۴/۰۱/۱۳۹۱



بر امواج سوارم
گاهي هم شعر مي گويم
منظره اي
لذتي
شايد هم تخته سنگي
چه مي دانيم
شايد هم به تو
مي ايستيم
حرف مي زنيم ،آشنا مي شويم ،گاهي هم عاشق
شايد مسيري را با هم رفتيم
يا نه
تو تنها بري
ولي من با تو مي روم
با يادت هميشه ، تا انتهاي مسير


يك پاسخ پيدا كرده ام
فقط يك پاسخ
براي دهها سئوالي كه داري
اما
منطقي
تا قانع شوي
و حسابي
كه نا حسابش نخواني
"من عاشق شده ام"
همين

۳/۳۰/۱۳۹۱

لحظه ،لحظه های عمرم را می سوزانم
برای
لقمه ای نان
آیا من ؟
مستحق دریافت جایزه نوبل نیستم! ؟
می جنگم زندگی ام را
برای حقوقم .
من بشرم

بهار هم غروب کرد
با همان تیرکه خرداد را در خون کرد

تو بریز ،روی سرم
می ایستم ، تماشا می کنم
چاره ای ندارم
بمب است یا آذوغه
هرکدام
نگران نباش
زنده باشم یاکه نه
هستند که هورا کشند تورا
هنگام بالا بردن جایزه نوبل
روی سرت

۳/۲۸/۱۳۹۱

هنوز هم پرسه مي زنند
همان لبخند ،همان نگاه با همان قدمها
روياهايم را .
هر غروب با هر طلوع
مي آيي كه بداني
هنوز هم سلامتم
1
بي گناه بدنيا آمد
اما
زياد منتظر نماند
كه پستان مادرش را گاز گرفت
2
لذتي داشت
حالي كه از پستان مادرم بردم
سير تكاملي هنر(5)
رابطه شعر و مخاطب
یکی از دغدغه های امروز جامعه ادبی موضوع را بطه این دو
مهم است ،رابطه بین شعر و مخاطبش. به این معنا که آیاشعر سروده می شود برای مخاطب خواص، یا شاعر بدون در نظر گرفتن مخاطب به سرودن آن می پردازد.در این میان کم کسانی نیستند که عده ای را به صرف سرودن شعر به زبان ساده متهم به ساده انگاری کرده که شاعر برای جذب خواننده بیشتر دست به چنین عملی زده است و روح شعر را بدین وسیله خدشه دار کرده . و در مقابل نیز کم کسانی هم نیستند که طرف مقابل را دسته ای خرده بورژوای خود شیفته معرفی می کنند که قبل از اینکه شاعر باشند بیمار روانی اند که باید خود را به پزشک معرفی نمایند.قبل از اینکه بپردازیم که چه می گویند و چه نمی گویند؟ و در این میان حق با کیست بهتر است کمی این مطلب را بشکافیم.
از همان روزهای نخستین که انسان اولیه شروع به کشیدن روی دیواره های غاری تاریک نمود . سعی می کرد تا در واقع خود را فریاد کشد و نشان دهد . این موضوع شبیه این بود که فرصت گفتن یا مطرح شدن را بدهند و افراد به شكل های گوناگون سعی خواهند کرد که دلیلی برای بودن و کشف شدنشان توسط دیگران بشوند. یک کارمند خوب بارعایت موازین اداری و یک ورزشگار با پشتکار و.....پر واضع است که شاعر نیز برای دیده شدن و شنیده شدن شعر می گوید و این سخن که مخاطب بی اهمیت است، صرفا در حد یک شوخی قابل بررسی است . چرا که اگر دیده شدن و شنیده نشدن دلیلی نداشت نه شعری بود و نه نقاشی روی دیواره غاری . پس شعر سروده می شود برای مخاطب . اما شاید اینطور بیان شود "شعر نمی گویم برای مخاطب بلکه می گویم برای اینکه احساس و اندیشه خویش را بیان کرده باشم و حال اگر این مهم مخاطبی هم داشت چه بهتر ولی شعر نمی گویم صرفا برای جذب مخاطب چرا که شعر من هنوز کالا نشده که بدنبال جذب مخاطب بیشتر به آن ارزش مبادله ببخشم." در این مرحله نیز ما با دوشاعر برخورد می کنیم اول اینکه شاعر شعر می گوید نه برای بیان احساس و اندیشه خویش بلکه به شعر نیز مانند یک کالای تجاری می نگرد که مجبور است که برای عرصه شدن به معیاری تجاری اهمیت دهد ، که پر واضع است این معیارهای تجاری از گرفتن مجوز برای حضور کالای خویش در بازار(که در این صورت باید احساس و اندیشه خود را با حکومت وقت تطبیق دهد) گرفته تا تعیین مخاطب خواص خویش که بر مبنای این دو عنصر کالای خویش را بتواند به بهترین قیمت راهی بازار نماید . و در مقابل دسته ای هم هستند که چون هنوز شعرشان جنبه کالا بخود نگرفته است و اساسا برای این دسته از شاعران، موضوع شعر از موضوع کالا متمایز است ،پس پر واضع است به این مطلب هم اهمیتی نمی دهند که شعرشان چاپ می شود یا نه و اینکه در راستای آن مخاطب خواصی را در نظر بگیرند یا خیر.
اما بهر حال نظر نویسنده در این راستا چه هست؟
همانطور که در نوشته های پیشین و بالا نیز اشاره ای کردیم، شعر بیان احساس و اندیشه شاعر در قالب کلمات است . و اگر از این مسئله موقتا عبور کنیم که شاعر ما قصد ندارد شعر را بعنوان کالا در جامعه مطرح کند می پردازم به مابقی مطلب.
در جامعه ای زندگی می کنیم طبقاتی با تضادهای خاص دوران خویش و انسانی در این میان با آروزی آزادی ، انسانهایی گاه با مسائل مشترک و گاه متضاد در جامعه ای که باید کنار هم زندگی کنند،انسانهایی که ورای این تضادهای اجتماعی دارای نقاط مشترک بسیاری نیز می باشند ،انسانهایی که گاه از نظر طبقاتی در نقطه مقابل یکدیگرند اما از نظر احساس دارای نقاطی مشترکند و جادوی هنر در همین مشترکات است که به شاعر اجازه بیان مشترکات را می دهد، شاعر با هر اندیشه و احساسی این موقعیت را پیدا می کند تا بیان کند حس و اندیشه ای را که می تواند حس و اندیشه گروهی ،دسته ای ،طبقه ای و یا ایدئولوژی خاصی باشد و همچنین سعی نماید دایره مخاطبینش را بیفزاید و این هنر است که بگویی و دایره شنوندگاند در حد یک جامعه بزرگ گاه جهانی باشد تا اینکه خود بگویی و خود شنوده اش باشی و یا گروهی کوچک و البته این معیاری برای سنجش شعر نیست چون شعر فقط تک معیاری برای سنجش ندارد، و ارزش شعر تنها بر این نیست که آیا شنونده ای دارد یا که فعلا ندارد ، ما شاهد بسیار مواردی هم بوده ایم که شاعرانی جلوتر از گوش حال خویش سروده اند و تنها با گذر زمان شنوندگانش او را یافته اند.
اما مسئله اصلی هنوز این نیست که گناه بشماریم سعی شاعر را برای گفتن شعری با مخاطب بیشتر یانه؟ بلکه موضوع اینجا است که شاعر چکونه به این مهم دست پیدا می کند.
برای پرداختن به این موضوع ذهن خواننده را به این مهم جلب می کنم که شعر از دوبخش اساسی شکل می گیرد اول ساختار بیرونی آن است(زبان ،کلمات ،چیدمان آن و یا ساختار شکلی آن)و دوم ساختار درونی شعر است (احساس و اندیشه شاعر)من تا بحال با شعری بی محتوایی برخورد نکر ده ام که به صرف ساده نویسی آن دارای مخاطبین زیادی قرار گیرد ، و همچنین بالعکس ،یعنی بدون در نظر گیری ساختار بیرونی و نثر گونه بتوان به این مهم رسد ،شعر از مجموعه ای یکجا و در یک پکیج است که معرفی می شود ،و هنر آن جایی است که شاعر بتواند اندیشه و احساسش را در قالب شعر به سطح و عمق لایه های بیشتری از جامعه ببرد، اما هرگاه شاعر فکر کند می توان با ساده نگری به ساده نویسی با این هدف که توده پسند باشد به بیراه رفته و البته دودش در آینده ای نزدیک بر چشم خویش ،ولی هنر شاعری که بتواند احساس و اندیشه خویش که بیانگر احساس و اندیشه بخشی از جامعه است را با زبانی گویا در لایه های گوناگون جامعه بگستراند این همان هنر ،شعر است ،به دیگر سخن شعر زمانی قادر است که در سطح وسیعی از مخاطبین قرار گیرد که شاعر توانایی آن را داشته باشد تا با زبانی مشترک دردی مشترک را با زیبایی خاص بر آمده از احساس آن درد، بیان نماید صرف روان نویسی و سادگی در انتخاب لغات کافی برای این مهم نیست ،البته در نقطه مقابل این دیدگاه اندیشه ای قرار دارد که با دیدی پسامدرنی به این مهم برخورد می کند که در نوشته های پیشین در این باره به قدر کافی پرداختیم،

۳/۲۳/۱۳۹۱


چاره ای ندارم
جز پیدا کردنت
نزدیکمی ،نزدیکتر از بودنت
نسیمی که تنفسش می کنم
و ضربان قلبی که صدایم می زنند
چشمهایم را باز نمی کنم
پیدا خواهم کرد ، همین جا میان آغوشت ،که گم کرده ام خودم را
اعتراف می کنم
رو راست نبودم
با خدای تو و خودم
به شیطان هم بد کردم
دروغ گفتم ، روحش هم بی خبر بود
ترسیدم
بین تو و خدایت
تو را از دست بدهم

۳/۲۲/۱۳۹۱

شايد حق داشته باشي
خريت بود
در
دم
گفتم :"دوستت دارم"
ولي تو عاقلي،"شك نكن
مكث كردي..................گفتي:"بايد فكر كنم