۵/۰۲/۱۳۹۲






تعجبی نمی کنم
درختها بهار را نمی شنوند
وقتی
گم شده اند شاخه ها ،در خوابی که بهار را کابوس می بینند
چطور انتظار را تصویرکشم ، به چشمانی که منتظرند
حقیقت ببارد به مرز های نا باور ی
پشت دیوار ها ،سبز می شوند برای ندیدن
این ، گریه درخت نیست
فریاد نشنیدن درد ها است
وقتی
از کنارهم می گذریم ، نمی شنویم
خیره به چشمان هم می نگریم ، نمی بینیم
می سوزیم ، در آتش رقصیدن ِ هم دگر را احساس نمی کنیم
تعجب نمی کنم
در این گم شدن لحظه ها
گرگ ها هم ، تخم گذاری کنند

هیچ نظری موجود نیست: