۳/۰۴/۱۳۸۶

به نام دوست



نمی تونم بگم زیباترین گل کدومه
یا با غرورترین قله کجاس

شاید نتونم بگم تئوری نسبیت چیه
یا بهترین رویاء برای انسان کدومه

اما
می دونم عشق چیه
دوست داشتن کدومه
می تونم بهت بگم دوست کیه
بهترینش کدومه

۲/۲۵/۱۳۸۶

معنای بودنم


برای من زیباترین لحظات ؛زمانی است که عشق را با بودن در کنارتولمس کنم




درین گذر، جز تو کس ندیدم

حقیقت وجود را در نگاه تو دیدم

لذت گناه را از لبان تو چیدم

آتش دوزخ را در آغوش تو یافتم

رنگ بهشت را در چشمان تو دیدم

لذت عفو را در بخشش تو یافتم

با تو بودن معنای بودنم شد

بی تو معنایی ندارم


پشیمان



اینکه هر کس را امیدی است چیز غریبی نیست غریب زمانی است که در آرزوی رسیدنش زمان را از دست بدهی









بیاکه این پیمانه بی تو

ساغری ندارد

می در جام مانده

شور و حالی ندارد

دل بی تو شد اسیر

دگر امیدی ندارد

ویران کند این خانه

چاره ای ندارد

باز بهار آمد؛

بی تو هیچ لطفی ندارد

این قافله مانده

دگر ساربونی ندارد

چرخ می چرخد

بهر من حاصلی ندارد

می جوشد زندگی

بی تو معنایی ندارد

زمانی نمانده

انتظار سودی ندارد

جوانی گذشت

آمدنت حاصلی ندارد

هر پیمانه اندازه ای

بیشش ساغری ندارد

زندگی می گذرد

پشیمانی سودی ندارد


۲/۲۴/۱۳۸۶

محتسب







بارها از خودم پرسیدم که برای از دست دادن آن چیزی که فرصت می نامیم چه کسی جز خودمان مستحق مجازات است و چه مجازاتی بدتر از آنکه در نتیجه عمل در دامش اسیریم














ای شیخ بیا این تن رنجور


بر خاک کنید


گناهش افزون


جزا ستگین به این دنیا دهید






خورد عمری خون دل


که خلقی بیدار کند


کشید بار ذلت


کین عاقبت رسوایش کند






فریاد بر آورد!


کین رنج به خلق ز چه روی دهید؟


جواب به آن شه خوبان ز چه رویی دهید؟






درید عمر خود


دیوانه ز هر کویی رسید


مضحکه عام گشت که


این دیوانه سررسید






بدو گفتمش :


زهر کاری مصلحتی!


مصلحت نیست که چنین و چنان کنید






عاقبت سر بر دار دهی تن بر خاک کنی


زندگی کن!


به که این باقی راهدر دهی






کرد بر میکده خانه


باقی به آن ساقی فروخت


گفتمش:


این به؟ یا که تن به آن دگر دهید؟






محتسب گفت:


دگر آن تن بر خاک ندهید


که خود آتشش زده


دگر آن وقت هدر ندهید






نه ختم به خیر این دنیا ونه آن دنیا شد


بهر عبرت بین این و آن دنیا رهایش کنید






پیمان شکن


یک بار بهش گفتم که زندگی شاید شبیه رانندکیست کافیه تنها لحظه ای غفلت کنی اما هیچگاه نفهمیدم ویا لااقل تا این

زمان نفهمیدم کجا غفلت کردم ویا شاید نمی خوام بدونم کجا؟









شکستم بی صدا

تو نگاهات

محو

چون سرابی

تو نگاهات

شکستی جام شرابم

نشاندی

ساز جدایی

تو نگاهات

شکستی قلبم وچون قاب عکسی

کشیدی با دروغات

تو نگاهات

گرفتی عشقم و با این شکستن

شکستی نور عشق و

تو نگاهات

نمی دانم؟

به چه جرمی شکستی؟

که آواره شدم از این پس

تونگاهات

بریز ساقی که مستی ام پرید

سوختم چون شمعی

تونگاهات

بردی از یاد آن عهد و پیمان

که تا هستی

نمیرم

تونگاهات




۲/۲۰/۱۳۸۶

عاشق باش



بارها سعی کردم که در انتخاب راه آزاد باشی تا با تمامی وجود عاشقانه زندگی کنی اینکه من باشم یا نه مهم نیست مهم عاشق بودن توست







امشب عشق را به قربانگاه بردم
برای فرار از دوست داشتن
عشق را فدای کردم
نه مثل منصور

که خود بر دار کشید
نه مثل مسیح

که خود مصلوب کرد
شاید
مثل شمعی که پایان شد
یاکه غروبی که سوخت
شاید
مثل باران
باید که می رفتم
نه همچون مسافری تنها
شاید
تنها مثل یک نسیم
حتی اگر عاشق شقایق باشم
ایستادن ممکن نیست
من لایق نیستم
شاید
مثل تو نیستم
باید که عبور می کردم
مثل رودی از کنار تو
دنیای من یک قلم
دنیای تو
زندگی
می روم
برای تو که بمانی
می روم مثل یک رود
حتی اگر عاشق ناری باشد

می روم چون دوستت داشتم


اون منم

آنقدر عاشقت هستم که با این عشق اسیرت نکنم







تو خودت خوب می دونی

عاشق و دیونت کیه

اونی که فریاد می کشه

دوستت دارم کیه

توی یه دشت گل بو می کشه

پیداد می کنه

می سوزه مثل غروب

تا تو بیای مثل یه ماه

اونیکه احتیاجی نیست

بگردی پیداش بکنی

کافی سر بگردونی

همونجا پیداش می کنی

با یک نگاه توی رود عشقت جاری می شه

فقط کافی بگی نه!

مثل یه نفس توی هوا گم می شه

اون منم !

منتظر میشم تاکه هر روز بیایی

بشینم نگات کنم

خستکی از تنم در بیاری

سرزمین من


شاید بهترین سئوالی که می شود امروز از دوستی پرسید این است که (کجا زندگی میکنی؟) نه اینکه اهل کجایی؟








گریه نوزاد

هنگام تولد

آرام گرفتنش در سینه مادر



ترس آدم

از تنهایی

آرامشش در بستر حوا



مرگ یک قبیله

مانده تنها

هستیش در بودن در جمع قبایل




اساس هستی

در بودن باهم

اساس رشد است بودن در هم



با هم بودن او

می سازد ز آدم

فارغ ز دین و نزاد و ملت




با هم شدن او

می سازد ز آدم

درین دهکده کوچک سرزمین من

می رسد بهار




بیشترین ناراحتی برای من زمانی بود که فکر می کردم در رفتنش من مقصر بودم






نگاهت را خسته و

تنها می بینم

آشنایی غریب ز روزگار

می بینم

دلگیری چون ابر پائیزی

غمگین

نمی باری پشیمان ز کرده ات

می بینم

سینه ای پر از درد و

در گلو فریادها

نمی شنوم

سکوت و غم می بینم

ناله خزانی که از درد

می خواند

شکسته از غمی و

اشک باران می بینم

منتظری

شاید از در آید روزی

پایان رسد و آن روز

می بینم

شکسته قلبی به این که شاید

بشگوفد گل یخ و

بهار می بینم

چاره ای نیست

تلخی غم زمانی است که بر چهره تو لانه کند




اخم مکن

چوب مزن

عاشقم

عاشق رویت

گدایم و محتاج

محتاج عشقت

بر نگردان رویت


به زیارت آمده ام

تشنه به سویت

جرعه ای ده

بهر شفا یم از مه رویت


بیرونم نکن

زائرم

زائر عشق بویت

نا له سر دهم

نخوابم تا سحر بهردیدار رویت


تا طلوع بنشینم برت

رازها گویمت

تابه رحم آیی و

بگشایی غم ز رویت


بیرون نروم

تا که حاجتم گیرم

چاره ای نیست

چهره بگشای

تا بوسه زنم آن مه رویت


تو حرم عشق منی و من خادم بدرگاهت

گردو غبار بدور کنم؛هر دم ز رویت

دست نیاز


وقتی برای اولین بار اشک از گونه ام جاری شد زمانی بود که از دست دل نالیدم اینکه چرا اشتباه کرده بود






ساقی بده باده تا که به رازی

آگاهت کنم

بغض به گلو مانده ز سینه

رهایش کنم


ندانستم اسیر دل گشتم و

عاشق شدم

سر هرکویی که خواست

گرفتارش شدم


شدم لبریز هر دردی و

بیچاره شدم

چاره می گشت

تا ز دستت بنیادشوم


حال دستم بگیر که بر دل اعتماد

کرده ام

پشیمانم مکن که از دل سوی تو

کرده ام






۲/۱۸/۱۳۸۶

بر بال باد



گفت:فدای سرت که خراب شده تند سالم باشه

جواب داد: آخه نمشه! قول می دم در اولین فرصت درستش کنم

یک ماه گذشت

گفت: کریم آقا تورو به خدا پس کی این خراب شده رو درست میکنی که منم برم سر خونه و زندگیم

جواب داد: فاطمه خانم من که از قصد این کار و نکردم اما باز رو چشم در اولین فرصت

دوماه بعد

گفت: ببین دیگه دارای شورش رو در می یاری

جواب داد:خوب اگه شورش در بیاد میخوای چکار کنی

اصلا" حالا که کار به این حرفها رسید برو هر کاری که از دستت بر می یاد انجام بده

دو ماه بعد در دادگا

قاضی: توخجالت نمیکشی این پیرزن رو این همه اذییت کردی حالا که ده میلیون جریمه شدی درست می شی

جواب داد: فاطمه خانم بخدا ندارم تو که خودت خوب می دونی

گفت: هرچه قدر می تونی بده

جواب داد: من یه تومن بیشتر ندارم

گفت: باشه بده

فردای آن روز وقتی پیرزن خواست خونش رو درست کنه مجبور بود از سمت خونه همسایه این کار رو انجام بده که

جواب شنید:اگر خودت یا کارگرت پاشو تو حریم من بذاره اون وقت.... میدونی!!!؟





عجبم
از دست خلايق اي دوست
ندانستم
كي بر منو كيست دوست

بدستي شاخه اي زيتون
بدستي گل
به دل كينه از من و از تو اي دوست

بر لب
لبخندي بهر فريبت
بدنبا ل فرصتي در كمينست
دوست

ندارد هيچ نشاني بهر خانه دوست
براي لقمه اي
مي برندآبروي دوست

گهي بر بال باد و گهي بر بال دوست
نه بر او نشيند
نه بدنبال تو اي
دوست

شده فانی لحظه هاي مانده برايش
نه به فردايش اميدي
نه به تو

اي دوست