۵/۰۷/۱۳۹۱

من شکستم .
تو ، رفتی !
هنگامِ خواب زمستانی نبود
چطور؟............. نمي دانم!
ولی
چشم بستند ، بسیاری
اما ،مشخص بود
او ایستاد
کنارِ همین غرور شکستهِ من..........تا خم نشوم
و دلیلی برای رفتنِ تو
شاید
مرهمی برای خوابِ ، بسیاری
روحم تسخیر تو شد
حالاچه کنم؟
گورم را گم کرده ام
همان به که امروز ، آفتاب پرستی کنيم
لقمه ای نان را ، باید زبان درازی کنيم
نامی نگرفت ،لحظه هایی را که دفن کردند
در هیچ سندی
و ثبت شدند ، در سیاه ترین برگهای سفید تاریخ
دویدن در کوچه پس کوچه های زرد پاییزی
همین دیروز
که تقویم، تابستان را اشاره کرد
ریزش جوانه های سبز! تیر را
و سرمای تن ، از زمستان گفت
سیاهی روزی را که از طوفان حکایتها
دست روی دلم نگذارید
شکسته است
تکّه تکّه
کوچه های زرد پاییزی را
و
تقویمی که تابستان را اشاره دارد
هنوز هم
واقعیت!؟ یا فریب!؟
سوز سرمایی که می سوزاند اعماق وجودم را؟
یا
اصراری که کوشید ثابت کند ، نه؟
بیشترین سئوالها را از خودم پرسیده ام
و کمترین جوابها را .....،از نگاه تو
به بازی داده ام خودم را
سالها است
هنگام پرسه زنی میان آغوش سرد تو در لقاح یک عشق مصنوعی
چه انقلابی است !؟ که از دلِ این انتحار بیرون می آيد!؟
مردانِ بزرگی رقم زده اند
تاریخ این سرزمین را
نه
مردمِ بزرگی!!!؟؟؟
مهمترین چالش بود
عبور
از مرز بین من وتو ، مبهم ترین لحظه از نگاهت
برای آفرینش یک تن ، رسیدن به علت وجود
به تو
چقدر شبیه ، شده ایم
کسل کننده
خسته کننده ترین قسمت پایان و تکراری ترین ثانیه های احساس
یک دست
دستی که بی صدا ماند
شبیه به فیلمهای صامت سیاه و سفید
سه بار کامل با یک بلیط
لاله زار
من ،پدرم و پدربزرگم
و امروز
همان عروسکهای وطنی شده ایم
دارا و سارا ،"غیر وابسته""مرگ بر وابستگی"
مرغ خانگی یک پایی که برای همسایه غاز می شد
شبیه شعارهای دهه پنجاه خودمان
وقتی روستا خانه مان بود
قبول دارم گذشته ایم یا در حال گذار
نه خیلی دور
از کوه پایین آمده ایم شهر نشين شده ايم و اصلاح طلب
اما
با سيگاربرگ هاوانايي وژستهای آب تو خیاریِ رویزیونیست های وطنی
سی باردیده ایم و شنیده ایم با" ننه من غریبم " باز گریه می کنیم
از ثانیه ها سکوت، بارور شد
ابرهای بی بارانی که باریدند
کویری ترین لحظه های ، بی کسی را
وقتی ،مترسکها
گلهای آفتاب گردان را می گرداندند بسوی خویش
تنها
تیغ گل سرخی خار می شد در کورترین چشمها
پس چرا شور مي زند هنوز هم، رود هاي دشت را
وقتی
باد های موسمی هدیه مي آورند ابرها را
برای بهار
به شروع آخرین فصل از دوستت دارم هایش رسیده ام
میان نسیمی از تردیدهایش
در فصلی از سرما که درختهایش به خیال بهار بیداری می کشیدند
بدون هیچ مقدمه ای
به آتش کشید همه رودهای سبز امید را
مبهوت به آخر سفری نشست ،در ایستکاهی متروک
و تکیه بر صندلی شکسته ای داد که ناله هایش را دیر سالی بود کسی نمی شنید
و چمدانی را گشود که مدتها بود بسته نمی شد
تا در انبوهی از هیچ به همه چیز برسد
در لا به لای درد های کهنه انباشته شده اش
برای من!؟
نسخه ای پیچاند !؟
تا دستمالش را به یادگار بر سری که هیچ گاه دردی نداشت ببندد
بازار کسادی است این روزها ، سردِ سردِ سرد
اما
نه برای تنهایی من ، که داغ است ،داغِ داغِ داغ
و تازه ، تازه می شود هر دم
بدونِ تو
آخرین نفر
در انتهای ، آخرین صف
منتظرِ طلوع بزرگترین آرزو
در اعماق کوچکترین روزنه نشسته ،خیره
به گلدانی به رنگ همه باورها
سبز
با غنچه هایی به رنگ امید
روبروی پنچره ای ایستاده به سوی بلندترین تپه های شرقی شهر
آتشی که باریددر گرم ترین تابستان قرن
در جمعی ترین گورها
که امروز من به تماشا ایستاده ام بر آن
با ظرفی پر از آب برای شستنِ جای پاها
روی
دسته هایی از سرخ ترین گلهای پرپر شده
و ساعتی که می گذشت ، ساعتها از تاریک ترن نیمه های شب
برای طلوعی دیگر
بیرون نمی آیم
در حبسم ، حبس خانگی
عمل مجرمانه ای است ، در سرزمین من
گرسنگی
آغاز دوباره ای نبود
پایان روزی که می دویدم دشتی پر از شقایق را
در غروبی که خورشیدش هزاران تکّه شد
آغاز دوباره ای نشد
حتی
آخر زمانی که چشم براهش دوختم
سالهایی که گذشت ،بدون هیچ فصلی
فقط سیاه بود،
قلمی که می نوشت سپیدی روزش را
تا عشق را به ارزانترین قیمت حراجش کنند
فقط با اشاره به یک دکمه ،هیروشیما متولد شد
چون تپه ای از خاک
در همان آغازی که دوباره ای نبود
شبی که تا طلوعش ، سه مرتبه منکرش شدم
در جمهوری که حکم بر کشیدن صلیبش دادم
با همان دمکراسی
که هیتلر را وارد کردم
تا روزولت بتواند ، جایزه نوبلش را به دور زمین بچرخاند
برای شروعی دیگر
در آغازی که دوباره ای نیست
خسته ام
خسته از این روزگار
این خیمه شب بازی و کارناوال
آدمهای مصنوعی وعوضی
خسته ام
از این بازی
نقاب بر چهره زدن
جای آدمهای خوب توی قصه شدن
خسته ام
خسته از این بازی

دارم خفه می شم
از بی هوایی
بی مهری و بی عاطفه ای
می خوام پنجره هارو باز کنم
یه کم هوای تازه
یه نفس عمیق

می خوام برم بیرون
اونجائیکه سقفی نباشه
دیوار و مرزی نباشه
نقاب از چهره بر دارم
این لباس کارناوال روپاره کنم
اونجائیکه برای نفس کشیدن
احتیاجی به اجازه نباشه
برای وارد شدن در و پیکری نباشه
برای خارج شدن حکمی برای ارتداد نباشه

ستاره هاش ساختگی نباشند
رنگ آبی آسمونش از کثیفی سیاه نباشه
آدماش آدم باشند
ادای آدم در نیارند
اونجائیکه همه فقط خودشونند
تجربه تلخی بود
دفن ،زیر خرمنها دروغ
تمامی آن لحظه هایی که او را مرثیه خواندند
هنوز هم بخاطر می آورم با هر تیر ،ثانیه هایی را که شکست
سکوت دیوارهای اتاقش را
نسیم سردی که لرزاند اندام خسته اي را
در سالنی که ستاره، میوه درختش شد
به دیدن احتیاجی نداشت ،پاهایش خوب می دانست ،که چرا برهنه شده اند
ولی دستهایش ،هرگز نفهمید که چرا در بند اسیرند
حتی لحظه ای که زندگی را
به فریاد کشید
1
همه مشکل من با تو
این نبود که نفهمیدی
فکر کردی
این منم که فقط نمی فهمم
2
نمی فهمه
نه فقط به این خاطر که شعوری نداره
داره
مشکل همینه
فکر می کنه این فقط خودشه ، که داره
یک روزِ سراسر ابری
در پایان یک عصرِ سیاه و سفید
عشق ،بازی مسخره ای که نعرهای خون سر می کشید
وسط سفرها همه ماست بود و مویز
روی یک صفحه سیاه و سفید
با مهره هایی سیاه تر و سفید تر
آری یا خیر؟
انتخاب دیگری نبود
جفت پوچ شدیم در این کارزار
من سیاه و ، توسفیدِ این روزگار

۴/۲۵/۱۳۹۱

نمی بینی
نه بخاطر اینکه ،چشم بسته پرواز می کنی
شاید فقط ، زیاد از حد
بلندپرواز می کنی
سرت را بلند کن
هنوز هستم
چشمهایت را باز کن
..... ایستاده ام
گوشهایت را نگیر ،گوش کن
........ تغییر می خواهم
....... اصلاح می خواهم
زندگی را
...... مسالمت آمیز
آبی به این آسیاب نریز
بی فایده است ، نمی چرخد
دیر سالی است که مویی را سپید نکرده است
روزگار عجیبی است
جوانان خود با سیاهی می روند
و سگان غریبه ای را خبر نمی کنند
هنوز هم می توان شنید به شبها فریاد گرگ،گرگ چوبان را
و می توان دید ،به خانه نشستن مردم را به خیال دروغ
از من نشنیده بگیر
زمزمه ها خبر آورده اند
این دیگر آسیاب نیست ،همان دیو است
که سالیان سال پیرمرد با او جنگید و ما سالیان سال به او خندیدیم
1
"چه می خواستم ؟چه شد؟"
می شنوم ،هربار
هنگام تماشای خودم
خیره می مانم به اطراف
کسی نیست
جز
همان کودک بازی گوش ، بازی دارد بامن
سالها است
هنوز پیدایش نکرده ام
2
مرسی ،احتیاجی نیست
دستهایم را نگیر
نگاه تحقیر آمیزت را بردار ،خفه ام کردی
3
بتو دروغ نگفتم
نداشتم
ولی به خودم دروغ گفتم
" دوست من!؟ "


سير تكاملي هنر
7)
شعر ،واقعيت يا ذهنيت

بارها با این جمله برخورد نموده ایم "که گاهی انسانها هر آنچه دوست می دارند می بینند و هر آنچه دوست می دارند می شنوند" .
و چه دنیای زشت و زیبایی آفریده می شود بر مبنای چنین حسی ،گاه به شکل "توهم" و گاه به اشکالی زیبا چون رویاهای زیبا و شیرین بشری که هردو به اشگال گوناگون می توانند خود را ابراز کنند ،که یکی از نمودها، خلق هنر است که شاهد آنیم ،هنرمند با الهام از یک واقعییت به خلق حسی اقدام می کند که مستقل از آن واقع به منظر ظهور آمده است ، بدیگر سخن آنکه هنرمند به خلق اثری اقدام کرده که واقعییت عینی ندارد بلکه احساسی است که شاید از واقعییتی به ارمغان گرفته باشد ، اما بلا شک این اثر نمی تواند عینیت باشد ، بلکه احساسی است که هنرمند آرزوی آن را دارد ،زمانی که شاعر از نگاه یار می نویسد ،ماه ،خورشید وفلک را برای اثبات هر آنچه حس می کند را به شهادت می طلبد ،تنها بیان رویای شیرینی است که آرزویش را می کند ، و پر واضع است که جایگاهش کجا است ،حتی این مهم را ما بارها با تصورات ذهنی جامعه نیز مواجه می شویم و دقیقا یکی از معیار هایی که کمک بسیار می کند برای به تصویر کشیدن روحیات یک جامعه ،همین فاکتور است ،بطور مثال حتما کسانی که سنی از آنان می گذرد شاهد آن بودند که بخش وسیعی از مردم در زمانی خاص تصویر آقای خمینی را در ماه با چشم خویش می دیدند ، این به چه معنایی بود؟ بدین معنا که احساس عمومی مردم ایشان را فرستاده ای برای نجاتشان از آسمانها تصور می کردند و زمانی که این ذهن از یک برداشت شخصی به یک باور عمومی تبدیل شود ،آنی می شود که شد، ولی عکس آن امکان ندارد که شما بخواهید به ملتی آنی را که باور ندارند بقبولانید ، (مثلا فلانی موقع بدنیا آمدن با ذکر علی بدنیا آمد) .حال این موضوع بدین صورت نیست که این احساس واقعییت بود بلکه احساسی بود که روح عمومی مردم به آن باور داشتند و عموم خواهانش ،
و شعر نیز چنین است،شاید بسیاری با این نظر مخالف باشند، که تفکری که ما آن را پسا مدرن در شعر می شناسیم ،شاید چیز جدیدی نیست که ما بخواهیم آن را منسوب به بخش کوچکی از خرده بورژوازی کنیم که با انقلاب صنعتی پای به عرصه گذاشته است،بلکه این نگرش جدید را می توان فرزند خلف همین احساس به شکل مدرن خویش در جامعه ای دید که از بسیاری از تضاد ها عبور کرده اند ،وقتی ما به موضوع شعر می پردازیم در هر زمان خاصی ، در واقع با درک پسامدرنی ، نگاه به پدیدها مواجع می شویم ،دقیقا تصویری که شاعر از بیان یک واقعییت در زمان خویش به رخ می کشد با تصویر واقعی خویش بر مبنای درک عمومی زمان خویش متفاوت و مستقل از آن است.(و شاید از این منظر درکی پسامدرنی در زمان خویش). بصورت جعمندی شده باید بگویم شعر تصویر یک واقع با قلم احساس یک شاعر است که با زبان خویش پای آن را امضاءکرده است ،آیا این احساس واقعییتی است که اتفاق افتاده است؟ باید بگویم ..خیر...
در خاتمه این بخش بد نیست جمله ای را از جناب شجریان بیاورم که در مصاحبه با بی بی سی بیان داشتند با این مضمون که "آوازی که من می خوانم اثری است متعلق به خودم، حتی اگر شعرش از حافظ باشد"شعر هر شاعر اثری است خلق شده از احساس شاعرش ،این احساس فرقی ندارد از نگاه یار باشد ،یا درکی که از یک اندیشه فلسفی می کند باشد ،مهم این است که وقتی حسی با بیان شعری آفریده می شود مستقل از واقعییتی است که در جریان است



نه!
دیگر ادامه نمی دهم
برگشتن از همان راهی که دیر سالی است ، می آیم
ویران می کنم
همه پل های پشت سرم را
من به جهنم ،زمین هم تحمل نمی کند
این همه فشار!؟
چکمه هایی هماهنگ ضربه می زنند ، بر سرم
آه سرم !
وای بر زمین
تاریخش هم منفجر شد
مین های کاشته شده ،کنار تک تک گلهای سرخ این دشت
چه تحملی دارم من؟
وای بر زمین
خدای ما هم گوشه گیر شد
نه می شنود ،نه می بیند ،نه دگر رغبتی به این حیوان دو پا دارد
من به جهنم ، تو هم به جهنم
بچه ای که درست کرده ایم چه ؟
کدامین هوا را تنفس کند؟
کنار کدامین ساحل...؟
زیر نور کدامین مهتاب ، عاشق شود ؟ و به آهنگ کدامین رود بنشیند؟
من به جهنم؟ تو به جهنم ؟
بچه هایمان چه؟
1
شاید بهتر بود ،می رسیدم
بعد
از چشمات می افتادم
2
قبول دارم
کورکی احتیاجی نیست
تصادف بود
مقصر.......من بودم
به سمت تو آمدم........با چشمانی بسته
1
شاید بهتر بود ،می رسیدم
بعد
از چشمات می افتادم
2
قبول دارم
کورکی احتیاجی نیست
تصادف بود
مقصر.......من بودم
به سمت تو آمدم........با چشمانی بسته
چه دیوانه سر خوشی ام
که لحظه لحظه زندگی را عاشق می شوم
خدایا شكر
که عادت فقط یک بار عاشق شدن را
از من گرفتی
و
تابستانی که از یادها نمی رود
هرگز
وقتی در همان شروع اش
تیر
باران شد
پیامش
بزرگترین دروغ ، مهم ترین باورم بود
هنگام پرتاب سنگ به تو ، برای نجات خودم
می گذشتم از روی اجسادی که دست و پا می زدند زندگی را
بر زمینی که دیگر سیاره نبود
ایستاده مقابل چشمان کورم ، تا خورشید نامیده شود
خدایانی که دیگر عبادت نمی شدند ،هرز کنار خیابانها به حراج می رفتند
تا امروز ، بار دیگر
هنگام دست کشیدن از باورهایم ،غول چراغ جادو بیرون خزید ، از آستین پاره و بید زده آدم
بشر متولد می شد از پیله تکامل
و پیغمبری با هفت فرمان و عصایی که اژدها شدن معجزه ش بود
کشتی که دیگر قرار نبود من سوارش شوم
خدایی که دیگر نمی بخشید وقتی خون مهمترین رودی که جریان داشت
و انتقام تنها آوازی که پیر مرد زمزمه اش را می خواند در غاری که تنها سر پنای بشر می شد
عشق تنها جرمی ، که بدون محاکمه اعدام داشت
و سر هیچ بی گناهی بالای دار نمی رفت وقتی همه گناهکار بودند
معجزه لقمه های نانی بود که می خوردند
و انتظار پایان خوشی نداشت ،برای من که ثانیه هایم را می باختم در قماری که برنده ای نداشت
مسابقه ای را تماشا می کردم که تنها بازنده اش من بودم
و اخلاقیات
كیرش بود که بر پیشانیم می خورد،وقتی دروغ مهمترین باورم شده بود
تا باور کنم
بغداد بود و چهل تن دزدش و علی بابایی که با ورد ، درها را می گشود

بر امواج سوارم
گاهي هم شعر مي گويم
منظره اي
لذتي
شايد هم تخته سنگي
چه مي دانيم
شايد هم به تو
مي ايستيم
حرف مي زنيم ،آشنا مي شويم ،گاهي هم عاشق
شايد مسيري را با هم رفتيم
يا نه
تو تنها بري
ولي من با تو مي روم
با يادت هميشه ، تا انتهاي مسير