۸/۲۴/۱۳۹۱

در آغوشِ مرگ لحظه ها
پیکر نیمه جانم را غسل می دهند
نسیمی که عطر یاس را گم کرده است
تا
بوی کافور را پر پر کند در هوای شهر من
... کو دکانم پوکه بازی می کنند گلوله ها را
مادرانم
درست یا غلط
میان رگهای منجمد زندگی سیاهی را ضجه می کشند

و مشتی خاک
تنها باقی مانده از یک تراژدی که می پیچد انگشتانم را تا مرز سقوطِ
شهر من
نگاهم کن
همه ي چکیده ای را
که تو
همه ي خلاصه آن بودی
تعجبی نمی کنم
درختها بهار را نمی شنوند
وقتی
گم شده اند شاخه ها ،در خوابی که بهار را کابوس می بینند
چطور انتظار را تصویرکشم ، به چشمانی که منتظرند
حقیقت ببارد به مرز های نا باور ی
پشت دیوار ها ،سبز می شوند برای ندیدن
این ، گریه درخت نیست
فریاد نشنیدن درد ها است

وقتی
از کنارهم می گذریم ، نمی شنویم
خیره به چشمان هم می نگریم ، نمی بینیم
می سوزیم ، در آتش رقصیدن ِ هم دگر را احساس نمی کنیم
تعجب نمی کنم
در این گم شدن لحظه ها
گرگ ها هم ، تخم گذاری کنند
پاهایی بدون هیچ اراده
تسلیم جاذبه ای بنام جبر
در کورترین درّه عقلانیت
خسته ای را به پرواز می خواند
در کمونی از دسته لاشخوران که برای صرف ناهار دور هم جمع شده اند
کنار آتش دمکراسی
همان هنگام که کولی ها جشن استقلال گرفته اند
تاپرچم جمهوری را بسوزانند
بی قواره شد
در آن سیاه روزهای زمستان
لباسی برتن این صاحب مرده
از فلسفه ای که بافتند
وقتی همه
می بریدند دوست و دشمن
و تنها
میرزا ماند و خرش
که کار

کار انگلیسی ها است!!؟
نه من ِچوپان دروغگو یا آن !!!؟
دهقان فداکار!!؟؟
به فصل سکوت
که نسیم هم در بغض باران نمی ترکد
و ابرهای خاموش سر به بالین هم نمی گذارند
من به ترجمه نگاهت مشغولم
تا رمز بشکافم تمامی طول شب را
از قاب خسته ای که به دیواره دلم میخ کوب کرده ام
و بارها می خوانم
تا فصل
طلوع دوباره ات
به عمق همه دردها ، زخم دارم
وبه اندازه همه مسافران ، در راه مانده ام
هنوز هم پشت خطم
اسیر ریلهایی که گوش سپرده ام ، چشمهای منتظری را
و دستانی که به پرواز آورده ام برای شکار لبخندی بر لبانی خسته
برای تقسیم با تو
چیزی ندارم جز همین دستان خالی ام
کمی زود آمده ام ، شاید هم کمی دیر کرده باشم
اما هنوز هم افق را تنفس می کنم
و نسیم آمدنش را می شنوم
پاسخش را دادم
ناله هايي كه هفت آسمانم را لرزاند
تمناي لقمه اي نان ، براي نمردن
امروز بازار كار شيطان سكّه بود ، داغ داغ داغ
و خدايان همه خواب بودند ، خواب خواب خواب
و من مانده ام معطل
به داغ كدامين بگريم
اینجا آرامترین اقیانوسی است که موج کوتاه می فرستد
ساحل نشینانی را که حمام آفتاب دارند
اینجا زمان اختراع نشده بود
وقتی ماهیان پرواز می کردند همه ي طول مسیر را
و هنوز هم حتی
هم جنس باز با هم جنس می کند پرواز
و هدیه مرواریدمی گرفتند هنوز هم پاهایی که بر کَفّش قدم می گذارند
اینجا زندگی را تنفس می کنند و آب توبه ای بر سرش نمی ریزند
و هنوز زندگی گناه نشده است تا به سنگسار هدیه برند
اینجا همه باور دارند گناه ، هم حس زیبایی است در گلدان سبز خانه ها
وقتی زندگي بدنیا می آمد ازهم آغوشي پروانه ها
خود سوزی کرد
امروز
در آغوش ابرهایی که گریستند او را
و چشمهایی که هنوزهم رصد می خوانند آسمانها را
ستاره ای که افتاد ، نه همچون اتفاقی که میان ما
از بیراه ترین راه کور در حد فاصل انجماد و انقراض
حتما چراغ قرمزی را عبور کرده بود که از چشم ماه هم بیرون افتاده بود
یا که نه ، اسم شب را آواز نخوانده بود
مسئله کنجکاوی نبود

وقتی گل سرخی پژمرد میان دستان جادوگر
و چشمه هایی که می خشکید هر روز زیر چادرسیاه شب
به در بسته کوبیده ایم همه آروزهای خسته مان را
اینجا آرامترین اقیانوسی است که موج کوتاه می فرستد
ساحل نشینانی را که حمام آفتاب دارند
اینجا زمان اختراع نشده بود
وقتی ماهیان پرواز می کردند همه ي طول مسیر را
و هنوز هم حتی
هم جنس باز با هم جنس می کند پرواز
و هدیه مرواریدمی گرفتند هنوز هم پاهایی که بر کَفّش قدم می گذارند
اینجا زندگی را تنفس می کنند و آب توبه ای بر سرش نمی ریزند
و هنوز زندگی گناه نشده است تا به سنگسار هدیه برند
اینجا همه باور دارند گناه ، هم حس زیبایی است در گلدان سبز خانه ها
وقتی زندگي بدنیا می آمد ازهم آغوشي پروانه ها
جابي براي جابجايي نبود
ترانه نبود
مرثيه مي خواند
باران
در انتهايي ترين و كورترين روزنه هاي اميد ،خوابيده بود
وقتي بر سرش نازل شد
و سپس اين خاكي ترين مسافر زمين بود ، كه به گل مي نشست
بی مناسبت نبود
قدمهایی که جای پایی نمی گذاشتند
در خیابانهایی که می سوختند
لحظه به لحظه
مقابل میلیونها چشم ، اما کور
درشهری که جز مردن هیچ اتفاقی تازه نبود
افسوس هایی که آه می شدنددر هر غروب اما بدونی هيچ طلوعی می گذشت
بی تفاوت
و امروز

محکومم
تماشایی ترین مرگم
زنده زنده می سوزم
در دستانی که جنایت کار او بود
اما مکافاتش نسیب ما شد
چقدر دور مانده ای
نسیم چشمهایت را احساس نمی کنم
وچقدر طولانی راهی است ،این یک قدم مانده به پایان
سایه هایی که به خاموشی رفته اند،بی تفاوت کنار هم می میرند
همه ثانیه های این سفر را
ولی
به رسم همه خیانتها نمی بینم ، تنها جای دستان تو را
کنار این جسد
و اما

هنوز هم می توانم درد هایم را فراموش کنم
و به گوش سپارم امواج زندگی را
که خروشان به بازی می دهند ثانیه های پیش روی را
همین جا آغاز کردم
کنار خیابان
در کوچه پس کوچه های خاکی
هنگام آبستن شدن اتفاقها
به فصل درو دلواپسی ها
همین جا دیدم ، همه خدا را
فاصله بین همه من بود ، با همه او
و اسکناسهای مچاله ای که قاپم را می دوزدیدند
برای همه رویاهای سبزم
پشت همه چراغهای قرمز
چقدر دور مانده ای
نسیم چشمهایت را احساس نمی کنم
وچقدر طولانی راهی است ،این یک قدم مانده به پایان
سایه هایی که به خاموشی رفته اند،بی تفاوت کنار هم می میرند
همه ثانیه های این سفر را
ولی
به رسم همه خیانتها نمی بینم ، تنها جای دستان تو را
کنار این جسد
و اما

هنوز هم می توانم درد هایم را فراموش کنم
و به گوش سپارم امواج زندگی را
که خروشان به بازی می دهند ثانیه های پیش روی را
من به انتهای ابدیت ، فکر می کنم
آن دم
که خورشید نگاهم ، جهانی را به خاموشی می کشد
و یکپارچگی به معنا می پذیرد مرا
پلی می سازم امروز، برگ برگ
از همه ثانیه هایی که سپید رهایشان کرده ام
به ارتفاع تمامی رویاهایی که به آب سپرده ام
و دستانی را که نگرفته ام
دلهایی را که شگسته ام

و پاره ، پاره کرد ه ام ، همه آن شعرهایی را که هیچگاه ننوشته ام
من به انتهای ابدیت فکر می کنم
آن دم
که برگهای سپید شعرم ، سیاه می نویسند امروزم را
حتی
فریاد شكستن استخوانهایش ، نگاهی را متوجه نکرد
جمعیتی را که می گذرند از کنار هم ، بی تفاوت
مسیری را
که مردم عصا بدستش ایستاده طی می کنند راه را
سالها است بدهکارند ، نذر هایی که بهارشان را سبز نکرد
در فروغی که از چشمهایشان عبور نکرد
شاید دیر شده باشد و شاید هم دیگر عجله کار هیچ شیطانی نباشد
پایانی که سر آغازی برای هیچ شروعی نیست

وقتی تاریخ مصرف چند هزار ساله ای به انقضاء نزدیک می شود
دیگر هیچ آبی عطشت را خاموش نمی کند
وقتی تشنه به خون می شویم
تو بگو
چرا نگران نباشم
فردا را دوست من
گناه ...کرده ام ، می دانم گناهکارم
اما
چه احساس زیبایی است
اين سوختن تا سحر ، همچون هیزمی در آغوش آتشی
تکراری می خوانی مرا
هر بار
نه حتی چون تصنیف قدیمی
که می چرخد ، چون زمزمه ای در گوش باد
و نه چون من حتی
که تکرارت می کنم هر بار
چون دم
و باز..........................دم
نگران است ، می دانم
شاید حق داشته باشد
که لبریز شد ، عاقبت
از خود کرده ای که دیگر تدبیری نیست او را
اما
روشن است ،
نه برای او، هنوز هم
که در این کاسه صبر هم، ظرفیتی است