۲/۳۰/۱۳۸۸

از عشق گو



باچشم سخن
از دل گوي
خود رها كردي
از عشق گوي

كنون ميكده باز است
از يار گوي
گر به مسجد شدي
از او گوي

همچون شب
عاشق ز روز گوي
چو مجنون شدي
كو يار، يار گوي

با ساقي نشستي
از مي گوي
دگر جاي شدي
لب به دروغ باز گوي

امروز رسيد
چاره امروز گوي
گر به فردا شدي
از آن روز گوي

زين بودن
سخن از زندگي گوي
گر چشم بستي به آن
از گور گوي


مزد دل




آتش اينبار از درون
شعله گرفت
خنجر از پشت برين قلب
آرام گرفت

طعمه زعشق كرد
تا رسوايش كند
دل ساده ام برين دام
گرفتار كند

تقدير بازيش دوباره
از سر گر فت
جام مرگ را ز دست
يار گرفت

ضعفم سلاحش شد
تا كه چنين كند
رسم مردانه نشد
كز پشت خنجر كند

پندم نشد گر هزار بار دگر
تكرارم كند
عاشقم
مزدم همين
كه ز دلبر گرفت

زندگی بی عشق نمی باشد





عشق
مرحم درد بي درمان نمي باشد

عاشقي درد است
و درمان نمی باشد

زمانه بي رحم است
بي عشق نمي باشد

عاشقي تنهايي است
بي يار نمي باشد

بودنم آسان شد
اختياري نمي باشد

شدم در عذاب
آرامشي نمي با شد

عشق نقطه ي پا يا ني نمي باشد

مرگ عاشق
نقطه ي پايانش نمي باشد

شمع و سوختنش
آخر كار نمي باشد

زند گي بی عشق وعشق بی زندگي نمي باشد

بیادت

پدرم

عشقت پناهي بود و مرگت

بي پنايي

يادت شده تسكين درد

بي پنايي

پدرم

تويي كه سخاوت ز باران آموختي

شده يادت

بارانی به دشت

بي پنايي

باختم



نمي دانم
باورم به كي برم.
كز بي كسي اسيرم
پناه کجا برم.

ار با نگاهي عاشق و رسوايت شدم
باورت كردم
نمی دانستم که بازيچه ای بودم

دستانت را گرفتم
باورت كردم
سوختم
همين كه باورت كردم.

صدايت آشنا
دوستت پنداشتم
فريب تو كه نه
به دل خود باختم.


دیوانه


من ندانسته
به آن شهر سفر کردم
زلف یار دیدم
و از خود گذر کردم

چه کردم؟
که با خود اینچنین کردم؟
آن شد
که بر یار نظر کردم

می اش خوردم
و بر خود نظر کردم
گذر کردم، چه بودم؟
چه ها کردم؟

حال مستم و دیوانه
که عریان کردم
دریدم آن لباس
از تن بدر کردم

خمار شدم
بر میکده، خانه کردم
آواره شدم
آن دم کز خود عبور کردم

شکستم آینه را
در یار نظر کردم
نگاهش کردم و
از جان گذر کردم

شدم بیدار
از خود عبور کردم
عاشق شدم و بر یار نظر کردم


از تنهایی نمیرم

نمی دانم
ز تنهایی خود عاشق شدم
یا
عاشق شدم
اسیر و تنها شده ام .
نمی دانم
حیران بودم و سرگردان شدم
یا
فرهاد شدم
اسیر و آواره شده ام .
کنون بشکستم قفس خود
رها شده ام
بریختم می ز خمره ات
آزاد شده ام .
مستم، اسیر شب تار
عاشق شدم
آزاد، ز قفس خود شده ام .
خود فراموش
غم کش عالمی شدم
ز خود کندم
دل دیده آنان شده ام .
اشک یتیم دیدم
دیوانه شدم
ز حکم روزگار نالیدم
ملحد شده ام .
قفس بشکستم
در عشق گرفتار شدم
زنجیر برکندم
مضحکه عالمی شد ه ام .
کنون، خود دردمندم
به کی برم دردم؟
سخن خود شنیدم
که دیوانه شده ام .
دیوانه نییم
عاقل شده ام
خود فراموش کرده
عاشق شده ام .
زین پس
به نادانی زنم
که
همدم عالمی شوم
بگذار ، تنها نمیرم
حال که دیوانه شده ام .

ای دوست


عجبم از دست خلايق
اي دوست
ندانستم كي بر منو
كيست دوست؟

بدستي شاخه اي زيتون
بدستي گل
به دل كينه از من و
از تو اي دوست

بر لب
لبخندي بهر فريبت
بدنبا ل فرصتي در كمين
ای دوست

ندارد هيچ نشاني
بهر خانه دوست
براي لقمه اي مي برند
آبروي دوست

گهي بر بال باد و گهي بر بال دوست
نه بر او نشيند
نه بدنبال تو آیند
ای دوست

شده اندپوچ لحظه هاي
باقی مانده
نه به فردايش اميدي
نه به تو اي
دوست


دادگاه


می بینمتان از هم اکنون
برای پاسخ
در دادگاه
جنایت علیه بشریت
که
ملتی را
در سلولی
به وسعت
یک وطن
به گروگان برده اید

می بینمتان از هم اکنون
در دادگاه
جنایت علیه بشریت
که
بزرگترین ،با شکوه ترین و آرام ترین
انقلاب قرن را
در سیلی از خون و انتقام
به یغما برده اید

می بینمتان از هم اکنون
در دادگاه
جنایت علیه بشریت
که
بدون حتی لحظه ای
محاکمه
نسلی را
به جوخه های اعدام و دار سپرده اید

می بینمتان از هم اکنون
در دادگاه
جنایت علیه بشریت
که
برای فرار از مجازات
به جان یک دیگر افتاده اید

نمی دانستم؟!
مامور بودم و معذور؟!
دیگری دستورش را صادر نمود؟!
مگر تنها من بودم؟!

می بینمتان از هم اکنون
دیر نیست
حال
پایکوبی کنید



کارناوال

وقتی
برای انتخاب کردن
و
انتخاب شدن
حقی برابر نداشته باشم

وقتی
برای فریاد زدن
به زبان مادری
در خاک
پدری
حقی نداشته باشم

دراین کارناوال
این خیمه شب بازی
بنام
انتخابات
شرکت نمی کنم

شاید
به شعورم
به باورها
و
احساساتم
توهین
نمی کنم