۱۲/۱۶/۱۳۹۰


می توان دید ،بوئید و لمسش کرد
پائیزم را
از برگ برگ لحظه هایی که مردند بی هیچ مراسم ختمی
پیچیدند گرد بادهای کوچکی را کنار ساحلی بی غرور که غروبش بی هیچ آهنگی شب را آواز می خواند
ماهیگیر خسته ای را که روزش را شب دید در تورهای خالی از صید
و پاروهایی که دیگر نفسی برای رسیدن نداشتند
من هنوزهم جاری ام ،زنده در ریشه هایی سبز که عاشقی را فریاد می کشند
عاشق همین آسمان بی ستاره
همین غروب سنگین و آواز جیرجیرک های شبانه زیر همین برگهای زردوخشکیده
من هنوز هم عاشقم

بارا نی نمی بارد این فضای آلوده را
ابری که سراسر وجودم را موج می زند
باردارد ولی نمی زاید،رنجی را که درد می کشد
محیطی که رنگ مرگ را نقاشی می کشد ، دلی که آرام آرام می گرید ،چشمانی را که دل سپرده اند
شاید انتظار بیهوده ای را بار می کشد
چشمانی که به در چسبیده تا افق چشمهایت را زیارت کنند
شاید هم منتظر ترکیدن بغض دردهایم را نشسته اند
نمی دانم
چه رازی هست جهان هستی را
خاموشی ستاره ای ، تولد كهکشانی و هزاران هزار ندانسته دیگر
اما نشسته ام زندگی را هنوزهم در طلوع بودنِ تو کنار همین چشمه که امید می جوشاند اعماق درونم را
ببار باران

سايه ها را دنبال كن
زير بلندترين سايه شب
پشت اماها و اگرها، كه هر شب چال مي كني روزي نامه ات را
روي همين صفحه كه فحش را به خودت مي دهي
كه چرامن!؟
مي گويم چرا كه نه؟
جواب ساده است، همينه
حتي او هم اشگ مي ريخت ،تمساح را مي گويم
و تبرآلت دست افكاري كه تيشه به ريشه پدر مي زند هر لحظه
چه اشكالي دارد؟
شب پي روز و روز شكار شب
همينم كه مي بيني
كه هستم
يا شايد بايد كه باشم ،نمي دانم،اما هستم
تكه اي كاغذ
سياهم كن ،مچاله و به سطل زباله ام انداز
اما بدان ،قبلا اجازه اش را به تو داده ام


پرکن ساقی
هویدایت کنم
شدم لبریز عشق و
عاشقی کنم

رخصتی ده
فرصتی کنم
بنوشم ز آن می
هوشیاری کنم

بگیر حس ز تنم
پرواز کنم
میان این همه مست
عریان کنم

بریز که دگر
حکمی بر این تن نکنم
بریز
كه رسید
آن دم
که دیوانگی کنم

نمي توانم
دروغ را شعر كنم ،احساسم را در سرابي از رويا چال كنم
و تنم را در چشمه توهم به غسل فرو برم
فرزندم تو چي؟
كه چشمهايت را به شعرهاي شاملو شسته اي و ترديدهايت را زير باراني از زندگي برده اي
در دستان تو است ، فردايمان را انتخاب كن
من نمي توانم
پلي باشم از حباب تا صخره هاي دوستي باشب
انتخاب نمي كنم دروغ را
نه فقط به گِل نشسته ايم كه غرق شده ايم ،كنار مشتي از خاكِ وطنم
من دروغ را راي نمي دهم

شب هجوم آورده با لقمه های نان و شکلات های پیچیده شده در کاغذ های رنگی
ماهیگیری که پارو می زند زندگی را در شکار زندگی
من معلق در زمانی به دنیا می نگرم که وارانه می چرخد
قایقرانی که پارو می زند تا به خشگی رسد
قایقی که در حسرت قطره ای آب خوابِ نسیم دریا رادر آغوش صحرا می پوسد
و تعجب !! تنها علامتی است که در هر پیچی می تواند سبز شود
من معلق می بینم هنوز هم دنیایی که وارانه می چرخد
فاشیسمی که از صندوق جمهوری بیرون می خزد
و
جمهوری که با انفجار بمب متولد می شود
باز علامت تعجب سبز می شود
من هنوز هم معلقم زمانی را که وارنه می شوند مفاهیم
توپ ، تانک ابزار جمهوری می شوند آزادی را
و
صندوقِ رای ابزار فاشیم می شوند برای حبس آزادی
دنیا وارانه می چرخد و من هنوز هم معلق

آخرین باری که فریاد زدی خودت را "آهای آدم" کی بود؟
آینه ای که دیدی خودت را بدونِ هیچ ماسکی
گریستی کودک گرسنه ای را و پوشاندی عریانی و گرفتی دستی و.............کی بود؟
اومُرد
میان غباری از حماقت،در آغوش امواجی از جهالت
هنگامی که مرگ پشت خاکریزی از شب در کمینش نشسته بود
بدون حتی ناله ای
در كُنج اتاقکی دور از چشمهایی که ببیند مُردنش را
او مُرد
نه فقط از اصابت گلوله هایی که او را بوسه باران کردند
او مُرد
من مُردم ،و تو و تمامی بشریت
او مُرد
نه فقط بدست مزدوری که او را به گلوله بست ،چون من چشمهایم را بستم وتو وتمامی بشریت
سقوط کردم ،آزاد از بلندترین قله های بشریت
و خوش رقصیدم فقط بودنم را
او مُرد
قبل از اینکه بداند من مرده بودم و تو و تمامی بشریت

چقدر به تو گفتم؟
این دل و اون دل نکن ،کسی منتظرت نیست
این همه عجله برای چی؟
وقتی
چشمی ،چشم به راهت نیست
فریب هر در بازی و نخور
تو نرو
وقتی کسی منتظر صدای پاهات نیست
گوش نمی دی می دونم ، عاشقی
گوشت بدهکار این حرفها دیگه نیست
حالا زانوی غم بگیر بغل
هی ناله کن ،که خدای خودتی و جز خودت خدایی نیست
باز نفهمیدی کجایی؟دهان و باز می کنی ،هر حقیقتی که دوست داری می گی
عزیزم
تو ایرانی،جایی که حقیقت کفر ، گوشی برای شنیدنش دیگه نیست

قصه ها گشتم
شعر ها سفر کردم
کوچه به کوچه،خانه به خانه
با گلها گریستم تو را ،هنگام افتادن اشگ ستاره ای به وقت سحر
و با نسیم سخن گفتم تو را ، شب هنگام از روزنه ای که نور ماه را برایم به عیادت آورد
همیشه دیر رسیدم تو را
کمی فرصتم بده ،خسته نیستم ،
می آیم به جشن بهار
نزدیک است
تو برو، نگرانم نباش
گیر افتاده ام ،اسیرم
بهمن را

خیال کردی که دل کندم
نمک خوردم نمکدونت شگستم
به همین راحتی؟
دست تکون می دی؟بای بای می کنی
چشم نازک کردی ، اخم می کنی
خط و نشون کشیدی ،اسمتو از فیس بوکم پاک می کنی
که چی؟
یه شبه ساخته شده
تو خودت خوب می ونی ،حتی اگر هیچکس ندونه
به عمر هزار قمری می مونه
رفتم ،اومدم
تا یه لونه روی دستات بسازم
حالا داری بای بای میکنی؟

در هم می نویسم
نا مفهوم
از پایانی که آغازی نداشت
شروعی که سوخت
در لحظه هایی که بر باد شد
چون
شعری
بی قافیه
سپید
اما
با وزن
که غزل می خواند
شاید کسی
در این اقیانوسِ بی باوری
مرا خواند

هنوز که سیر نشده ام ، کجا؟
مشغولم ،نگاه تو را.
چه کنم؟
که چشمو دلم سیر نیست ،
دست پخت خدای تو را.
فقط کمی شور می زند نگاه من
شیرینی اندام تو را.
اما چه باک؟که خواهم خورد
عاقبت
شور و شیرینِ اندام تو را.
تو را به خدایت قسم
مرا نسپارهرگز،حتی به خدا
که این گوسفند برای چریدن محتاج هیچ خدایی نیست
جز تو را.
هنوز که کافر نشده ام،
چشمِ ما هم خدایی دارد
شكر
چون در خود نشانم داد ،رخِ ماه تورا

ریشه ای پوسیده ،متعفن
قصه هایم ،همه ناتمام ،آخرش ،یکی بود یکی نبود
نه دیوی که بخار شود، نه قهرمانی که شهری را نجات
گنچشکها آواز می خوانند، هنوزهم طلوع را و کلاغان هنوز زیبا
با اولین نسیم ،بادبادکم بر امواجش می رقصد و فانوسم تاریکی را شکارِ طلوع می بیند
محو تماشایش می شوم ساعتها مورچه ها را
خاک می سپارم پرنده ای که سرما را می میرد و من هنوزهم اشك می ریزم
همه زشت و زیبایند ، مادرم ،پدرم ،خواهران و برادرانم
قهر و آشتی می کنم فراوان
لذت را عجینِ بازی می بینم ، سگان را مهربان ، گربه ها را ملوس و آسمانم را آبی
رویاهایم سوارِ رنگین کمان است،دنیایم هنوز هم رنگین
و
دوست می دارم هنوز
شاشیدن به سیاه این روزگار را
چه کنم؟
کودکی ام ، رهایم نمی کند و قصه هایم
هنوز هم نا تمام

برای سکوتم تنها یک دلیل کافیه
اما
برای ندیدنت
تمام فریاد خدایان هم ، کم است
حاضرم
برای اثباتش تمامی وقت خلقت را بگیرم
همه گوشهای عالم را فریاد کشم
تلاش بیهوده ای است
حتی اگر در اعماق ثانیه ها رهایم کنی
و
زیر خرمنها فاصله دفنم کنی
باز سبز خواهم شد
تنها میانِ آغوشِ نفسهایت
نازنینم
صدایش را شنیدم
می خواند
ترانه ای از گوگوش را
می رقصاند گیسوانش را میان امواجی از نسیم
ندایم زنده است
... دیدمش ،شنیدمش دوباره
میان شادی و هلهله بچه ها
خیابان را جشن سكوت گرفته اند
دیدمش
سبز شدن دوباره اش را

پیر مرد را عبور کن
آهسته
تمام هستی اوست ،همین خاطرات خاک گرفته
بگذر ویرانه هایش را،همین مسیر بود ،کنار دشت
قبل از نسیمی سبز ،که تورا برانداز کند
بازی نکن ،عبور کن
صخره هایی که با تو سخن خواهند گفت
گوش نده، مسخ نشو ، سخنانش را
مشتی خاطره از نجواهای کوهنوردانی که با او سخن گفتند، شبهای تنهایی خویش را در افسون قله ای پیر
چشمهایت را نبند ، به ستاره ها خیره نشو فقط عبور کن خیابانهای شلوغش را
زیر بازارچه ای قدیمی ،کنار قناتی خشک پشت باغی با دیوارهای کاگلی
کوچه ای باریک ،سمت چپ،درب اول نه،دوم نه ،شاید سوم یا چهارم
خانه ای با آجر های بهمنی سقفی شیر وانی و دری همیشه باز که پرده ای را در باد بازی می دهد
ساقه های خشكِ گل سرخ با غچه ای کنار حوض آبی،آب دارد یاکه نه؟ماهیها زنده اند؟
مواظب باش ،بچه گربه های سیاه و سفیدی که بازی می کنند پاهایت را
صدا نزن!کسی نیست پاسخی نیست؟ تنها باز گشت صدای خودت را می شنویی ،وارد نشو ،بگذر
زیر سایه درختی کهن با برگهای همیشه سبز،آواز کلاغان را گوش کن ،آدرسش را می خوانند
مشغول بازی است ،خجالتی و کمی چشم چران
صدایت را می شناسد، با او سخن بگو
نگاهت را می خواند، از او بپرس

کجا را باید دید؟
کدامین افق را؟
درآغازیم یا که پایانی را عبور کرده ایم؟
امروزم چقدر آشنا است
ردِ پای من سرگردان بدنبال ،ثانیه هایی که در پی هم محو می شوند
جای پاهایم كو؟
نه طوفانی ،نه بارانی و برفی؟
پا دارم ،ببین !یک جفت !حسش می کنم
امروز ؟ امروز است؟
طلوعش همانی بود که دیروز گذشت و غروبش همانی که دیروز بود
قبله ام را گم نمی کنم چرا؟
ایستاده ام ثابت رو به قبله
یا که نه!؟ ببخشید
خوابیده ام رو به قبله