۸/۱۱/۱۳۸۴

بهشت فردا

چشمهایم را بستم نفسی از اعماق وجودم کشیدم انگار تمامی سنگینی عالم را بر شانه هایم احساس می کردم تو گویی ماندن درین وضع برایم غیر ممکن می نمود که بیک مرتبه خود را در دشت سبزی که پر از لاله های وحشی که در جشن طبیعت به رقص و پایکوبی

مشغولند دیدم این یک خواب یا رویا نبود کوههای سر به فلک کشیده دامنه هایی پر از چشمه وجویبارهایی که می روند در پیچا پیچ دره بهم بپوندند صدای پرندگان عاشق وسرود رهایی انسانها از دست ستم بله این صحنه هایی است که بارها و بارها آن لحظه ای که توانی را در وجودم احساس نمیکنم در تصوراتم زنده می کنم صحنه هایی که در دوران جوانی همراه مشتی عاشق بر آن پا می گذاردیم تا اندک زمانی را بدور از تمامی مشکلات بگذرانیم راستش این هم برای خود بهانه ای بود که شاید زمانی را بدور هم جمع شویم



بیا تا که باهم کنیم آهنگ آن دیار
به سرزمین من وآرزوهای یار

به آن رویای خواب وبهشت فردایمان
به معنی شعر و ندای ساز ونگاه یار

تا نماندهیچ نشانی از قدرت و مقام
که کند سازعشق حکم به آن دیار

ازعشق من و تو و آن سرو ناز
شود ویران کاخ ظلم به آن دیار

شوند عاشق کنند زندگی همه

حلقه شادی زنند همه بدور یار

۸/۱۰/۱۳۸۴

شاید بتونی

شاید نتونی باور کنی که درین دنیای بزرگ باسرزمینهای جور وا جور جایی است دیدنی وعجیب. عجیب از این نظر که در این سرزمین آدماش یه جورهایی آدم نبودند یا شاید اجازه ای برای آدم شدن نداشتند چون عادت داشتند برای هر کاری اول اجازه اش صادر بشه برای همین هیچ کسی حق هیچکاری نداشت روم به دیوار حتی برای رفع حاجات هم می بایست با دستور عمل وارد شوند که غیر این صورت می بایست منتظر عواقب آن نیز می شدند از عجایب این سرزمین هر چی بگم بازم کمه از اینکه چه روزی چی بپوشند وچه روزی با چه رنگی از خانه بیرون بیان اینکه چی بخورند و چه بازی و تفریحی انجام بدند شاید سرتان را درد بیاورم از این قصه تکراری اما اگر حوصله کنید وکانال رو عوض نکنی یک چیز تازه بهت میگم چیزی که شاید تا بحال نشنیده باشی و اون اینکه در این سرزمین عجایب حتی برای گریه و شادی آدماش نیز دستور عمل صادر شده بود به این صورت که چه موقع زمان گریه است وچه موقع زمان خنده و شادی است بدین صورت که اگر عزیزی از یک خانواده بهر صورتی عمرش رو به شما می داد بدین معنا نبود که بتونی حتما برای آن مرحوم یامرحومه جلسه عزا برگزار کنی بلکه می بایست منتظر دستور عمل بمانی آیا می شود؟یاجایز نیست؟! بهر ترتیب این هم شاید قصه ای است که باور کردنش بر میگردد به قدرت تخیل خواننده


شاید بتونی
بجای لبخند گریه 
حلال کنی
شادی رو حرام
عزا را جاری کنی

بجای رنگ سفید وسبز وآبی
سیاهی رو بتی کنی

شاید بتونی
بجای کف زدن توی عروسی
صلوات رو مدش کنی
خوندن مبارک باد رو معصیت بدونی
بجاش دوآیه از سوره منافقین بخونی

دور جنگلها سیم خاردار بکشی
یک چادر زخیم سیاه دور آسمون بکشی
زمین کشاورزی رو شخم بزنی
بجاش قبرستونش کنی

شاید هم بتونی
فتوا کنی ،زندگی رو حروم بدونی
بجاش برامون از بهشت یگی
از آسایشم بعد از مردنم بگی
اما نمی تونی
عشق رو از بودنم
جدا کنی
امید زندگی رو از هستیم
بگیری
لبخند و گریه هام رو
ازم جدا کنی

۸/۰۴/۱۳۸۴

پیجیده در هم



یکی از همین شبها تقریبا همه خانواده شام منزل پدری که عمرش را به شما داده مهمان بودیم تقریبا جای سوزن انداختن هم پیدا نمی شد بصورتی که همه گیپ تاگیپ هم نشسته بودند و هر کس از جایی یا چیزی سخن می گفت که اگر کسی خدای ناکرده به این جو عادت نداشت مطمئن باشید که سرسام میگرفت اما از آنجایی که این وضع برای ما تقریبا یک امر عادی بشمار میرود واگر غیر از این می بود شاید عجیب بنظر میرسید. بیک مرتبه سخنی نظر جمع را بخودجلب کرد بصورتی که شاید برای چند صدم ثانیه سکوت خاصی بر جو غلبه نمود البته سکوتی همراه با معنی. واما آن سخن.بدین صورت بود که مهین زن غلام اصغرآقا که دخترعموی پدر مرحومم میباشند به خواهر کوچکم خبر رساندند که از اراک پیغام آوردندزمین پدریمان که از پدر بزرگ مادریشان به ارث رسیده بود به علت این وآن چندین برابر گردیده است...همین امر باعث شد که با وسیله های گوناگون همه به ضرب و تقسیم روی آورند والبته خوش بحال آنانی بود که از ضرب وتقسیم سر در آوردند وسریع همه را از دل نگرانی خارج نمودند تا سهم هر یک مشخص گردد. البته تا اینجای قضایا همه چیز بخوبی و خوشی گذشت ویا لااقل این بود که برای دقایقی همه با سهمی که گیرشان آمده بود خوش بودند والبته دعا وصلواتی بود که به خیرات پدر مرحوم وخانواده اش فرستاده می شد. اما پس از کمی صحبت و تلفن به وراث دیگر مشخص شد که این موضوع تا عملی شدن فاصله ای بس عمیق وجود دارد که امروز با وجود مردن وارثین اصلی و دربدر شدن وراث جدید در کشورهای گوناگون مشکلات بسیاری است که ارزشی برای دنبال کردن ندارد و اینکه اگر لقایش را به بقایش ببخشن بهتر است والبته آنوقت بود که صدا ها بگوش می رسید که اگر آن مرحوم چنین وچنان می کرد چه خوب می شد؟

پیچیده
جه در هم
دیروز و امروزمان
بودنها و نبودنهایمان

شدند کلافی سر در گم
کردنها و نکردنهایمان
ربودند
همه لحظه های امروزمان

از دست رفت و غروب شد خورشید بودن
بدون هیچ حاصل
برای بر جای گذاشتن

صبح فردا که او آید
کتاب ما
مانده بی خط

چه بی حاصل
از این بودن
از آن همه لحظه عبور کردن
ابلیس ندانستن
بر جای گذاشتن

بپا خیزید ای نسل سوخته
ای مانده در نقطه ای صفر
کنید روشن
کنید خوانا
آن دست خط مانده
از کتاب دیروز مان
برای نسلی که میآید
برای نسلی که می خواند

باید که بر چید
آن کارهای مانده
برای هموار کردن
باقی آن راهی که مانده
برای پایان دادن
برای پیچیدن درهم
برای معنای بودن
برای ماندن
در کنار هم
یکی شدن
برای ساختن فردا
برای نسلی که می آید

۴/۱۸/۱۳۸۴

تنهایی

تنها صدایی که بگوشم می رسید صدای آژیرماشینی بود که در آن بودم وتنها چیزی که حسش می کردم دستانی بود که سرم را به پایین فشار می داد البته ما مور بدی بنظر نمی رسید سئوال کردم "کجامی ریم" یکی از مامورین سلاحش را روی پیشانیم گذاشت وگفت"خودت چی فکر می کنی؟" اما قبل از اینکه فکری کنم اون یکی جواب داد "می ریم اوین" دیگه چیزی نگفتم راستش چیزی نمی تونستم بگم دلشوره ای عجیب تمامی وجودم رو گرفته بود ،دلشوره ای همراه با نگرانی شدید. البته نه زیاد برای خودم تنها نگرانیم مادرم بود وآخرین صحنه ای که در ذهنم از اون داشتم زمانی که مامورین از در دیوار به بالای سرم ریخته بودند وچهره مات زده مادرم که از ترس یا تعجب زبانش بند آمده بود و اینکه با این موضوع چطور کنار می یاد بهر ترتیب ماشین ترمز کرد صدای باز شدن دری را شنیدم می تونستم حدس بزنم کجا بودیم و این صدا باز شدن کدوم دری است که بروی زندگیم گشوده شده واینکه بار دیگر باز صدای باز شدنش را می شنوم ویا اینکه این آخرین باری است که این صدا بگوشم می رسد ماشین حرکت کرد وبار دیگر با ترمزی شدید ایستاد ، از ماشین پیاده شدم با پایی برهنه و زیر شلواری نخی به رنگ کرم باچشمبندی مشکی که دنیا را برایم تاریک نماید وتنها روزنه ای که مرا با بیرون متصل می کرد یعنی همان روزنه ای که از زیر چشمبند برایم باقی مانده بود. مرا به اتاقکی بردند به پاها پابندی زدند و تحویل زندانبانان. دستی به پشتم خورد به این معنا که حرکت کنم به محوطه بازی رسیدم و پله هایی که می بایست بالا روم پله هایی کوتاه با رنگی مشکی در همین زمان وارد سالن بزرگی شدیم که کوچکترین صدایی را انعکاس می داد از جلوی درهای زیادی گذشتم درهایی که میشد براحتی حدس زد که مخصوص باز جوییند جلوی یکی از همین دربها ایستادیم مامور گفت پشت به دیوار


شبی سرد و تنها
در قفسی پنهان
تاریک و خسته
تنها روزنه ای
زیر جشمبند تاریکی


شبی سرد و تنها
تازیانه های شب
شبی تاریک
تاریکتر از ظلمت
خسته از بودن
دیده شدن
پنهان بودن


شبی تنها
تنها تر از پنهان بودن
صداهای خسته
نگاهای بسته
لبهای مانده


شب بلعیده شدن جان
ستاره شدن نام
شب پیمان بستن با خود


شب سرکوب کردن فریاد
شب مظلوم شدن یار
شب عاشق
شب معشوق
شب مستی


شب گفتن یا نگفتن
شب حراج وجدانها
پنهان کردن دست یاری
شب نه گفتن به شیطان


شب تکه تکه شدن گشتی
شب فرار کردن از خود
شب بلند کردن سرها برای دیدن یار
نوشتن تا صبح و بیدار ماندن تا شب
نام.....
نام پدر........
نام سازمان.......
........
......
شبی سرد و تنها
باز شدن درب و
شنیدن آهنگی آشنا
نه!
نه!
نمیشناسم!
جاری شدن امید
از بودن
جرات ایستادن
نگاه کردن
اشک ریختن
از زیر چشم بند گریختن
بر سیاهی خندیدن
دیدن چهرهای عاشق
همه فریاد
همه آزاد
مست و هوشیار



شبی سرد و تاریک
ایستاده بر عرشه شکسته
چشم دوخته به فردا
اسیر در چنگال بودن
ناخدایی خسته

۱/۱۴/۱۳۸۴

برای آزادی

جواب دادم نه نمی دانم. مگر خبری است؟ گفت بله که خبری است. قرار گذاشتیم همه با هم سیزده بدر با یه شاخه گل به سر مزارشان برویم. راستی تو هم می آی؟گفتم معلوم نیست. دیگه چیزی نگفت و خودش رو با کار سرگرم کرد. راستش رو بخوایی بعد از کشته شدن پسرش حال و حواس درست و حسابی برایش نمانده بود مخصوصا بعد از فوت همسرش لااقل تا زمانی که شوهرش زنده بود می توانست با او درد ودل کند اما بعد از مرگش مشکلاتش نیز صد چندان شده بود برای همین دیگر اورا کمتر می توانستی در خانه پیدایش کنی چرا که کسی را پیدا کرده بود که می توانست از صبح تا غروب با او درد و دل نماید بدون آنکه کسی را برنجاند یک روز دیدمش .پرسیدم تازه چه خبر؟ با خوشحالی جواب داد دیگه راحت شدم .پرسیدم چه شده ؟که اینقدر خوشحالی . جواب داد تا بالای سرش با ماشین می رم.انگار دنیا را ارزانیش کرده بودند چرا که دیگر لازم نبود در برف و سرما یا گرمای تابستان برای رفتن به بهشت زهرا اسیر ماشین در جاده بماند


امروز گدائی دیدم
درحسرت
نه حسرت سکه ای زر
که در حسرت لحظه ای عشق


امروز گدائی دیدم
درمانده
درمانده شنیدن آهنگ صدایی


امروز عاشقی دیدم
تنها
که در حسرت یاری


امروز مادری دیدم غمگین
بر مزاری گریان


امروز مادری دیدم
برای دفع دیو سرما
برای گشتن حاکم تاریکی
برای نابودی ظلمت یخ
برای پایان دادن به پادشاهی سکوت
در سیزدهم نوروز
بر سر مزارع فرزندش اشک می ریخت
و پسرک بازی گوش و گستاخش
با شمشیر چوبینش به جنگ با قاتلین برادر


امروز لاله هایی دیدم
خفته بر خاک داغ قبرستان
ولی شاداب می سرودند
سرود آزادی


امروز چشمهایی دیدم
بهت زده
ایستاده در کنارشان
و زیر لب زمزمه می کردند
آزادی


امروز مشتهایی دیدم
پر از خشم وکینه
که فریاد می کشیدن
آزادی


امروز قلبهایی دیدم
همه شکسته
اما پر امید
برای فردای آزادی

۱/۰۶/۱۳۸۴

چاره ای جز قبول ندیده ام

تو خیابون کم پرسه بزن زود بیا خونه " لابد می خوای یه ولگرد بشی" این اون مفاهیم وحشتناکی بودند که نگذاشت طعمه پرسه زدن یا ولگردی را تجربه کنم . همیشه این سخنان چنان در گوشم زنگ میزد که از ترسه ولگرد نشدن برای هر کاری دارای برنامه ای از پیش تدوین شده بودم انگار پس از مدتی بدون برنامه قادر به راه رفتن نبودم درست تا زمانی که با او آشنا شدم اون یک ولگرد تمام و عیار بود لذت می بردم با او همکلام وهمراه بودم چرا که در زندگی او چیزی از پیش تعین شده معنایی نداشت وقتی احساس خستکی می کرد فقط یک کلام از او می شنیدی "بریم بیرون" اینکه کجا بریم با چی بریم"بی معنی ترین واژهایی بود که می شناخت تنها این مهم بود که باید رفت و میرفت یک بار گفت بریم گفتم بریم همین کافی بود که بعد از ساعتی در جاده چالوس باشیم تنها می رفتیم بایک مورتورهوندا 125 شب هر جا که احساس خستگی می کردیم می خوابیدیم مهم نبود کجا مهم این بود که باید می خوابیدیم برای او این تنها یک تفریع محسوب نمی شد بلکه با این تفکر زندگی میکرد در افکار او مطلقی معتا نداشت همه چیز و همه کس برایش معنایی از زندگی بودند مانند رود خانه ای که در او شناور باشی کافی است خود را در اختیارش قرار دهی زندگی برا او همانی بود که بود اما برای من زندگی می بایست همانی باشد که من تصورش را می داشتم برای همین یک عمر با اون چیزی که بود جنگیدم جنگی که تنها یک بازنده درآن پیدا می شد




میان زمین و آسمان
رها شده ام
در پس دربهای بسته
گرفتار شده ام

در عطش عشق سوختم
صدایی نشنیده ام
برای رهایی
آشنایی ندیده ام

فریادها شنیدم
گلایه ای نکرده ام
جز آه و اندو
توشه ای نبرده ام

انتخاب بهر این و آن
فرصتی ندیده ام
نگاهها همه غریب
آشنایی ندیده ام

زندگی کلافی گشت و در آن گم گشته ام
داستانم همه یک کلام
آهنگی دگر نشنیده ام

لحظه ها گذشت
از امیدها نا امید گشته ام
آمد لحظه آغاز
شروعی ندیده ام

شروع ام پایان گرفت
هنوز هم نرسیده ام
گره خود زدم
چاره ای جز قبولش ندیده ام

۱۱/۱۶/۱۳۸۳

کاش می شد



پرسیدم این جیه؟ گفت: مرغ عشقند" گفتم پس چرا در قفسند؟ " گفت اگر رها شوند که پیش هم نمی مانند!" "






کاش ترا به بتخانه خود نمی بردم
ز عکست بتی نمی کردم
عاشقی رو توی چشمت نمی دیدم

کاش شمعی نذر نمی کردم
بپای این عشق اشکی نمی ریختم

از چشمات آینه نمی ساختم
جای ماه و ستاره نمی چیدم

کاش می شد
فقط که عاشقت باشم
بجای این همه کار عشقم قربونت کنم

اگر یروزی خواستی بری زنجیری بپاهات نبودم
عشقم قفس نمی شد تا تو رو زندونیت کنم

امید


وقتی از پنجره بیرونو تماشا کنی می بینی که جز این در و دیوار چیز دیگری هم هست . وقتی به فردا فکر کنی میدونی که امروز هستی پس باید که بود چون هستیم باید که زندگی کرد



1

درین تاریکی
بکدامین سوی
بدست کدامین سرنوشت
اسیری

درین ظلمت
که حتی مهتاب اجازه حضورش نیست

درین دشت غفلتها
که حتی خاری نمی روید

درین دریای طوفانی

که هر جاشویی کاپیتانیست
به کدامین سوی
بدست کدامین سرنوشتی
بدنبال کدام معیادگاهی

2



هیچ نمی دانم
اسیر در امواج خروشان سر نوشت
باید که رفت
لحظه ای ایستادن جایز نیست
زمانی که از سوختن هم نوری نمی تابد
از جاری شدن مقصدی نمایان نیست
تکیه بر چه؟
همچون رودی در تاریکی
به امید پیدا شدن

3



ایستادم
بنا گاه سکوت کردم
نفسی در کار نبود
امید در حبس نا امیدی
حتی صدایمرا در سکوت پنهان کردم
گرمایی را حس نکردم
چو کوهی یخی

امانه
در ژرفای وجودم
در اعماق حسم
صدایی مرا خواند
گرمایی بیدارم نمود
بار دیگر ذوب شده بودم
اما اینبار در دستان تو
روئیده بودم در دشت تو
زنده شدم با جان تو
برای رفتنی دگر
اینبار با امید ومقصدی دگر
با فریاد

۱۱/۱۴/۱۳۸۳

هیجده تیر

چند سالی است که از آن روزها و شبها می گذرد روزها و شبهایی که ناظر بیداری نسلی بودند که فریاد کشیدند ما هم هستیم ماهم بیداریم وما هم از زندگی سهم می خواهیم برای نفس کشیدن اکسیژن. پس دربها را باز کنید برای زنده ماندن غذا و برای عاشق شدن آزادی.


بار دگرقطره هاگرد هم آمده
ابری شد
جانها بر لب آمده
فریادها یکی شد

ابرهادر هم فشرده فشرده تر شد
عاشقان بگرد هم خیمه ها بر پا شد

غرشی شد
سیلی خونین بر پا شد
بغضها برون چو رعدی شد

سرهرگویی شعله عشق برپا شد
سیلی شد وخلق بیدار شد

پردها کنار رفت و چهرها عریان شد
عمرو عاص زخشم خلق دگر بار عریان شد

سلاح خصم بی اثر
برنده سلاح خلق شد
کینه ها شعار گشت
بر در و دیوار شد

شانزده آذرها دگر بارو دگر بار شد
هیجده تیر سر رسید ودانشکاه سنگر شد

کویش آتش زدند و ویران شد
آتشی گشت وخصم مدفون خواهد شد




نور امید


بزور خودم رو به بیمارستان رسونده بودم هیچ حسی را در پاهایم احساس نمی کردم . اما بخاطر فریده اونجا بودم چرا که سخترین لحظات زندگیش را تجربه می کرد بهرترتیب به پشت اتاق عمل رسیدم تقریبا همه بودند وسکوتی معنا دار بر جمع قالب شده بود از هیچ کس صدایی بلند نمی شد ویا شاید جراتی برای سخن گفتن وجود نداشت.سلام کردم و همه با سر وچشم جواب دادند به آرامی از خواهر کوچک تر پرسیدم: چه خبر؟خیلی آرام جواب داد تازه بردنش اتاق عمل وسپس شروع کرد به دعا خواندن تقریبا کاری که همه در آنجا می کردند لبها به آرامی بالا و پایین میرفت بعضی ها می دانستند چه می خوانند و بعضی ها مطمئنم نمی دانستند چی می خوانند اما هر چی بود به آنان کمک می کرد تا گذشت زمان را برایشان کوتاه نماید در این میان چهره فریده چیز دیگری بود چرا که عاطفه برای او معنای دیگری داشت. دختری که برای بزرگ کردنش چه مصیبتهایی راکه متحمل نشده بود وامروز او را در وضعی می دید که اگثر پزشکان از بهبودیش قطع امید کرده بودند بصورتی که اگر مورد عمل واقع نمی شد تومور مغزیش با رشدش باعث مرگ و یا در بهترین حالتش اورافلج می کرد و اگر عمل می شد هم شانس زیادی برای بهبودی نداشت اما نظر فریده چیز دیگری بود و میشد کاملا در نگاه او دید. در وجودش آتشی از امید موج می زد و شاید هم همین روحیه باعث گردیده بود که عاطفه هم سر شار از امید امروز زیر تیغ جراحی قرار گیرد . به ساعتم نگاهی انداختم گویی ثانیه شمارش از حرکت بازمانده . چرا که زمان برایم ثابت مانده بود بهر جونکندنی زمان گذشت تقریبا بیش از نیمی از روز سپری شده بود که خبر دادند عملش پایان یافته همه سراغ عاطفه را می گرفتند من سریع خودم را به پزشک جراحش رساندم و دیدم او مات و مبهوت از اطاق عمل بیرون امده همزمان با من فریده نیز خودش را رسانده بود اما قبل از اینکه ما حرفی بزنیم دکترش تنها یک کلام گفت واینکه این عمل یک معجزه بود پزشکان هیچگاه نفهمیدند به چه علت توموری که سه بار مورد عمل واقع شده بود چطور تغییر ماهیت داده که امروز توانستند به این را حتی آن را از مغزش جدا نمایند اما بهر حال مهم این بود که عاطفه امروز در کنار مادر و دخترش در سلامت زندگی میکند




در سکوت ظلمت شب
صدایی از فراسوی دیوارها
ناله های کودکان گرسنه در خواب
مادران رنج کشیده روزگار
اشک پنهان یتیمان

بغض در گلوی یاران
نگاه امید اسیران
از روزنه میله ها

مشتهای گره کرده در خواب
فریاد درون آنان

در سکوت ظلمت شب
ندایی از فراسوی دیوار ها

بنگر به آسمان پر ستاره
به روشنایی مهتاب
به کرم شبتاب
به نور شبگرد
پوزخند می زنند
بسیاهی دل شب
و آواز امید میخوانند

از برای صبح دگر

۱۱/۱۳/۱۳۸۳

غریبم

شاید بشه زندگی را تشبیه کنی به دونده ای که درمسابقه ماراتونی شرکت کرده که خط پایانش همانجایی است که بایستت یا اگر بخوای کمی شاعرانه اش کنی شاید بتوان تشبیه اش کرد به رودی که پایا نش همانجایی است که از حرکت بایستت بهر حال برای من زندگی دقیقا معنایی جز این نداشت چرا که هنگامی که از حرکت باز ایستادم زمانی بود که متوجه شدم مثل مرده ای که جایی میان زندگان ندارد غریبه ای بیش نیستم پس باید که بود وزندگی کرد همانند رودی جاری و دونده ای در حال نبرد این همان نقطه ای بود که باعث گردید تمامی دیوارهای ساخته شده در اطراقم را ویران کنم



غریبم
برای خیابانها و کوچه های این شهر
مردمانش
پدرم مادرم
حتی فرزندم
برای آرزوها
احساس و بودنشان

غریبم
برای خودم
چه بودم
چه هستم
گم شده ام یا گم کرده ام
تنها شاید
برای لحظه ای توقف
ویا غفلت

غریبم
شاید برای لحظه ای بستن چشم
ویا عاشق شدن

اما بس است
تنهائی
خستگی
خمودی
دگر جایز نیست
ایستادن
بهر بهانه ای حتی لحظه ای
میخواهم بمانم
زنده باشم
زندگی کنم

می ترسم
نه از بودن یا مردن
از تنهایی مردن
می ترسم

نه از بی کس شدن

میانشان بودن

بی کس شدن

وقت آن دگر رسید

مثلی هست که میکه "وقتی گلی می چینی نشین بپای پرپر شدنش اشکی بریز" شاید این مثال بی شباهت به رفتار ما در بسیاری از زمینه ها نباشه




عاشقان جمع شوید
و قت آن دگر رسید
بلبلان مست شدند
باد بهاری سر رسید

پر کنید
جام می و زشادی رقص جنگ کنید
آسمان می درخشد
خواب زچشمها دور کنید

پرده شب کنار زنید
شهر نور بارانش کنید
دیوار حصرویران کنید
ز آزادی پرچمی کنید

از عشق پر کنید سلا ح خود
نفرت و کینه دور کنید
با عشق سبزش کنید
ایرانی عاشق بر پایش کنید

این قلب زخمی داره
با عشق مرحمش کنید
جملگی فریاد بزنیم

ایران آزادش کنید

۱۱/۱۲/۱۳۸۳

چه درد ناک است


منم مثل تو قبول دارم که زندگی مردم دستخوش بسیاری از تغییرات شده اما یک چیز برام غریبه .و اونم اینکه چرا مردم من در طول این قرن گذشته یا بلکه بیشتر این همه غمگینند چرا شعرا نویسندگان یا هنر مندان این همه از غم میگند؟ منم مثل تو می بینم که ظاهرا ما خیلی تغییر کرده ایم اینکه ساختمانها سر به فلک کشیدند یا خیابانها پر از اتومبیل هست که قابل انکار نیست اما تو بگو چرا هنوز طی این همه سال ما هنو ز هم اندر غم یک کوچه ایم و اون هم نبود آزادی است نبود امنیت ونبود لقمه ای نان برای سفره های خالی بسیار ؟ چرا امروز و در این عصر ما هنوز از غم یتیم می گرییم؟می دونی چرا؟ چون هنوز هم یتیمان ما یتیمند




چه دردناک است
دیدن گرفتن جانی
تزریق نادانی
تکه تکه کردن آگاهی

چه درد ناک است
دیدن اشک یتیم
خوردن پس مانده غذائی
انداختن خلق بجان هم بر سر لقمه نانی

چه درد ناک است
حراج وجدانها
شکنجه بهر زندگانی
فروش تن دختران تبا کردن جوانی

چه درد ناک است
مرگ روشنائی
تن خم شده مادران
زنجیر کشیدن آزادی

چه درد ناک است
لب بستن
خم شدن سرها بهر رهایی
نیزه بردن سرها بقیمت هر جانی

چه درد ناک است
تکرار تکرارها
علی شدن سفیانها
چاه انداختن یوسفها
بر دار شدن منصورها

دلم می خواد


چند شب پیش فیلمی دیدم که برایم جالب بود. فیلم داستان مردی را به تصویر کشیده بود که بنا به اتفاق هواپیمایش در یک جزیره دورافتاده و خالی از سکنه ویا بهتر بگم جزیره ای که تا آن زمان پای هیچ انسانی به آنجا نرسیده بود سقوط کرده و سعی می نمود تا بتمواند خود را از این وضع نجات دهد برای این منظور اول فکری برای امنییتش کرد وپس ازآن مسئله غذا برایش از همه موضوعات مهمتر میرسید که با آن هم یکجوری کنار آمد واما موضوع سوم برایش پیدا کردن یک هم صحبت بود که در آن تنهایی دیوانه نگردد به همین منظور برای خود یک هم نشین ساخت . از یک توپ بیسبال استفاده کرد وبر آن نقشه صورتی رابه تصویر کشید وبرایش نام و شخصیتی آفرید و با این عمل توانست از تنهایی نجات یابد.و اما کجای این فیلم برای من می توانست جالب باشد. شاید لطیف ترین اتفاق در این فیلم موضوعی بود بنام تنهایی وعکس العمل قهرمان فیلم برای نجات از این تنهایی بود ومقایسه ایشان در آن موقعییت با خودم و اینکه چقدر به او شباهت دارم اما با یک تفاوت. او تنها بود چون در یک جزیره خالی از انسان اسیر شده بود اما من تنهایم با اینکه میان سیلی از انساتها زندگی می کنم او برای رهایی از این وضع آدمکی مصنوعی خلق نمود ومن برای رهایی این وبلاک را




دلم گرفته
می خوام گریه کنم
بشورم
شاید کمی ز غصه دورش کنم

دلم می خواد
فریاد بکشم
ز دست این همه نا مردمی اشک بریزم

دلم گرفته
می خوام بیرون برم
از این کوچه بن بست رها بشم

دلم می خواد
پر بکشم
برم اون بالا بالاها
بالای اون قله بلند
یه کم نفس بکشم

دلم می خواد
باز دوباره عاشق بشم
برم سر کوچه بشینم
منتظریار بمونم

دلم می خواد
بچه بشم
سرم و رو شونه مادر بزرگم بزارم

تا که کمی آروم بگیرم


۱۱/۱۱/۱۳۸۳

پایان

شاید تو جزو اون دسته از آدمهایی باشی که خط پایانهای زیادی را پشت سر گذاشته باشی یا لااقل یکی دو تایی را در کارنامه زندگیت داشته باشی مثلا درس ویا کار یا ورزش . یا نمی دونم هر چیز دیگری را مهم اینست که از خط پایانی گذشته باشی و لذتی که این کار بتو دست داده را چشیده باشی . راستش من در طول زندگیم لذتی از این داستان نبردم یا بهتر بگم پایانی را تجربه نکردم درسم را نیمه کاره رها کردم ورزشم را همینطور جوانیم شعرم و هرآن چیزی که بودم








پایان می تونه قصه باشه
تلخ یا که شیرین

یاکه شروع دیگه ای باشه
روشن یاکه تیره

می تونه مفهومی بی معنی بگیره
شکست یا پیروزی
سیاه یا سفید

می تونه مرگ یک زندگی باشه
سخت یا که آسان

یا که نام یک رمان
یا آخر یک بازی باشه

می تونه تمام بشه
مثل امروز یاکه دیروز

می تونه عمرش بیک دم برسه
یا که قرنی طول بکشه
حتی می تونه قبل از شروع پایان بگیره
اما تموم نمی شه

میتونه مرگ یک عاشق باشه

اما پایان نمی شه

۱۱/۰۵/۱۳۸۳

زرد روی عاشق




در سکوت خلوت شب
مردی


در انتظار
زرد روی عاشق
رنگ پریده


در انتظار

آهویی خسته
از ستیزی بی امان
نابرابر
لحظه ها شمردن


مرور خاطرات
در انتظار

رساندن آخرین پیامش
از پرواز شبانه
گهی لبخند
گهی اشک به چشمهایش
در انتظار

شمع بودن
تمام شدن
سوختن
شوق آخرین دیدار
با عزیزان
در انتظار

ساقی بودن
تمام شدن می در خمره
حسرت وداع آخرین
با یاران
در انتظار

شوق دیدن شاخه ای
خسته از پرواز شبانه
چوبه دار دیدن
شمردن قدمهایش
در انتظار

تلاش ماهی
از تور صیاد
جسم بی جان
راست کردن ایستادن
در انتظار




حلقه دار بر گردن نهادن


تبسم بر خصم کردن


دیدار آخرین و بی حس شدن در انتظار




قفس در هم شکستن


پرواز کردن


عاشق رسیدن به یار


رها شدن


در انتظار








تقدیم به رفیق همیشه در یاد


مجید رضا خوشنام

زاده آدم

حالا که عمری از اون دوران گذشته می بینم دوران زیاد بدی هم برای خودش نبوده دورانی پر از حادثه و هیجان. منظورم دوران نو جوانی خودمه دورانی که خیلی ها معتقدند دوران عصیانگریهاست و البته از نظر من هم همینطوره. چرا که برای خودم سراسر عصیانگری بود و دربدر در اشتیاق رسیدن به چیزی غیر از آن چیزی که هست . می خوام از شروع یک عصیان برات بگم زمانی که گروهی از بچه های هیئت تصمیم گرفتند از هیئت قدیمی جدا شوند وبرای خودشون هیدتی جداگانه تاسیس کنند منم سرم را پائین انداختم و بدنبال آنان رفتم که شاید چیزی که بدنبالشم را در آن میان بیابم اما پس از مدتی متوجه شدم که مسئله من نوع هیئت نیست که با عوض کردنش حل شود بلکه مشکل جای دیگری بود. یادش بخیر . انصاری طلبه جوانی بود که به ما درس قرآن میداد و در پایان درس مجالی بود برای بحث و جدل والبته یک طرف بحث هم همیشه من بودم و سیلی از سئوالهایی که مطرح میکردم و هیچگاه پاسخ درستی نمی شنیدم وهمیشه باقهر جلسه را بپایان می برد بهر حال نفهمیدم علت خلقت چه بود که سر آخر می بایست جوابی نیز بابتش پس دهیم همین مسئله بودکه بعد از مدتی خودم را در یک جمع کمونیستی یافتم البته بهتر است بگم باز هیئتم را عوض کرده بودم چرا که تنها در ظاهر قضایا بود که بین این وآن اختلاف میدیدی ولی در عمل این یکی هم برای خودش مذهبی داشت و داستانی ..جبری بود وهدایت درونی داشت وپیغمبر وتا دلت بخواد حدیث و روایت از امامان و رهبرانشان که هر سئوالی را با این روایات و احادیث پاسخی بود والبته تا دلت بخواد خط قرمز که خدای نکرده اگر بدون توجه از آن عبور می کردی؟؟منافق میشدی وبس..بهشتی(کمونیسم) داشتندو حضرت مهدی (بخوان دیکتاتوری پرولتاریا)که پایان میداد به هر چی ظلم وگرفتاری .. آن یکی بهشتش را تنها لایق خود می دانست ولاغیر این یکی هم بهشتش در انحصار خودش بود و بس.! اگر آن یکی کفار را از سرتیغ مهدیش عبور میداد این یکی هم سر مخالف را به ارتش سرخش می بخشید اینجا بود که فهمیدم باید عطایش را به لقایش بخشید


نه مستم
نه دیوانه
نه آن عاشق آواره

نه در ره میخانه
نه راهی بت خانه

نه چشمی بر چشم یار
نه منتظر ساغر وپیمانه

نه جامی دهم بر دست
نه نوشم ز لعل لب مستانه

نه شمعم که بتابم من
نه بتم به بتخانه

نه مطرب و خمارم من
نه کنم خواب به سجاده

منم آن زاده آدم
که گنه کرده بیک دانه
که بفروختند بهشتم
بیک دوردانه

حال اسیرم
که دهم جان درین خانه

دهم تاوان
خورم حسرت آن خانه

شدم قربانی

این بتخانه
میان این همه مست وعابد وآواره

بهر لقمه ای که دهد
نه خورم باده؟
نه شوم به میخانه؟
نه کنم سجده به بتخانه؟

تا شوم پاک و منزه؟
روم به آن خانه

دیوانه ام؟
که شدم منتظر آن خانه؟
تا شوم مست و عاشق وخورم باده
به آن خانه؟!!

چه حالی دارم

سوز سرمای زمستان و خستکی ناشی از پیاده روی طولانی کم کم سنگینی گوله های پشتی را که در شروع برنامه اصلا بحساب نمی آوردی را برخ می کشید تقریبا همه ساکت بودند وبا آرایشی خواص بدنبال همدیگر حتی عبدالله هم ساکت بود اونیکه همیشه وقتی همه بریده بودند با صدایش شورو حالی به جمع می بخشید.. پس نشان می داد که او هم ماننده دیگران خسته بود ولی چاره ای نبود و می باید به راهمان ادامه می دادیم چرا که شب در راه بود ما از برنامه عقب وبهمین دلیل تا نرسیدن شب می باید خودمان را به سوله بزرگی که چوبانان از آن بعنوان آخور هنگام بردن گله به کوه استفاده میکردند می رساندیم به رود کوچکی رسیدیم که می بایست از عرضش عبور می کردیم واز سر بالایی روبرو بالا میرفتیم هوای سرد و برف سنگین شب قبل با عث شده بود که من دستهایم را زیر بقل پنهان سازم تا از گزند سرما بدور بماند در همین هنگام بود تقریبا به بالای بلندی رسیده بودم که ناگهان سنگی از زیر پاهایم سر خورد والبته مابقی داستان روشن بود غلط زنان تاکنار رود پایین امدم همه بچه ها خودشان را به من رساندند تا از سلامتی و حالم خبر دار شوند من فقط کمی ترسیده بودم والبته کمی هم درد در ناحیه کمر اما سعی کردم سریع بلند شوند اینجا بود که هر کدام از بچه ها متلکی برایم پرتاب کردند اما خنده آور آنجایی بود که متوجه شدم یکی از کفشهایم از پا بیرون آمده ونیست . بچه شروع به گشتن کردند اما انگار آب شده در زمین فرو نا امید گشتم وشروع به درست کردن پوششی برای پایم تا ادامه مسیر دهم که منیژه رسید لنکه ای از کفشش را در آورده بود و به من اسرار در پوشیدنش چشمهای معصومش از پشت عینک ولبخند مهربانانش باعث می شد نتوانم به او جواب منفی دهم و بااین قول که هر از چند گاه با یک دیگر عوض کنیم پذیرفتم


شاید یکی از دردناکترین لحظه های عمرم زمانی بود که اسم او را در لیست اعدامیان دیدم یادش گرامی باد

افتادن از شاخه
پروازشان
چه حالی دارد

درباد چرخیدن و
بر خاک غلطیدنش
چه حالی دارد

بزیر پا افتادن
ندیدنش
چه حالی دارد

خود سوختن
خاموش شدنش
چه حالی دارد

بر سیاهی تاختن
شعر شدن
چه حالی دارد

چشمان بسته اش
فریاد درونش شنیدن
چه حالی دارد

خاک بهر آغوش کشیدنش
چه حالی دارد

سرودی از عشق


شاید خیلی از وقتها می شد که آرزو میکردم می تونستم مثل خیلی های دیگه منم خدایی داشتم تا اگر یه روزی مثل خیلی از روزهای عمرم که احساس تنهایی می کردم می نشتم و کمی براش دردو دل می کردم تا که شاید کمی توقعم را از این خلایق کم می کردم یا حد اقل می تونستم کمی مثل اونا فکر کنم یا بقول مادرم سعی کنم پتو رو روی سر خودم بکشم؟


درین هیاهوی صداها
بدنبال صدایی آشنایم
صدای یک دوست
که بخواند

سرودی از عشق برایم

درین خیره بازار نگاهها
بدنبال یک نگاهم
نگاهی که بخواند
سرودی از عشق برایم

نگاهی که از دل آید
صدایی که بر دل نشیند

تا شوم آغازی با آن

شود پایان تنهایی برایم

دلم گرفته


اگر تو هم مثل من و خیلی های دیگه عمرت و در تاریکی و ظلمت گذرونده بودی از من گله ای نداشتی که چرا زیبایی شب رو به ظلمتی که گرفتارشیم تشبیه میکنم چون حقیقتا از هر چی تیرگی و تاریکی است متنفرم از هر اون چیزی که باعث میشه آدمی بتونه چیزی رو از چشم بینایی پنهان کنه


دلم گرفته
از شب و تنهایی وسکوت

صدای جیرجیرک وباد پائیزی
باز هم سکوت

دلم گرفته
از تاریکی وظلمت از قفس سیاه و افسرده
باز هم سکوت

دلم گرفته
ازجسم بی جان آدمیان
پاهای بی رمق از رفتن
در سکوت

دلم گرفته
از گوشهای گرفته شده
وحشت شنیدن
در سکوت

دلم گرفته
از بی وفایی دیدن
از گشتن عشق
از بر افراشتن پرچم جعل
در سکوت

دلم گرفته
برای شنیدن فریاد مستان عاشق
مشتاق شب گرد
در سکوت

دلم گرفته
برای دیدن پیوستن
شنیدن آواز پرنده عاشق
در سکوت
رسیدن به قله
دیدن شهر و نور شب زنده داران
در سکوت
نشستن گرد آتش
سرود رهایی خواندن
در سکوت
مست شدن
از حال رفتن
افتادن بر خاک شدن
در سکوت

دلم گرفته
از بیهوده شدن
بیهوده مردن
کنار یاران نبودن
در سکوت

۱۱/۰۴/۱۳۸۳

اوج پرواز


یه بار تو بازرا دیدمش رفتم جلو گفتم منو می شناسی؟ گفت نه . می دونستم دروغ میگه بهش گفتم من فلانیم فلانجا با هم آشنا شدیم از طرز معرفیم خندید و گفت آره منم فلانیم خلاصه پس از کلی صحبت متوجه شدم همسر اکرم یکی از دوستان قدیممه بهش گفتم خیلی دلم برای دیدن اکرم و مابقی تنک شده واینکه اگر می شد یه جوری ببینمشون خوشحال می شم بهم قول داد حتما این کار رو انجام بده و همینطور هم شد چون یک سال بعدش زنگ خونه به صدا در آمدو اکرم والهه بودند نمیدونی چقدر از دیدن دوباره اونا خوشحال شدم. نمی دونم چون میگن گذشته ها برای گذشت است اما من یه جورهایی با اونا زندگی میکنم برای همینه وقتی این دو دوست عزیز رو دیدم فصلی از گذشته برام زنده شدند

توی اون اوج پروازم
بالای اون قله بلند
روی اون ابر سپید


وقتی که باز می کردم پرامو
بازی می کردم روی باد


دستامون تو دست هم
می رفتیم اون بالاها


وقتی که صدای خوندمون
پر میکرد عطر بهارو تو آسمون


وقتی که مثل یه شیر شیرچه میرفتیم به دشمن
واسمون فرقی نداشت
چی می یومدسرمون


وقتیکه گریه ای بود
گریه میکردیم با همدیکه
نمی دونستیم روز چی وشب کدومه


توی اون اوج پروازم
زدند و بال من شکست


پرامو زود کشیدند
به پاهام طناب زدند
توی یک قفس زندونی شدم


روی اون رو پوشندن
چشمام هیچ جارو ندید
دیگه نوری ندیدم


پرام خشک شدند وباز نشدند
نشستمو منتظر شدم



خوابیدم
توی خواب باز تورو دیدم
دیدم که باز عاشق شدم
دارم باز دوباره اوج می گیرم

نمی دانم چرا؟




وقتی برای اولین مرتبه شنیدم که حالش بد است و امید چندانی برای بهبودیش نیست نفهمیدم حتی اون لحظه ای هم که خبر مرگش را آوردند هم حس نکردم حتی لحظه ای که برای آخرین بار صورتش را قبل از آنکه خاک در آغوشش گیرد دیدم باز متوجه نشدم اما فقط گذشت زمان بود که توانست بفهماند که چه گوهری را از دست داده ام
نمی دانم چرا؟
همیشه دیر کرده ام
شاید هم نرسیده ام
جا مانده ام
یا شاید اصلا" نبوده ام


شاید که خواب
یا بی خبری
نمی دانم چرا؟


از زنگ مدرسه
تا زمان تقسیم خوشبختی
همیشه شاهد گذشتن بودم
زمان تقسیم حسرتها
همیشه شاهد از دست دادنها بوده ام
هنگام گریستنها
آه کشیدنها


باز مانده ام
همچون آبی اسیر گودال
یا درختی اسیر خاک
شاهد گذر جوی آب
یا اسیر در خود
چون قطره ای در اعماق چاه
اسیر دیواری بلند
در حسرت نور


یا مثال طفلی در انتظار گذشتن قطار
همیشه در حسرت بودن گرفتار شدم
نمی دانم چرا؟
روز را زمانی لمس کردم
که دیگرغروب کرده بود
وشب را زمانی دیدم
که خورشید طلوع کرده بود
همیشه عشق را زمانی لمسش کردم
که در حسرت از دست دادنش می گریستم

۱۰/۱۳/۱۳۸۳

مهد دلیران



پرده شب کنار زنیم
پرتوی نور نظر کنیم

دل زغبار خود شوئیم
پر ز محبتش کنیم

دشت ز خارا بر کنیم
سوسن سمبلش کنیم

حرص وطمع را دور کنیم
عشق و صفا جایش کنیم

می ز دوستی پر کنیم
شراب به خمره اش کنیم

دشمنی و نفاق را از خونه بیرونش کنیم
پرچم سه رنگ یک رنگش کنیم

ملت هفت خلق واحدش کنیم
فریادها یکی کنیم سرود ملیش کنیم

مشتها گره کنیم
گره چون دماوندش کنیم

تاریخ دگر بار زنده اش کنیم
ایران را مهد دلیرانش کنیم

آغاز



ازم پرسید: اگر پسرت که این همه برای موفقیتش زحمت کشیدی فلان کار غلط رو انجام بده چکار می کنی؟ قرار گذاشتیم بدون تعصب بهش پاسخ بدم برای همین بدون هیچ فکری گفتم: دست خودش و هر جوری که فکر می کنه باید زندگی کنه! پرسید پس بعدش تو با خودت چجوری کنار می آیی وقتی دائم تو این فکری که اون در اشتباه؟که باز گفتم: فکر نمی کنم کسی بهتر از خودش بدونه چی براش خوبه وچه جیزی براش بد. برای همین من نمی تونم برای کس دیگری خوب و بدش را مشخص کنم هر کسی از زاویه ای دنیا رومی بینه پس حق داره راه خودش رو خودش تعین کنه











می توان
آزادی را خواست و رسید
یا که
گریخت تا تنها شدن

می توان
گذشت از طوفانها
یا که
فریب تاپوچ شدن

می توان
ایستاد وتماشا کرد
یاکه
عاشق ماند تا رها شدن

می توان
گنج عزلت بود و نشست
یا که
بر پا شد تا آغاز شدن

می توان
سر به با لین نهاد
یا که
منصور شد تا رها شدن

می توان
در تاریکی ماند و پنهان شد
یا که
شمعی بود تا روشن شدن

می توان
آزاد بود ودر زنجیر
یا که
پاره کرد تا آزاد شدن

می توان
تسکین داد دردها را
یا که
آغازی شد تا پایان شدن