۲/۰۹/۱۳۹۱
هنوز هم سخت بیدار می شوم
صبح را با عربده های ساعت مچی ام
و روزم را
مسیری که رفتم ،سی سال
میز کارم و لبخند مسخره ی روی لبانم
و باز ،زنگ ساعتم
غروب را شناختم با ساعت دیواری محل کار
و شب را دیدم بر صفحه ساعت دیواری خانه
و باز صبحی دیگر
و باز بیدار می شوم سخت ، هنوز هم
همین آهنگ ، همین چند سطر ، سی سال
و امروز هنگام نوشتنش حالم به هم خورد
بیچاره تو يي که مي خواني
صبح را با عربده های ساعت مچی ام
و روزم را
مسیری که رفتم ،سی سال
میز کارم و لبخند مسخره ی روی لبانم
و باز ،زنگ ساعتم
غروب را شناختم با ساعت دیواری محل کار
و شب را دیدم بر صفحه ساعت دیواری خانه
و باز صبحی دیگر
و باز بیدار می شوم سخت ، هنوز هم
همین آهنگ ، همین چند سطر ، سی سال
و امروز هنگام نوشتنش حالم به هم خورد
بیچاره تو يي که مي خواني
خواهی دید
در امتداد رود
کنار صخره هایی که ایستادند امواج را
در حوضچه ای آبی و ذلال
محل استراحت ماهیانی خسته ،از راهی طولانی
نگاه کن ،از فاصله ها هم پیدا است
شکافی که نور را تا آسمان فریاد می کشد
روبروی تمامی منیٌتهای مغرور ، که زمینی را چنگ انداخته اند در ریشه های خویش
و ، میان این هیا هو
آرام ، ارام سبز می شود ،در سینه سخترین صخره راه
درست مقابل دیدگان حیرت زده شب ،که می رقصد نسیمی را
بر پروانه هایی که پیله دریده اند امید را
برای آغازی دوباره
در امتداد رود
کنار صخره هایی که ایستادند امواج را
در حوضچه ای آبی و ذلال
محل استراحت ماهیانی خسته ،از راهی طولانی
نگاه کن ،از فاصله ها هم پیدا است
شکافی که نور را تا آسمان فریاد می کشد
روبروی تمامی منیٌتهای مغرور ، که زمینی را چنگ انداخته اند در ریشه های خویش
و ، میان این هیا هو
آرام ، ارام سبز می شود ،در سینه سخترین صخره راه
درست مقابل دیدگان حیرت زده شب ،که می رقصد نسیمی را
بر پروانه هایی که پیله دریده اند امید را
برای آغازی دوباره
۲/۰۳/۱۳۹۱
بودن را فاصله ای نمی یابم ،میان لحظه هایش ،
منتظر نشسته ام .
لحظه ها یم را دانه ،دانه ذکر می گویم،در طنابی به دور گردنم ،
دنیای سیاه و سفید معجزه ها را .
نعره هایی که می لرزاند زمینی را میان شعله هایی که می سوزاند ابرهایش را .
که شاید نوری!؟ ............ صاعقه بود برپیكر زندگی
و بودن،می سوزد در یتیم خانه هایی که ذکر می خواندند لحظه هایشان را .
و من هنوز هم ،نشسته ام کنار دکّه های سیاه و سفید
روبروی صفحه ای رنگین اما سیاه و سفید
وعشقهای رومانتیک ، اما سیاه و سفید
و رفاقتهای آنچنانی ،اما سیاه و سفید
لحظه هایم را دانه دانه ذکر می گویم
منتظر نشسته ام .
لحظه ها یم را دانه ،دانه ذکر می گویم،در طنابی به دور گردنم ،
دنیای سیاه و سفید معجزه ها را .
نعره هایی که می لرزاند زمینی را میان شعله هایی که می سوزاند ابرهایش را .
که شاید نوری!؟ ............ صاعقه بود برپیكر زندگی
و بودن،می سوزد در یتیم خانه هایی که ذکر می خواندند لحظه هایشان را .
و من هنوز هم ،نشسته ام کنار دکّه های سیاه و سفید
روبروی صفحه ای رنگین اما سیاه و سفید
وعشقهای رومانتیک ، اما سیاه و سفید
و رفاقتهای آنچنانی ،اما سیاه و سفید
لحظه هایم را دانه دانه ذکر می گویم
میدان مین نیست ،
میدان تضادها است، روزگارم .
بن بست؟....نه
تلمبار شدن عقده ها است، امروزم .
مسخره نیست ،افتادن مردمِ وطنم ،روزگار غریب است
حجتم رفیق عزیزم .
راه می روم ،مشكل دارم حتی با خودم .
حرف می زنم فحش می دهم ،حتی به خودم .
لبریز از چه کنم ،چه کنم شد،کاسه زندگی ام .
وفشار ،فشار،فشار.........
بدنیا نیامد توسعه در وطنم .
هنگ کرده ام
نه تنها من یا تو ...یا این یا اون
حتی اگر زنده بود نیز افلاطون یا............
زایمان دردناکی شد ،گذارمان
یا غش می کند دکتر یا بند ناف می پیچد به نوزاد، یا...........
نمی دانم؟
راستی چرا نام تو حجت شد؟..نام من ابوالفضل ...نام اون چنگیز یا تیمور.....؟
میدان تضادها است، روزگارم .
بن بست؟....نه
تلمبار شدن عقده ها است، امروزم .
مسخره نیست ،افتادن مردمِ وطنم ،روزگار غریب است
حجتم رفیق عزیزم .
راه می روم ،مشكل دارم حتی با خودم .
حرف می زنم فحش می دهم ،حتی به خودم .
لبریز از چه کنم ،چه کنم شد،کاسه زندگی ام .
وفشار ،فشار،فشار.........
بدنیا نیامد توسعه در وطنم .
هنگ کرده ام
نه تنها من یا تو ...یا این یا اون
حتی اگر زنده بود نیز افلاطون یا............
زایمان دردناکی شد ،گذارمان
یا غش می کند دکتر یا بند ناف می پیچد به نوزاد، یا...........
نمی دانم؟
راستی چرا نام تو حجت شد؟..نام من ابوالفضل ...نام اون چنگیز یا تیمور.....؟
اینکه تو ، می توانی یا که نه؟......نمی دانم!
چون که من، نمی توانم
شاید چون تو، توانستم نامه هایت را پاره کنم
عکسهایت را هم به آتش کشم.
عشقت را چگونه ،پاره پاره اش کنم؟..یادت را چگونه به آتش کشم؟
... شاید هم، توانستم چون تو عبور کنم ،گذشته ها را
با ثانیه های روبرویم مانده ، چکار کنم؟
می توانم ،چشمهایم را ببندم منکرت شوم
با تتِپته افتادن به هنگام دیدنت ، چکار کنم؟
می روم ،این شهرو یادهایت را
اما
با دلی که کنارت می گذارم ، چکار کنم ؟
با شه گول می زنم ، خودم را
که هوسِ !؟، میگذره!؟
با بهانه هایی که هردم ، شعر می شوند تو را
خودت بگو ، چکار کنم؟ادامه ...
چون که من، نمی توانم
شاید چون تو، توانستم نامه هایت را پاره کنم
عکسهایت را هم به آتش کشم.
عشقت را چگونه ،پاره پاره اش کنم؟..یادت را چگونه به آتش کشم؟
... شاید هم، توانستم چون تو عبور کنم ،گذشته ها را
با ثانیه های روبرویم مانده ، چکار کنم؟
می توانم ،چشمهایم را ببندم منکرت شوم
با تتِپته افتادن به هنگام دیدنت ، چکار کنم؟
می روم ،این شهرو یادهایت را
اما
با دلی که کنارت می گذارم ، چکار کنم ؟
با شه گول می زنم ، خودم را
که هوسِ !؟، میگذره!؟
با بهانه هایی که هردم ، شعر می شوند تو را
خودت بگو ، چکار کنم؟ادامه ...
چرا؟
نمی رسم تو را
گفتی "ایستاده ام"
نوشتی "منتظر مانده ام"
باورت کردم ،
بی نهایت ها را عبور کرده ام
شكستم
تا بلند ترین قله های غرورم را فتح کنم
گرد نمی چرخد ،زمینم
شاید
چون تورا ، که تاریک می بینم
وشبم ، که تار
سوز وسرمایه دستانت را ، که می لرزم
و رنگ زردِ چهره ای را که نمی شنوم
لطفاً
بیدارم نکنید ، که خواب نیستم
در اعماق نگاهش خواب مانده ام
هنوز هم
نمی رسم تو را
گفتی "ایستاده ام"
نوشتی "منتظر مانده ام"
باورت کردم ،
بی نهایت ها را عبور کرده ام
شكستم
تا بلند ترین قله های غرورم را فتح کنم
گرد نمی چرخد ،زمینم
شاید
چون تورا ، که تاریک می بینم
وشبم ، که تار
سوز وسرمایه دستانت را ، که می لرزم
و رنگ زردِ چهره ای را که نمی شنوم
لطفاً
بیدارم نکنید ، که خواب نیستم
در اعماق نگاهش خواب مانده ام
هنوز هم
به چی برادر؟
کدامین یقین !؟کدامین باور را ....!؟به کدامین طلوع سجده کنم!؟
سنگ کدامین شیطان را بر سینه زنم!؟
به چی برادر!؟سیاهی روزم !؟ یا ناله کودکانِ گرسنه ام !؟
افسردکی پدر بیکارم !؟ خود سوزی مادر داغ دیده ام !؟ یا اسارت شیشه ای برادرم !؟
..................!؟
................!؟
آرام بگو، برادر !؟
اعتراف می کنم!!!!!!
کدامین یقین !؟کدامین باور را ....!؟به کدامین طلوع سجده کنم!؟
سنگ کدامین شیطان را بر سینه زنم!؟
به چی برادر!؟سیاهی روزم !؟ یا ناله کودکانِ گرسنه ام !؟
افسردکی پدر بیکارم !؟ خود سوزی مادر داغ دیده ام !؟ یا اسارت شیشه ای برادرم !؟
..................!؟
................!؟
آرام بگو، برادر !؟
اعتراف می کنم!!!!!!
بچه ها بزرگ می شوند ،همانطور که ما پیر می شویم
غنچه ها آغازِ سبزی را شروع می کنند ،بهاران را
که تبر قطع می کند درختان خشك مسیرش را
می توانست ساده تمام شود
چون ریختنِ کاسه ای آب پشت مسافری خسته در انتظاری که پایانی داشت
نسیمی که سبز کرد شروعش را
خیابانهایی که دود تنفسش بود و شعله هایی که می سوخت در دستانِ مترسکهایی که راه رفتن را آموخته بودند.
رویاهای سفید کودکانه ای که آب می شد شیرینی اش ،تا خورشید سرزنش شود
در اشگهایی که خون گریست دردهای زمانه اش را بر دلهای سنگی جاده ها
می توانست ساده تمام شود
مثلِ بهاری که آغاز می شود
غنچه ها آغازِ سبزی را شروع می کنند ،بهاران را
که تبر قطع می کند درختان خشك مسیرش را
می توانست ساده تمام شود
چون ریختنِ کاسه ای آب پشت مسافری خسته در انتظاری که پایانی داشت
نسیمی که سبز کرد شروعش را
خیابانهایی که دود تنفسش بود و شعله هایی که می سوخت در دستانِ مترسکهایی که راه رفتن را آموخته بودند.
رویاهای سفید کودکانه ای که آب می شد شیرینی اش ،تا خورشید سرزنش شود
در اشگهایی که خون گریست دردهای زمانه اش را بر دلهای سنگی جاده ها
می توانست ساده تمام شود
مثلِ بهاری که آغاز می شود
شاید مجبور شوم ، قطارم را تغییر دهم
یا مسیرم را کج کنم
……..چرا لازمه……!
مثلِ یک چنین روزی ،……….شیشه ای را هم شکست !
برای خارج شدن ،نفس کشیدن ،بوئیدن........
چه اشکالی دارد!؟
برای بهار ،…… شیشه ای را هم شکست
اما مطمئنی؟
با شکستنِ من ، بهار تو خواهد رسید؟
هنوزهم می پرسی چه احساسی دارم؟
می دانی که جز تو باوری ندارم
هنوز هم
نازنین
یا مسیرم را کج کنم
……..چرا لازمه……!
مثلِ یک چنین روزی ،……….شیشه ای را هم شکست !
برای خارج شدن ،نفس کشیدن ،بوئیدن........
چه اشکالی دارد!؟
برای بهار ،…… شیشه ای را هم شکست
اما مطمئنی؟
با شکستنِ من ، بهار تو خواهد رسید؟
هنوزهم می پرسی چه احساسی دارم؟
می دانی که جز تو باوری ندارم
هنوز هم
نازنین
اخبار را دنبال می کنم
خبری که شاید به تو برسم
اخبار جنگ "،اورشلیم ،بیت المقدس"
و بی تابی می کنند چشمهایم صلح را
و گوشهایم منتظر می مانند
شنیدن آوازش را
برای تو و خودم
رهایی
زمین و آسمان از حصار اندیشه ها
اورشلیم ،بیت المقدس ،یا هر نام دیگری که دوست داری ،دوست دارم
نازنینم
تقدیم به دوست عزیزم آریانه مهربان
خبری که شاید به تو برسم
اخبار جنگ "،اورشلیم ،بیت المقدس"
و بی تابی می کنند چشمهایم صلح را
و گوشهایم منتظر می مانند
شنیدن آوازش را
برای تو و خودم
رهایی
زمین و آسمان از حصار اندیشه ها
اورشلیم ،بیت المقدس ،یا هر نام دیگری که دوست داری ،دوست دارم
نازنینم
تقدیم به دوست عزیزم آریانه مهربان
شعر هایم به لکنت افتاده اند
چرا که نگاهت را مبهم دیده اند
برای آغوش تنهای من ،تردید دستهای تو کافی بود،تا که غم بغل کند
درسفری که هنوز راه نیافتاده ایم
پس اشاره قدم هایت ، به چیست؟
برای شانه هایی که کوله ای پر از آذوقه راه دارند اینجا پایان راه نیست!؟
شاید؟ دستهایم را به نشانِ تسلیم بالا بردم
اما نه امروز؟
که دستهایت را با تمامی تردیدهایش، در دست دارم
چرا که نگاهت را مبهم دیده اند
برای آغوش تنهای من ،تردید دستهای تو کافی بود،تا که غم بغل کند
درسفری که هنوز راه نیافتاده ایم
پس اشاره قدم هایت ، به چیست؟
برای شانه هایی که کوله ای پر از آذوقه راه دارند اینجا پایان راه نیست!؟
شاید؟ دستهایم را به نشانِ تسلیم بالا بردم
اما نه امروز؟
که دستهایت را با تمامی تردیدهایش، در دست دارم
۱/۱۹/۱۳۹۱
1
مي خواهم گم شوم
به نقطه اي دور
دورتر از مكان و زمان
براي تولدي ديگر
آغوشت را باز كن
نازنينم
2
هنوز هم مي بارد
و من هنوز هم منتظرم
همه جا را شست
و من هنوز هم خشكِ خشكِ خشكم
زير تكه اي سايه ،كه جا ماند ه ام
هنوز هم مي بارد
و من منتظر كه سايه ها عبور كنند
اما شايد زمانش فرا رسيده است
كنار زدن سايه ها را
چتر ها را بايد كه بست
نازنين
نگاه کن ، باورم را ، در آینه ، تاکه درکم کنی ،که چرا هنوز هم زنده ام
میان تکه هایی از شگسته ترین آینه ها که می پاشند بذر نبودنت را
درمعلق ترین پل های سرگردانی در بستر آرزو هایی که کابوسند تصور نبودنت
چطور می توانم برسم، وقتی ایستاده ام تویی را که دور می شوی
عبورمی کنم فاصله ها را، و ترک می کنم زیباترین باغ بهشت خدایت را
حتی اگر گم کنم ،
خودم را
میان آغوش تو ، اگر لحظه ای معجزه ای باشد مرا
سیاه نیست
آخر بازی روزگار نیست
هاشورهای مشکی نقاشیِ
سایه های من و تو است، روی تابلوهای خیلی بزرگ
قد یک شهر ، یک محله شاید هم روی دیوار همین خانه
سیاه هست ،سیاهی نیست
نقطه های آخر جمله ای است طولانی ، از کتابی ، خیلی قدیمی
قصه های پیر و کهنه ، عاشقانه ،تلخ و شیرین ، اما آخرش ،سپیدِ سپید ِ سپید
کتاب و ببندیم
مکث کنیم ،سیگاری روشن کنیم، چای تلخی وکمی هم فکر کنیم.
شايد که تارِ
تیرِ و تار نیست
فقط بازیِ عزیزم
اما
آخر بازی ِ روزگار نیست
آخر بازی روزگار نیست
هاشورهای مشکی نقاشیِ
سایه های من و تو است، روی تابلوهای خیلی بزرگ
قد یک شهر ، یک محله شاید هم روی دیوار همین خانه
سیاه هست ،سیاهی نیست
نقطه های آخر جمله ای است طولانی ، از کتابی ، خیلی قدیمی
قصه های پیر و کهنه ، عاشقانه ،تلخ و شیرین ، اما آخرش ،سپیدِ سپید ِ سپید
کتاب و ببندیم
مکث کنیم ،سیگاری روشن کنیم، چای تلخی وکمی هم فکر کنیم.
شايد که تارِ
تیرِ و تار نیست
فقط بازیِ عزیزم
اما
آخر بازی ِ روزگار نیست
اشتراک در:
پستها (Atom)