۷/۰۹/۱۳۹۱

لالایی را که زمزمه خواند
زیر گوش این شهر
شب
با خمیازه هایی سنگین
برای رهگذرانی خسته
در آغوش خوابی پرت شده اند
کهن
نام آخرین فصل یک کتاب
چاپ سوم

با آخرین توضيحات
در بادی هرز پیچیده اند که باد بانها چیده شده اند
در پیاله مستی خراب ، به تمسخر فروخته می شود
و من همینجا
ستاره ها را شمارش می کنم
برای خواب گوسفندان در چشمان خمار شب پرستان
به رسم تعارف گله گرگان ، جهت حفظ آبروی آخرين چوپان
مستی مستان رابدور آتش این جشن ،جشن باران
را
جشن مي گيرم
خدا را شكر
پر مي كند بركت ،سفره هاي خالي ِ من و تو را
موشكهايي كه گم مي كنند
راه را
به دست و پای هم پیچیده اند
حتی عقربه ها ، برای دیدن تو
بیچاره من ، که دست و پا گم می کنم
هربار، به وقت دیدن تو
منتظر مانده است
چشم باز کن
به آغوش بگیر زندگی را
در باز کن
بیرون بیا ،زیر بارن
جهنم ِ خیس شدن
خواهی دید ، زیباترین رنگین کمانها را
بله ، فرق می کند ، حتما فرق می کند
اما

زندگی زیبا است
حتی
با همه پرسشها و چرا هایش
زندگي زيبا است
قابل هضم شده ام
له
زیر فشار این ثانیه ها

عدالتش را با گوشت و استخوانم ، لمس کردم
اما
چهره عدالتش را ،هیچگاه ندیدم
پنهان بود
پشت پرده ای سیاه که چشمهایم را به اسیری برده بود
واقعا ،
فرقش چیست ؟
نامم ، وطنم ،دینم..............
وقتی
دروغی بیش نیستم
تصویری از یک سراب ، یک تردید
چون لبخندی مسخره، آویزان بر چهره شهری خسته
نگران
با

دستهایی خالی و آرزویی فرسوده
سیاه ، سفید
نمی دانم فرقش چیست؟
جا مانده ای از آخرین قطار
مسافری منتظر در شرقی ترین ایستگاه
پنهان ، پشت ماکتی از آدم
وسط میدان شهر برای تماشا ی حمل اجساد
ایستاده کنار جوخه های آتش
کدامین ایسم را بر گردن می نهم؟
فرقش چیست؟
وقتی تسلیم به اراده
تو من باشم
پایان فصل قصه گویی است
وقتی
دستانم را ترک می کند ، شاخه هایت
و من
پرت می شوم ، زندگی را
میان ِ موجی از غبار
در دل مه
وسط جنگلی از خاطرات
گم می شوم
تورا
مسخره است
خوابیدن ، میان این همه درد
فریادت را می شنوم ، همدرد
وقتی خجالت را جای نان به خانه می بری
و صدای ناله هایت را
از اشکهای خشکیده میان کوهی ازبغض ِ خفه کرده ات را.....می شنوم

و می لرزم
از سردی عرق روی پیشانی ات
وقتی مجبوری پنهان کنی زخمهای دلت را
میان امواجی از چه کنم ؟ چه کنم های این روزها
وقتی
توانی برای گفتند ندارند
عاجزند ، بازی خورده اند ، دستمالی شده اند
گوشی برای شنیدن فریادش نيست
مرا هم دگر با کلمات کاری نیست
برای گفتند و نوشتند
دگر حوصله ای نیست
کورسویی از امید
در همین چند قدم مانده به پایان
به كنج قدیمی ترین خانه آجری
در فقیرترین نقطه از شهر
کنارپیرترین درخت باغ کوچهِ محله
کمی بالاتر از هفت چنارِ پیر و خسته

هنوز هم چشمانی منتظر نشسته
با بزرگترین آرزوها
ثانیه ها را برای ، طلوع دوباره تو
می سو زاند
خلوتم را بر هم می زنی
دلم را می شکنی
هنگام عبور از کورترین پرسشها
وقتی
فقط من بودم و تو
همان دم که بهشتمان را ترک می گفتیم

و روی زمینی سفت هم قدم ، می شدیم
و زیر سایه درختی هم سایه شدیم
با فنجانی چای
غروبی را به تماشا نشستیم
و حال ، از من می پرسی؟
من
حالِ تو را ، از کی پرسم؟
پنهان کرده ای
پشت خاکریزی از دروغ
و انکار می کنی ، زندگی را
روی همین سن که عمرت را نقش بازی داده ای
این مرگ غم انگیز را
افسوس نمی خورم
گذشته ای که گذشت
و غبطه ای نمی خورم
به بایدها و نبایدها
من
متولد می شوم ، با هر طلوع
و امروز نیز....
چشم می سپارم به لحظه های پیش روی
من وسوسه ذوب شدن یخها را می شنوم
پچ پچ ابرها را ، که آبستن باران شده اند را می شنوم
من زندگی را در نفسهای آن آهوی خسته دیده ام
و فردا را
در چشمهای پر از امید تو است ، که می بینم

هنوز هم
دوست دارم ، دوست دارم ها را
در شهری که زندگی رابه صلیب می کشند
و شرافتها را به باد
دوست دارم ، دوستت دارم ها را
حتی
بدور این مکعب بن بست
که کابوسی است بیدار ماندن
و دوست می دارم ، هنوز هم عاشق شدن را
میان نگاههایی که آشنایند همه
و رهگذرانی که هم دردند همه
می دانم
بیراه نرفته ایم ، به چاه افتاده ایم
اما
هنوز هم دوست می دارم زندگی را
نتوانستم تو را در خودم انکار کنم
وقتی
بوی عطرت کوچه ای را خبر کرد

چراها را فراموش کن
دوست خسته من

بایدها را شروع کرده ایم
این شب هم می گذرد ، با من یا بدون من
و خورشید ، صبح را با طلوعش خواهد کشید
بی شک
فردا روز دیگری خواهد شد
از کنار هم می گذریم
لحظه های مُرده خیابانها را
می ترسم ، فاصله ها را
دور بودنها ، کنار هم نبودنها را
شاید هم نه
از تنها یی خودم می ترسم
بیا کنار این چشمه ، آبی به صورتت بزن ،خُنک
همه مانده یادگاری است ، از آن زمستان سیاه
گاهی
احساس می کنم ، عبور نمی کنم
نقطه کوری که ایستاده ایم آن را
گُم می شوم
وقتی کنارم نیستی
سکوتم
آغازی شد برای انقراضم
اما در تعجبم ، كه چرا؟
سنگواره ای چون مرا
آدم ، مي نامند
هنوز هم
به خدا قسم
اين كوتاه ترين مسير را
و اين زيبا ترين راه رسيدن به خدا را
فقط
مديون چشمهاي توهستم
نازنينم

۶/۱۳/۱۳۹۱

همان به که امروز ، آفتاب پرستی کنيم
لقمه ای نان را ، باید زبان درازی کنيم
همه جوابهایم را گرفته ام
مي دانم ،حالا
تنها مسئله ات شده ام
تورا تار می بینم ، این روزها
یا
چشمانم ،پیر کوری گرفته اند
یا دیگری است
که تو را می بینم
با هم آمده ایم
چون سایه هم
نه در این تنهایی ایستگاه ، فقط
که لحظه هایم را نذر نگاهش می کنم
حتی
هنگامی که هیچ ایستگاهی نبود

پدر بزرگ بود و رادیویی تک موج
و گوشهایی که سفیدی وضعیت ِسیاهی را انتظار می کشیدند
بختم سیاه بود یا سفید ؟
نمی دانم
اما هنوز هم منتظرم ، صف های طویل انتظار را
1
هنوز هم كابوسند
خنده هاي تمسخر آميزشان
سرهايي كه فرود آمدند مقابل "من"
براي پنهان كردن اعتراضشان
2
مرده اي بيش نبودم
همه ثانيه هاي بي تو بودن را
صورت مسئله را پاک نمی کنم ، با خداحافظی
پاسخی هم ندارم
چون
این عشق از بهار تنت آغاز نشد که با خزانش ، خزان
سکوتم
آغازی شد برای انقراضم
اما در تعجبم ، كه چرا؟
سنگواره ای چون مرا
آدم ، مي نامند
هنوز هم
من به جهنم ،زمین هم تحمل نمی کند
این همه فشار!؟
چکمه هایی هماهنگ ضربه می زنند ، بر سرم
آه سرم !
وای بر زمین
تاریخش هم منفجر شد

مین های کاشته شده ،کنار تک تک گلهای سرخ این دشت
چه تحملی دارم من؟
وای بر زمین
خدای ما هم گوشه گیر شد
نه می شنود ،نه می بیند ،نه دگر رغبتی به این حیوان دو پا دارد
من به جهنم ، تو هم به جهنم
بچه ای که درست کرده ایم چه ؟
کدامین هوا را تنفس کند؟
کنار کدامین ساحل...؟
زیر نور کدامین مهتاب ، عاشق شود ؟ و به آهنگ کدامین رود بنشیند؟
من به جهنم؟ تو به جهنم ؟
بچه هایمان چه؟
بوی تعفن می دهند ، لحظه های بی عبورم را
فشرده ام ،سخت
میان دو لحظه گندیده ام
در
قدمهایی که عبورم می کنند ، تکّه های لهیده شده ام را
و من که هنوز هم
به ابر بالای سرم حسادت می کنم
که آرام ، آرام در نسیمی خوش می رقصد دیدگانم را
کنار من بمان ، در این عبور بی انتها
دستم را بگیر ، خسته ام از این انتظار در زمان
با من حرف بزن ،گٌم نشوم در این ازدحام بی نگاه
انكارم نکن؟ توبه از چه می کنی؟
وقتی سکوتم را هم می شنوی ، در این هیاهوی بی صدا
نرو.....ترکم نکن.....نازنينم .....هم سایه من....بمان
سرا زیر شده ایم ،زمینی که دگر نفس نمی کشد زندگی را
خاکند همه
خسته اند ،اسیر راهند ، در سر بالا ترین لحظه ها
بارانی که می بارد
اما نمی شوید، دلهای غم زده را
کسی از بهار نمی پرسد

در افق رنگین کمانی را نمی جوید
وقتی
خورشید هم شب راخواب می بیند
هرگز
گلبرگ آفتاب گردانها را نمی بیند
خسته بودی
از بازی دادنم میان دستانت
و چشم می بستی مرا
سرگردان ِ مسیرهایی بودم كه دیگر ختم نمی شدند تورا
حتی هنگام سقوطم
از بلندترین دیواره موجی که پرت می شدم ،میان اقیانوسی که خشم را فریاد می کشید
واپسین لحظه هایم را می گویم
با تو
تاوانش را من پس می دهم
در ناگوارترین اتفاق ، که من افتاده ام
میان
دعوایی که نرخش را تنها به پای من نوشته اند
سنگین
غروبی که سوسو زد
شروعی که تاریکی ، افقش شد
و نسیمی که وزید ، تا طوفانی را بیدار کند
در تلاطم افکاری که هیچ انگیزه ای را بر هم نزد
کنار ساحلی که فقط محل عبور موشان وسگان ولگردی بیش نبود
و غروری که سوخت تا دیگر هیچ خودی را باقی نگذارد

اما می بینم
هر لحظه و هر روز
چراغ خاموشی را در دستان بی رمقی که شروع می کنند آغازی را با امید
فانوسهایی ،روشن می شوند رهجویانی راکه در این برهوت فریاد می کشند خویشتن خویش را
در طلوعی دوباره
تولدت مبارک همسفر
1
هنوز هم كابوسند
خنده هاي تمسخر آميزشان
سرهايي كه فرود آمدند مقابل "من"
براي پنهان كردن اعتراضشان
2
مرده اي بيش نبودم
همه ثانيه هاي بي تو بودن را
شوره زاری است امروز ، دلم
میان ِ این نقطه نا معلوم تا ابتدای آن سراب
به یقین رسیده اند ،رد پاهایی که نیستند میان ما
بی فایده است خشکیده ، فقط تن پوشی از چاه آبی است
چشمهای بیرون زده از حدقه مادیان حکایتها دارد از خشكی این چاه خالی
انتظار ل

اشخوران در بلندای نقطه كور میان شعله هایی از آتش،نشانه از چیست؟
بر سر دو راهی از هیچ رسیده ایم ، سیاه و سیاه تر
و زوزه ای که باد می پیچاندش برای نافهم شدن حقیقت
و حقیقت؟
زمینی که چشم به انتظارم می نشیند برای سبز شدن
و زندگی که همچنان می تپد در زیر پاهای من
و منی که تنها می گذرم از روی اجسادی که دیگر خاکند
انتخاب کرده اند و امروز نیز
با انگشت نشانم می دهند ،راهی که پدرانمان هنگام فتح قله هیچ ، از آن گذر رفته اند
چه باید کرد؟ این احمقانه ترین سئوالی که از دیگران خواسته ایم
شُكر
مقصر اين ويراني هم مشخص شد!؟
زلزله بود!؟
نه سقف كاهگلي من!؟
چیز دیگری ندارم
همین بود " قسمتم " از همه خودم
که امروز با تو
تقسیم می کنم
قلبم شكست آذربایجانم را ، زلزله .
نفسم بند آمده ، قلمم سنگین می نویسد
تسلیت را ، هموطن
با هم آمده ایم
چون سایه هم
نه در این تنهایی ایستگاه ، فقط
که لحظه هایم را نذر نگاهش می کنم
حتی
هنگامی که هیچ ایستگاهی نبود

پدر بزرگ بود و رادیویی تک موج
و گوشهایی که سفیدی وضعیت ِسیاهی را انتظار می کشیدند
بختم سیاه بود یا سفید ؟
نمی دانم
اما هنوز هم منتظرم ، صف های طویل انتظار را
بذار برای لحظه ای
رضایت رو ، توی چهره ات ببینم
بهترین گل بهشت رو
از توی ، چشات بچینم
با یه بوسه......روی گونت
فریاد بزنم.........................دوستت دارم
تا که شاید
لحظه ای........خستگی راه ، از تنت در بیارم
1
روحم را پاره پاره کرده ام
بر ورق پاره هایی ،
بنام شعر
2
فراموشم کن

خرابه ای بیش نیستم
علی آبادی که فقط ،در رویای تو آباد بود
3
امروز کلمه هستم
نسیمی از یک تصویر ، یک حادثه
اما فردا
کلماتی که سیل خواهند شد
در روزی که همه شعرند
و آغازی بود دوباره برای من
زمینی که چرخید وچرخید
که با تو
هم سایه شوم
برای شبی که پِک پِکت کنم تا طلوع
صبح را مستِ مست
سر آغازت کنم

عادلانه نيست
این عدالت ، عدالت نیست
هیچگاه نبود
حتی
وقتی سعی کردی عادلانه تقسیم کنی عدالت را

تا تسلیم تو باشم !؟
2
شايد هم تو
تغيير مزاج داده اي
ديروز شور مي زدم !؟
امروز بي نمك شده ام !؟
دنیا در نگاه تو شد
من ، غرقِ در نگاه تو
دنیا را آب گرفت
من ،هنوز هم ، غرقِ در نگاه تو
خیلی ها خواهند گفت " دیوانگی است"
شاید !؟
چه فرقی می کند ؟ باشم یا نباشم ؟
مهم همین لحظه است
که زمان ایستاد ، برای من
خستگی بهانه شد، چادر می زنم ....
همین جا،کنار همین لحظه از نگاه تو
تجربه گرانی است
بی تردید
مردمی را که نمی دانند
سلام گرگ ، هنوز هم بی طمع نیست
محاله
حتی به این حصار دوستت دارم ها نیز عادت کنم
من
عادت پرواز دارم
زندگی را
رويید
کنارِ ردِ پایی میان صخره ها
در پیچاپیچی از هیچ
و تراشید ، آخرین قطعه از خودش را
در زمستان ِ آن روزها
فریاد مسلسل ،سکوتش بود که می شکست

اما
برای شمارش جوجه هایش ،حتی کشاورزی هم بیدار نشد
و نه شهری
ولی این زمین بود که زیر پاهایش سکته زد
در آغوش ِ فریبستانی از هیچ
بدنبال باد دویدن
نمی دانم
در جهنم ، می توان عاشق شد!؟
اگر نه؟
پس چرا ، من عاشق شده ام؟

شاید بهتر بود ،می رسیدم
بعد
از چشمات می افتادم
2
قبول دارم

کورکی احتیاجی نیست
تصادف بود
مقصر.......من بودم
به سمت تو آمدم........با چشمانی بسته
بزرگترین دروغ ، مهم ترین باورم بود
هنگام پرتاب سنگ به تو ، برای نجات خودم
می گذشتم از روی اجسادی که دست و پا می زدند زندگی را
بر زمینی که دیگر سیاره نبود
ایستاده مقابل چشمان کورم ، تا خورشید نامیده شود
خدایانی که دیگر عبادت نمی شدند ،هرز ک

نار خیابانها به حراج می رفتند
تا امروز ، بار دیگر
هنگام دست کشیدن از باورهایم ،غول چراغ جادو بیرون خزید ، از آستین پاره و بید زده آدم
بشر متولد می شد از پیله تکامل
و پیغمبری با هفت فرمان و عصایی که اژدها شدن معجزه ش بود
کشتی که دیگر قرار نبود من سوارش شوم
خدایی که دیگر نمی بخشید وقتی خون مهمترین رودی که جریان داشت
و انتقام تنها آوازی که پیر مرد زمزمه اش را می خواند در غاری که تنها سر پنای بشر می شد
عشق تنها جرمی ، که بدون محاکمه اعدام داشت
و سر هیچ بی گناهی بالای دار نمی رفت وقتی همه گناهکار بودند
معجزه لقمه های نانی بود که می خوردند
و انتظار پایان خوشی نداشت ،برای من که ثانیه هایم را می باختم در قماری که برنده ای نداشت
مسابقه ای را تماشا می کردم که تنها بازنده اش من بودم
و اخلاقیات
كیرش بود که بر پیشانیم می خورد،وقتی دروغ مهمترین باورم شده بود
تا باور کنم
بغداد بود و چهل تن دزدش و علی بابایی که با ورد ، درها را می گشود
يك پاسخ پيدا كرده ام
فقط يك پاسخ
براي دهها سئوالي كه داري
اما
منطقي
تا قانع شوي

و حسابي
كه نا حسابش نخواني
"من عاشق شده ام"
همين
بر امواج سوارم
گاهي هم شعر مي گويم
منظره اي
لذتي
شايد هم تخته سنگي
چه مي دانيم
شايد هم به تو
مي ايستيم
حرف مي زنيم ،آشنا مي شويم ،گاهي هم عاشق
شايد مسيري را با هم رفتيم
يا نه
تو تنها بري
ولي من با تو مي روم
با يادت هميشه ، تا انتهاي مسير