تنها
خطی ممتد بر عمق سیاهی
نشانی از رفتن داشت
و
چشمهایی خسته
...در امتدادِ جاده ای بی انتها
تکرار می کرد
روزها و شبهایم .
راه دیگری نمی خواند، چشمهایم را
حبس، در تاریکی نگاهم
خانه ای " ابد" اجاره داشت
تا بسته نگه دارد یقینم را
شاید
یک نگاه
برای مهتابی کردنِ، این شبها کافی بود
نمی دانستم،
راه دیگری را
تا
تو را دیدم
کنارِ این جاده بی انتها
۶/۰۵/۱۳۹۰
۶/۰۲/۱۳۹۰
هشتم
شايد هم
نهم؟يا دهم
اما
خوب مي دانم
هفتم نبود
از همان ثانيه هاي نخستينِ اولين روز
نبودم
فراموش،يا كه هيچ
نمي دانم
انديشه اي تصويري نداشت
يك اتفاق ساده
يك احساس
تنها شروع ام شد
آدم تنها بود!؟
افسرده!
آدم ،كم داشت!؟
زميني!
گشتزاري؟
كه بدر آيد او
آدم!؟
از هر طرف
و من تنها هيچ
خلق شدم
حوايي از او ،براي او
چون زمين و.....
وهيچ سهم من شد
از بودن
شايد هم
نهم؟يا دهم
اما
خوب مي دانم
هفتم نبود
از همان ثانيه هاي نخستينِ اولين روز
نبودم
فراموش،يا كه هيچ
نمي دانم
انديشه اي تصويري نداشت
يك اتفاق ساده
يك احساس
تنها شروع ام شد
آدم تنها بود!؟
افسرده!
آدم ،كم داشت!؟
زميني!
گشتزاري؟
كه بدر آيد او
آدم!؟
از هر طرف
و من تنها هيچ
خلق شدم
حوايي از او ،براي او
چون زمين و.....
وهيچ سهم من شد
از بودن
۵/۳۰/۱۳۹۰
۵/۲۵/۱۳۹۰
۵/۲۳/۱۳۹۰
چرا پاره مي كني؟
لحظه هايم را.
پس بده،
شعرهاي منند،زندگي مي سرايند
قرار مان اين نبود ، نازنين
گذر سپيدي است
با جوهر عمر نوشته ام ،
براي تو؟
نمي خواني
رد مي شوي ،
سري تكان دادي ، لايكي زدي
نبودي!!؟
من آمدم
راءس ساعت
سالهاست كه ايستاده ام
و
زير خرمنها چمن مدفونم ، امروز
نيستي ، خودت
لحظه هايم را پس بده
بي باورانه ، باورم داشتي
و من
در باور تو
به خاك سپر ده ام
لحظه هايم را
لحظه هايم را.
پس بده،
شعرهاي منند،زندگي مي سرايند
قرار مان اين نبود ، نازنين
گذر سپيدي است
با جوهر عمر نوشته ام ،
براي تو؟
نمي خواني
رد مي شوي ،
سري تكان دادي ، لايكي زدي
نبودي!!؟
من آمدم
راءس ساعت
سالهاست كه ايستاده ام
و
زير خرمنها چمن مدفونم ، امروز
نيستي ، خودت
لحظه هايم را پس بده
بي باورانه ، باورم داشتي
و من
در باور تو
به خاك سپر ده ام
لحظه هايم را
آدرست را گم كرده ام
همين جا بود
روي تكه اي از خاطراتم
پشتِ همون درختِ پيرِكوچه
هنوزم هست
گرماي دستانت،روي قلبم
پاك نكرده ام،
نگه داشته ام،
بيادگار
آهنگ نفس هايت را
نشسته ام
جاي قدمهاي نگاهت را.
مي شنوم،هنوزم
صداي خندهايت را
در بازي لي لي
مي بينمت
پشت همان پرده سياه
با
سايه هايي
به رنگ كبودي غروب،
برخورد مي كني بامن
در فرار از توپ هفت سنگ
جاي مي گذاري
لبخندِ مهربانت را
پيدايت نمي كنم
سراغ مي گيرم
از جاي جاي قدمهايت
روي برگهاي خشكِ كوچه
نمي دانند كجايي؟
كجايي؟
همين جا بود
روي تكه اي از خاطراتم
پشتِ همون درختِ پيرِكوچه
هنوزم هست
گرماي دستانت،روي قلبم
پاك نكرده ام،
نگه داشته ام،
بيادگار
آهنگ نفس هايت را
نشسته ام
جاي قدمهاي نگاهت را.
مي شنوم،هنوزم
صداي خندهايت را
در بازي لي لي
مي بينمت
پشت همان پرده سياه
با
سايه هايي
به رنگ كبودي غروب،
برخورد مي كني بامن
در فرار از توپ هفت سنگ
جاي مي گذاري
لبخندِ مهربانت را
پيدايت نمي كنم
سراغ مي گيرم
از جاي جاي قدمهايت
روي برگهاي خشكِ كوچه
نمي دانند كجايي؟
كجايي؟
۵/۲۰/۱۳۹۰
جنايت متولد شد
پنهان كردنِ اجساد
آغاز
طلوع آمد
قابيل پشيمان بود
قابيليان در خواب
كلاغان ،زمين چال مي كنند ،هنوز هم
گود
كلاغيان،جنايت را
خاك مي كنند
گلهاي آفتاب گردان را
پشت به پشت
شبانه
و باز
باران مي بارد
طلوع مي شود
بيدار مي كند زمين را
فرياد مي كشد
و سبز مي كند
خاوران مي رويد
با هر طلوع با هر نسيم
پنهان كردنِ اجساد
آغاز
طلوع آمد
قابيل پشيمان بود
قابيليان در خواب
كلاغان ،زمين چال مي كنند ،هنوز هم
گود
كلاغيان،جنايت را
خاك مي كنند
گلهاي آفتاب گردان را
پشت به پشت
شبانه
و باز
باران مي بارد
طلوع مي شود
بيدار مي كند زمين را
فرياد مي كشد
و سبز مي كند
خاوران مي رويد
با هر طلوع با هر نسيم
۵/۱۷/۱۳۹۰
در يادت غوطه ورم
همين حالا
در بالاترين
اوج آسمانِ همين شهر.
پروازي
سبكتر از خاطره
سوار بر امواجي
چون نسيم نفسهايت.
انتهاي آخرين
نقطه نگاهت
در آغوش ستارگان
نزديكِ فانوس شب
اسيرِ
دستاني مهربان.
بازي ام نده، نازنين!
مي ترسم! از جدا شدن،
نگاهت را دور نبر!
گم مي شوم،
رهايم نكن، دستانت را
چه لذتي است؟
اين اسارت
در دستان تو
مهربان
همين حالا
در بالاترين
اوج آسمانِ همين شهر.
پروازي
سبكتر از خاطره
سوار بر امواجي
چون نسيم نفسهايت.
انتهاي آخرين
نقطه نگاهت
در آغوش ستارگان
نزديكِ فانوس شب
اسيرِ
دستاني مهربان.
بازي ام نده، نازنين!
مي ترسم! از جدا شدن،
نگاهت را دور نبر!
گم مي شوم،
رهايم نكن، دستانت را
چه لذتي است؟
اين اسارت
در دستان تو
مهربان
۵/۱۵/۱۳۹۰
۵/۱۴/۱۳۹۰
زمان عبور مي دهد،
لحظه ها را.
رنگ مي بازد،
ثانيه ها را.
تغيير شمارش مي دهد، روزگار را.
من ايستاده ام،در شروع تاريخ،
پير ريشه هايي خشك،منجمد.
و
زميني
خسته تر از گذر عمر.
گاو مي خواهم،
قوي،جوان
پتكي
براي درهم ريختن.
سبز مي كنم،
انديشه هاي پير ذهنم را.
شخم مي زنم،
اين منجمد زمين را،
دوباره و دوباره
بهار مي خواهم
بهار
لحظه ها را.
رنگ مي بازد،
ثانيه ها را.
تغيير شمارش مي دهد، روزگار را.
من ايستاده ام،در شروع تاريخ،
پير ريشه هايي خشك،منجمد.
و
زميني
خسته تر از گذر عمر.
گاو مي خواهم،
قوي،جوان
پتكي
براي درهم ريختن.
سبز مي كنم،
انديشه هاي پير ذهنم را.
شخم مي زنم،
اين منجمد زمين را،
دوباره و دوباره
بهار مي خواهم
بهار
۵/۱۲/۱۳۹۰
۵/۱۱/۱۳۹۰
سقوطي
آسماني كه بهشتش،ديواري به ارتفاع تسليم داشت
آغازي
پيله اي
تارهايي بنام اطاعت
...شروع آدميت
در ضيافتي با شكوه
و
رژه اي از تعظيم
كه آموختم
نه را
در ايستادگي
شعله اي فروزان
كه فرياد بركشيد
نه؟
عشق را در آغوش كشيدم
طعم لذ ت را
گازي شيرين
بر سيب سرخش
و
آغازيدم پرواز را
در دريدنِ پيله حقارت ِتسليم
خلق شدم
انسان را
چون خالقِ باور
در انديشه و تصميم
آسماني كه بهشتش،ديواري به ارتفاع تسليم داشت
آغازي
پيله اي
تارهايي بنام اطاعت
...شروع آدميت
در ضيافتي با شكوه
و
رژه اي از تعظيم
كه آموختم
نه را
در ايستادگي
شعله اي فروزان
كه فرياد بركشيد
نه؟
عشق را در آغوش كشيدم
طعم لذ ت را
گازي شيرين
بر سيب سرخش
و
آغازيدم پرواز را
در دريدنِ پيله حقارت ِتسليم
خلق شدم
انسان را
چون خالقِ باور
در انديشه و تصميم
۵/۱۰/۱۳۹۰
هولناك
هيولايي ترسناك
سايه اي از رنگ ترس
براي سركوب
بدون هيچ محاكمه
پاه برهنه هايي از قرون وسطي
وحشي
و
خشك مغز.
چه سنگ دلانه حكم مي دهند؟
چشمهاي هرزگي ،افكارم را
به سنگسار
و
زبانه هاي آتش كفر انديشه ام را
به دار.
جشن مي گيرند،مي سوزانند و بردار صليب مي آويزند،
افكار سپيد صحبگاهم را
اين
جلاد خود سانسور
هيولايي ترسناك
سايه اي از رنگ ترس
براي سركوب
بدون هيچ محاكمه
پاه برهنه هايي از قرون وسطي
وحشي
و
خشك مغز.
چه سنگ دلانه حكم مي دهند؟
چشمهاي هرزگي ،افكارم را
به سنگسار
و
زبانه هاي آتش كفر انديشه ام را
به دار.
جشن مي گيرند،مي سوزانند و بردار صليب مي آويزند،
افكار سپيد صحبگاهم را
اين
جلاد خود سانسور
اشتراک در:
پستها (Atom)