۳/۱۰/۱۳۹۰

شهر من

چراغ قرمز شد!
هجومي از اجساد
...جاري
در مردابي،بنام زندگي
...آقا!؟خانم!؟
"يه فال حافظ بخريد"
...."يه آدامس، از من بخريد"
........
.......
اين آهنگ نا موزون
اين شعر سپيدِ شهر منه
شهر مردِگاني بنام "آدم"
چشماني گور
گوشهايي گر
همه مردم ِ شهر منند
......
چراغ سبز شد
"عجب بچه هاي سمچي"
"شيشه رو بده بالا"
"كولر روشنه"!!؟

۳/۰۹/۱۳۹۰

تو




هر بار كه در،باد همسفر مي شوم
تمامي ذرات وجودم را
بر روي خاطراتت
...مي نشانم
تا
بار ديگر مرورت كنم
از اول
چون
خاكي تشنه
در آغوش خورشيد
و نسيمي كه مي گذرد
و او تنها
چشم
به تكـّه ابري دوخته
كه بر قلبش باريد
تكّه اي ابر
آمد
در آن شب خسته
و باريد
كه سيراب كند
اين خاك تشنه را

۳/۰۸/۱۳۹۰

نسيم بارن


متولد شد
از كيلومترها عشق
از زمستان
و پر كشيد از حبس
برهمان بستر خاك مرده
و انجماد هوا
حبسي
به عمق يك تاريخ
چون نسيم آرام
در پيچاپيچ سيم هاي خاردار
و
استخوانهاي پوسيده در كوير
و
ديوارهاي سر به فلك كشيده
بيدار شد
ريشه هاي خشك در تاريكي
و
التماسهاي دخترك گل فروش
بر سنگ فرش خيابانها
و ذوب شد
قطرات سخت باران
پسران سر بر خاك فرو برده
در عمق فاجعه
و
متولد شد
در بستري به وسعت دشت
و نسيمي به رنگ سبز
متولد شد

۳/۰۷/۱۳۹۰

ستاره

ستاره شد

اشاره اي كرد
به آن دور دورها
پشت مرزهاي تاريكي
وباريد
چون روز
فرياد كشيد
رسا
به قله هاي بلند نرسيدن
وپرنده گان
شنيدند آوازش را
به نقطه ديده نشدن
رسانيدن.
باريدن،آغاز سبز شدن بود
تا نوك قله
به دشت باريد
سبز شد تا افق
از مرز تاريكي عبور كرد
و ستاره متولد شد
تابيد به آن نقطه تاريك
روشن شد
شهر
و او در بلنداي قله ستاره باقي ماند

۳/۰۴/۱۳۹۰

كابوس

كابوس

صدايش را مي شنوم
هر لحظه
و
نگاه خسته اش را مي بينم
از تمامي قابهاي شكسته،
زندگي.
دستهايش را باز كرده
امّا ؟!
فاصله است
كابوسي ميان دستهاي
ميان من وتو
كابوسي
به عمق يك زندگي
كه مي بينم
هرلحظه
با صدايت،نگاهت
و
فريادي كه مي شنوم تا از حصارش
رها شوم
امّا......؟

سراب

سراب


سرابي بود
آنچه
ناميديم،عشق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ومن
كابوسي،كه از رَحم ِ نگاهش
زاده شدم
از اعماق نگاهي خسته
متولد شد
بودايي مهربان

سرابي بود
نسيمي كه مي باريد
تاكويري را
نوازش دهد
و باراني كه مي بوسيد
جاده اي بي پاياني را

سراب بيش نبود
آن تكّه سنگي كه مي بايد
ساحل امني باشد
براي مسافر خسته اي كه مي آمد
تا
بياسايد
شبي را
در دامان بودايي مهربان
كه مرحمي شود
براي زخمها و دردها
مسا فري كه مي آمد
از انتهاي جاده اي بي پايان
كه
ديده نشدن
نقطه شروعش بود
با
پا هايي بي رمق از
پا نشدن
و "فعل مجهول" ترسيدن
و دستهايي مهربان
كه فرياد خستكي را
مي س‍‍رائيد

سرابي بيش نبود
نقطه تاريكي
كه
بودايش ناميد

۳/۰۱/۱۳۹۰

گم شده ام


گم شده ام

دنيا را پارو زدم
در قايقي شكسته
با تلاطم هايش جنگيدم
و
سا لهايم را با سطلي سوراخ به قعرش ريختم
براي باقي ماندن
تا پارو زنم
كه به ساحل تو رسيدم
خوشحال
و
پرواز كنان در آسمان آبييش
ساعتها و روزها
بدنبال تو گشتم
آنجا نبودي!
من گم شده بودم
و
همانجا ماندم
تا پيدايم كنند
1/3/90

۲/۲۰/۱۳۹۰

مادر

عشق
بازيچه اي نيست ،
كه ببازي گرفته شه
كمله اي،
كه بر زبان جاري بشه
يا
داستاني كه
بفراموشي بره
عشق
جاني است،
كه به من هديه شده
نفسي،
كه من داده شده
مهري است،
كه در سينه من حك شده
عشق
چشمي است
كه براه فرزند
دوخته مي شه
اشكي است
كه گوشه
قلب تو مادره

امروز و هر روزت مبارك
دوستت دارم ،مادر