۸/۱۱/۱۳۸۴

بهشت فردا

چشمهایم را بستم نفسی از اعماق وجودم کشیدم انگار تمامی سنگینی عالم را بر شانه هایم احساس می کردم تو گویی ماندن درین وضع برایم غیر ممکن می نمود که بیک مرتبه خود را در دشت سبزی که پر از لاله های وحشی که در جشن طبیعت به رقص و پایکوبی

مشغولند دیدم این یک خواب یا رویا نبود کوههای سر به فلک کشیده دامنه هایی پر از چشمه وجویبارهایی که می روند در پیچا پیچ دره بهم بپوندند صدای پرندگان عاشق وسرود رهایی انسانها از دست ستم بله این صحنه هایی است که بارها و بارها آن لحظه ای که توانی را در وجودم احساس نمیکنم در تصوراتم زنده می کنم صحنه هایی که در دوران جوانی همراه مشتی عاشق بر آن پا می گذاردیم تا اندک زمانی را بدور از تمامی مشکلات بگذرانیم راستش این هم برای خود بهانه ای بود که شاید زمانی را بدور هم جمع شویم



بیا تا که باهم کنیم آهنگ آن دیار
به سرزمین من وآرزوهای یار

به آن رویای خواب وبهشت فردایمان
به معنی شعر و ندای ساز ونگاه یار

تا نماندهیچ نشانی از قدرت و مقام
که کند سازعشق حکم به آن دیار

ازعشق من و تو و آن سرو ناز
شود ویران کاخ ظلم به آن دیار

شوند عاشق کنند زندگی همه

حلقه شادی زنند همه بدور یار

۸/۱۰/۱۳۸۴

شاید بتونی

شاید نتونی باور کنی که درین دنیای بزرگ باسرزمینهای جور وا جور جایی است دیدنی وعجیب. عجیب از این نظر که در این سرزمین آدماش یه جورهایی آدم نبودند یا شاید اجازه ای برای آدم شدن نداشتند چون عادت داشتند برای هر کاری اول اجازه اش صادر بشه برای همین هیچ کسی حق هیچکاری نداشت روم به دیوار حتی برای رفع حاجات هم می بایست با دستور عمل وارد شوند که غیر این صورت می بایست منتظر عواقب آن نیز می شدند از عجایب این سرزمین هر چی بگم بازم کمه از اینکه چه روزی چی بپوشند وچه روزی با چه رنگی از خانه بیرون بیان اینکه چی بخورند و چه بازی و تفریحی انجام بدند شاید سرتان را درد بیاورم از این قصه تکراری اما اگر حوصله کنید وکانال رو عوض نکنی یک چیز تازه بهت میگم چیزی که شاید تا بحال نشنیده باشی و اون اینکه در این سرزمین عجایب حتی برای گریه و شادی آدماش نیز دستور عمل صادر شده بود به این صورت که چه موقع زمان گریه است وچه موقع زمان خنده و شادی است بدین صورت که اگر عزیزی از یک خانواده بهر صورتی عمرش رو به شما می داد بدین معنا نبود که بتونی حتما برای آن مرحوم یامرحومه جلسه عزا برگزار کنی بلکه می بایست منتظر دستور عمل بمانی آیا می شود؟یاجایز نیست؟! بهر ترتیب این هم شاید قصه ای است که باور کردنش بر میگردد به قدرت تخیل خواننده


شاید بتونی
بجای لبخند گریه 
حلال کنی
شادی رو حرام
عزا را جاری کنی

بجای رنگ سفید وسبز وآبی
سیاهی رو بتی کنی

شاید بتونی
بجای کف زدن توی عروسی
صلوات رو مدش کنی
خوندن مبارک باد رو معصیت بدونی
بجاش دوآیه از سوره منافقین بخونی

دور جنگلها سیم خاردار بکشی
یک چادر زخیم سیاه دور آسمون بکشی
زمین کشاورزی رو شخم بزنی
بجاش قبرستونش کنی

شاید هم بتونی
فتوا کنی ،زندگی رو حروم بدونی
بجاش برامون از بهشت یگی
از آسایشم بعد از مردنم بگی
اما نمی تونی
عشق رو از بودنم
جدا کنی
امید زندگی رو از هستیم
بگیری
لبخند و گریه هام رو
ازم جدا کنی