۵/۰۶/۱۳۹۲

منتظرش نبودم
سر زده آمد
بالاي قله اي يخي
گرم،براي خسته اي چون من
نه
آب و چاروئي
نه ...
بو يي آشنا
از همان
گل سرخي
كه سالها در لابلاي افكارم زنده مانده بود
نگاهي
كه از گوچ پرندگان گفت
همانجايي كه
پاره كرديم كودكي را
نسيمي كه در گوش درختي پير زمزمه كرد
آهنگ دوباره سبز شدن
و
دستاني كه ذوب كرد
در سقوطي
از بلندترين قله هاي انجماد
و
شكست غرور پوسيده مردانه ام؟!!
جاني تازه
در رگهاي خشگيده ام شد

هیچ نظری موجود نیست: