۵/۰۲/۱۳۹۲

چه روزیه ؟
چند شنبه س؟
کجا هستم؟ کجا میرم؟ این وضعیِ که نمی دونم شروعش کی بود ؟ سرگردون باچشمهایی که درست نمی بینند ، گوشهایی که گوش نمی دهند و ترس ،از چی ؟ شاید همه چیز ویا هیچ چیزی که چون سایه تعقیبم می کنه ،
: "ای مادر سگ این چه وضع رانندگی ِ ؟" ،
کثافت آشغال ببین همه جونمو خیس کرد....عجب بارونی، .......اصلا زیر این بارون چکار می کنم؟ ....
: .آقا !؟ ....آقا!؟.....
: " بله با منید؟"...
: بله آقا مگه جز شما کسی هم هست ؟ نوبت شماس ..برید تو
اینجا کجاس؟ اینجا چه کار می کنم؟ چه سردردی ؟ چقدر گرمه ،آب ،
: "میشه لطفا یه لیوان آب بدید؟ "
چقدر تاریکه
: "لامپ ها رو روشن کنید ممکنه کسی بیوفته ،"
سرم گیج میره دستامو نمی تونم حرکت بدم ،
چه نوری چشمام .......
: " ببخشید شما ؟ "
شبیه بازجو ها می مونه...نکنه!؟....فکر نمی کنم ،کاری نکردم ،تازه چشمام بازند ،خودم اومدم !؟ یا ؟ نمی دونم...
: خوب تعریف کن بینم؟
: " از چی قربان "
: به من نگو قربان
: "چشم "
: خوب منتظرم
: " منتظر چی ؟"
: راحت باش ، نترس ..کسی با تو کاری نداره ، می خوای اگر راحت نیستی بزاریم برای یه روز دیگه ؟
: " چی رو ؟"
: صحبتمونو
: " صحبتمونو؟"
: بله
: "اما چی بگم؟" "چیزی ندارم ؟"
: چرا ...حتما یه چیزهایی هست برای صحبت کردن
:"نه؟"
چقدر خستم ؟ چشمام باز نمی شند خوابم می یاد
: " میشه بعدا...."
انکار تو قیفم ، حال خوبیِ
: "ببخشید" چرا اینجوری ام ؟........آقا!؟.آقا؟ "اینجا کسی نیست؟"
خدای من باورم نمی شه اینجا ...نه؟ مادرم ِ ........ وای
: پسرم؟...پسرم ؟ با شما هستم آ..
: "سلام"
: سلام عزیزم ...اما ول کن به کمکت احتیاج دارم
: "به کمک من؟"
: بله .....خالت خبرای بدی اورده
: "چی؟"
: دایی رو گرفتن
: " کی؟"
: سربازان آقا دیو ِ
: "کجا؟"
: وقتی میومده اینجا ..........باید سریع به کمکش بریم
"با عجله نمی شه " بذار بابا بیاد بعد با یه نقشه حساب شده می ریم"
: نه عزیزم انگار متوجه نیستی اگر الان بکمکش نریم اونو اذیت می کنند
: " اما اگراینجوری بریم جواب بابا رو چی بدیم؟"
: من فکرشو کردم ..اون اصلا متوجه نمی شه ...میدونی چرا؟ .....بهش نمی گیم ..خاله برنامه ریزی شو کرده یه برنامه حساب شده ..می ریم تا شب بر می گردیم
: "خوب.............................چی بگم ؟ بریم "
: پس بدو
: "بذار آماده بشم"
: وقت کمه عزیزم عجله کن ....فریده ؟....فریده؟ این ذلیل مرده کجاس؟ جنده خانومو هر موقع کارش دارم نیست
: اینحام ، مامان
: بیا کارت دارم
: "چی بهش گفتی؟"
: هیچی .......گفتم جایی کار داریم می ریم و زود بر می گردیم مواظب باشه
مثل اینکه کسی دنبالمون کرده از خونه زدیم بیرون
: "سلام خاله"
: سلام قربونت برم کوچولوی خاله
چه بی مزه هنوز فکر می کنه یه بچه ام
تا اونا تو گوش هم وز وز می کردن من هم داشتم نقشه ای برای حمله می کشیدم
: "مامان ، مامان !؟"
: چی می گی؟
: "دایی رو کجا بردن"
: گفتم که زندون
: "می دونم کدوم زندون؟"
: از کنارش رد می شیم نشونت می دم
کنار خیابون منتظر شدیم ، ماشینها بترتیب از کنارمون می گذشتن و برای ما بوق می زدند انگار اونا هم فهمیده بودند که دایی زندونه ،اما تعجبم از خاله بود که اهمیتی به بوق ماشینها نمی داد ،گهگاه به ماشینی اشاره می کرد و می گفت :مسقیم
ماشین می ایستاد و خاله سرشو از پنچره تو می کرد و یواشگی با راننده صحبت می کرد ، به احتمال زیاد اونا دوستای خاله بودند که براش خبر می اوردند کم کم از واستادن خسته شده بودم که سواره یه ماشین شدیم ، منو مامان رفتیم عقب و خاله جلو نشست ، سریع خم شدم روی صندلی تا جاسوسهای دشمن منو نبینند و شروع کردم به مرور حمله ، از کجا بریم و چجوری دایی رو نجات بدیم ، بهترین راه استفاده از عقاب سیاهی بود که همیشه در چیبم بود و هر موقع که نیاز داشتم بکمکم می اومد ، برای همین سریع بیرون اوردمش و با اون مشورت کردم ، همه ماجرا رو براش تعریف کردم و بعد سوار اون شدم تا با پرواز از بالای زندون به ارزیابی موقعیت بپردازیم ، زندون بزرگی با دیوارهایی که به آسمون رسیده بودند و سربازهایی که هیچ کدوم صورت نداشتند محافظت می شد ، دست هر کدوم هم تیر هایی بود که می تونستند کوچکترین جنبنده ای رو بزنند، برای همین مجبور بودیم اوج بگیریم و پشت ابرها پرواز کنیم ، چون عقاب من قادر بود از اون فاصله همه چیز و ببینه و برای من تعریف کنه ،بله همانطور که حدس زده بودم دایی رو به درختی وسط زندان بسته بودند و اونو شکنجه می دادند عقاب فریادی کشید که تنها دایی می تونست صدای اونو بشنوه ، برای همین سرشو بالا کرد و به آسمان نگاهی انداخت و لبخندی زد ، دیو که از پشت پنجره ای شاهد این اتفاق بود متوجه شد و به سر بازاش دستور تیر اندازی داد و چند لحظه بعد آسمون از تیرهایی که به سمت ما پرواز کرده بودند پر شد و عقاب با چپ و راست کردن و مانوراز برخورد تیر به ما جلو گیری می کرد که در یک حرکت ناگهانی از پشت عقاب جدا شدم ومثل یه شهاب به سمت زمین سقوط می کردم ولی عقابم تیز تر از این حرفها بود و با یک جهش منو باز به پشت خودش انداخت...
: خبر مرگت راحت بشین دیگه
متوجه شدم که به ماشین برگشتیم ، چقدر سرو صدا؟... صدای نوار نمی زاره دقیقا بدونم اون مرد به خاله چی می گه اما هر چی که بود خندارِ که خاله رو مجبور می کرد بلند بلند بخنده ، سرمو بلند کردم و یواشگی به بیرون نگاه انداختم دیگه از جاده خبری نبود ، و در یک فرعی خاکی راننده ترمز کرد ،
: بیا پایین عزیزم
: "کجا مامان"
: همین پشت یه باغ قشنگی ست یکم استراحت کنیم
اومدم پایین دستم تو دستهای خیس ِ وعرق کرده مادرم بود و سفت فشار می داد ولی صدام در نمی یومد
: " مامان خاله نیومد"
: میاد کمی باید با اون آقا در باره دایی حرف بزنند الان تموم می شه و میاد ، ببینم توت دوست داری که
: "توت؟"
: آره عزیزم توت ، بیا اون پشت یه درخت توت هست که نگو و نپرس
دستمو جدا کردم ، به اون سمتی که اون نشون می داد دوئیدم
: مراقب باش! یواش بزار با هم بریم
اما من گوش نمی دادم و می دوئیدم ، کجا ،نمی دونم یادم نمی یاد باز همه جاتاریک شده بود ، و اون سردرد لعنتی به سراغم اومده بود
صداهایی به گوشم می رسید
:خطر نداشته باشه ؟،چرا اینجوری شد
:نترسید ،مشکلی نیست ،همه چیز تحت کنتروله
حتما دیو از محل ما با خبر شده و می خواد بما حمله کنه
واستادم تا مادرم به من برسد
آره ،چه احساس خوبیه این گرفتن دستام
: مگه نگفتم ندو ،دیدی افتادی عزیزم
"من که گریه نکردم "
: میدونم تو مرد منی
"پس بابا چی؟"
: بابا هم مرد منه ، بیا برگردیم بریم
"خونه؟"
: حالا بریم ببینم چی می شه
رفتیم باز سوار ماشین شدیم ماشین راه افتاد اما دیگه کسی نمی خندید و غیر از صدای نوار از کسی صدایی در نمی یومد چه اتفاقی افتاده بود ؟ نمی دونم ، بعد از مقداری رفتن به جاده اصلی رسیدیم خاله برگشت یه نگاهی به چشمهای من انداخت، تلخی لبخندشو احساس می کردم ،دستشو دراز کرد ، لپم و گرفت و گفت
: خاله قربونت بشه
بعد نگاهی به راننده انداخت و راننده هم تو آینه نگاهی کردو گفت
: عجب پسر آقایی
انگارهمه تازه منو دیده بودند ، اما برای چی ؟
حالا تازه متوجه شده بودم کجا هستم و کجا می خواستم برم ،امروز چند شنبه س و با کی قرار ملاقات داشتم
: " مرسی اجازه می دید بلند شم"
: خواهش می کنم بفرمایید
:" خستم دکتر می خوام برم استرحت کنم ، با اجازه"

هیچ نظری موجود نیست: