۵/۰۹/۱۳۹۲

بودن را فاصله ای نمی یابم ،میان لحظه هایش ،
منتظر نشسته ام .
لحظه ها یم را دانه ،دانه ذکر می گویم،در طنابی به دور گردنم ،
دنیای سیاه و سفید معجزه ها را .
نعره هایی که می لرزاند زمینی را میان شعله هایی که می سوزاند ابرهایش را .
که شاید نوری!؟ ............ صاعقه بود برپیكر زندگی
و بودن،می سوزد در یتیم خانه هایی که ذکر می خواندند لحظه هایشان را .
و من هنوز هم ،نشسته ام کنار دکّه های سیاه و سفید
روبروی صفحه ای رنگین اما سیاه و سفید
وعشقهای رومانتیک ، اما سیاه و سفید
و رفاقتهای آنچنانی ،اما سیاه و سفید
لحظه هایم را دانه دانه ذکر می گویم

هیچ نظری موجود نیست: