۱۲/۰۸/۱۳۸۵

باشم یا نباشم


بارها از خودم پرسیدم ؛ قیمت این بودن تا چه حدی است؟ وچه کسی بخود اجازه این قیمت گذاری را می دهد







شاید درین جهان هستی نقطه ای نباشم
یاکه ذره ای غبار بیش نباشم

شاید که خود خالق این جهانم
بودو نبودش
در باشم یاکه نباشم

شاید به اتفاقی ساده درین جهانم
فرقش چیست؟
باشم یاکه نباشم؟

شاید که فقط بخوابی هستم
فردایی دگر آید و
منی نباشم

حال چه در خوابم
چه هشیار
لیک می دانم چه نیستم چه نباشم

بهر این شاید
که باشم
یا که نباشم
به چه قیمت؟
باشم یاکه نباشم






می توان رفت





ایستادن جایز نیست نه برای اینکه نمی توان ایستاد، بلکه به این خاطر که من هنوز برای مردن آماده نیستم. پس باید که رفت





تنی خسته
لبی بسته
گلویی خشک
در کویر مانده

سرابند همه
جز مردن
معنایش فقط ماندن

روبرو
تیره تار
دریغ از تکه ای ابر
عقب
همه ویرانه
آسمانش
گوله ای از آتش
خسیس و خشک
دریغ از لکه ای ابر

آرزوها
تکه تکه همه بر باد

دعا ها
فقط برای بودن
تنها نمردن

امیدها
به لحظه ای نا امید گشتن

خوشی ها
رسیدن به قطره ای آب
برای فقط بودن

زندگی
در دستان من
ماندن در پاهایم
رفتن در اراده ام
بودن از خواستن
می توان ماند می توان رفت می توان گذشت






جان من


شاید اگر بگم زیباترین موسیقی عالم برایم شنیدن نفسهای توست بیرا نگفته ام









دست حلقه کن

که نثارت شود این جان من
لب بگذار بر لبم
که برد جان از جان من

چو پروانه بر گلبرکت نشینم
بیاسایم
بنوشم ز شهد وجودت ای جان من

چو منصورخود بر دار کشم
پریشان مکن آتش مکش
بر جان من

جسم بی جانی ام
نیست روحی بر جان من
روشن بنما ز گرمای وجودت

ای جان من
گرفتارم و در دستات اسیر
رهایم کن

جان برون بردی از جان من
گر باختم دار و ندارم در زندگی
زندگی بخشیدی به این رسوا ای جان من




از برای عاشفان





گفته اند" با عشق به یک گل نمی توان عاشق شد" حقیقتی است ؛چرا که عاشق. عاشق است وعشق یعنی بودن وبودن همان زندگی است؛و زندگی یعنی دیدن مر گ و گریستن برای مرگ یک عاشق




غروب کرد خورشید
کند روشن بزم عاشقان
دلبران مستند همه

که شوند شمع عاشقان

جام من خالی

ساغر و می ندارد
می فروشان بستند

بهر بزم عاشقان

عاشقم ساز ما آهنگ و کوکی ندارد
مسجدان خاموشند

مطربان گرد عاشقان

غمخوارم

شمع ما سویی ندارد
جمعا" همه

دور شمع عاشقان

شب من سکوت و دلبرو دلداری ندارد
سکوت شب بشکستند

از برای عاشقان

شب ما تار و چشم ما خوابی ندارد
رندان رفتند ز هوش

از برای عاشقان




دیوانه شو


یه روزی یک نفر بهم گفت رسیدی به آخرش اما همین که سوار شدم دیدم بیچاره هنوز لایه کتاب را هم باز نکرده بود که بدونه اولش کجاست وآخرش چیه؟







چون می ز دست مستان می زنی
مستانه شو
در رهش مست به میخانه شدی
دیوانه شو

چون با عاشقان سخن از عشق می زنی
خالصانه کن
در رهش اسیر و آواره شدی
دیوانه شو

چون قدم در جمع یاران می زنی
عاشقانه کن
و ین مسیر جان به عشقش مصلوب می کنی
دیوانه شو

چون ز تن برون کردی و عریان شدی
آواره شو
وین مسیر با یا رهم پیمانه شدی
دیوانه شو

چون با خود خلوت ز روزگار می کنی
صادقانه کن
خود رها کردی و عاشق شدی
دیوانه شو




چه شدم؟



یادم اولین حقوفم را با کاظم رفیقم در یافت کرده بودیم . بسیار مبلغ کمی بود آنقدر کم که نمی دونستی باید به کدوم دردت بزنی . از روبروی هر ویترینی با حسرت عبور می کردیم که کاظم ایستاد و با حقوقش مقداری خرید کرد امام من هنوز داشتم فکر می کردم که چکار کنم؟ در همین لحظه کاظم گفت به چی فکر می کنی؟ فکر میکنی این پول چه دردی از تو کم میکنه ؟ اگر هیچی که دیگه فکر کردن نداره برو زندگی کن






برین جهان هیچ ندیدم که دلبندش شوم
نه کاخی و نه یاری که برنازش گرفتار شوم

زنیمه بگذشتم
مانده سپید دفتر عمرم
از دست بدادم
به هیچ که هیچ شدم

ندانستم این آمدن بهر چه بود؟
که این بگذشت
نمی دانم رفتنم بهر چه هست؟
که آن کنم

این آمدن و رفتن ما

چه بی حاصل گذشت
بجز عبرتش بهر دگران
که چه شدم

غافلان هیزمی شوند نزد دیگران
بسوزند بهرعبرت
من که این شدم

بشنو این نکته ازبداده عمر
خوش باش زدست مده
من که این شدم




بودن


آمدن ؛بودن؛رفتن؛عشق ؛نفرت؛....همه این مفاهیم شاید کلمه ای بسازند بنام زندگی مثل نوری که از تجمع رنگها پدید می آید






چه حکمی است

تکرار این تکرارها
آمدن وبودن و این رفتن ها

با مشقت بهر لحظه ای بودن
ابلیس مرگ آمدن وبردن ها

خون جگر خوردن بهر سبز کردن
خزان آمدن وزرد کردن ها

هزارا ن جوهر نوشتند

بهر بودن ها
به یک چشم بر هم زدن
کندن ها

با ساقی نشستن
مست کردن
لحظه ای غفلت و جدایی ها

چه حکمی است چرخه بی پایان را؟
نمی دانم!
لیک هستم بهر این بودن ها




حبس


شاید تارهای یک عنکبوت شروع یک زندگی ونبودش بمعنای پایان زندگی اش تلقی شود اما برای یک انسان کشیدن حصار بدور خود بمعنای پایان زندگی اش خواهد بود. لااقل برای من چنین بود





زمستان رفت

پناه به خوابم هنوز
بهار آمد
گرفتار خزانم هنوز

می چرخد فلک
من ایستاده ام
منتظر رسید نش به خود هستم هنوز

شبم روزگشت

روزم به شب
فرقش به رنگ مانده
برایم هنوز

فاصله ام به زمان گشته بسیار
در الفبای زندگی
اسیرم هنوز

همچون رودی در چنگال خاک
شده ام مدفون
باورش ندارم هنوز

کشیدم حصاری به دور زندگی
زندگی حبس ومن اسیرم هنوز




عشق


در حال دویدن از کنار نوجوانی بودم که شنیدم بدوستش می گفت "ببین این پیره چقدر خوب میدوه" واون یکی هم جواب داد "دل خوشی داره" خنده ای کردم و گذشتم






پیری چه دردی است که دگر دوا نگردد
این دل جوان نگهدار
که دگر پیر نگردد

مویم سپید وفصلم به خزان
هنوز منتظر یارم
صبرم خزان نگردد

عمر به سراشیبیش رسید و من خوابم
دل گروه یار مانده و از آن
پیر نگردد

جوانی رفته و حاصلش تو بودی
گل باغ منی
بهارم بی تو معنایی نگردد

ساقیا بریز باده از آن می که قدر بداریم
با عشق مرحمش کنیم
تا که این دل پیر نگردد








امید


وقتی با مشقت از قسمت خشک و سر بالایی تند عبور میکردیم شاید تنها کسی که امید داشت این سختی پایانی هم دارد عبدالله رفیقمان بود چون دست کم من که باورم نمی شد که می توان از این سختی عبور کرد



در کلاف سر در گم زندگی
پیچیده شدند
لحظه های زندگیم

بر دشت رنگهای هستی ام
شدند سیاه
تار پود زندگیم

در تلاطم افکار درونم
تنها نقش یار گشت
آرام بخش زندگیم

در ظلمت نگاه یاران
کرده آواز نور امید
در زندگیم

بر بلندای شاخسار حس وجودم
کرد لانه
پرنده ای خسته در زندگیم

بر قله بلند آرزوهایم
کاشته افق بذر شادی
در زندگیم

جانی گرفت ریشه خشک زندگیم
دگر بارسبز کرد باد بهاران
شاخه های خشک زندگیم

شدم بیدار ز آواز بلند باران
دادم نوید
از روزهای خوش زندگیم







زندگی









تا صبح از سرما خوابمان نبرد خستکی تمامی وجودمان را احاده کرده بود و هیچکس حوصله ای برای صحبت با یکدیگر نداشت راه را گم کرده بودیم وآذوقه ای باقی نمانده بود تنها همین مانده بود که هوا هم سر ناسازکاریش را با ما آغاز کنه




شب است و سوز سرمایش بیداد می کند
چنگ بدنیا زده و ظلمت غوغا می کند



باز مانده زمان در نقطه ای از صفر
روحی به جان نمانده



دگر هشیار نمی کند

تو گویی روشنایی دگر بار طلوع نمی کند
زیر خاکستر مانده



عشقی شعله نمی کند

اسیرمانده امید ،
بهر دیدار



عشقی بپا نمی کند
در سینه حبس وپلک هم دگر



یاری نمی کند

اشک هم خشکید



زگونه جاری نمی شود
ناله در گلو مانده



دگر فریاد نمی شود

بی سرنشین می رود



قطاراین زندگی
پرنده ای آرزوی گوچی



دگر نمی کند

عاشقان مست شوند عاقبت



شهر بیدار کنند
جامی پر کنند و



زندگی جاری کنند








مهمان خاک


بارها گفته بودم: اگر جای تو بودم می شکستم. در جواب بمن گفت:"مطمئنی که من نشکسته ام








کس ندید جشن شادی ام کزآن پای کوبی کند
کس نشد یارم تا که در غمم غمخواری کند

چشمی ندید سبزی ام که شادی ام تقسیم کنم
بلبل هم نخواند آواز زندگی تا که شادم کند

سایه ام ماند وکس ندید کزبهرش آسایی کند
مرغی نشد به شاخسارم تا که به آن لانه کند

پریده شد رنگ ز رخسارم و لرزان شدم
تنها شده ام عاقبت زین غم دیوانه ام کند

روزگار وفایی نداشت و خرقه زتنم درید
شده ام مسافرو همدم باد او هم رهایم کند

عاقبت غم ز سینه برون بردم وشاد شدم
که بر خاک مهمانم و کین دگر سبزم کند