۵/۰۶/۱۳۹۲

در يادت غوطه ورم
همين حالا
در بالاترين
اوج آسمانِ همين شهر.
پروازي
سبكتر از خاطره
سوار بر امواجي
چون نسيم نفسهايت.
انتهاي آخرين
نقطه نگاهت
در آغوش ستارگان
نزديكِ فانوس شب
اسيرِ
دستاني مهربان.
بازي ام نده، نازنين!
مي ترسم! از جدا شدن،
نگاهت را دور نبر!
گم مي شوم،
رهايم نكن، دستانت را
چه لذتي است؟
اين اسارت
در دستان تو
مهربان

هیچ نظری موجود نیست: