۱/۱۴/۱۳۸۴

برای آزادی

جواب دادم نه نمی دانم. مگر خبری است؟ گفت بله که خبری است. قرار گذاشتیم همه با هم سیزده بدر با یه شاخه گل به سر مزارشان برویم. راستی تو هم می آی؟گفتم معلوم نیست. دیگه چیزی نگفت و خودش رو با کار سرگرم کرد. راستش رو بخوایی بعد از کشته شدن پسرش حال و حواس درست و حسابی برایش نمانده بود مخصوصا بعد از فوت همسرش لااقل تا زمانی که شوهرش زنده بود می توانست با او درد ودل کند اما بعد از مرگش مشکلاتش نیز صد چندان شده بود برای همین دیگر اورا کمتر می توانستی در خانه پیدایش کنی چرا که کسی را پیدا کرده بود که می توانست از صبح تا غروب با او درد و دل نماید بدون آنکه کسی را برنجاند یک روز دیدمش .پرسیدم تازه چه خبر؟ با خوشحالی جواب داد دیگه راحت شدم .پرسیدم چه شده ؟که اینقدر خوشحالی . جواب داد تا بالای سرش با ماشین می رم.انگار دنیا را ارزانیش کرده بودند چرا که دیگر لازم نبود در برف و سرما یا گرمای تابستان برای رفتن به بهشت زهرا اسیر ماشین در جاده بماند


امروز گدائی دیدم
درحسرت
نه حسرت سکه ای زر
که در حسرت لحظه ای عشق


امروز گدائی دیدم
درمانده
درمانده شنیدن آهنگ صدایی


امروز عاشقی دیدم
تنها
که در حسرت یاری


امروز مادری دیدم غمگین
بر مزاری گریان


امروز مادری دیدم
برای دفع دیو سرما
برای گشتن حاکم تاریکی
برای نابودی ظلمت یخ
برای پایان دادن به پادشاهی سکوت
در سیزدهم نوروز
بر سر مزارع فرزندش اشک می ریخت
و پسرک بازی گوش و گستاخش
با شمشیر چوبینش به جنگ با قاتلین برادر


امروز لاله هایی دیدم
خفته بر خاک داغ قبرستان
ولی شاداب می سرودند
سرود آزادی


امروز چشمهایی دیدم
بهت زده
ایستاده در کنارشان
و زیر لب زمزمه می کردند
آزادی


امروز مشتهایی دیدم
پر از خشم وکینه
که فریاد می کشیدن
آزادی


امروز قلبهایی دیدم
همه شکسته
اما پر امید
برای فردای آزادی