۱۱/۱۲/۱۳۸۳

چه درد ناک است


منم مثل تو قبول دارم که زندگی مردم دستخوش بسیاری از تغییرات شده اما یک چیز برام غریبه .و اونم اینکه چرا مردم من در طول این قرن گذشته یا بلکه بیشتر این همه غمگینند چرا شعرا نویسندگان یا هنر مندان این همه از غم میگند؟ منم مثل تو می بینم که ظاهرا ما خیلی تغییر کرده ایم اینکه ساختمانها سر به فلک کشیدند یا خیابانها پر از اتومبیل هست که قابل انکار نیست اما تو بگو چرا هنوز طی این همه سال ما هنو ز هم اندر غم یک کوچه ایم و اون هم نبود آزادی است نبود امنیت ونبود لقمه ای نان برای سفره های خالی بسیار ؟ چرا امروز و در این عصر ما هنوز از غم یتیم می گرییم؟می دونی چرا؟ چون هنوز هم یتیمان ما یتیمند




چه دردناک است
دیدن گرفتن جانی
تزریق نادانی
تکه تکه کردن آگاهی

چه درد ناک است
دیدن اشک یتیم
خوردن پس مانده غذائی
انداختن خلق بجان هم بر سر لقمه نانی

چه درد ناک است
حراج وجدانها
شکنجه بهر زندگانی
فروش تن دختران تبا کردن جوانی

چه درد ناک است
مرگ روشنائی
تن خم شده مادران
زنجیر کشیدن آزادی

چه درد ناک است
لب بستن
خم شدن سرها بهر رهایی
نیزه بردن سرها بقیمت هر جانی

چه درد ناک است
تکرار تکرارها
علی شدن سفیانها
چاه انداختن یوسفها
بر دار شدن منصورها

دلم می خواد


چند شب پیش فیلمی دیدم که برایم جالب بود. فیلم داستان مردی را به تصویر کشیده بود که بنا به اتفاق هواپیمایش در یک جزیره دورافتاده و خالی از سکنه ویا بهتر بگم جزیره ای که تا آن زمان پای هیچ انسانی به آنجا نرسیده بود سقوط کرده و سعی می نمود تا بتمواند خود را از این وضع نجات دهد برای این منظور اول فکری برای امنییتش کرد وپس ازآن مسئله غذا برایش از همه موضوعات مهمتر میرسید که با آن هم یکجوری کنار آمد واما موضوع سوم برایش پیدا کردن یک هم صحبت بود که در آن تنهایی دیوانه نگردد به همین منظور برای خود یک هم نشین ساخت . از یک توپ بیسبال استفاده کرد وبر آن نقشه صورتی رابه تصویر کشید وبرایش نام و شخصیتی آفرید و با این عمل توانست از تنهایی نجات یابد.و اما کجای این فیلم برای من می توانست جالب باشد. شاید لطیف ترین اتفاق در این فیلم موضوعی بود بنام تنهایی وعکس العمل قهرمان فیلم برای نجات از این تنهایی بود ومقایسه ایشان در آن موقعییت با خودم و اینکه چقدر به او شباهت دارم اما با یک تفاوت. او تنها بود چون در یک جزیره خالی از انسان اسیر شده بود اما من تنهایم با اینکه میان سیلی از انساتها زندگی می کنم او برای رهایی از این وضع آدمکی مصنوعی خلق نمود ومن برای رهایی این وبلاک را




دلم گرفته
می خوام گریه کنم
بشورم
شاید کمی ز غصه دورش کنم

دلم می خواد
فریاد بکشم
ز دست این همه نا مردمی اشک بریزم

دلم گرفته
می خوام بیرون برم
از این کوچه بن بست رها بشم

دلم می خواد
پر بکشم
برم اون بالا بالاها
بالای اون قله بلند
یه کم نفس بکشم

دلم می خواد
باز دوباره عاشق بشم
برم سر کوچه بشینم
منتظریار بمونم

دلم می خواد
بچه بشم
سرم و رو شونه مادر بزرگم بزارم

تا که کمی آروم بگیرم


۱۱/۱۱/۱۳۸۳

پایان

شاید تو جزو اون دسته از آدمهایی باشی که خط پایانهای زیادی را پشت سر گذاشته باشی یا لااقل یکی دو تایی را در کارنامه زندگیت داشته باشی مثلا درس ویا کار یا ورزش . یا نمی دونم هر چیز دیگری را مهم اینست که از خط پایانی گذشته باشی و لذتی که این کار بتو دست داده را چشیده باشی . راستش من در طول زندگیم لذتی از این داستان نبردم یا بهتر بگم پایانی را تجربه نکردم درسم را نیمه کاره رها کردم ورزشم را همینطور جوانیم شعرم و هرآن چیزی که بودم








پایان می تونه قصه باشه
تلخ یا که شیرین

یاکه شروع دیگه ای باشه
روشن یاکه تیره

می تونه مفهومی بی معنی بگیره
شکست یا پیروزی
سیاه یا سفید

می تونه مرگ یک زندگی باشه
سخت یا که آسان

یا که نام یک رمان
یا آخر یک بازی باشه

می تونه تمام بشه
مثل امروز یاکه دیروز

می تونه عمرش بیک دم برسه
یا که قرنی طول بکشه
حتی می تونه قبل از شروع پایان بگیره
اما تموم نمی شه

میتونه مرگ یک عاشق باشه

اما پایان نمی شه

۱۱/۰۵/۱۳۸۳

زرد روی عاشق




در سکوت خلوت شب
مردی


در انتظار
زرد روی عاشق
رنگ پریده


در انتظار

آهویی خسته
از ستیزی بی امان
نابرابر
لحظه ها شمردن


مرور خاطرات
در انتظار

رساندن آخرین پیامش
از پرواز شبانه
گهی لبخند
گهی اشک به چشمهایش
در انتظار

شمع بودن
تمام شدن
سوختن
شوق آخرین دیدار
با عزیزان
در انتظار

ساقی بودن
تمام شدن می در خمره
حسرت وداع آخرین
با یاران
در انتظار

شوق دیدن شاخه ای
خسته از پرواز شبانه
چوبه دار دیدن
شمردن قدمهایش
در انتظار

تلاش ماهی
از تور صیاد
جسم بی جان
راست کردن ایستادن
در انتظار




حلقه دار بر گردن نهادن


تبسم بر خصم کردن


دیدار آخرین و بی حس شدن در انتظار




قفس در هم شکستن


پرواز کردن


عاشق رسیدن به یار


رها شدن


در انتظار








تقدیم به رفیق همیشه در یاد


مجید رضا خوشنام

زاده آدم

حالا که عمری از اون دوران گذشته می بینم دوران زیاد بدی هم برای خودش نبوده دورانی پر از حادثه و هیجان. منظورم دوران نو جوانی خودمه دورانی که خیلی ها معتقدند دوران عصیانگریهاست و البته از نظر من هم همینطوره. چرا که برای خودم سراسر عصیانگری بود و دربدر در اشتیاق رسیدن به چیزی غیر از آن چیزی که هست . می خوام از شروع یک عصیان برات بگم زمانی که گروهی از بچه های هیئت تصمیم گرفتند از هیئت قدیمی جدا شوند وبرای خودشون هیدتی جداگانه تاسیس کنند منم سرم را پائین انداختم و بدنبال آنان رفتم که شاید چیزی که بدنبالشم را در آن میان بیابم اما پس از مدتی متوجه شدم که مسئله من نوع هیئت نیست که با عوض کردنش حل شود بلکه مشکل جای دیگری بود. یادش بخیر . انصاری طلبه جوانی بود که به ما درس قرآن میداد و در پایان درس مجالی بود برای بحث و جدل والبته یک طرف بحث هم همیشه من بودم و سیلی از سئوالهایی که مطرح میکردم و هیچگاه پاسخ درستی نمی شنیدم وهمیشه باقهر جلسه را بپایان می برد بهر حال نفهمیدم علت خلقت چه بود که سر آخر می بایست جوابی نیز بابتش پس دهیم همین مسئله بودکه بعد از مدتی خودم را در یک جمع کمونیستی یافتم البته بهتر است بگم باز هیئتم را عوض کرده بودم چرا که تنها در ظاهر قضایا بود که بین این وآن اختلاف میدیدی ولی در عمل این یکی هم برای خودش مذهبی داشت و داستانی ..جبری بود وهدایت درونی داشت وپیغمبر وتا دلت بخواد حدیث و روایت از امامان و رهبرانشان که هر سئوالی را با این روایات و احادیث پاسخی بود والبته تا دلت بخواد خط قرمز که خدای نکرده اگر بدون توجه از آن عبور می کردی؟؟منافق میشدی وبس..بهشتی(کمونیسم) داشتندو حضرت مهدی (بخوان دیکتاتوری پرولتاریا)که پایان میداد به هر چی ظلم وگرفتاری .. آن یکی بهشتش را تنها لایق خود می دانست ولاغیر این یکی هم بهشتش در انحصار خودش بود و بس.! اگر آن یکی کفار را از سرتیغ مهدیش عبور میداد این یکی هم سر مخالف را به ارتش سرخش می بخشید اینجا بود که فهمیدم باید عطایش را به لقایش بخشید


نه مستم
نه دیوانه
نه آن عاشق آواره

نه در ره میخانه
نه راهی بت خانه

نه چشمی بر چشم یار
نه منتظر ساغر وپیمانه

نه جامی دهم بر دست
نه نوشم ز لعل لب مستانه

نه شمعم که بتابم من
نه بتم به بتخانه

نه مطرب و خمارم من
نه کنم خواب به سجاده

منم آن زاده آدم
که گنه کرده بیک دانه
که بفروختند بهشتم
بیک دوردانه

حال اسیرم
که دهم جان درین خانه

دهم تاوان
خورم حسرت آن خانه

شدم قربانی

این بتخانه
میان این همه مست وعابد وآواره

بهر لقمه ای که دهد
نه خورم باده؟
نه شوم به میخانه؟
نه کنم سجده به بتخانه؟

تا شوم پاک و منزه؟
روم به آن خانه

دیوانه ام؟
که شدم منتظر آن خانه؟
تا شوم مست و عاشق وخورم باده
به آن خانه؟!!

چه حالی دارم

سوز سرمای زمستان و خستکی ناشی از پیاده روی طولانی کم کم سنگینی گوله های پشتی را که در شروع برنامه اصلا بحساب نمی آوردی را برخ می کشید تقریبا همه ساکت بودند وبا آرایشی خواص بدنبال همدیگر حتی عبدالله هم ساکت بود اونیکه همیشه وقتی همه بریده بودند با صدایش شورو حالی به جمع می بخشید.. پس نشان می داد که او هم ماننده دیگران خسته بود ولی چاره ای نبود و می باید به راهمان ادامه می دادیم چرا که شب در راه بود ما از برنامه عقب وبهمین دلیل تا نرسیدن شب می باید خودمان را به سوله بزرگی که چوبانان از آن بعنوان آخور هنگام بردن گله به کوه استفاده میکردند می رساندیم به رود کوچکی رسیدیم که می بایست از عرضش عبور می کردیم واز سر بالایی روبرو بالا میرفتیم هوای سرد و برف سنگین شب قبل با عث شده بود که من دستهایم را زیر بقل پنهان سازم تا از گزند سرما بدور بماند در همین هنگام بود تقریبا به بالای بلندی رسیده بودم که ناگهان سنگی از زیر پاهایم سر خورد والبته مابقی داستان روشن بود غلط زنان تاکنار رود پایین امدم همه بچه ها خودشان را به من رساندند تا از سلامتی و حالم خبر دار شوند من فقط کمی ترسیده بودم والبته کمی هم درد در ناحیه کمر اما سعی کردم سریع بلند شوند اینجا بود که هر کدام از بچه ها متلکی برایم پرتاب کردند اما خنده آور آنجایی بود که متوجه شدم یکی از کفشهایم از پا بیرون آمده ونیست . بچه شروع به گشتن کردند اما انگار آب شده در زمین فرو نا امید گشتم وشروع به درست کردن پوششی برای پایم تا ادامه مسیر دهم که منیژه رسید لنکه ای از کفشش را در آورده بود و به من اسرار در پوشیدنش چشمهای معصومش از پشت عینک ولبخند مهربانانش باعث می شد نتوانم به او جواب منفی دهم و بااین قول که هر از چند گاه با یک دیگر عوض کنیم پذیرفتم


شاید یکی از دردناکترین لحظه های عمرم زمانی بود که اسم او را در لیست اعدامیان دیدم یادش گرامی باد

افتادن از شاخه
پروازشان
چه حالی دارد

درباد چرخیدن و
بر خاک غلطیدنش
چه حالی دارد

بزیر پا افتادن
ندیدنش
چه حالی دارد

خود سوختن
خاموش شدنش
چه حالی دارد

بر سیاهی تاختن
شعر شدن
چه حالی دارد

چشمان بسته اش
فریاد درونش شنیدن
چه حالی دارد

خاک بهر آغوش کشیدنش
چه حالی دارد

سرودی از عشق


شاید خیلی از وقتها می شد که آرزو میکردم می تونستم مثل خیلی های دیگه منم خدایی داشتم تا اگر یه روزی مثل خیلی از روزهای عمرم که احساس تنهایی می کردم می نشتم و کمی براش دردو دل می کردم تا که شاید کمی توقعم را از این خلایق کم می کردم یا حد اقل می تونستم کمی مثل اونا فکر کنم یا بقول مادرم سعی کنم پتو رو روی سر خودم بکشم؟


درین هیاهوی صداها
بدنبال صدایی آشنایم
صدای یک دوست
که بخواند

سرودی از عشق برایم

درین خیره بازار نگاهها
بدنبال یک نگاهم
نگاهی که بخواند
سرودی از عشق برایم

نگاهی که از دل آید
صدایی که بر دل نشیند

تا شوم آغازی با آن

شود پایان تنهایی برایم

دلم گرفته


اگر تو هم مثل من و خیلی های دیگه عمرت و در تاریکی و ظلمت گذرونده بودی از من گله ای نداشتی که چرا زیبایی شب رو به ظلمتی که گرفتارشیم تشبیه میکنم چون حقیقتا از هر چی تیرگی و تاریکی است متنفرم از هر اون چیزی که باعث میشه آدمی بتونه چیزی رو از چشم بینایی پنهان کنه


دلم گرفته
از شب و تنهایی وسکوت

صدای جیرجیرک وباد پائیزی
باز هم سکوت

دلم گرفته
از تاریکی وظلمت از قفس سیاه و افسرده
باز هم سکوت

دلم گرفته
ازجسم بی جان آدمیان
پاهای بی رمق از رفتن
در سکوت

دلم گرفته
از گوشهای گرفته شده
وحشت شنیدن
در سکوت

دلم گرفته
از بی وفایی دیدن
از گشتن عشق
از بر افراشتن پرچم جعل
در سکوت

دلم گرفته
برای شنیدن فریاد مستان عاشق
مشتاق شب گرد
در سکوت

دلم گرفته
برای دیدن پیوستن
شنیدن آواز پرنده عاشق
در سکوت
رسیدن به قله
دیدن شهر و نور شب زنده داران
در سکوت
نشستن گرد آتش
سرود رهایی خواندن
در سکوت
مست شدن
از حال رفتن
افتادن بر خاک شدن
در سکوت

دلم گرفته
از بیهوده شدن
بیهوده مردن
کنار یاران نبودن
در سکوت

۱۱/۰۴/۱۳۸۳

اوج پرواز


یه بار تو بازرا دیدمش رفتم جلو گفتم منو می شناسی؟ گفت نه . می دونستم دروغ میگه بهش گفتم من فلانیم فلانجا با هم آشنا شدیم از طرز معرفیم خندید و گفت آره منم فلانیم خلاصه پس از کلی صحبت متوجه شدم همسر اکرم یکی از دوستان قدیممه بهش گفتم خیلی دلم برای دیدن اکرم و مابقی تنک شده واینکه اگر می شد یه جوری ببینمشون خوشحال می شم بهم قول داد حتما این کار رو انجام بده و همینطور هم شد چون یک سال بعدش زنگ خونه به صدا در آمدو اکرم والهه بودند نمیدونی چقدر از دیدن دوباره اونا خوشحال شدم. نمی دونم چون میگن گذشته ها برای گذشت است اما من یه جورهایی با اونا زندگی میکنم برای همینه وقتی این دو دوست عزیز رو دیدم فصلی از گذشته برام زنده شدند

توی اون اوج پروازم
بالای اون قله بلند
روی اون ابر سپید


وقتی که باز می کردم پرامو
بازی می کردم روی باد


دستامون تو دست هم
می رفتیم اون بالاها


وقتی که صدای خوندمون
پر میکرد عطر بهارو تو آسمون


وقتی که مثل یه شیر شیرچه میرفتیم به دشمن
واسمون فرقی نداشت
چی می یومدسرمون


وقتیکه گریه ای بود
گریه میکردیم با همدیکه
نمی دونستیم روز چی وشب کدومه


توی اون اوج پروازم
زدند و بال من شکست


پرامو زود کشیدند
به پاهام طناب زدند
توی یک قفس زندونی شدم


روی اون رو پوشندن
چشمام هیچ جارو ندید
دیگه نوری ندیدم


پرام خشک شدند وباز نشدند
نشستمو منتظر شدم



خوابیدم
توی خواب باز تورو دیدم
دیدم که باز عاشق شدم
دارم باز دوباره اوج می گیرم

نمی دانم چرا؟




وقتی برای اولین مرتبه شنیدم که حالش بد است و امید چندانی برای بهبودیش نیست نفهمیدم حتی اون لحظه ای هم که خبر مرگش را آوردند هم حس نکردم حتی لحظه ای که برای آخرین بار صورتش را قبل از آنکه خاک در آغوشش گیرد دیدم باز متوجه نشدم اما فقط گذشت زمان بود که توانست بفهماند که چه گوهری را از دست داده ام
نمی دانم چرا؟
همیشه دیر کرده ام
شاید هم نرسیده ام
جا مانده ام
یا شاید اصلا" نبوده ام


شاید که خواب
یا بی خبری
نمی دانم چرا؟


از زنگ مدرسه
تا زمان تقسیم خوشبختی
همیشه شاهد گذشتن بودم
زمان تقسیم حسرتها
همیشه شاهد از دست دادنها بوده ام
هنگام گریستنها
آه کشیدنها


باز مانده ام
همچون آبی اسیر گودال
یا درختی اسیر خاک
شاهد گذر جوی آب
یا اسیر در خود
چون قطره ای در اعماق چاه
اسیر دیواری بلند
در حسرت نور


یا مثال طفلی در انتظار گذشتن قطار
همیشه در حسرت بودن گرفتار شدم
نمی دانم چرا؟
روز را زمانی لمس کردم
که دیگرغروب کرده بود
وشب را زمانی دیدم
که خورشید طلوع کرده بود
همیشه عشق را زمانی لمسش کردم
که در حسرت از دست دادنش می گریستم

۱۰/۱۳/۱۳۸۳

مهد دلیران



پرده شب کنار زنیم
پرتوی نور نظر کنیم

دل زغبار خود شوئیم
پر ز محبتش کنیم

دشت ز خارا بر کنیم
سوسن سمبلش کنیم

حرص وطمع را دور کنیم
عشق و صفا جایش کنیم

می ز دوستی پر کنیم
شراب به خمره اش کنیم

دشمنی و نفاق را از خونه بیرونش کنیم
پرچم سه رنگ یک رنگش کنیم

ملت هفت خلق واحدش کنیم
فریادها یکی کنیم سرود ملیش کنیم

مشتها گره کنیم
گره چون دماوندش کنیم

تاریخ دگر بار زنده اش کنیم
ایران را مهد دلیرانش کنیم

آغاز



ازم پرسید: اگر پسرت که این همه برای موفقیتش زحمت کشیدی فلان کار غلط رو انجام بده چکار می کنی؟ قرار گذاشتیم بدون تعصب بهش پاسخ بدم برای همین بدون هیچ فکری گفتم: دست خودش و هر جوری که فکر می کنه باید زندگی کنه! پرسید پس بعدش تو با خودت چجوری کنار می آیی وقتی دائم تو این فکری که اون در اشتباه؟که باز گفتم: فکر نمی کنم کسی بهتر از خودش بدونه چی براش خوبه وچه جیزی براش بد. برای همین من نمی تونم برای کس دیگری خوب و بدش را مشخص کنم هر کسی از زاویه ای دنیا رومی بینه پس حق داره راه خودش رو خودش تعین کنه











می توان
آزادی را خواست و رسید
یا که
گریخت تا تنها شدن

می توان
گذشت از طوفانها
یا که
فریب تاپوچ شدن

می توان
ایستاد وتماشا کرد
یاکه
عاشق ماند تا رها شدن

می توان
گنج عزلت بود و نشست
یا که
بر پا شد تا آغاز شدن

می توان
سر به با لین نهاد
یا که
منصور شد تا رها شدن

می توان
در تاریکی ماند و پنهان شد
یا که
شمعی بود تا روشن شدن

می توان
آزاد بود ودر زنجیر
یا که
پاره کرد تا آزاد شدن

می توان
تسکین داد دردها را
یا که
آغازی شد تا پایان شدن