۴/۰۸/۱۳۸۷

زندگی

میشه سفر کرد
چون باد
کافیه
چمدون و بست
یه بلیط
به هر جا
به هر نقطه
مهم نیست
کافیه بری
مثل
زندگی

میشه سبز شد
چون بهار
دوباره و دوباره
کافیه
فقط سبز بشیم
شخمی زد و
عشقی کاشت و
عاشق شد
برای رفتنی دگر
سبز شدن
مثل
زندگی

میشه ساخت
چون زندگی
از نو
دوباره و دوباره
اگر
فقط خواسته باشیم
شاید
با گفتن یه جمله
"اشتباه کردم"، "معذرت می خوام"
بخاطر
زندگی

می شه عاشق شد
خیلی ساده
نه از پیش نوشته شده
یا
برنامه ریزی شده
همین جوری
شاید الکی

می شه عاشق شد
فقط توی یه لحظه
با یه اتفاق
خیلی ساده
نه
با کلی رفتن و اومدن
پرس و جو کردن
از این و اون پرسیدن
با یه دنیا مشورت کردن

می شه عاشق شد
شاید
با یه نگاه ساده
یه برخورد
شنیدن
یه جمله کوچولو
مثل
یه حادثه
سریع

شاید عمرش کوتاه باشه
چمیدونم
یه ساعت
یه سال
یا یه لحظه
شایدم
به اندازه طول یک عمر
اما مهم
حسش که
تا ابد با تو می مونه

می شه عاشق شد
شاید
احمقانه
که با هیچ فرمولی جور نیاد
با هیچ منطقی آشنا نباشه
توی هیچ کتابی
مثل شو پیدا نکنی

میشه عاشق شد
فقط عاشق
چه جوریش ؟
مهم نیست
فقط عاشق شد

بیا با هم باشیم



چرا خاموشی؟
در هارو بستی؟
دور خودت چمبره زدی؟
بیا با هم باشیم
به مهمونی باد.
برای
کنار زدن ابرها
دیدن شاپرکها
به دشت ستارگان
جایی که مرزی نمونده میونٍ من وتو
کنار شعله
برای شنبدنٍ
آواز پرنده ها.
بیا کنار ما
به دریای سکوت
دل ظلمت
پشت اون کفن های مشکی
کناره اون سنگ شکسته
پشت چاله های فریاد
برای دیدن طلوع خورشید
شکفتن خنده روی لبها.
گرد آتش
برای خوندن سرودـ
یاد یاران
دیدن شعله عشق و
سوختن شب
پیش چشمها.
دیدن کبوترها
شیرجشون میون باد و
دیدن رقص موجها
میون آب
شادی دریا رو دیدن
رسیدن
کنار ساحل افتادن
بیا با هم باشیم
برای حلقه زدن بدور هم
بودن باهم
شکستن دیوار حصرو
سوختن شب
بیا کنار ما
برای ظهور
یه ملت
رنگ و وارنگ
برای جشن
بودن با هم

۳/۲۲/۱۳۸۷

امروز


در سرابی از انتظار
که شاید؟!
بیاید
روزی
فردا
یا فردایی دگر
انتظار کشیدن

در سرابی از حبس
منتظر شدن
که بگذر د
امروز
و پایان پذیرد
شب
تا که فردایی دگر
از راه رسد!
بهشتمان
آرزوهایمان
فردایمان

در سرابی از میراثها
ارث پدری
که شاید؟
"فردا از راه رسد"
خوشبختی
آزادی
رهایی
انتظار کشیدن
انتظار ،انتظار،انتظار
نه !
دگر بس است!! در سراب ماندن
باید که شکست این تابو را
همین امروز
همین دم
من می شکنم
پس فریاد می کشم
های مردم!

فردا را می سازم
امروز
از خرابه های این وطن
از کتاب حافظ و فردوسی
از کتیبه کوروش

فردا را می کارم
امروز
درگلدان خشک خانه
در اتاقم
در قلب برادران و خواهرانم
بادل شکسته مادر
دست پینه بسته پدر

فردا را بیرون میکشم
امروز
از قصه های مادربزرگ
از خوابهای شیرین کودکانه
ازکلمات خاک گرفته
عشق،زندگی،آزادی

فردا را فریاد می کشم
امروز
از تپه های شیرین نیشکر
از کورپزخانه های دولت آباد
از ارس تا خاوران
فریاد میکشم
از بالای طناب دار
از چاله های سنگسار
از درون قبر های بی نام و نشان

فردا را آبیاری می کنم
امروز
با اشک هزاران داغ دیده
با خون پاکترین های وطن
با آه در سینه مانده برادر

فردا را می سازم
امروز

۳/۱۵/۱۳۸۷

دیشب



دیشب ای ماه کجا؟


شمع شب تار


که بودی؟


بهر آزوردن من


مونس و غم خوار


که بودی؟


چراغ شب مستان خراباتی و


نور امید عاشقانی


برگو


ز چه روی،باکه و مهمان


که بودی؟


بی وفایی کردی


بی وفا


بی وفانبودی


اسیروسرگشته


صید که بودی؟


دیشب ای ماه کجا؟


بی هیچ نشانی


راز دل گو


بر بالین و دامان


که بودی؟


ربودی سو ز چشمانم


روشن ده راه


که بودی؟


بهر دل داری دل،


دل بیدار


که بودی؟


دیشب ای ماه کجا؟


بهر شفا بر بستر بیمار


که بودی؟


نی رفیق نیمه راه


همره شب تار


که بودی؟