۲/۰۳/۱۳۸۷

انتطار



چه سخت است
انتظار کشیدن
دیدن پایان یک عشق
لحظه دل کندن از یار
از پشت یک دیوار سنگی
چه سخت است
دیدن مرگ یه عاشق
لحظه وداع با یار
تنها شدن
به عشق دیدنش
در انتظار بودن
چه سخت است
فراموشی
فراموش شدن و فراموش کردن
در ظلمت بودن
حسرت پرتوی نوری
باز انتظار کشیدن
چه سخت است
مادر شدن
شنیدن صدای گریه اش
ندیدنش
چه سخت است
خدا خدا گفتن
دعا کردن و بی جواب ماندن
باز
انتظار کشیدن
چه سخت است
در قفس بودن
لحظه ها شمردن
به آخر رسیدن
در آرزوی مرگ بودن
انتظار کشیدن

فردای زندگی



فریاد نسلی سوخته
آن قمار باخته های زندگی
پروانه های عاشق و بال سوختگان زندگی
ناله آن عاشق در چاه
اشکهای آن منتظران
پرنده عاشق
مشتاق رساندن پیام زندگی
آید نسیمی خوش سوی خاوران
که روشن شود
ظلمت و تیرکی
با نور زندگی
سیراب شود زمین تشنه
پر بار کند درختان میوه
عاشقان مست کنند
مطربان ساز رقص زنند
زاهدان به میخانه چنگ زنند
در فردای زندگی


عاشقم



تبعید شدم
که عاشق نگردم
اسیر شدم تا که هوشیار نباشم
بگنجی نشستم
که یاری نبینم
چله نشین شدم
تا که مست نگردم

مطربی کردم
بی ساز و آواز
شاعری کردم
که در تنهایی نمیرم

مجنون و دلتنگ ز غم هجران
یا رب!
دیوانه نباشم

می خوانم
تا سکوت غم شگنم
خمارم
تا روی پای نباشم

مجرمم
عاشقی شد جرمم
بشکاف این قلبم
که عاشق نباشم



خرابم کردی



از سر شب تا سحر
مست و خرابم کردی
تیمار نه
بیمار و زارم کردی

گرمای وجودت
آتشی زد
بخرمن وجودم
خاموش بنما حالی که زارش کردی

حقیقت وجودت
بهر شفای آدمی گشت نسخه
درمان بنما زخمی که خنجر کردی

بهر تنهایی آدم
تو پیغامی ز درمان بودی
سیب سرخم چه دادی؟
در بدرم کردی

گفت می فروش شب مستان خراباتی تو
روشن بنما
حال که خرابم کردی




فریاد رس



مارا به گوشه چشمش خریداری نیست
به گنج قلبش
یادی ،دگر از ما نیست
نازش خریدارم
فروشنده بر ما نیست
به دردش اسیرم
درمان دهم دگر نیست
شب من تار و
ماه تابان من نیست
مانده در گودالم
سر چشمه ای دگر نیست
در بیابان اسیرم
قافله ای نیست
بر خاک افتاده ام
آرام دهم دگر نیست
دست به دعا برده ام
حجتی مرا نیست
فریاد رسا زده ام
فریاد رسی نیست

۲/۰۲/۱۳۸۷

قفس باز کن



یارغم دوریت
دگر نتوانم
چهره ز غم لانه کنی
نتوانم
در دامت اسیرم
پرواز کنون نتوانم
دل اسیرو افسرده کنی
نتوانم
با رقیب سخن از دل کنی
نتوانم
مستم
هوشیاری دگر نتوانم
چشم در چشم یار دهی
نتوانم
بد مستی ز حال خودکنم
دگر نتوانم
زبی وفایی نجوا کنی
نتوانم
دراین قفس تحملی دگر
نتوانم
دل شکستن
با ناز کنی
نتوانم
چشم بگشای که دیوانه ام
فکری دگر
نتوانم
قفس باز کن
زندگی اینچنین کنم
نتوانم


کجاست دلبستگی



دلم می خواد با دستام قبری کنم
عمیق و تاریک و تنگ
ذره ای شوم
بر اعماق زمین فرو روم
تنها شوم
از وجود خویش رها شوم
تهی شوم درظلمت خود غرق شوم
فریاد زنم
فشار درون رها کنم
زندگی بر دار کنم
بر کبریا فریاد کشم
زچه و بهر چه زندگی کنم
زندگی بی می و بی یار؟
حیوان نیم
بدون عشق زندگی کنم
من خلیفت الله ام
دلبند به این دنیا شدم
کجاست
دلبستگی
با آن زندگی کنم

۲/۰۱/۱۳۸۷

حالا چرا



یار مست و خرابی
کرده ای فرموشم
چرا؟
میم دادی و جام بشگسته ای
حال رفته ای
چرا؟
بهر نماز بتو پناه آورده ام
زمسجد برونم کرده ای
حالا چرا؟
بلبلان مستند ز نسیم بهاری
باز نمودی قفسم
به زمستان
چرا؟
گل زنده شود ز گرمای وجودت
رخ بنما
پشت ابر تیره
چرا؟
برون کن غم و غصه از درون
چهره بگشای
زانوان غم به سینه چرا؟
زندگی همین امروز و فردا شد
پر کن قدحی
جام بشگستن
حالاچرا؟
تشنه لعل لباتم هنوز
کم مگذار
پر ریز
کم فروشی
چرا؟
خضر نبی فرار از نادان کرد
ز نابخرادن شگوه ناله
چرا؟

رسوا




باز آمدی که مرا رسوا کنی؟
آمدی
انگشت نمای کوچه و بازارم کنی؟
دل بسوزانی
از آوارگی یادم کنی؟
این دل بسوزانی
تاکه هوشیارش کنی؟
منه سوخته دل کی هراسی از سوختن کنم؟
می سوزم زین سوختن
زندگی کنم

زیر این طاق کبود
چه کس از شادی یادی کند؟
که منه سوخته دل ز آن حسرت برم؟
یا رب!
کی ناله ز درد خویش زدم؟
سوختم ز درد خلق
عاقبت
زین سوختن رسوایم کند

گذشتم




در شب عشق
دل
ز یار کند و خود بر دار کشید.

گذشت ز عشق یار
جزایی که بر خود خرید.

بر چشمم نظر کرد
پیمان بشکست یار بی وفا.

وفایی کرد دل
چشم بست و آن زهر سر کشید.

شد خاطره ای شیرین و
پر کشید.

کرد ویران آن خانه
که خود بر دار کشید.

گفتم ای دل
چنین با خود مکن.
گفت
که این عشق است و
بر دارکشید.

گفتم
عاشقم که عشق بر پایش کنم.
گفت
دل دیوانه شد
آن شد که عشق بر دار کشید.

۱/۲۸/۱۳۸۷

عاشق نبودی



راز دل بشنو ای همره شبهای من
خالق این جان و شب و مستی من

نمی دانم
چرا اینچنین بر ما نمودی
مست نبودی
آزوردی دل بیمار من

ساقی و جام دادی
همراهم نبودی
می رختی و دادی بر دستان من

برگو
مگر عاشق و بیدار نبودی
بهر چه؟
دمیدی روح برجان من

عارضم
قاضی بدین شهر نبودی
شورنکردی
عشق دمیدی بر جان من

ای شه خوبان
نا مهربان نبودی
عاشقم کردی وخنجر زدی بر جان من

چه حالی دارم



شوق دیدار یارو نگاه آشنایی
چه حالی دارم
دیدن چشم سیاهی
چه حالی دارم

خوردن جام شرابی
چه حالی دارم
خواندن شعر ترانه
چه حالی دارم

حس پرواز و رسیدن
چه حالی دارم
در رهش فدا کردن جانم
چه حالی دارم

عشق پیدا شدنش درین شب
چه حالی دارم
گیسوی بلندو ابروی کمونش
چه حالی دارم

محتاج شنیدن آهنگ صدایش
چه حالی دارم
بیمارم،نیازم ،بودن در کنارش
چه حالی دارم

حیرانم،پریشانم،شوق دیدنش
چه حالی دارم
بوییدن،خوردن زمی نابش
چه حالی دارم

ساقیا
پر ریز،که چه حالی دارم
بهر رسیدنش
نذر و نیازی دارم

جدایی


گیرم این دل و بشکستی و آوره اش کنی
محتسب نیست و هر آنچه خواهی کنی

فرصت خود دادم ترا
که به این روزم کشی
لایق این تن همین بود
چنین وچنانش کنی

عاقبت معلومم نشد
رمز این انتظار
این شد که با منو منها این کنی

نتوان بگذشت
آرام زین رهگذر
تاریخ گواه دهد
فکری دگر بایدش کنی

نبود حاصل رفاقت با من
به مفت داده ای
چنین و چنانش کنی

آتشی که برافروخته ای
دامن خود گیرد و ارزانی کارت کنی

شهر بی قانون را باشد حکمتی
حکمتش یا فقر من است
یا بی حکمتی


مستی


پرکن ساقی
تا که هویدایت کنم
شدم لبریز عشق و
عاشقی کنم

رخصتی ده
تاکه فرصتی کنم
بنوشم ز آن می و
هوشیاری کنم

بگیر حس ز تنم
تاکه پرواز کنم
میان این همه مست
این منم
که عریان کنم

بریز که دگر
حکمی بر این تن نکنم
بریز
رسید
آن دم
که دیوانگی کنم


۱/۲۵/۱۳۸۷

نرسیده ام



میان زمین و آسمان
رها شده ام
در پس دربهای بسته
گرفتار شده ام

در عطش عشق سوختم
صدایی نشنیده ام
برای رهایی
آشنایی ندیده ام

فریاد ها شنیده ام
گلایه ای نکرده ام
بجز آه اندو
توشه ای نبرده ام
انتخابی
بهر این و آن
فرصتی ندیده ام

زندگی را کلافی کرده ام
در آن گم گشته ام
داستانم
همه یک کلام
آهنگی دگر نشنیده ام

لحظه هایم سوخت
آغازی ندیده ام
شروع ام پایانی گرفت
هنوزهم نرسیده ام
گره خود زدم
گلایه ای نکرده ام




سرگردان


درین گذر هیچ ندیده ام
که دلبندش شوم
نه کاخی و نه یاری
که گرفتارش شوم

ز نیمه بگذشتم
مانده سپید دفترعمرمان
از دست بدادم به هیچ
که هیچ شدم

ندانستم این آمدن بهر چه بود؟
که این گذشت
نمی دانم رفتنم بهر جه هست؟
که آن کنم

این
آمدن و رفتن ما چه بی حاصل گذشت
البته
بجز عبرتش بهر دگران
که چه شدم

غافلان هیزمی شوند
نزد دگران
بسوزند
بهر عبرت
من که این شدم

بشنو این سخن
از این بباد داده عمر
خوش باش و ز دست مده
من که این شدم