۶/۰۵/۱۳۹۰

تنها
خطی ممتد بر عمق سیاهی
نشانی از رفتن داشت
و
چشمهایی خسته
...در امتدادِ جاده ای بی انتها
تکرار می کرد
روزها و شبهایم .
راه دیگری نمی خواند، چشمهایم را
حبس، در تاریکی نگاهم
خانه ای " ابد" اجاره داشت
تا بسته نگه دارد یقینم را
شاید
یک نگاه
برای مهتابی کردنِ، این شبها کافی بود
نمی دانستم،
راه دیگری را
تا
تو را دیدم
کنارِ این جاده بی انتها

۶/۰۲/۱۳۹۰

هشتم
شايد هم
نهم؟يا دهم
اما
خوب مي دانم
هفتم نبود
از همان ثانيه هاي نخستينِ اولين روز
نبودم
فراموش،يا كه هيچ
نمي دانم
انديشه اي تصويري نداشت
يك اتفاق ساده
يك احساس
تنها شروع ام شد
آدم تنها بود!؟
افسرده!
آدم ،كم داشت!؟
زميني!
گشتزاري؟
كه بدر آيد او
آدم!؟
از هر طرف
و من تنها هيچ
خلق شدم
حوايي از او ،براي او
چون زمين و.....
وهيچ سهم من شد
از بودن

۵/۳۰/۱۳۹۰

واقعيتم
هستم ،سرد و بي روح
مي بينم
تصويرش را
حس مي كنم ،سقوطم را
خوب يا بد
گر يا كور
دسيسه اي نيست
اتفاقي هم؟
نه
با اراده
به عمق
من نوشته ام
همراه ،هم
صدايش زديم
همين ديروز
شنيديم ،ديديم
آنچه خواستيم
و
كشيديم
امروزمان را

۵/۲۵/۱۳۹۰

درد مي كشم
پا به ماهم ،
تو را،نديده ام
باطلاقي،دست و پايم بيرون
خودم
در اين درد ،
درد مي كشم
اگر ابري؟! كه طوفاني
بتاز
اين شكسته شاخه
درد مي كشد
ببار ،جاري
اين نقاش هم
دگر
درد مي كشد
ولي! مي دانم
تو پاياني
اين زمستان
بهار را
درد مي كشد

چر نزن
گريه نكن
بازي اشگنك داره ،سر شكستنك داره
گفتم
بازي نيست ،زندگيه
شوخي گرفتي،
بازي كردي
بازيم دادي
جناق پيدا نكردي! قلبمو شكستي
حواست كجاست؟!
عشقم تو دستاتِ
باختي!
يادم ترا فراموش

۵/۲۳/۱۳۹۰

چرا پاره مي كني؟
لحظه هايم را.
پس بده،
شعرهاي منند،زندگي مي سرايند
قرار مان اين نبود ، نازنين
گذر سپيدي است
با جوهر عمر نوشته ام ،
براي تو؟
نمي خواني
رد مي شوي ،
سري تكان دادي ، لايكي زدي
نبودي!!؟
من آمدم
راءس ساعت
سالهاست كه ايستاده ام
و
زير خرمنها چمن مدفونم ، امروز
نيستي ، خودت
لحظه هايم را پس بده
بي باورانه ، باورم داشتي
و من
در باور تو
به خاك سپر ده ام
لحظه هايم را

آدرست را گم كرده ام
همين جا بود
روي تكه اي از خاطراتم
پشتِ همون درختِ پيرِكوچه
هنوزم هست
گرماي دستانت،روي قلبم
پاك نكرده ام،
نگه داشته ام،
بيادگار
آهنگ نفس هايت را
نشسته ام
جاي قدمهاي نگاهت را.
مي شنوم،هنوزم
صداي خندهايت را
در بازي لي لي
مي بينمت
پشت همان پرده سياه
با
سايه هايي
به رنگ كبودي غروب،
برخورد مي كني بامن
در فرار از توپ هفت سنگ
جاي مي گذاري
لبخندِ مهربانت را
پيدايت نمي كنم
سراغ مي گيرم
از جاي جاي قدمهايت
روي برگهاي خشكِ كوچه
نمي دانند كجايي؟
كجايي؟

۵/۲۰/۱۳۹۰

جنايت متولد شد
پنهان كردنِ اجساد
آغاز
طلوع آمد
قابيل پشيمان بود
قابيليان در خواب
كلاغان ،زمين چال مي كنند ،هنوز هم
گود
كلاغيان،جنايت را
خاك مي كنند
گلهاي آفتاب گردان را
پشت به پشت
شبانه
و باز
باران مي بارد
طلوع مي شود
بيدار مي كند زمين را
فرياد مي كشد
و سبز مي كند
خاوران مي رويد
با هر طلوع با هر نسيم

براي باور كردند
زمان مي خوام
براي
قبول كردنه دروغات
فرصتي دوباره مي خوام
براي
گرفتن دستاد
امروز
منتظر نمان
نگاه كردن ،به عمق نگاهت
يك نفس باور مي خواد
شايد فردا؟
شايدم نه؟
اما امروز
خوب مي دونم
تو رو باور
ندارم

۵/۱۷/۱۳۹۰

در يادت غوطه ورم
همين حالا
در بالاترين
اوج آسمانِ همين شهر.
پروازي
سبكتر از خاطره
سوار بر امواجي
چون نسيم نفسهايت.
انتهاي آخرين
نقطه نگاهت
در آغوش ستارگان
نزديكِ فانوس شب
اسيرِ
دستاني مهربان.
بازي ام نده، نازنين!
مي ترسم! از جدا شدن،
نگاهت را دور نبر!
گم مي شوم،
رهايم نكن، دستانت را
چه لذتي است؟
اين اسارت
در دستان تو
مهربان

۵/۱۵/۱۳۹۰

غسلم دهيد
به تعميد
در چشمه زلالِ دوستي.
بدنيا آمدم
طرد
از بهشتِ دروغ،
و
سياهچالهاي نفرت
گذشته ام.
سياه و سفيدِ ديدگانم را
چشم گشودم
باغ ارغوانها،دشت گلهاي رنگارنگ
و
عبور كردم،اوهام را
از تعفن بودن،ايستادن.
بغضم
شادي تركيد
امروز را
از شستنِ دوباره چشمها
سلام
زندگي

۵/۱۴/۱۳۹۰

زمان عبور مي دهد،
لحظه ها را.
رنگ مي بازد،
ثانيه ها را.
تغيير شمارش مي دهد، روزگار را.
من ايستاده ام،در شروع تاريخ،
پير ريشه هايي خشك،منجمد.
و
زميني
خسته تر از گذر عمر.
گاو مي خواهم،
قوي،جوان
پتكي
براي درهم ريختن.
سبز مي كنم،
انديشه هاي پير ذهنم را.
شخم مي زنم،
اين منجمد زمين را،
دوباره و دوباره
بهار مي خواهم
بهار

۵/۱۲/۱۳۹۰

سالهاست،مي شناسمت
حتي اگر لحظه اي نديدمت
دردهايت همه آشناست
فريادت را مي شنوم
در پيچاپيچ دره هاي سعودو سقوط
و
صداي قهقه خنده هايت
هنگامِ فتح قله
و
بوسيدن خاك وطن
و آن
لبخند آشنا
كه تبسمي است
در نگاه دوست
دوستت دارم دوست من

۵/۱۱/۱۳۹۰

سقوطي
آسماني كه بهشتش،ديواري به ارتفاع تسليم داشت
آغازي
پيله اي
تارهايي بنام اطاعت
...شروع آدميت
در ضيافتي با شكوه
و
رژه اي از تعظيم
كه آموختم
نه را
در ايستادگي
شعله اي فروزان
كه فرياد بركشيد
نه؟
عشق را در آغوش كشيدم
طعم لذ ت را
گازي شيرين
بر سيب سرخش
و
آغازيدم پرواز را
در دريدنِ پيله حقارت ِتسليم
خلق شدم
انسان را
چون خالقِ باور
در انديشه و تصميم

۵/۱۰/۱۳۹۰

هولناك
هيولايي ترسناك
سايه اي از رنگ ترس
براي سركوب
بدون هيچ محاكمه
پاه برهنه هايي از قرون وسطي
وحشي
و
خشك مغز.
چه سنگ دلانه حكم مي دهند؟
چشمهاي هرزگي ،افكارم را
به سنگسار
و
زبانه هاي آتش كفر انديشه ام را
به دار.
جشن مي گيرند،مي سوزانند و بردار صليب مي آويزند،
افكار سپيد صحبگاهم را
اين
جلاد خود سانسور