۷/۱۰/۱۳۹۲

اینکه شبیه هیچ حیوان دیگری نیستم
جمله دُرستی است
اما هنوز هم
دلیلی بر انسان بودنم
نیست

با نظم و ترتیب
با اخلاقی پسندیده
پشت همه چراغهای قرمز ایستاده ام
و با رنگ سبز
دنبال نشانه ها ، افتاده ام
میان لحظه های بی عبور
از
فاصله ها می گذرم
در چند قدم مانده به پایان
در همزیستی مسالمت آمیز
کنار مُردگانی
چون خودم
تنها ، می گذرم
وهنوز هم منتظر عاقلی ام
که دردم را
بشناسد
امروز یا فردا
اصلا چه فرقی می کند
برای کسی که همه لحظه هایش شده ای
حالا دیگر هیچ شکی ندارم
به صبح
در این ظلمت
کنار تو
باور کن
برای من
حتی
داستانی خواندنی است
که تو
شروع و پایان هر سطرش شوی
هر عاملی
حتی مرگ هم
قادر نخواهند بود
مرا از دوستت دارم هایم
جدا کنند

دیگر هیچ مدادی را پیدا نمی کنم
برای تراشیدن
لحظه های دل تنگی
و هیچ گوشه حیاطی را نمی یابم
برای جای گذاشتن
لحظه های بی حوصله گی
از همان آغازین مهر
وقتی ،تو را شنیدم
گفتی
دوست باشیم
هنوز هم کابوسم ،
ساقه های
غرق خون دستانی اند
که برای چیدنشان آمده اند

سیر تکاملی هنر(9)
مرگ ، خرده بورژوازی ، هنر

مرگ ، بی مرزترین کلمه و مهمترین دغدغه بشر در طول تاریخش و شاید منشا بودنِ او تا به امروز و علت تکاملش ، و بزرگترین ترسش و بی نهایت سوالهایش وبسیاری دیگر اما در کمی حوصله این چند سطر نمی گنجد پرداختن به این دنیای نامرزی ،انسان را می توانیم موجودی پر از احساس با دنیایی فراتر از این بودنش در قالب رویا و هنر نیز تعریف کرد و این همه میسر نبود جز اندیشیدن به مرگ این هیولای بی انتها ، سوالی که مرز اندیشه ی بودن هر انسانی است ، که چه خواهد شد از پس این بودن ، تنها مشتی خاک نتیجه این لحظه هایی است که باید عبور کند یا مرحله ای است بدنیا ی فراتر از این ، تا که واردش نشد متصور نمی نماید چون تولد نوزاد از رحم مادر و خلق اندیشه ایی بس بسیار که نمی توان همه را در چند خلاصه نمود شاید مهمترین عکس العمل مقابل مرگ زندگی است در قالبهای گوناگونش یکی آن را در بودنش جستجو می کند و دیگری آن را پس از مرگش می داند ، اما تفاوت این دو در یک کلمه مرموز دیگر است که با تولد مرگ در ذهن پدیدار می شود چون شب از ورای روز و روز از پس شب می زاید و تئوری جاودانگی از پس مرگ به معنای پوچش متولد می شود ، جاودانگی که گاه در نگاهی مقابل یکدیگرند ،اما چون آینه ای که یک تصویر می نمایاند یکی بودنش را مرگی می بیند که با تولد زندگی دوباره آغاز می شود بدون دغدغه های این بودنهای پر مشقت و دیگری با ندیدن مرگ به تصور فنا ناپذیر بودن می کوشد هریک بشکلی اما در عمل بیک نتیجه می رسند که زندگی فنا ناپذیر است اما اولی آن را پس از مرگش می بیند و دیگری با انکار مرگش این دسته دوم معمولا کسانیند که مرگ را مرغ همسایه می بیند نه اتفاقی که برای او خواهد افتاد،یکی با انگار این بودن دل به آن یکی می سپرد و دیگری محو این بودن می ایستد و تماشا می کند لحظه های بودنش را اما اگر اساسا انسان با این دغدغه زندگی نمی کرد چه می شد؟
در فلسفه مرگ ، اگر اندیشیدن به آن نبود چه اتفاقی را شاهد بودیم ، مهمترین اتفاق ، اتفاقی است ،که برای دیگر موجودات زند افتاده است یعنی هیچ ، و بی شک برای این موجود هم هیچ اتفاقی نمی افتاد و در بهترین تصور او هنوز هم در غارها بدنبال لقمه ای شکار در راه ، اما گروهی هم بودند در این هیاهوی صداها که مرگ را میدیدند و می بینند اما منتظرش نمی شینند برای عبور به زندگی فناناپذیرشان بلکه آنان می کوشند از لحظه های بودنشان حداکثر استفاده را ببرند گروهی که تسلیم بودنها نمی شوند و در پشت هیچ دیوار و تابلوی ایستی نمی ایستند چون می دانند باید بهترین ها را برای بودنشان داشته باشند و این مهمترین علت خلق هنری است که افلاطون را به چالش کشید و افلاطون او را ، خلق هنری که بدنبال بهترین رویاهای ، بودن می رفت ، نه آن رویایی که از پس مرگ متولد می شد ، رویایی که وظیفه داشت دنیایی را بتصویر کشد که برای بودن بهترین ها باشد برای همه و این اتفاق در دنیایی که انسانها را با احساسهای گوناگون مجبور به بودن در کنار هم کرده است بسیار مهم می نمود و حتما بر گروه حاکم خوش آن بود که ذهن مابقی جامعه را به دنیایی متمرکز کنند جز آنی که بر آنند ، و بر آشفته این رویا می شدند که دنیا را برای بودن جستجو می کردند و هنرشان مُبلغ بهترین بودنها را تنفس می نمودند و کم کم اندیشه ها نیز در پی خواستهایشان می رفت تا گروهای اجتماعی را به گرد خویش خوانند حاکمان بی شک هوادار آن رویایی نبودن که دنیا را یا نمی دید یا اگر هم می دید دنیای عبور به مرزهای فناناپذیری ببیند و احساس به همه چیز بپردازد جز مواردی که دنیای بودن را بخواهد برای بهتر بودن تغییر دهد آنن بی شک دنبال این می رفتند که احساس را دروغی بیش نبینند و القا کنند که این حواس پر از اشتباهی است که ما می بینیم پس اعتمادی به آن نتوان کرد و بهتر که به فلسفه گوش کنیم و بدانیم پشت این دیوار احساس زندگی است فنا ناپذیر. و در راستای همین نیز اتفاق دیگری که آن روی آنِ همین احساس بود نمایان می شد که این دنیارا فساد می دید و دنیای دیگری را نیز نوید می داد از پس این شکلش به آن دیگری و هر دو یک پیام داشتند که نمی توان زندگی را در این بودن انتظار داشت ، با نگاهی به تفکرات ایدئولوژیک به این مهم می توان رسید، ایدالیسمی که دنیای دیگر را پس از این دنیا بتصویر می کشد و ایدالیسمی در لوای ماتریالیسم دنیای دیگری را بهشت بودن معرفی می کند و هر دو در یک پیام مشترک که نمی توان در این بودن بود و زندگی کرد،
و در انتها هر دو بیک نقطه ختم می شدند دنیای فعلی آنی نیست که زندگی بنامیمش ، و حال چه اتفاقی دنیای بشری را از این تفکر به کام خویش می برد ، شاید مهمترین آن جنایت بود که توجیحی عقلانی و قانونی پیدا می کرد چون هم می توان در راه زندگی آینده کُشت و کُشته شد ، چون اینی که بسر می بریم زندگی نیست و زندگی آنی است که از پس مرگ متولد می شود، و تصمیم برای مرگ امری عادی است در ایدئولوژی زندگی پس از مرگ ، با نگاهی به فلسفه انتحار بدون ارزیابی ایدآلیسمی یا ماتریالیسمی آن شاهدیم که آنان می میرند و می میرانند کسان را چون زندگی را اینی نیست که می بینند و می پندارند چون احساسشان دروغ می نویسد و می بیند و می شنود آنی است که اگر رها شوند و بمیرند به آن می رسند و حد اقل این است که، این زندگی ارزشی برای ماندن ندارد
حال پس از این مختصر ارتباط این اندیشه ها با گروهای اجتماعی چکونه است ، من سعی می کنم تمرکز این چند سطر را به گروه اجتماعی بدهم که به زندگی و لحظه های بودنش می اندیشد و برای ارتقای آن می کوشد و برای نا محدود کردنش مبارزه می کند در تمامی عرصه ، بی شک گروهی که قادر است چنین کند دسته ای از مردمند که مرگ را زندگی می کنند و دائم با آن مبارزه می کنند گروهی اجتماعی که هر لحظه جایکاه اجتماعی خویش را در خطر سقوط و مرگ اجتماعی می بینند این گروه همانی است که ما آن را خرده بورژوا می نامیم ، گروهی اجتماعی که مرگ را لحظه به لحظه تجربه می کند و برای بودن و زندگی مبارزه و لحظه هایش را از بودن استفاده می کند او می داند که این بودن می تواند هر لحظه به نبودن پیوند خورد پس می کوشد از ثانیه بودنهایش بیشترین استفاده را ببرد و به این خاطر است که پیشرو هر هنجار شکنی است هنجار هایی که او را از تجربه بودن باز می دارد ایشان می داند که در این زمان اندک باید بیشترین سود را ببرد و هیچ مانعی را بر نمی تابد برای این مهم ایشان مهمترین گروه هنجار شکن جامعه محسوب می گردد و هنر این قشر نیز چنین است ، رویاهایی که همه بودن و بهترین شدنها را به تصویر می کشانند ، هنر این گروه بطور حتم پیشرو ترین هنجار شکنانند که می خواهند بیشترین تجربه را از زندگی ببرند واین همان فاکتورهای اساسی هنر امروز محسوب می گردد و بی شک این خرده بورژوازی است که هنر روز را بتصویر می آورد ایشان هیچ محدودیتی را بر نمی تابند و اگر آنان به دلایلی اقتصادی به گروه قالب در آیند و از نظر جمعییتی قابل توجه باشند مهمترین گروهای سیاسی جمهوری خواه و دمکرات را خواهند بود همانطور که می بینیم در جمعییت ایرانی مهمترین گروه جمهوری خواه و مدنی همین گروه اجتماعی هستند که آن را خرد خطابشان می کنیم
حقیقت
نزد تو است
هیچگاه انکارش نکرده ام
کور نیستم و نبوده ام
می بینم ،چطور برای اثباتش
دست به جنایت می زنی
قسم به هر چیزی
جز تو
که هنوزهم
قسم دروغ بسیار
می خورم
افتادم
همزمان با سقوط دلار
مقابل چشمهای مفسر سود ها ، حداکثر سود ها
و من
همراه کارنامه ای مردود ،ارز یابی نکرد ه ام
ورشگسته ای در نظام ارزشها
من
دهاتی ترین زمینی ام
که همه آسمانم را
برای زندگی
به زمین دوخته ام
من هم دوستت دارم
اما چاره ای نداریم
باید فرار کنیم ، همین حالا
با خبر شدم
به مرز دوستت دارم ها نیز
رسیده است
قانون
هیچ
از بی قانونی نمی ترسم
همه هراسم ، بُتی است
که قانون است
به هنگام
خط زدن بود
که
خط خورد
همه مشقهای بودنش را

ناگهان نبود
اتفاقی که آهسته آهسته افتاد
در آغوش دیدگانی خسته
از ماندن.
فصل رها شدن
افتادن در باد چرخیدن
رسیده بود
به فصل قصه ها
رنگها دعودت شدن
همره لحظه های بی خودی
رقصیدن
رسیده بود
اشگها و لبخندهای فراوانی را دیده ام
اما
هر صبح در آینه
کودکی را می بینم که نه می خندد
و نه می گرید

بارها تجربه کرده ام
دوباره ها را
و حتی بسیار سود برده ام
گاهی از پشیمانی
و ترجیع داده ام ، ترسیدن و حتی گاهی فرار را از حماقت
اما
اگر همه مشکلات با تفهیم اتهام به من ، حل می شود
می پذیرم
همه جرمهای جهانم را
من زندگی را به قلم تجربه سپرده ام
شاید
خورشید این بار از سمت دیگری طلوع کند
مهمترین عمل قهرمانانه ای است که شنیده ام
"ببخشید"
هیچ بلیطی برای هیچ مقصدی
ندارم
می خواهم زندگی کنم
همین

و هر از گاهی نیز می میرم
چون اولین روز
بزور
وارانه ، دردستانی پر از خون و چشمهایی منتظر
زیر ضرباتی
که فریادم را بشنوند
تا در سکوتی به وسعت سلول
آرام ،تجربه کنم
مرگم را
و چه به راحتی عبور کردم
همه مناظر راه را
نه گاهی ، که همیشه
ونه اینکه مزاحم ، که مانع دیدنم شدند
همه تابلو های راهنمایی
وگاهی خسته ام
وبرای فاصله گرفتن ، فراموش می کنم
که هستم
وبرای دور ماندن
می ایستم
و برای گفتن ، سکوت
وحتی گاهی غرق می شوم چون همین روز ها
درتنهایی

موضوع این نیست
بی راه رفته ام
گفته ام
یا
غلط کرده ام ، نوشته ام
گفته ام
چون همیشه یک حقیقت است
که تنها
نزد او است
از ترس بلایای......غیر طبیعی
به زندگی پناه آورده ام

چون همیشه ام
بی نظمی که در هیچ ارتش منظمی جایی ندارد
و هیچ تعریفی ندارد ، حالم
وقتی کنارم نیستی
و در هیچ ظرفی نمی گنجد ، دردهایم
وقتی آرام و قراری نداری
هنوزهم
همان شاگرد آخر کلاسم
پشت آخرین نیمکت شگسته چوبی
با نمره هایی همه مرزی
با اینکه هیچ مرزی را هم نمی شناسم
و هنوز هم دفترم را خط خطی می کنند
آنان که نمی دانند ، پشت هیچ خطی نمی مانم
حق با تواست
من
هنوز خرده بورژوایی بیش نیستم
طلوعی که غروبی نکرد.
ستاره ای که سوخت.
آسمان کویری که خورشید سرابش شد.
و ابرهای بی بارانی که پرپر می شدند باران را
در زمینی خشك
که فقط گریست
روزی را
که سکوتِ پروانه ها ، پیله دریدند سیاهی را
و خون می غلطید در عاشورا
بر آسفالتِ سرد خيابانها

نگرانم نباش
خوبم
به حا ل و روز ِ ابری ام نگاه نکن
من هوای ابری را دوست دارم
ناراحت نیستم
باید تغییرمی کردم ،برای تغییر هم ،عصبانی نیستم
می روم ، انگیزه ای برای ماندن ندارم
اما
عجله ای هم ، برای نرسیدن ندارم
این مهم نیست که تغییر رنگ داده باشی
چون ، چند رنگی ات را هم دوست دارم
من باران را از پشت شیشه تماشا نمی کنم
چون پاییز
خیس شدن ، زیر باران را هم
دوست دارم
برای متنفر شدن
کمی پیرم
اما
برای عاشق ماندن
همیشه جوان

خیلی چیز ها را باور ندارم
و به خیلی چیز ها هم فکر نمی کنم
و حتی
تَره هم خورد نکرده ام و نمی کنم
به خیلی از این بایدها و نبایدها
من
اسم بسیاری از این شبها را هم فراموش کرده ام
و شاید هم اصلا" نمی دانستم که برای عبور ، اسم شبی لازم است
و هیچ قانونی را هم ننوشته ام
و حتی
به هیچ قانونی هم رای اعتمادی نداده ام
اما
مقابل قوانین بسیاری ، مجرم شناخته شده ام
هیچ دلیلی هم نداشتم
وقتی به دلایل فراوانی تنبیه می شدم
باور کن هنوز هم گیجم
از اولین سِیلی
و اخراجم از اولین روز کلاس

در خودم خلاصه شده ام
مختصری از هیچ
و کمی از همه چیز
جز
پنجره ای ، حتی به کوچکی یک روزنه
قبر باشکوهی نیست
اما
قبر است
برای مُرده ای چون من که بزرگترین آروزیش
گور کنی است که نبش قبرش کند
کنار بیا ، با خودت
بگذر ، تمام شده ام
مشتهایت را باز کن
می توانی چالم کنی
همین حالا
همین جا
در اعماق نگاهت
ایستادن مطلقا ممنوع شد
در سرزمینی که عشق
خاک بر سر شد
شاید
پرواز آرزوی هر کِرمی است
اما ، بی شک
لایق هر کِرمی ، پرواز نیست

درمن پرنده ای زخم دارد
که ، بارها و بارها
انکار کرده ام
وقتی
پشت پنجره ای بسته،چشم چرانی می کنم
و بدنبال بهانه ای می گردم
تا از دیوار کوتاه همسایه بالا روم
تجاوز کرده ام به حریم خود
شب هنگام که سایه هایش را می بلعید
من، هم رنگ جماعتی شده ام
که
زیر خرمنها دروغ دفن کرده اند بودنشان را
نظورش از این جیر جیر کردنها چیست؟
بی شک اطلاعی از زمان چرت روزانه همسایگانش ندارد
و شاید هم نمی داند در پناه این شکستن چه حوادثی در کمینند
و حتی نمی داند
در باغی که جیر جیر می کند بر انبوع درختانش تابلوی زنی است
به علامت سکوت انگشتش را بر لبانش دوخته است
و باز اینکه نمی داند
در پشت این دیوار کسانی بودند که سکوتشان را شکستند
و امروز ،نیستند
هیچکسی نمی داند !؟، یا نبودند !؟ یا بی اطلاعا"!؟ یا ......
او اصلا" نمی داند زندگی جمعی یعنی چه؟
نظم چیست ؟ بی نظمی ..تعهد ..و شاید تا به امروز هیچ قرار دادی را امضا نکرده است
او اصلا چون من و تو آدم نیست که بداند.............قرار دادی زندگی کردن یعنی چه؟
او هنوز هم جیر جیر می کند
شاید می داند
و این من هستم که نمی دانم
عشق ِ بدون تعهد یعنی چه؟
زندگی بدون قرار داد یعنی چه؟
............................یعنی چه؟

کافی است بدانند زنده ای ، و برای خود نیز نفس می کشی
من هیچگاه گناهی را چال نکرده ام
از کلاغ ها بپرسید
و دوستت دارم هارا فریب نداده ام
به حال و روزم روجوع کنید
به من هم تجاوز شد
هنگام زنده بودن
وقتی از لذت بودن در پوست نمی گنجیدم
و باور کرده بودم ، من نیز مرزهایی دارم
چون همه زنده ها
شخصیتم را در میدان برده فروشان چوب حراج زدند
و احساساتم را به صلیب جعل کشیدند
و غرورم را زیر سُم اسبانشان به خاک مالیده اند
کافی است بدانند زنده ای

در رهن کامل گذاشته ام
آزادی ام را
برای حفظ این شهر
میان رویا پرسه زدن ، طنز تلخی شده این روزها که هیچ نقدی بر آن نیست
کلنجار زدن
سر به دیوار آرزوها سپردن
تکرار راهی است
که نقاش بر بوم می کشد و شاعر می سراید
من از اصلی ترین تضادم می گویم
که افتادم در دام این شهر

اصلا به حساب نمی آمدم ،در کلاسی که نبودم
وقتی معلم فقط ور می زد
کسی نظرم را هم نپرسید
وقتی همه دست بالا کرده بودند برای پاسخ
همه حاضر جواب بودند ، من غایب
وقتی بلندگو نامم را فریاد کشید
حتی کسی از من نخواست برای هُل دادن ماشین اسدالله خان کمکی کنم
اینجا چیزی هست ، که من نمی بینم
دهان هایی که باز مانده اند و چشمهایی که خیره شده اند
لبان واعظ را
و من که پای منبر هیچ واعظی ننشسته ام
و سر هیچ کلاسی زندگی نکرده ام
اما هنوز هم چیزی هست
که نگه ام داشته است