یار بی کسان
فدایم کرده ای
ساقی پرکن که جز تو پنایی نمانده
دلداردگران شدی
طاقتم
بشکسته ای

و آن دم
که ذرات وجودم
در کیسه ای
متصل کردند
تا
عروسکي
فشار به بیرون
رهایم کنند
من کجا بودم؟
سخن
آموختن
چه بگویم
چه نگویم
بدی
خوبی
زشتی
زیبایی را
نشانم دهند
من کجا بودم؟
شکل یافتم
شاید
خلق شده بودم
مثل
تابلو
یا
داستان ،خاطره
شاید
از
ازل منی معنا نداشت
این کالبد
تجسمی از ذهن خالقی بود
یک حس
یک سراب
یک احساس
می دونی هدایت درونی یعنی چه؟
سرنوشت
گذشته و حال و آینده
برای چه بودن
چه مسیر رفتن
چه کردن
در کدامین دم مردن
عروسکی بودن
در دست عروسکبازان سرنوشت
ببازی گرفته شدن
نمی دانم
این آمدن و رفتن ما بهر چه بود
چه تاوانی را
به چه قیمت ؟
جسم و روحم
بودن را
نمیدانم به کی
پدر، مادر، خدا يا وطن.....
چه بدهکارم
جانم؟
که مشورتی نبود
بودنم؟
که اختیاری نبود
نمیدانم
هستم یاکه نه
چشم گشودم
نه به اختیار
بدنیا شدم
نه با مشورت
بندهایم را بستند
مفاهیم بودن را
چشمبندم را زدند
برای دیدن
هر آنچه خود پسندیدند
خدای پدر . مادر.وطن.دین........
سپس آموختم
هرآنچه آنان میپنداشتند
دوست می داشتم
هر آنچه آنان می داشتند
می خوردم. می خوابیدم. می پرستیدم.می جنگیدم می رفتم
هر آنچه
خواستند
من كجا هستم

۵/۰۲/۱۳۹۰

بي بغض تركيد
فريادي
بي پايان.
سرنوشتي
خفه شده در گلو،
...در
سحر كاهي
كه آفريد
سروده اي
بنام آزادي

۴/۳۱/۱۳۹۰

خسته ام
از اين سقف پر ستاره،
خانه اي،
بدون ديوار،
دريغ
......از
پنچره.
دوختن
يه نقطه بي نام نشان
به نگاهام،
شريك يه لقمه
با يه حيوان،
خسته ام
از اين بي كسي
آوارگي
فراموشي وتنهايي،
خسته
از اين خداي ساختگي
آلزايمري
خسته ام
از يه دنيا نگاه مجرمانه

۴/۲۹/۱۳۹۰

راهنما
چوپان
باغبان
مرزش كجاست؟
در انتهاي
كدامين صفحه دروغ؟
قرنهاست،مي گذرم
در امتداد
بلوغ
از پيچاپيچ
زمان.
خداي
آفريدم،
از زيباترين ها
و بيرون جهيد ابليس از اعماق زشتيها.
ساختم
انديشه را،
مي بينم
آنسوي كهكشان ها را
مي شنوم
آواز ستاركان ،
و اينك بار
راهنمايان
چوپانان
باغبانان
نمي دانم؟
خداي مي خندد؟
يا ابليس؟
پايانش كجاست؟
در كدامين نقطه از ذهن
در مسير
كدامين،گام هاي بلوغ
زمين
تسخير
مهاجمان.
ديوانه شده ايم
نابود مي كنيم
خود را
ديگري را
حضور دارند همه جا
و
انسان
عبور مي كند
نه بي تفاوت
چون
ويرانگر.
خورشيد
به آتش مي كشد
آب را غرق
زمين را خفه،
ماهيان
دسته دسته خودكشي
پرندگان
سرگردان كوچ.
ترك مي كنند
جنگل را
حيوانات
و
انسان
عبور مي كند.
مرگ
آسوده قدم مي زند
و باز
مي گذريم
بي تفاوت.
زمين ،تسخير
زباله ست

۴/۲۷/۱۳۹۰

گفت
بخوان
بنام زندگی
و
آنگاه
خلق شد
تنیدن تار
در کورترین نقطه ذهن
و گور شد
زندگی
زنده ،زنده
چون اجدادم
و
عشق
جنازه ای متعفن
برای ضیافت شام ِ ابلیس
طناب ِعبور انسان
دار بر زندگی
انداخت
جانشین بر حق تصمیم
بی یال و کوپال
تسلیم
در دایره دید
پوسید در عمق جهنم
تارهای ندانستن
اسیر
چهار دیوار سنگی
منجمد؟ نه
چون اجدادم
اسیر ِ آدمکهای سنگی
فیزیک ،شیمی ،تاریخ.......
فقط ریاضی
مهمترین اصل زندگی ِ
پدر و مادرم
برای اثبات رابطه خلف
از پایان، آغاز کردند
شروع را
قبل از عشق،
ازدواج کردند
بچه دار شدند
وبعد
عشق آفریدند
مادرم،
عاشق پسر همسایه
پدرم،
عاشق
دختر ِ خاله
خون
خوراکی
که بر حلقش ریختند
مردمانی کور
بهشتشان
تصویر ماه
و
جهالت
سرود اذان خواند
" مرگ بر،
زنده باد"
ریشه هایی که می دویدند
به عمق حماقت
و
باغبانی که شخم می زد
دروغ را
ستم،
میوه داد
درختی که زمستان
سبز کرد

۴/۲۱/۱۳۹۰

برای نقاش برکت بود
فقط
سربازان ناموس شدند
و
بیداد
خدا
فریاد کشید.
گرما نه
سرما نقش بست.
باران
آتش بارید
جهنم را.
تصویر
خلق کرد
ذهن بیمار نقاش.
بی ناموس شدیم
در دستانش
جنازه ها بربوم
جای نگرفتند
سرخی
رنگِ خون پاشید
زمینه را،
و چکید
قطرات لاله از انگشتان خالق.
خانه ها یک در میان
کوچه ها
تک به تک
خیابان ، میدان
همه سهم سرباز
و
باورها
سنت شدند
کارتک ماله کشید
بر ذهن ِ چشمان گوسفند وار


۴/۱۸/۱۳۹۰

دُن كيشوت

نسیمی کوتاه
کافی بود
بیدارش کند
دردهایش را
و
فریادِ ناله هایی
خاک گرفته.

هنوز
زنده است
آسیاب کهنه
با خاطراتی تلخ
و امروز
بیدارش کرد
بازی گوشی ِ
بادی هرز
که
می دوید
لابلای
افکارش،
چاره ای نیست،
بیدار شدن
حرکت
فریاد
وباز
پیرانی که می آیند
می روند
بدون هیچ
پایان.
گاه
با اسبی سفید
زره ای
كلاهخودي،
شمشیری
فریادی و زخمی
و
روزی دیگر
پیری دیگر.

هرگز ندانست
چرا؟
دیو کیست؟
دشمن کجا؟
و این
پیران کی یانند؟
می آیند
می روند
و باز
می آیند و می روند
و هر بار
زخمی وفریادی وزخمی، دگر

۴/۱۷/۱۳۹۰

تربيت

خدایا ،شکرت
از این همه نعمت
خوشبخترینم؟!
پدر و مادرم
عاشق ترین!؟
میون ِ
من و اونا
یک سوءتقاهم
خیلی کوچیک
به رنگ ِ
کبودی پای چشمم و
صدای شکستن ِ
استخون کتفم.

خدایا ،شکرت
از این همه نعمت
پدر و مادرم
عاشقترینند!؟
خودشون
موقع تربيتم
مثل ِ یه حیوون
بهم می گند

خشم

هنوز
می شنوند
...گوسفندان
صدای شبان را
و
سگان.

می بینند
هنوز
عنکبوتان
لانه کبوتران
می تنند تار
در دل سنگ
و
خدایان
موسی ، ابراهیم
خشمگینند
هنوز.

ابراهیم
گریست
و اطاعت
اسماعیل نجات
گوسفندان
آماده قربانی
فرود
خشم
اورشلیم به وسعت خاک
سبز
شیپور ها
نواختند
از مناره ها
صلیب ها
شمشیر
بستند
و
گوسفندان
همه
بر
خاک
انتقام
.....
شدند

۴/۱۶/۱۳۹۰

منتظر

اتوبوس ترمز کرد
هنوز شب پایان نداده بود
سرمایش را
وافق منتظر.

ایستکاه آخر
مسافران
خسته از مسیری گنگ
سراسیمه از
بیداری شب
با آهنگ نفس های منجمد
برای پیاده شدن
و
من
هنوز نشسته ام منتظر
به تماشای
پاهایی خسته
که زمین را می کشیدند،
كور از دیدن
پشت هم
دستهایی که عصا شده اند
و
عبور آخرینها
با فاصله
شکستن صف

آخرین
پا
برهنه
جثه ای لاغر
و
قلبی به بزرگی تمامی خستگی راه
و خونی که فریاد می کشید
جای پاهایش را
در
دالانی منتهی به آخرین درب
با لبهایی خشک
از
نشكستن روزه
و من هنوز نشسته ام
منتظر

۴/۱۳/۱۳۹۰

شام آخر

وسوسه ها آغازید
آبشاری
ذوب از بلندترین
قله های تردید

شرابها خورده شد
برای سلامتی
روشنی راه
حفظ پیمانها
نان تقسیم کرد
به مساوات
و
تردید
به چشمهایم رسید
او دید
من تنها اورا دیدم
از خیانتها و انكار ها سخن گفت
نگاهش کردم
نگاهم کرد
با چشمایم سخن گفت
لبخندی مسخره
آفریدم
صبح طلوع شد
سیاهی به رنگ روز
و شمشیر برق خورشید را ربود
او
تنها ماند
کوچه ها تنها او را می دیدند
و او تنها
شکنجه شد
گویی تنها او بود، آن میلیونها فریاد
و من انكارش کردم
گر و کور شدم
او رفت
من هنوز صلیب انكارش را
بر دوش می کشم
و روز پایان نمی گیرد

۴/۱۲/۱۳۹۰

تكرار

آموختم
پدرم را
با
تکرار
بازی
و خواندم
درسش را
درمدرسه
وتمرین
در
کوچه ها
و امروز
شاگردی ممتاز
استادی حاذق
درس پس میدهم
در خانه
مدرسه
محیط کار
افعال
امری را


من زنم

فریاد تاریخم
مرده ای متحرک
پوسیده
چنان
که خاکسترم بر باد است
امروز
همان در چاه افتاده
نه یوسف
که در اعماق زندگی اسیر
برده ای به
بازار بردگان
ننگی که با پوشش جدا،
دست و پای بسته
پیچیده در کفن
ذبح به پای بت جحل
امروز
در نقطه مساوات
با بنی آدم در نقطه صفر
در
جنگ با ستم سرمایه
پیشقراول سپاهم
من زنم
فریاد زنده تاریخم
امروز



۴/۱۰/۱۳۹۰

خودم

جسدم
بر دوشِ خودم
به خاك رفت
ختمم
سنخرانش شدم
خود گريستم
و
عزايم
نگه مي دارم
به طول عمرم
اين سنتِ خانه من است
به ارث مانده
از پدرانم
سوغاتي فرنگ بود
به قدمت اسب تروا
مادر ،دخترش را
خود
مي شويد،كفن بر تنش مي كند
اين رسم ماست

زن ده گي

تجاوز
نامی آشنا
برای من
مادرم
مادر بزرگم.........
برای زن
تمکین
نام دیگرش
شرعی ترش
برای من...مادرم...........زن
همبستر شدن
بدون عشق
با مقاومت!؟
بی مقاومت!؟
نتیجه
ارضاء مرد ،شوهر
مخرج مشترک
خاک بر سر زن
تمکین،تجاوز
شکایت به کی برم؟
کجا؟
سی ساله،مورد تجاوزم؟!
کسی صدایم را می شنود؟
کمک.................
شاید
خود خواه هم
منه نصف آدم!؟؟
به ارزش
....... چپ
مرد؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!