۱۰/۰۵/۱۳۹۰


کجا؟ با این عجله
لااله الا الله !؟
بخاطرِ چی؟
بزاریدم زمین
گفتند ساکت می شه !؟ اگر ببندمش!!
یه دستمال دورش پیچیدم
دَردَم و می گم
مُرده کیه؟کفن پیچ کدومه!؟
به جهنم!! بازش می کنم
بهتر!؟
بذار فریادبکشه

بفرمائید ،تحویلِ شما
خودِ شیطانِ
قانونی نداره
هر طور ،زدید!؟قبوله
زنیکه جنده
استغفرالله
میگه
"عاشقم"
اول شما
بسم الله
قبول باشه انشاءالله

اگر
بالای سرت
از ابر خبری نیست
ماه و ستاره و خورشیدی هم نمی بینی
کنار ساحل نشستی
صدای موجی نیست و دریایی هم نمی بینی
یک درصدی ، احتمالِ اینو بدهِ!؟
که شاید!؟
سرت
مثلِ کبکِ زیرِ برفِ

1
توی شناسنامه ام ،چیزی نبود
اما شاید؟
روی پیشونیم ،یه چیزی هست!؟
که سی ساله
تو خوندی
مرسی
لااقل نشونم دادی
که چقدر احمقم!!؟
به اندازه ،لیاقتم
یعنی همین قدر ،که می بینی و نشونم دادی
2
استخاره نکن
برای تو ؟
فکر کردن نداره
تصمیم بگیر
یا پاتو بزار رو دوشم
یا روی سرم
برو بالا
راه دیگه ای هم داری؟
3
خدا را شکر
توانستم بعد از سالها اولین سازم را
بزنم
خوب یا بد؟
نمی دانم؟
می دانم
با آن نرقصیدی
گفتم "نمی آیم"
گفتی "به جهنم"
"خودم می روم

دهانِ گشادشان را عربده می کشند
بلند گوها
پاهایم ، شماره می اندازد ، لحظه ها را
تا که گم نکند
میان این همهمه ها نامم را
مسابقه می گذارند عبورِ ثانیه ها با قدم های خسته ام
و
سیاه قلمی که حبس می کشد ، نفس هایم را
کنار روید
باز کنید پنجرها را
رسیدم
نوبتِ من است

طلوعی که غروبی نکرد.
ستاره ای که سوخت.
آسمان کویری که خورشید سرابش شد.
و ابرهای بی بارانی که پرپر می شدند باران را
در زمینی خشك
که فقط گریست
روزی را
که سکوتِ پروانه ها ، پیله دریدند سیاهی را
و خون می غلطید در عاشورا
بر آسفالتِ سرد خيابانها

وشب هنگام
که می خواباند عشق را
قصه های هزارو یک شب
بیداری ، می کشید
شهوت را
بر رویا های سفیدِ یک زن
وبغض می ترکاند
مرا
میان آغوشِ فاحشه ای بنام پدر
تا بگریم
دنیایی را میان دیده گانم

شبیه جدایی برگی از ساقه خویش
که خاک بوسید ،افتادنش را
و شبی که بلعید ، جسدش را
اما
نشان ازهیچ پائیزی نداشت
و شاید
پایانِ سفر ماهیِ خسته ای
به ابتدای رودی خروشان
که خبری از
فصل تخم ریزی نداشت
اولین شلیک را می گویم
از کدامین سوی بود؟
نشانِ سینه کدامین را گرفت؟

دیر سالی است
زنده ایم
فقط
نمرده ایم
خشت بارمان کرده اند به آسیاب
خاک را جای آرد
نان خورده ایم.
خفه شد سکوت مان با درد
فریادها را
به
یا حسین ، یا حسین داده ایم.
چوب لای چرخمان برده ایم
اشگ ریخته ایم
بر سر و صورتِ خود کوفته ایم.
چشممان كور
همین گنچشک
که قناری به ما داده اند.
برای نقاشش
رنگ پخته ایم و
خود برده ایم.

لا اله الا الله.طنینی که می بندد
چشم هایی را که
پنبه را خورشید می بیند
و
لبهایی که سکوت می دوزد
به
دست و پایی که کفن پیچند
سرم را تکان می دهند
تلقین به گوشم زمزمه می خوانند
"من زنده ام" را دفن می کنند ، نعرهایی که می گریند مرا
که
خاک بر سرم کنند
هر روز

پرده شب کنار زنیم
پرتوی نور نظر کنیم

دل زغبار خود شويیم
پر ز محبتش کنیم

دشت ز خارا بر کنیم
سوسن سمبلش کنیم

حرص وطمع را دور کنیم
عشق و صفا جایش کنیم

می ز دوستی پر کنیم
شراب به خمره اش کنیم

دشمنی و نفاق را از خونه بیرونش کنیم
پرچم سه رنگ یک رنگش کنیم

ملت هفت خلق واحدش کنیم
فریادها یکی کنیم سرود ملی اش کنیم

مشتها گره کنیم
گره چون دماوندش کنیم

تاریخ دگر بار زنده اش کنیم
ایران را مهد دلیرانش کنیم

ابر سیاهی می بینم
طوفانی در راه است

بادبانها را بکشید
طنابها را محکم کنید
طوفانی میرسد

ابرها خبرش را آورده اند
من زبانشان را می دانم
پرنده ها خبر می دهند
من زبان پرندگان را می دانم
طوفانی در راه است

من طوفان را می شناسم
در طوفان بدنیا آمده ام
در تلاطم
در زمستان چشم گشوده ام
به هنگام زوزه کشیدن گرگها
و آواز خواندن جغدها
من با طوفان آشنایم
خود دیده ام
پاره پاره کردن گله های گوسفندان را
آرواره های لاشخوران مرده خوار را
می شناسم
بوی تعفن لاشه های بر زمین مانده را
می شناسم
گرگهای انسان نما را
خود دیده ام
طو فانی در راه است

دوستان!
گله های لاشخور به آواز جغد پیر به مهمانی خون دعوت شده اند
برای کشتاری دگر
برای پاره پاره کردن نسلی دگر
برای جاری ساختن خونهایی دگر
من دیده ام
رها کردن اجساد نیمه جان بر سنگفرش خیابانها را
برای ستایش ترس
برای پرستش وحشت
برای گرفتن انتقام
من شهادت می دهم
به خون عزیزترینهای این وطن
شاهد گرفتن جان پدری بوده ام
بجای فرزند
من شنیده ام
فریادهای بی صدایی را که در گلو خفه شده اند
طوفانی در راه است

دزدانی که نقاب بر چهره زده اند
منتظرندکه تاریکی فرا رسد
من تاراج شدن شهر را دیده ام
حمله مغولان را از یاد نبرده ام
به آتش کشیده شدن تخت جمشید را دیده ام
ناله مادران زجر کشیده زیر سم اسبان عرب را شنیده ام
من فروش دختران باکره وطن را در بازار بردگان اعراب دیده ام
من بر خاک کردن زنان وطنم را در سیاهی چادر دیده ام
من سنگسار شدن عشق را در وطن دیده ام
می دانم

چطور مادری با عفاف شکم گرسنه فرزندش را سیر می کند
و پدری با عرق جبین خودکشی میکند
طوفانی در راه است

بادبانها را بکشید
طنابها را محکم کنید

كرکسها
به پرواز آمده اند
بهر بزم شان
جغدها به آواز آمده اند
عشق را اسیر جعل و نادانی کرده اند
خرقه ای در فریب
خلق دوخته اند
بهر تقسیم غنائم
به گفتگو نشسته اند
از آزادی سلاحی
بهر فریب ساخته اند
گرازها رها
حصار گلخانه بشکسته اند
از خون شقایق ها
جوی ها پر کرده اند
بهر اسارت آدمییت
نقشه ها چیده اند
جیبها بهر چپاول
زین ملک دوخته اند
زهی خیال باطل
به هوش آمده اند
این خلق همه عاشق
بهر یکی شدن آمده اند
با د صبا وزید ، ز عاشقان ندائی
این دیار عاشقان است
چاپلوسان به چه اند؟
ببین که بیدارند همه
نقاب ریا چه زده اند؟
شاید که بهر فریب خود
بمیدان امده اند؟

موج می زند عظیم
می رقصد انفجار را
بر صخره های مغزم
می میرد
"کر بلا ،کربلا ما داریم می آییم"
نوار سبز یا حسینم می خواند
هر دم
"ای لشگر صاحب زمان آماده باش، آماده باش"
آتش
سرم را بدوزدید
نفسی عمیق
نمی آید
بسته اند خاکریز زده اند
ریه هایم را
چشما هایم!؟ کجاست اینجا!؟
بالهایم را بدهید! ؟
فرشته!! .... " اینجا بهشت نیست؟"
خدای !!!!!...خدای من
چرا؟
چرا زنده ام هنوز؟؟!!
رهایم نمی کند این تخت
چرا زنجیرم هنوز؟؟!!


تقديم به عزيزاني كه ماندند تا ديده نشند
هر دم که می گذرد
رُشد می دهد
طول و عرضِ غم هایم را
بر عمقش افزون می کند
زخم هایم را
نمی دانم!؟
پس چرا؟
کوتاه می کند؟
هردم
طول و عرضِ شعرهایم را
شاید وقتشه
که از شعر،" عبور باید کرد"
درد ها را ، از گلو ،" فریاد باید زد"

۹/۱۶/۱۳۹۰

وشب هنگام
که می خواباند عشق را
قصه های هزارو یک شب
بیداری ، می کشید
شهوت را
بر رویا های سفیدِ یک زن
وبغض می ترکاند
مرا
میان آغوشِ فاحشه ای بنام پدر
تا بگریم
دنیایی را میان دیدگانم
لحظه
خاک گرفته ای را بیرون کشیدم
از
صندوقچه ای قدیمی
صفحه ای بید زده
از ذهنی خسته
که پخش می شد
در آغوشِ نسیمی ، که می گذشت
شاید همین یک قطعهِ خیس ، باقی ماند
میان انگشتانم
که نرفت ،ماند
نگاهی که برگشت
در همان هوای سرد پاییزی
به آغوشم
دهانِ گشادش را عربده می کشد
بلند گویی
و پاهایم شماره می اندازد عجله را
تا
گم نکند
میان همهمه شماره ام را
مسابقه می گذارند ثانیه ها با قدمهایی خسته
حبس می کشد ،نفسم را
کنار روید
باز کنید پنجره را
رسیده ام
نوبت من است
رها می کنم
نفسم را
1
توی شناسنامه ام ،چیزی نبود
اما شاید؟
روی پیشونیم ،یه چیزی هست!؟
که سی ساله
تو خوندی
مرسی
لااقل نشونم دادی
که چقدر احمقم!!؟
به اندازه ،لیاقتم
یعنی همین قدر ،که می بینی و نشونم دادی
2
استخاره نکن
برای تو که
فکر کردن نداره
تصمیم بگیر
یا پاتو بزار رو دوشم
یا روی سرم
برو بالا
راه دیگه ای هم داری؟
پشت همین دیوار غبار آلود
چشمهایی
نشسته
انتظار را نماز می گذارد
با وضوع
همین نزدیکی
دودِ کلبه اش را می بینم
فریادی است
گم شده
بادی که می خندد
می رقصد
در موجی آرام
بر قایق ماهیگیری خسته
با توری پر از دلواپسی
برای رسیدن به ساحل چشماهایش.
گم کرده ام
فانوسم را
کجایی نازنینم؟!
لا اله .....طنینی که می بندد
چشم هایی که پنبه را خورشید می بیند
و
لبهایی که سکوت می دوزد
به
دست و پایی که کفن پیچند
سرم را تکان می دهند
تلقین به گوشم زمزمه می خوانند
"من زنده ام" را دفن می کنند ، نعرهایی که می گریند مرا
که
خاک بر سرم کنند
هر روز
یه گلدون
برای گاشتن
سبز شدن دوباره
به اندازه یه مشتِ من و تو
کافیه
این که شعر نیست
بخوای نقدش کنی
دردِ
کمک کن
کمش کنیم

۹/۰۷/۱۳۹۰


قلمم
روزه دارد ،سپید می نویسد
صفحه های سفید دفترم را
تشنه است
جرعه ای ، فریادش را هم صدایی کن
تا که بشكند
سکوت روزه اش را

خسته ام ،خسته
زخم دارم ،پر از درد
برای فرار هم
کمی دیر شده
بهانه ای نیست ،برای جنگیدن
چاره ای نمانده
تسلیم می شوم
به تو
سرم پیشکش
بگذار روی قلبت
نازنینم

تو
مغزم را نشانه گیر
قلبم
امانتی است
می تپد
نه برای تو
گروگان، نگهم دار
آويزان
روی سه پایه ای شكسته
جیره کن نفسم را
برای انفجاری بزرک
در انتحاری جمعی
شاید
مرگم را قلم زنی!؟
اما ، امروز زنده ام
وخواهم ماند
تاریخ گواه من است
من ایرانم

در هم می نویسم
نا مفهوم
از پایانی که آغازی نداشت
شروعی که سوخت
در لحظه هایی که بر باد شد
چون
شعری
بی قافیه
سپید
اما
با وزن
که غزل می خواند
شاید کسی
در این اقیانوسِ بی باوری
مرا خواند

دزدید
رد نگاهت را
وشوست بوی تنت
بارانی نا به هنگام
عبوري نبود فاصله های زماني را
برای پاک کردنِ اولین غلط
لحظه هایی که ساعتها گذشت
ولی نگه داشته ام
ثابت در گذر همین ثانیه ها
زمان را سفر كرده ام
اولین نگاهت را
در صندوقچه قلبم
نازنینم

دیگه وقتشه
این پنبه را از تو گوشت بیرون بكش
من کشیدم
شعار نمی دم
سی ساله
خواستم بگم ،
ببخشید" اشتباه کردم"
فریاد کشید ،اشك ریخت
نشنیدم
کر نبودم ،پنبه بود توی گوشم
خفه شدم ،بسِ دیگه
همانطور که خواست
از من و تو
نه بخاطر من و تو
یا
حتی خودش
بخاطر ایران
امروز
فکر کنیم
فقط
برای ایران

پشت همین دیوار غبار آلود
چشمهایی
نشسته
انتظار را نماز می گذارد
با وضوع
همین نزدیکی
دودِ کلبه اش را می بینم
فریادی است
گم شده
بادی که می خندد
می رقصد
در موجی آرام
بر قایق ماهیگیری خسته
با توری پر از دلواپسی
برای رسیدن به ساحل چشماهایش.
گم کرده ام
فانوسم را
کجایی نازنینم؟!

دیدم !
رو کن!
تو بردی
ببر ، برو
با همه داشته هایت!؟
درست گفتي؟
فقيرم
بدهکار
به همه ،
اما
بجز تو
كافرم
كه چي؟
ماهم خدایی داریم!!
تنهایم بگذار ،همين حالا
مرا هم ببخش!؟
به همین نداشته هایم

1
می روم
با همین طناب پوسیده ات
قعر چاهی که نشانم داده ای
شاید
این منِ دیوانه بیرون کشد
سنگی را که سالها است
توِ دیوانه
گم کرده ای
2
شعله ورم
در آتشِ لحظه ها
و امروز
گوشتی نذری
برای سفره تو
خوب لهم کن
تا
هضم شوم

سير تكامل هنر(3)
پست مدرنيسم در ادبيات(شعر)
پس از جنگ جهانی دوم ،جامعه سرمایه داری شاهد تولد اندیشه ای بود که بعد ها پسامدرن معرفی گردید اندیشه ای که از درون جامعه ای با اضداد گوناگون که نتیجه ای جز ویرانی را به ارمغان نمی آورد سر بیرون آورده بود این اندیشه نه برای حل این اضداد بلکه بنوعی نتیجه آن محسوب می شد، اندیشه اي که اول بار از علومی چون معماری و یا نقاشی خود را معرفی و سپس به بسیاری از ستون های جامعه سراید کرد،
البته اینکه اندیشه ای در مقابله با اندیشه سرمایه داری مطرح شود چیزی غریبی نبود چرا که جهان پیرامونی شاهد اندیشه های متفاوتی در تقابل با این نظام بوده است، اندیشه هایی که می توان از مارکسیسم در این زمینه سخن گفت ،اما تفاوت اساسی بین این اندیشه نوظهور با دیگر اندیشه ها نه تفکری بر علیه نظام حاضر بلکه تفکر و اندیشه ای بود بر علیه تمامی اندیشه های موجود از بدو تولد آدم تا به کنون،زیرا این نوع اندیشه مشکلات را نه در تفکر سرمایه داری از هر نوعش و یا اندیشه مارکسیسم می دید و نه مبلغ اندیشه ای برای استقرار بجای این نظام یا آن نظام جستجو می کرد ،بلکه یک پست مدرنیسم با نگاه به اندیشه و در راستای آن با صورت مفاهیم مشکل داشت و معتقد ،که اگر آدمی طور دیگری می اندیشید و بر آن هیچ مطلقی را نمی پَرَسید دنیا به این همه امواج اضداد بر خورد نمی کرد ،شاید درکی ذهنی که بشکلی معتقد است هیچ چیزدیگری جز اندیشه بشری نیست و اگر این اندیشه آزاد باشد تا خود مفاهیم را ترسیم کند به امروز نمی رسیدیم ،پس باید طور دیگری اندیشید اما چطور و با چه نسخه ای مطرح می سازد .اینکه این درک ذهنی تا چه حد می تواند درست یا غلط باشد واقعیتی بود که در آن دوران تاریخی مطرح گردید ایشان شاید در مفاهیم مشکلی نداشته باشند اما این با قرار دادنشان در ظرفی فعلی آنان است که مشکل دارند،اماآیا خود به تصویری روشن از ظروف خویش برای مفاهیم توضعی دارند یا نه؟ پاسخ آنان خیر است و این تفاوت اصلی آنان است با دیگر اندیشه های مخالف . چرا که اندیشه های دیگر هریک برای تغییر مفاهیم به توضیح دیگری در باره آن می رسد اما یک پست مدرن به آزادی در ساخت ظروف مشخص نزد هریک از افراد جامعه اعتقاد دارد و یقین که می تواند هر لحظه تغییرش دهد،و اینطور نیست که از ساخت ظرفی مشخص برای مفهومی مشخص ارزشی داشته باشد.
بطور مثال اگر از یک پست مدرن بخواهیم اندیشه خویش را در زمینه یک تصویر از خانه برای ما بکشد مطمئنا تصویری نخواهی که من و یا شما از آن در ذهن داریم و یا حتی تصویری که تا کنون بشر از آن داشته است ،با چنین درکی است که شاهدیم در معماری به خلق آثاری فروان دست پیدا می کنند ،
این اندیشه توانست در زمینه های متفاوت و رشته های گوناگون خود را نشان دهد ،زمینه هایی چون معماری ،نقاشی ،مجسمه و موسیقی ویا شعر.و این خلاصه سعی خواهد کرد درک و اندیشه این مهم در ادبیات و شعر را توضیح و تاثیر آن درادبیات و شعر ایران بپردازد.
در تقسیم بندی شعر این توضیح را داده ایم که شاید بتوان آن را در دوتقسیم کلی قرار داد . شعرهای اعتراضی و اعترافی که تفاوت شعر کلاسیک و معاصر را در قالب شدن اندیشه بر شکل شعر بیان کردیم . و توضیح دادیم و قتی یک شعر با اندیشه ای مطرح و خلق می شود نمی تواند دارای پیامی خواص نباشد. اما وقتی شما قائل به پیام نیستید واگر بخواهید مطلبی را عرضه کنید تنها با اشاره به صورتهای مسئله معلوم نیست که خواهان چه هستید و شاید زیبایی یک شعرپست مدرن نیز در همین نقطه است که این فرضت را برای خواننده اش ایجاد می نماید تا خود شکل خواص خویش را در تصویر سازی خویش را داشته باشد ،اما باز این زمانی میسر است که شعر را شروعی قائل شوید و فضایی اما در درک یک پست مدرن این مفاهیم نیز قابل تغییر.
و یا بهتر بگویم که شعر در دیدگاه یک پست مدرن می رود تا در عرصه شكل و اندیشه بار دیگر تغییر نماید.همانطور که در بالا نیز اشاره شد درکهای دیگر مخالف نظام سرمایه با بررسی گذشته به جمع بندی و نتیجه ای غیر از آن چیزی که هست می رسند اما یک پست مدرن وقتی با شکل سازی ذهن با مفاهیم گذشته و حال مشكل دارد نمی تواند درک و شكلی مشخص از مفاهیم چه در گذشته و حال داشته باشد مسائلی از قبیل عشق نفرت خدا پیغمبر آزادی ظلم سیاهی و غیره بر مبنای همین ما با شعری روبرو هستیم با فضا سازیهایی کاملا نو و در خیلی از مواقع سخت از درک آن شاید هنری جدید با ترکیبی از معنایی جدید و بازی آن بر صفحه سفید،
شعری که آغازی نداشت و به پایانی اشاره ای نمی کرد ،شعری که در ظاهر دارای پیامی خاص برای خواننده به ارمغان نمی آورد ولی خود پیامی بودشعری پیامبر گونانه و گاه با درکی پوپولیستی و شاید با رکه هایی از آنارشیسم با قرار دادن شعر در فضاهای گوناگون و ناهمگون ذهن خواننده را درگیر خویش می نماید این شعر بر خلاف شعر های کلاسیک و معاصر که در یک نقطه با هم اشتراک داشتند یعنی شاعر سعی می نمود در اثر خویش رد پایی از یک من و یک تو را بر جای داشته باشد را هم زیر سئوال برده و با منها و توها شعر خویش را آراسته و یا شاید نه منی را تصور کنید و نه تویی را. در شعر پیش از آن و در هر شکلش شعر با ذهن شاعرش منی را خلق می کردو این من را خواننده تصویر سازی و با تویی یا اویی در تقابل . اما این یکی از مهمترین عرصه هایی است که یک پست مدرن در تغییر شکلی شعر پدید می آورد.
اما نکته ای که باید توجه داشته باشیم از نقطه نظر شعری نه به درستی و یا غلط بودن چنین درکی از پدیده ها است بلکه دقت در این مهم است که این اندیشه در یک بستر عینی یعنی در جوامعی مطرح می شود که در حال عبور از مدرنیسم هستند و حل بسیاری از اضدادی که شاید در کشورهای در حال توسعه تازه شرو ع آنند این بسیار مهم است که این شعر فارغ از خوبی یا بدی و یا اینکه می توانست دارای خوانندگانی باشد یا نه و در چه وسعت . توجه دوستان به این مهم است که رشد این پدیده در یک بستر عینی است یعنی عبور از دوران مدرنیسم است وخیلی سخت بتوان این اندیشه را در جامعه ای که هنوز تصور رسیدن به دروازه های مدرنیسم برایش خواب و آرزو است را توضیح دهید .
ادامه دارد

زندگی ضجه می زند
لحظه هایم را
و من
شور می زنم
در نگاهت.
درونِ همین حوضِ کوچکِ خاطره
سرت را بیرون نبر
نازنینم
بارانی نمی بارد
کلاغی است
منتظر
که می گرید
گرسنگی جوجه هایش

دودی سفید
ابری تیره به طول نوک خورشید
هر كری دید
صدایی چنان برای کوران
لرزشی
خوابان را بیدار
ترسیدم
با نگاههای مضطرب دخترگی
می گریید
عروسکش را
نه باربی که در آغوشش می فشرد
همانی که مادرش دوخت
با تکه هایی از لباسش
بوی او را می داد
هنگام فرار
زیر خرمنها مدفون شد
ترسیدم
کابوسم را
گستره شعر نو(2)

همانطور که در پیش از این نیز اشاره شد انسان در ره رهایی از تضاد خویش با طبیعت خود را در گروه هایی یافت که شروعی بود ازتولد اضدادی نو که ایشان را به حلش وادار می ساخت.. انسانی که آزادی را در رهایی احساسات خویش می دید بناچار می بایست برای حفظ خود پای روی بسیاری از خواستهایش بگذارد.و باز اشاره کردیم مهمترین اصل تکاملی بشریت در طول تاریخ را می توان در عنصری بنام "ارتباطات" جستجو کرد. بدین معنا که در هر برهه از تاریخ آن فاکتور تعین کننده روشد را باید در عنصر ارتباطات بررسی کرد ،شاید از اولین و مهمترین آن تشکیل اولین گروه های بشری بود که با عث گردید که این موجود خشکی را برای زیست خویش انتخاب نماید ، تصمیمی که باعث گردید برای بقا به کشاورزی و دامداری و ساخت اقدام نماید.و همینطور اشاره شد که ایشان جهت رشد ارتباطات از ابزارهای ارتباطی مختلف سود می جست و هنر نیز بعنوان بخشی از ابزار ارتباطی ایشان مطرح شد ،و همینطور اشاره شد که این بشر وقتی جمع را برای زندگی پذیرفت می بایست بر بسیاری از امیال حسی شخصی خویش غلبه می کرد و این دقیقا عنصر زیر بنایی بود برای تولد هنر .اما این بدان معنا نبو د که جامعه به هرآنچه او می خواست تن در دهد بلکه دقیقا برعکسش معنا می یافت ،بدین صورت که این انسان بود که می بایست خود را با قوانین جامعه وقف دهد ،و این نیز شروعی بود از تضادی نو برای ایشان چرا که احساسات انسان نیز می رفت تا در حصاری نو گرفتار آید ،ولی این به معنای تن دادن بشر به این خواستها نبود و مبارزه ای جدید پدید آمد مبارزه ای پنهان و آشکار بین احساسات بشر با جامعه ای که ساخته است برای راحتی . جامعه ای که اعلام می کند خود ، دارای احساساتی است و همه می باید طبق آن نیز احساس نمایند ،زیبایی و زشتی و پلیدی آنی است که جامعه و در رأس آن گروه های غالب بر آن می بینند و پر واضع است آنچه او می بیند و می خواهد نیز بالطبع بشر عضو جامعه نیز باید ببند و احساسش کند و لا غیر. این روند و این تضاد در طول تاریخ ادامه داشت تا دوران رنسانس و ایجاد جمهوریت و کم رنگ شدن این تضاد و یا عصر فریاد و رهایی هنر از قید های پیشین.
اینکه می گویند موسیقی هنری است بی واسطه تعبیر بی جایی نیست اما من بعنوان کسی که به شعر علاقه دارم می توانم این ادعا را داشته باشم شعر هم در این عصر حاضر که واسطه هایی چون زبان می رود به کم رنگترین خویش برسد ،چون موسیقی و حتی فراتر از آن بخاطر نوع لذتی که می بخشد به خواننده آن و فضایی که در ذهن ایشان از تصویری که می آفریند شاید بسیار ارزنده حتی با همین بندهای وسطه ای بدانم.لذا تمرکز این مقاله نیز به این مهم می پردازد.
در ادامه سعی خواهم کرد رنسانس در ایران و تاثیرش به تحولاتی که باعث دگرگونی در شعر گردید را مورد بررسی قرار دهم ،البته قبل آن یاد آوری این نکته ضروری است که توسعه در کشورهای در حال توسعه همانند کشور های توسعه یافته نبود و آنان مجبور بودند از راهی بس دشوار تر و طو لانی تر عبور نمایند تا آنجا که هنوز نیز از قید بسیاری از بنده های شناخته شده نه تنها رها نشد ه اند بلکه در قسمتهایی همانند کشور ما نیز بدان بندها در دهه های اخیر نیز افزون گردید . اما بلاحظه عصر جدید ارتباطات ، شاید به جرأت بتوان عصر پایان حصارها نامید ، با شروع این دوران جدید شعر از بسیاری بندها رها گردید و در حال حاضر نیز در حال گشودن همین بندها می باشد.
شاید به جرأت می توان گفت که ایران بنا به قدمت تاریخی خویش یکی از غنی ترین کشورهای جهان به لحاظ هنری در دورانهای پیشین مطرح بوده است، اما به همین اندازه نیز تحت سلطه و ستم تا آنجایی که در زمینه شعر می رود تا به آن رنگ ماورایی دهد. و شاید همین امروز هم در بسیاری از محافل شعری به این ایده ها پایبند باشند،بدین صورت که شعر را" سخن روح پنداشتن که خداوند به هر کس آن را اعطاع نکرده جز شاعرش"شاید در نگاه نخست چیزی دستگیرمان نشود اما وقتی دقت کنی می بینی اندیشه ای پشت این دیدگاه جای برای دوران بس طولانی خوش نمود و نگذاشت به "ترکیب این وحی الهی" کسی گزندی زند. ایشان با الهی خواندن این هنر به ماورا در واقع شعر را به همان شکل اولی خود حبس نمود زیرا این کار شاعرش نبوده و از جای دیگری سر چشمه می گرفته است ،و همین مسئله باعث می شد تا دیگران بعنوان شاعر راهی را ادامه دهند که دیگری کلنگش را بر زمینش زده است . و برمبنای همین مهم است که شعر کلاسیک را برحسب شکل ظاهرش تقسیم بندی می نمایند اتفاقی که بعد از رنسانس ایرانی آن می رفت تا زیر سئوال قرار گیرد و آن زمانی بود که بوسیله شعرای عصر دوران اولین ضربات بر این تفکر با پاره کردن شعر از وزن و قافیه آغاز گردید تا بکار بردن تفکر نوع از زیبایی شناسی و استفاده آن در شعر نو به دوران جدیدی پای گذاشت و شعر ایران شاهد تولد شعر نو و شاعرانی نو در این عرصه قرار گرفتند .تغییر بنیادی که شعر را می رفت تا زبنیان متحول کند (البته بگذریم هنوزم پیدا می شوند افرادی را که این سبک را شعر ننامند)اگر تا بدان روز شعر در بند های نا مرئی از شکلش اسیر بود و اندیشه و عقل کم رنگترینش در مقابل سبکی می درخشید که اند یشه حاکم بر آن می رود تا تعین کننده انواع شعر نو گردد. این نوع شعر بیانگر آن است که هیچ تقدیسی جز شعر را نمی شناسد و برای شعر هیچ مقدسی حتی خودش هم نمی باشد،شعر پا به دورانی گذاشت بود که دیگر شاعر ناچار نبود بخاطر وزن مناسب و قافیه اندیشه اش را به شکل بفروشد .و این مهم نیز اتفاق افتاد ، چه راهبان حفظ شعر سنتی می خواستند و چه نمی خواستند.
اما این تغییرات دقیقا چه مسیری را پیمود؟اول اشاره کردم ضربه ای بود که به شکل شعر وارد شد و سپس بکارگیری کلام روز به جای کلامی که از منظر زیبایی شناسی شاید برای مردم مرده بود ، و در آخرجنبه عقلانی شعر بود که به شاعر این اجازه را می داد تا از دایره احساسات درون مایعی شعر کلاسیک خود را رها ساخته و به عقلانیت درون اثر بپردازد.با این مقدمه بود که شعر سپید جایگاه خویش را پیدا کرد و لباس تقدیس از کالبدش دریده شد.
شعر کلام اندیشه و احساس نامیده شد.و در طی مدت زمان کوتایی شاهدیم از رشد چشمگیر عزیزانی که می توانند بر حسب این هنر به ابراز دردها و احساسات خویش بپردازند ،امروز طبق آمار غیر رسمی تنها در ایران ما بیش از صد هزار شاعری داریم که هنوز کتابی منتشر نکرده اند و جالب این روند هر روز بیشتر از روز قبل می شود.
اما وقتی پذیرفتیم که شعر نه یک وحی ماورائی بلکه کلام احساسی است که اندیشه ای را در پشت دارد ،انگاه با نگاهی گذرا به بافت مردمی و جمعیتی در ایران و گستردگی مشخصات جغرافیایی و وجود ملل گوناگون و مذاهب و همچنین وجود اقشار اجتماعی متفاوت باید بپذیریم گونه های مختلف شعر سپید را. بطور حتم نیز ساده نگری است پنداشتن تفکری یکسان میان این خیل اختلاف اندیشه.
حال سوالی که پیش روی داریم این است که این تقسیم بندی و گستره شعری در میان این جمعیت اندیشه چگونه است؟ سوالی که شاید جوابی بهتر از این نداشت که دوست ارجمند جناب دولت آبادی پاسخش را در یک جمله به زیبایی بیان می کند ایشان در جواب گستردکی شعر نو این مهم را به دوتقسیم بندی بزرگ مشخص می نمایند .
1)شعر های اعتراضی
2)شعر های اعترافی
اما قبل از وارد شدن به این مبحث نگاهی اجمالی به خصوصیات یک شعر نو بی اندازیم
شعر نو را در تعریف شاید پکیچی تعریف نمود که خصوصیات گوناگونی را در خود جای می دهد نوشته ای آهنگین با عبور از استحاره های مختلف با کلامی منطبق به زیبایی شناسی روز و دارای فضاهای مختلف که ذهن های گوناگونی را با خود جاری نماید همراه ترکیبی از هنر نوشتاری که بتواند خواننده را تا انتها با خود به همراه کشد و به شعور ایشان احترام گذارده تا بتواند در فضاسازیهای شاعر همراه گردد که البته غیر ترجمه بودن شعر نیز می تواند به این مهم یاری رساند و پر واضع است این مجموعه در کنار عنصر عقلانی شعر قرار می گیرد.
البته این بدان معنا نیست که شاعر باید تمام این نکات را در شعر خویش اجرائ کند بلکه این تنها گزینه هایی است که یک شعر می تواند همه آن یا بخشی از آن را داشته باشد که این که کدامین موارد را داشته و یا نداشته باشد به گونه های شعر مرتبط می باشد. از کوتاه نویسی نیز در همین چهارچوب باید سخن گفت و البته بیشترباید پیرامونش مکث کرد
شعرهای اعتراضی
معمولا به شعری گفته می شود که بنای اعتراض را مبنای خویش قرار می دهد ،اما این اعتراض بر کدامین مبنا؟ از همین روی این گروه نیز خود به گروهایی کوچکتر تقسیم می شوند.
اما قبل از اینکه به بررسی این نوع شعر بپردازیم یادآوری نکته ای مهم می نمایاند و آن اینکه این شعر در چه زمانی سروده شده است زیرا از آن زاوایه که این شعر همیشه خواهان عبور از خط قرمزهای مشخص شده جامعه می باشد مهم است بدانیم هنگام سرودن این اثر جامعه در چه وضعی بوده است. چرا که شعر اعتراضی جدا از گونه های متفاوتش چه اعتراض به یک حرکت مشخص یا برنامه های و یا... دارای پیامی خاص برای خواننده اش می باشد. و از آن زاویه که این شعر خواهان رساندن پیام خویش به خواننده می باشد به اجبار از فضا سازی های گوناگون تا جای امکان دوری می گزیند. تا بتواند ذهن خواننده خویش را در فضایی محدود تر به آن سویی که می خواهد راهنما باشد. و البته این موضوع بعضی اوقات تا جایی می رود که شعر را به سمت شعار نزدیک می نماید (منظور از شعار به نوعی شعر گفته می شود که دارای فضایی کوچک و پیامی رسا و ترجمه ای است با بستن و نتیجه ای مشخص مثل "استقلال.. آزادی..جمهوری اسلامی")..اما همین شعر را هم می توان در دو گروه شعرهای اعتراضی احساسی و شعر های اعتراضی عقلانی تقسیم نمود.
اما قبل پرداختن به این چگونگی، ذهن شما عزیزان را به این نکته جلب می کنم که در جامعه امروزی ما معمولا شعر اعتراضی از جانب کدامین گروههای اجتماعی صورت می پذیرد.؟ اقوام..اقلیّت های دینی..گروههای سیاسی اپوزسیون..گروههای اجتماعی جامعه مثل زنان ،دانشجویان جوانان و.....همینطور که می بینیم گروه کوچکی نیست اما این گروه بخاطر ذات مخالفتشان نوع شعرشان هم از یکدیگر جدا می شود،شعرهایی که با کل جامعه مشکل دارند مانند گروههای ایدئولوژیک که بدنبال طرحی نوع می آیند معمولا نمی توانند به شعرهایی با فضاهای زیاد و استحارهای متفاوت استفاده نمایند چرا که شاعر نمی خواهد دریچه های زیادی را برای خواننده اش ایجاد نماید . پس همیشه خطر این هست که چنین شعر یا به شعار رود یا به نثر نزدیک که این نه عیب شعر که ذات این شعر می باشد.و این شاید نشأت از اندیشه سیاه سفید دیدن این نوع می باشد که حتما موضوع و جمع بندی جزه ذات این شعر محسوب می گردد/
اما در عین حال اندیشه های اعتراضی دیگری هم وجود دارد که بر حسب درک آنان بر مبنای دیدی نسبی به پدیده ها و رنگارنگ دیدن پیرامون خویش می توانند به شعر های متفاوتی در مقابل دسته بالا برسند..معمو لاً این گروه بخاطر نسبی دیدن دنیای پیرامونی در زمان اعتراض خویش نیز نه بدنبال نجات بلکه شاید تغییر را جستجوی می کند و این موضوع دست شاعر را برای مانور بسیار باز کرده و شاید مشخصه این شعر اعتراضی ترکیبی از احساس و عقل است و بدون هیچ جمع بندی در آخر.
اما در میان گروه های شعر اعتراضی گاه به شعرهایی برخورد می کنیم که اساسا بدنبال اعتراضاً . شاید بتوان گفت این گروه از شعر ها که با دوری گاه مطلق از ورد به احساس به عقل گرایی روی می آورند. و چنان که گاه برای شاعرش هم نا مفهوم می نماید ،شعرهایی با فضاهای گوناگونی ذهنی که از اندیشه شاعر حکایت می کند گاه باید چندین وچند بار آن را خواند که شاید در فضاهای ایجاد شده خواننده بتواند راهی برای انطباق با فضای خویش ایجاد نماید. این نوع اشعار نیز عموما بدون پیام خاص و یا جمع بندی مشخص هماننده گروه نخست به کارش خاتمه می دهد و البته تفاوت مهمش با گروه دوم نیز عقلانی بودن کامل آن است که بعنوان یک ویژگی زیبا در خود جای میدهد


شعر های اعترافی
این نو اشعار بیشترین شعر های سروده شده ای را در بر می گیرد که نشأت گرفته از دغدغه های شاعر پیرامون مسائل شخصی خویش نمود می کند و شاید بتوان گفت گستره این شعر به گستره زندگی کشیده می شود . ما در این شعر می بینیم که شاعر با فراغ باز به سرودن آن چیزی را که احساسش می خواند را با زبانی لطیف تر و پر احساس تر بیان کند این نوع شعر که هنوز در بسیاری از موارد خود را جدا از شعر کلاسیک نکرده با وجه غالب احساس و حتی گاه با مفاهیمی که الهام از اشعار کلاسیک گرفته خود را نمایش می دهد.
شاید وجه تمایزاین اشعار را بتوان به عمومی بودن آن اشاره کرد ،زیرا این شعر از حسی عمومی نشأت گرفته و گویی هر انسانی ،با سلیقه خاص خویش می تواند در فضاهای شعر جایی را برای خود بیابد . مسئله ای که نه تفاوت اقوام را می شناسد نه کاری به شاخصه های سیاسی آنان می کند و نه به مذهب و نژاد و رنگ و پوست و غیر توجه ای می کند این شعر انسانهاست و به وسعت زندگی آنان هست و شاید عنصر ماندگاری در چنین اشعاری از همه نوعش بیشتر، ودقیقا به بخاطر چنین ویژگی است که شاعر می تواند با فراغی باز به افکارخویش وسعت دهد و شاید به خاطر همین خصوصیات و غالب بودن عنصر احساس بر آن است که گاهی سخت می تواند از شعر کلاسیک جدا شود/
اما باید در نظر بگیریم که در شرایطی که احساسات بشری نیز گاهی اوقات در حبس فکری جامعه اسیر است در بسیاری از این نوع شعر ها متوجه می شویم که به سمت اشعار اعتراضی می رود. شاعر مجبور می شود برای بیان یک حس طبیعی چون سکس کاهی به سمتی رود که شاخصه هایش نزدیک به شعرهای اعتراضی است،اما از این دست شعر که بگذریم می توان از شاخصه های این شعر در نداشتن کامل پیام سخن گفت، که به شعر زیبایی صد چندان را می دهد و زمانی که شما پیامی نداشته باشید بطور حتم موضوعی بنام جمع بندی نیز نخواهید داشت.
ادمه دارد

برای فرار ازدام نگاهاش
دیگه
هیچ راهی ،برام باقی نمونده
به جهنم ،چاره ای نیست
می زنم ،کوچه علی چپ
آه خدای من
این کوچه هم ، بن بست باشه
مگه چی میشه؟
فقط
برای همین یکبار، هم که شده

۹/۰۶/۱۳۹۰

به آسمان نزدیک شده ایم
به ابر هایی تیره
آبی چون سراب
پهنه دشتی از مُردِگان
جنگلهای خالی از درخت
درختانِ پیرِ بید زده
لانه هایی خشک ، ازپرنده
تخم های شگسته
باغهای سوخته ، مزارعه آهن
جسدهای دفن نشده
کودکانی که مُرده اند کودکی شان را
ضجه مادران
بوی سوختن
شعله های جنگ
انفجار
مرگ آدمهای حقیقی
جای پای انسان است!؟
به پناهگاه بروید
در برهوتي از فریب سرگردانم
در برزخ آیه ها
سه راهی سرگردانی
عادی شده
یا
می شه
از دست دادنها
برای من و
تو
آدمهایی که می شناختیم
اعتماد کردند
به من
و
تو
آنانی که
ایستادن را پیشه داشتند

۸/۱۵/۱۳۹۰

بیرون نیامد.
حتی لحظه ای ، بیرون نکشید
حکم کرد
سرِ سبزِ زبانِ سرخی را بر دار برد
فریادِ
مستی را به تعزیر داد
آبروی
انگشتِ سرخیِ را بر باد
همچنان
ملتی ، انگشت به كون
چطور!؟
دارو ندارش را،به یک غفلت بر آب داد
امشب غمگین ترین شب عالم شد
ماه خجل ز دیدن
پشت کرده است

ستارگان ز شرمشان خاموش شده اند
جارچیان بر طبل
"شهر بیداراست"

آسمان ترکید ز غصه اشک باران شد
زمزمها پیچید
"عشق بر داراست"
سیم خار داری
به طولِ گذر تاریخ و قطر هستی
حفره ای از سیاهچالی که بلعید دیالکتیک را
شروع و امروزش
خلاصه ای از یک کتاب
بی هیچ تغییر
کویری که کویر ماند
غروبی که طلوعی نداشت و پیامبری که پیامی
زمان مُرد
بی صدا
زنگ زد
ولی بیدار نکرد
مرده ای که می باید بیدار می شد
به اذن او
دیگر زنده نبود

۸/۱۲/۱۳۹۰

بیرون نیامد.
حتی لحظه ای ، بیرون نکشید
حکم کرد
سرِ سبزِ زبانِ سرخی را بر دار برد
فریادِ
مستی را به تعزیر داد
آبروی
انگشتِ سرخیِ را بر باد
همچنان
ملتی ، انگشت به كون
چطور!؟
دارو ندارش را،به یک غفلت بر آب داد
می گذرد ،قطاری بی ترمز
و حالمان
لقمه نانی است
خشك ،آب زده
دير سالی است
از این ستون به آن ستون
می گذرد
شكر!؟
که سرِ کاریم
هنوز
درها ،نیمه بازند
پنجرها باز شدند
سرها ،یواش یواش
سرک می کشند
پاها دارند پا می گیرند
دستها ،توهم ، آواز می خونند
پچ پچ ها ،زمزمه هایی سر می دند
دلها به دریا می زنند
همه می خواند ،یکی بشند
هنر
سير تكاملي هنر
اینکه هنر از چه زمانی خودرا وارد دنیای زندگان نمود شاید مشخص نباشد اما اینکه بگوییم تاریخ تولد بشر با تاریخ تولد هنر را می توان در یک نقطه از زمان ثبت کرد بیراه نگفته ایم.

انسان موجودیست اجتماعی ، مطلبی که بارها وبارها شنیده و خوانده ایم ،بسیاری معتقدند بشر برای ادامه بقا نیاز داشت تا با دیگر همنوعان خویش ارتباط بر قرار نماید،و بعضی بر این باورند که انسان موجودی اجتماعی متولد می شود زیرا که او خلیفه خدا بود بر پهنه این دشت، و باز بسیارند کسانی که معتقدند او بناچار و به اجبار تن به آن داد زیرا برای بقاء به غذا و امنیت محتاج بود و آن در یک پروسه ارتباط را امری ضروری می نمود ،

حال این بشر متولد شده" نیاز به ارتباط" را برای بدست آوردن هرآن چیزی که فکر میکنیم شاید از هر نیاز دیگرش مهمتر احساس می نماید، چرا که اگر تنها بشر برای غذا یا امنییت و یا ادامه نسل نیاز به ارتباط را در وجود خویش احساس می نمود؟ پس چه دردی است زندانی را؟که هم در سلولش غذای آماده ایست و هم نگهبانانی مسلح برای نگهبانی از او وشاید وجود زندان ودوری بشر از نیازش به ارتباط سخت ترین شکنجه او شناخته شد که به شکل زندان تداعی گردید.

اساساً این جزیی از وجود طبیعت است که هر موجود زنده ای برای ادامه بقا از بدو تولد به ابزاری مسلح باشد تا بتواند زندگی نماید موجوداتی که تاچشم باز میکنند قادرند بسرعت بدوند حتی قبل از اینکه پاهایشان زمین را بدرستی لمس کرده باشد ؛ یا تولد نوزاد که به صورت غیر ارادی بسرعت از نظر فیزیولوژیک خود را با محیط پیرامونی همساز میکند او بطور غریزی می داند در پیرامونش همنوعانی هستند که می توانند او را کمک نمایند بدون اینکه حتی نیازی برای دیدن داشته باشد چرا که او این مطلب را حس می نماید ، پس بیراه نیست که بگوییم او خیلی قبل تر از آنی که بتواند کلام را فراگیرد میتواند با دیگران ارتباط بر قرار نماید با گریه و البته انواع آن باخنده وبعد با اشاره تا زمانی که بتواند بگوید، او مادرش را از بویش می شناسد قبل ازاینکه بتواند کلامش را بر زبان آورد او غریبه را می تواند تشخیص دهد پس باید بگرید، پس چرا نتوان گفت که حس ارتباط با تولد به زندگی و حتی شاید خیلی بیش از آن یعنی حتی خیلی بیش از آنکه جنینی شکل بگیرد وجود داشته .نوازد به کمک اطرافیانش شروع به آموختن میکند ،تا بتواند سخن گفتن را فرا گیرد تا از این طریق راحتتر بتواند به ارتباط بعنوان یک حس برتر پاسخ دهد ،اما این بدان معنا نیست که از دیگر روشهای ارتباطی استفاده ننماید.

اما انسان نخستین با این موضوع چگونه کنار آمد؟ یعنی قبل از اینکه بتواند زبان وکلام را بعنوان یک ابزار ارتباطی استفاده نماید چه پروسه ای را گذراند؟ و برای این نیاز خویش به چه ابزاری پناه جٌست؟.شاید در حال حاضر پاسخ گفتن به این سئوال کمی دشوار باشد اما آن چیزی که می توان به صراحت گفت اینکه به هر حال انسان بیش از کلام واختراع خط که در دوران بالایی بربریت میسر گردید می توانست با دیگران ارتباط بر قرار نماید وحس خویش را انتقال دهد،او کم کم توانست از روشهایی برای این منظور استفاده نماید روشهای چون اشاره ویا کشیدن ،حتی فرا گرفت که می تواند از علائم گذاری برای تعین قلمرو خویش وحتی توانست با به صدادر آوردن اجسام به بیان نیازش بپردازد، هر کدام از این روشها می توانست در پروسه تکاملی خویش تغییر نماید ،اینکه چطور شد که او احساس کرد می تواند از رنگ برای بیان بخشی از حسش استفاده نماید معلوم نیست ، اما مهم آن بود که این کار را انجام داد و کم کم رقص ،نقاشی، و اشاره با دست و صدا جزیی از زندگی بشر شد. ابزاری که او را در جهت بر قراری ارتباط با دیگر همنوعان خویش پیش از پیش یاری رساند.
او سالیان و یا شاید قرنها برای شخصیت دادن به احساسات خویش از روشهایی استفاده نمود که شاید پس ازاختراع کلام و خط دیگر نیازی به آنان نبود ،ولی این بدان معنا هم نبود که این روشها را بتوان به راحتی به فراموشی سپرد ،اینکه بتوان سالها حتی بدون نیازبه دکتر زندگی کرد چیز عجیبی نیست،اما اینکه انسانی بتواند بدون نیاز به هنر زندگی کند نه تنها عجیب که شاید خود بیماری است، انسان باید بتواند خشم، غم،عشق،آرزوها، ودر یک کلام بتواند حس درونش را جلا بخشد ،بتواند با بیان این احساسات به زندگی خویش معنا دهد برای همین است که انسان نیازبه شنیدن موسیقی، دیدن نقاشی و هنر را نه به عنوان یک تنوع بلکه بعنوان یک نیاز احساس می کند ، شما پس از سالها دوری به وطن خویش باز می گردید و یا پس از سالها یک دوست قدیمی خویش را ملاقات میکنید ویا با دیدن صحنه ای شما را به سمت خاطره ای خوش هدایت می کند و یا با شنیدن آهنگی به سمتی می روید که خالق آن موسیقی با وجود خویش آنرا فریاد زده و احساس شما چون می تواند آن را بشنود به آن پاسخ می گوید ،و این نه به خاطر آموزشی است که دیده و یا قبلا با آن موسیقی دان آشنایی داشته ، نه! تنها شاید این همان روشی است که پدرانش برای بیان احساسات خویش از آن استفاده می نمودند و این دروجودش پنهان گشته و تنها کافی است که او را بیابد تا بتواند از آن استفاده نماید.

اینکه انسان در پی سالها و یا قرنها توانسته خود را با شرایط محیطی خویش وقف دهد و یا شرایط محیطی را به تناسب شرایط زندگی اش تغییر دهد بر همگان مسلم است ، و حتی در این پروسه تکاملی او نیز می بایست تغییر نماید نیز چیزی غریبی نبود ، تغییری که می توانست هم جنبه فیزیکی داشته باشد و هم تغییر رفتاری و غیره ، اما نکته مهم تغییر در بعضی از رفتارهای فیزیکی منجر به از بین رفتن بعضی از اعضای بدن نمود ویا از بین رفتن بسیاری از رفتارهایی گردید که دیگر نیازی به آن احساس نمی شد ، اما اینکه چرا هنر بعنوان روشی برای بیان احساسات بشری پس از گذشت قرنها نه تنها از بین نرفت بلکه توانست همساز با دورانهای تاریخی مختلف خود را تکامل بخشد و همپای توسعه رشد نماید چه بود؟

انسان برای رهایی از تنهایی و ادامه زندگی به جمع روی آورد از درخت پایین آمد و با همنوعانی از خود زندگی جدیدی را آغاز نمود ،این حرکت که شاید بزرگترین انقلابی بود که بشر در مسیر انسان شدنش برداشته بود ،او با این حرکت مسیر آینده خویش را تغییر داد که شاید اگر چنین نمی شد هیچ معلوم نبود که تکامل بشری به چنین نقطه ای میرسید. اما این خانه جدید برای او مشکلات عدیده ای بوجود می آورد ، چرا که دیگر تنها نبود که بتواند با غریزه خویش ادامه دهد امروز مجبور است جمع را پذیرا شود که در غیر این صورت می بایست به عقب بر گردد ،که این امکان نداشت.

شما تصور کنید از فردا قرار است زندگی را در کنارشخص دیگری آغاز نمایید ، پر واضع است که در این صورت مجبورید از بسیاری رفتارها و منشهایی که قبلا داشته اید بخاطر دیگری از آن بگذرید چرا که در این شروع تازه کسی شریک است؛ پس باید شرایطی فراهم گردد تا بتوان در کنار هم زندگی نمایید ، پرواضع است که در غیر این صورت هر کدام باید به مسیری دیگر رود ، اما باز تصور نماییم که راه دیگری نباشد و شما مجبور باشید به ادامه آن.(1)

انسان توانست به کمک جمع به امروز خویش برسد ، اما در عین حال بعنوان یکی از بزرگترین دغدغه هایش نیزتبدیل شد البته به مرور چرا که می بایست خود را با آن وقف دهد وبه ناچار سرکوب بسیاری از احساساتش توسط جمع و خودش؟! وشاید این دومی از همه بدتر می شد چرا که میان جمع بودند و احساس تنهایی کردند ؟ زمینه ای شد که او برای فرار از تنهایی و فریاد حس درونش ورساندن آن به گوش دیگران پناه به ابزاری برند که امروز هنر می نامیم.

او کم کم متوجه شد در این وضعیت جدید می بایست از خیل امیال خویش بگذرد و این احساس هر روز بیشتر و بیشتر می شد بصورتی که با رشد جامعه و گسترش اضداد در داخل آن بیشتر وبیشتر احساس تنهایی می کرد،بخصوص زمانی که رسما در جمع بودی و محسوب نمی شدی ،این وضعیت به هنگامی بوجود می آمد که بنا به مقرارت نوشته شده یا ننوشته شده بوسیله جمع یا خود فرد برقرار می گردید ،مثلا هنگامی که زنی در گرو مجبور می شد بدون در نظر گرفتن میلش با مردی همبستر شود ویا برعکس و یا آن هنگامی که در گرو هستی اما قوانین موجود این بودن را به رسمیت نمی شناسند و لاغیر....

بیان احساسات امری نبود که بتوان به راحتی آن را ابراز کنی چرا که دو دشمن اساسی مانع آن می شدند1)قوانین نوشته شده ویا ننوشته شده در گروه 2) سرکوب فردی.
کم کم افراد گروه یاد می گرفتند که به چه چیزی باید علاقه مند شوند و از چه چیزی باید دوری جویند چه به صلاح است چه به صلاحش نیست چه چیز خوب و چه چیز بد است خلاصه اینکه دیگر لازم نیست که او تصمیم بگیرد که چه کند و چه نکند بلکه این جمع بود که این مرزها را تعیین می نمود و پرواضع که از آن نیز نمی توانستی عبور کنی در شروع این موضوع بود که سرکوب علنی احساسات مطرح میگردید و این زمانی بود که فرد مجبور شد برای بیان احساسش به بیان غیر رایج پناه برد و از این زمان بود که می باید تولد هنر را جشن می گرفتیم.

شاید سرکوب علنی هنر جزو رایج ترین شیوه هایی باشد که از دیر باز نیز رایج بوده است اما عکس العمل هنر به این شیوه نه به محو هنر که تنها به پیچیده شدن آن منجر می گردید به بیان دیگر اینکه هنرمند مجبور می شد برای گفتن مطلب،خود را در پیچ و تابی گره زند، که این خود به تولد آفتی دیگر،یعنی همان مفسرین هنرمنجر گردید .وظیفه اصلی هنر که همان ارتباط بی واسطه با دیگران بود می رفت که با دست خود هنرمند به واسطه دیگری سپرده شود که وظیفه آنان تفسیر هنر بود .

تفسیری که اینطور القا کرد که فهم هنردر ذهن هر انسانی نمی گنجد ،و بدین صورت شد که هنر به کمک هنرمند در قل وزنجیری دیگر اسیر گشت اسارتی که عصر ارتباطات به آن پایانی دگر بخشید ،چرا که دیگر هنرمند برای بیان احساسش به هیچ واسطه ای احتیاج ندارد نه به انتشارات رژیمهای سرکوب و نه به مفسرینهای هنر ، دوارن باز و ابراز علنی و بی واسطه و رها شده از تمامی آن بندهایی که سعی در محدود کردن آن بودند،

بله عصر ارتباطات را باید عصر رهایی هنر از بندهایی نامید که قرنها در اسارت آنان بود




ضمیمه(1)
گفتیم که این موجود در گروه آن دسته از موجوداتی است که بودنش در جمع معنا پذیر می باشد و یا به دیگر سخن اینکه همانند تمامی موجودات به غیر از حسهای پنج گانه دارای حسی است که اورا همواره به سمت ایجاد ارتباط با هم نوع خویش وا می دارد
این خصوصیت بود که باعث شد تا بتواند به این درجه از رشد نائل گردد چرا که همواره انسان بنا به این خصوصیت سعی در ایجاد ارتباط با غیر پرداخته است که می توانست او را به سمت یک زندگی جمعی راهنمایی سازد. اما این موضوع به اینجا ختم نشد چرا که اساس رشدهای بعدی انسان نیز از همین نقطه آغاز می شد، نیاز او به ارتباط و هر چه این ارتباط بیشتر می شد ایشان نیز بیشتر رشد می نمود.تصور اینکه چطور توانست بر احساست خویش غلبه کند تا در جمع زندگی کند ،نقطه آغازین تکاملی ایشان است . اینکه انسان شدن این موجود را بر پایه ابزار سازیش دانست تنها یک ساده نگری است زیرا بسیار موجودات دیگری هم هستند که توانسته اند از ابزار استفاده نمایند اما هیچ یک نتوانستند به جایگاه امروز بشر دست یابند. اما این تنها انسان بود که توانست با غلبه بر خویش، تن به یک زندگی اجتماعی زند موجودی که بتواند بر احساسات خویش غلبه نماید ،راه تکاملی خویش را از بدو زندگی آغاز نموده است اینکه ایشان بتواند حصار جنگل را ویران سازد و از درخت پایین آید موجودی است که فکر رهایی را داشته است ، اینکه موجودی بودن خویش را در گروه جستجو نماید ،بیش از آن راه تکاملی خویش را آغاز کرده است ،انسان بیش از غلبه بر ابزار هم راه تکاملی خویش را اغاز نموده بود و مهم در همین نکته است که علت آن چیست؟ سئوالی که کمتر به آن اشاره شده ،همه در یک نقطه مشترک و آن اینکه تنها فکر گروه شدن بود که توانست زنجیر اسارت این موجودرا از طبیعت باز نماید ، واین جسارت زمانی ممکن است که ایشان از خیل نیاز های طبیعی خویش قبلا گذشته باشد و تنها در این زمان بود که انسان اولیه توانست از درخت پایین آید و در پناه جمع زندگی نماید ،به شکار رود بر روی زمین منزل گزیند کشاورزی کند و.... اگر نیم نگاهی به رشد و تکامل خانواده بی اندازیم نیز می توان به این مهم دست یافت که چطور با رشد روابط ،قوانین مربوط به خانواده نیز تغییر می کند بطور مثال می توان اشاره ای داشت به تغییراتی که در نوع همسر گزینی داشت مرحله ای که این مهم بصورت ازدواج های همخوانی به ازدواج های دیگر تبدیل گردید . ازدواج های گروهی به تک همسری رسید این تکامل که والدین را از ازدواج با کودکان خویش باز داشته ویا در ادامه باعث گردید که خواهران و برادران نتوانند با هم ازدواج داشته باشند . آیا به غیر از این بود که زمینه برای ازدواج با دیگران فراهم گردید؟ و هر چه این ارتباط بیشتر می شد این روابط نیز تغییر می یافت .با یک حساب ساده می توان به این نتیجه رسید که تا زمانی که این موجودات در یک رابطه بسته زندگی میکردند مجبور بودند که در همان رابطه نیز ارتباطات خویش را انجام دهند تنها زمانی که ایشان توانست از این حصار تنهایی نجات یابد دیگر روابط ایشان نیز تغییر نمود. و جالب توجه اینجا بود که در اوایل تشکیل گروهای انسانی زمانی که غذا برای کل گروه نا یاب می بود مسئله ای به نام آمخواری متداول گردید که موضوع زمانی مهم مینماید که توجه داشته باشیم که نبودن غذا به هیچ وجه دلیلی برای از بین رفتن گروه محسوب نمی شد و انسانهای اولیه حتی به ازای همدیگر خوری نیز به از بین بردن گروه نیز نپرداختن مجموعه این رفتار به ما این اجازه را می دهد که به این نتیجه برسیم .نقطه تکامل بشری چیزی جز ایجاد ارتباط و بسط این ارتباط چیز دیگری نمی توانست باشد این حرکت را در مراحل دیگر رشد نیز میتوان بررسی کرد . نکته دیگر در این زمینه یاد آوری این مهم است که انسان تنها در سایه تشکیل گروه می توانست ادامه حیات دهد که در غیر این صورت معلوم نمی شد انسان می توانست ادامه نسل دهد یا خیر؟ در سایه تشکیل گروه بود که دیگر هیچ کودکی بدون مادر یا پدر نمی توانست باشد . این مهمترین انقلابی بود که این موجود برای ادامه تکامل نسل خویش انجام داد ، شاید به جرات بتوان گفت مهمترین نقطه تکاملی بشر در این تصمیم نهفته بود ،با کمی دقت می توان به اهمیت این انقلاب عظیم بشری پی ببریم . در اینجا ما با موجودی روبرو هستیم که همانند تمامی حیوانات از حسهای قوی متعددی برخوردار است حس هایی که موجودیت خویش را با آن نشان می دهد ،موجودی که همانند موجودات دیگر محتاج آب ، هوا، غذا، و ارتباط با همنوع خویش است و برای بدست آوردن و یا حفظ موجودیتش تا پای جان مقاومت می کند ، حال این موجود برای حفظ بقای خویش دست به حرکتی دوران ساز میزند او حریم ، غذا ، آزادی و حتی زوج خویش را با دیگری تقسیم میکند تنها برای اینکه در گروه زندگی نماید در نقطه ای که در پناه آن بتواند ادامه نسل دهد. این مهمترین تصمیم زندگیش بود اما این دلیل بر این نمی شد که منافع خود را با جمع در بسیاری از جنبه ها در تضاد نبیند این مهم بود که در گروه باقی بماند اما این سئوال برای ایشان باقی می ماند که منافع از دست داده اش را می تواند باز پس بگیرد؟حریم، زوج،غذا ویا هر آن چیزی که از دست داده بود؟انسان با تشکیل گروه توانست بزرگترین انقلاب زندگی خویش را انجام دهد که در ادامه آن بتواند به راحتی بیشتری دست یابد اما این بدان معنا تمام شد که دیگر نمی توانست برای خود زندگی کند ،حفظ گروه ، منافع گروه از خواستهای ایشان پیشی گرفته بود و به نوعی در اسارت گروه قرار می گرفت. موجودی که برای رهایی به گروه پناه آورده بود امروز اسیر خواستهای گروه قرار گرفته بود، که شاید مهمترین این خواستها خواست او از تعیین زوج برای همراهی در ادامه مسیر بود ،چرا از نظر من این مهمترین خواست ایشان برای بازپس گیریش بشمار می رفت وبه همین دلیل در دوران اولیه آن چیزی که به مراتب تغییر نمود این مهم بود تغییر ازدواج گروهی به همخونی و غیره ثابت می نماید که این تضادی بود که می بایست در نقطه ای از بین برود واین حرکتی تاریخی بود که نه یک انقلاب یک شبه بلکه مسیری طولانی را می بایست طی نماید. اینکه تشکیل گروه توانست او را از انقراض نجات دهد مشخص بود اما برای این عمل چه تاوانی پس باید می داد مشخص نبود .او توانست در پناه گروه از اسارت جنگل رها یابد او توانست در پناه گروه به انواع غذای لذیذ دیگری دست یابد شکار و زراعت نماید او توانست بر روی زمین اسکان یابد و...... اما نمی توانست زوج خویش را انتخاب نماید او که مانند تمامی حیوانات حسی بنام حسادت همراه داشت اینک مجبور بود که تسلیم خواست جمع قرار گیرد.و این غلبه شاید مهمترین تصمیم تاریخی اش می بود اما باز بدان معنا نبود که از این حرکت راضی باشد اما اجبار چیز دیگری بود که می بایست تن به او دهد اما نکته مهم این بود که این وضعیت برای کدام یک بیشترین زجر را به همراه می آورد ؟ زن یا مرد؟ یا هر دو؟ اینکه تصور کنی شب خسته در گوشه ای خوابیدی که یک مرتبه مردی را در رختخوابت ببینی که وظیفه داشته باشی که او را ارضاء نمایی سختر است یا اینکه تصور کنی رقیبی با زوجی هم بستر است که به او علاقه داری ؟ بنظر من این شرایط قبل از اینکه برای جنس مرد عذاب آور بود برای زن مشکل و عذاب آور بشمار می رفت . این نکته را از این باب مطرح نمودم که بسیاری از دوستان در این تصور بسر می برند که رهایی زن از این شرایط را یک نوع اسارت زن تلقی می نمودند اینکه در دوران مرحله بالایی توحش زن نیز به مالکیت مرد در آمد یک واقعیت است اما دیگر مجبور نبود هم بستر خیل مردان متعدد قرار گیرد را بنوعی یک عقب گردخوانده که زن را در بند مرد می خوانند بلکه این اولین انقلابی بود که زن برای رهایی بدست آورد تا دیگر مجبور نباشد رنجی که هزاران سال بعنوان یک دستگاه جوجه کشی را برای یک قبیله بازی کند را از بین ببرد و این نه یک اسارت بلکه مبارزه برای رهایی از اسارت نامید البته شاید برای مردانی که رنج هر دم با کسی بودن و وظیفه ارضاء ایشان را داشتند این حرکت بعنوان یک اسارت معنا یابد اما برای یک زنی که توانسته از یک هرزگی اجتماعی فرار کند اولین قدم برای رهایی نام خواهد داشت.اما اینکه این مهم چطور اتفاق افتاد را می توان به این نکته مهم اشاره نمود که در بدو تشکیل گروه این گروه بطور عام بودکه عهده دار وظایف پدری و مادری برای فرزندان را بر عهده گرفت یعنی گروه وظیفه اداره و سر پرستی کودکان را داشته برای ایشان هم پدر بود و هم مادر هم وظیفه حمایت از ایشان را دارد تا بتواند در پناه گروه رشد یابد آموزش ببیند و... برای این منظور مهمترین حرکت این بود که تمامی وظایف پدری و مادری را بر عهده بگیرد، اما در ادامه و گستردگی جامعه این وظائف به خانواده محول گردید یعنی فرزند نیز بعنوان یک بخش از دارایی پدر و مادر قرار می گرفت که اینک ایشان بود که سر پرست این وظیفه مهم قرار می گرفت و پر واضع می نمود که تا زمانی که تنها ولی نعمت برای ادامه زندگی این کودک پدر و مادر می نمود این اسارت نیز به همراه بود یعنی تا زمانی که جامعه بپذیرد که این کودکان نیز برای زندگی حق حیات دارند و این حقی است که جامعه باید به او بپردازد ، به دیگر سخن باید بپذیرد که وجود این بخش اجتماعی و حمایت از آن به معنای حفظ وبقای جامعه معنا دارد پس وظیفه این مهم یعنی حمایت از آنان جهت زندگی نه به پدر یا مادر بلکه جامعه است . در این زمان یعنی نقطه ای از تاریخ که جامعه بتواند وظیفه خویش را بطور خاص اجراء نماید می توان انتظار رهایی کودکان را نیز شاهد بود، اما رشد و گستردگی گروه می رفت تا بسیاری از مسائلی که تا ان زمان بسیار مقدس می نمود را با خود تغییر دهد ،گروه بارشد خویش دیگر قادر به تامین تمامی نیازهار تیره خویش نمی شد از این بابت مسئله ای بنام ارتباط با دیگران برای مبادله مطرح می شود که در پروسه رشد خویش انقلابی عظیم در تاریخ بشر نمایان می گردد ، چرا که از همین رو بود که باعث گردید تن به بسیاری از تغییرات برای بقا زنند، تولد تجارت به عنوان بهانه ای برای ارتباط باعث شد تا گستردگی افراد بهم دیگر روز بروز بیشر گردد بصورتی که قوانین قبلی زندگی را متحول ساخت این تحول در تمامی زمینه ها بصورتی عیان خود را به نمایش می گذاشت از بین رفتن روابط بسته گذشته ، روابطی از قبیل تیره ای ،خونی یا قبیله ای روابط کهنه ای بشمار می رفت که دیگر قادر به ماندن نبودند ،جامعه محتاج روابط بود تا بتواند به نیاز های دوران خویش را با آن پاسخ گوید این روشد توانسته بود بر بسیاری از روابط کهن تاثیرات خویش را بگذارد اما هنوز کافی نبود تغییرات در زمینه ازدواج باعث می شد تا افرد گروه های مختلف بتوانند با هم زندگی کنند ،دادو ستد داشته باشند واز یکديگر بیاموزند، این انقلاب زمانی به اوج می رسید که ابزارهای ارتباطی روز بروز متکامل تر می شدند ، انسان می توانست از دریاها عبور نماید و به سر زمینهای دیگر قدم بگذارد با آنان تجارت کند زبانی مشترک داشته باشند و.......اگر محور ارتباط گروه تا دیروز بر مبنای امنییت آن و ادامه نسل شکل گر فته بود امروز این محوریت دستخوش تغییر گشته بود امروز دیگر امنیت گروه به تنهایی جوابگوی نیازهای انسانی نمی بود بلکه معیارهای دیگری مطرح شده بود به همین دلیل محور ارتباطات نیز دستخوش تغییر شد امروز امنیت سرزمین بود که حرف اول را میزد تا بتوان از این طریق شیرازه جامعه را نیز تغییر دهد این محوریت نیز نمی توانست تا ابد باقی بماند زیرا ارتباطات هرروز گسترش می یافت و بر مبنای آن نیز ماهیت ارتباط نیز تغییر می نمود از محوریت امنیت گروه به سرزمین و یا به کیان دینی و امروز این امنیت جهانی و نیاز ارتباطات جهانی است که باعث تغیيرات عمده در نظام روابط اجتماعی میزند امروز امنیت جهان رفع گرسنکی در جهان موضوع آزادی حقوق بشر و کلا" تمامی آن مسائلی است که جهان را به شکلی درگیر خویش ساخته است و باز به همین دلیل است که نیروهای مبارز جهانی پدیدار می شوند نیروها و سازمانهایی که هدفشان نه نجات افرادی خاص (دین مشترک، رنگ مشترک،زبان مشترک....)بلکه نجات انسان تنها بعنوان انسان بودنشان است و باز به همین دلیل است که دیگر کسی از دیگری سئوال نخواهد کرد که"اهل کجایی" بلکه می پرسند "کجا زندگی می کنی" و به همین دلیل است که دیگر مثال "چهار دیواری و اختیاری" معنایی ندارد. انسان دیگر قادر نیست بدون جمع روزگار بگدراند یا از اول هم قادر نبود اما می رود تا اجازه ندهد این نیاز به جمع باعث گردد تا از انسانیت خویش نیز دور گردد امروز ایشان فرا می گیرد که چطور در گروه بزرگ انسانی زندگی کند اما آنطور که خود می خواهد و نه آنچه که گروه می خواهد و به دیگر سخن آنکه امروز دیگر در اسارت گروه نیست و این گروه است که در اختیار بشر قرار گرفته . او می تواند هر طور که دوست دارد بی اندیشد و زندگی نماید ویا با هر کس که دوست می دارد زندگی کند یا نکند امروز او می تواند و می خواهد که در هر نقطه ای که می خواهد زندگی کند بدون توجه به اینکه کجا بدنیا آمده و یا زبان تکلمش چیست ویا رنگ پوستش ویا....
زنده به گوریم ،
رسماٌ،
زندگیمون سگی اعلام شد،نجس!؟
کوچه،خیابون و هزار نقطه دیگه
اگر ؟رویت شد
یه مجازات سنگین
میگن؟
حالیمون نیست ؟،بیشتر از این لیاقتمون نیست!؟
پنجره ها را ببندیم
خفه شدیم
قفل پستو ها رو باز کنیم
یه فیلتر شگن خفن
چند تایی عکس ِ گل و بلبل و جنگل و دریا
رو در و دیوار
می بینمت؟
نه
ایمیل می زنم
می بوسمت
چند تایی هم برات شعر می ذارم
مجازی عاشقت می شم
نهایت
با عکست ،حال می کنم
حالیمون نیست!؟
شایدم؟
بیشتر از این
لیاقتمون نیست؟؟؟
من کی ام؟
نهایت ،
تره ام برام خورد نکنند
یا
کا سه ام
زیر هیچ نیم کاسه ای جای نگیره
به جهنم.
بیچاره!؟
ملا رو بگو
لحافی نمونده
که سرش
باکسی دعوا کنه
1
از مرگ ، که هراسی نیست
از تو می ترسم
که چنین شتابان
به قصدِ نجاتم؟
می آیی
2
سخته
می شه رسید
با تمرین
به
چرا ها ، چگونه ها
اما
عاشق باید شد ، شعر را
چون
برگی در باد
نتی در ساز
رنگی بر بوم
3
نیاموختم
گاگولم؟
قبولِ
حالیم نیست؟
باشهِ
شاعر نیستم؟
به ت...ت
آدم که هستیم؟
آدم باشيم
هلهله ای
در کار نبود
عزایی درجشن
عروس را نقاش شد
و اشگ ، قلبش را خنجری خواست
در سیاه ترین شبِ خلقت
صیغه را شیطان خواند
پسر خوانده اش را ،به فتح بکارت
عروس
هفده بهار عمرش را سوخت
در حجله ای به شکل سلول
تاب خورد
بر
گردنبند عروسی اش
غرق شده ام
در خود
تو را نمی دانم؟
دیر سالی است
خفه ام
و حلقومم
اسیرِ پنجه های گوناگون
و امروز
پنجه هایم ، خود شتافتند
برای کمک
كه تمام کنم
فاتحه

۸/۰۱/۱۳۹۰

زنگ را زده اند
بچه ها کلاسند
و ما
سر گرمِ تنظیم صف هایمان
ذهنم پوسید
از تکرارها
ماهی سیاه کوچولو ،کوراغلو
نگرانم
برای خودم ، تو و فردایی نا معلوم
زنگ زده ایم
در نقطه ای از صفر
سر اومد زمستون
زندانی ، ای اوج فریاد
قطارش عبور کرده است
ساعت هاست
و ما
منتظریم
در ایستگاه
قاطی کردم
نمی دونم؟
شاید داشتم
ولی امروز ،می لنگم
یه جور هایی
احساس می کنم
یه سیمم کمِ
شاید قطعِ
خسته شدم
از بسته بودن ،از این سیمهای بسته شده
بندهای جور وا جور
به پاهام ،دستام
به قلبم ،احساسم
به نخ رسیدند
پارش می کنم
معجزه اش را می بینم
در جهنمم
نه میان ، آتش و مذاب
زنده به گورمان می کنند
هر روز ،هر لحظه
افکار کلوخ شده تحجر
مردگانی که می میریم
در گناهانِ خویش
و
می سوزانند بامدادان
عشق را
میان شعله های سنت
باز به وقتِ اذان
نماز شگر می گذاریم
جهالت را
این خرِ مرادِ ،که می لنگه
نمی دونم؟
چه دخلی ،به حال و روزِ ما داره
خرجم لبریز شده از کاسه دخلم
به منو تو ،چه مربوطه؟
خرکیه؟
کدوم خرِ، که می لنگه
آخيش
چه هوای تازه ای
درها بازند؟
بوی یونجه تازه اومد
غلط نکنم
یه انتخابات دیگه ای
در راه
چه دستهایی پشت پرده است !؟
دیدمت
بیرون بیا ، ساک ،ساک
جوابم را بده
همانجاست
زیر همان نیم نگاهت
پنهان کرده ای
چرا؟
قهر که نبودیم !
بازی بود !؟ جر نزن
با شه ، چشم می گذارم
دوباره و دوباره
به یک شرط
پنهان نکن نگاهت را
از من
نازنینم
مادرم ،پدرم
چه مهربانانه ،فداکار شدند چون شیر
فرمانده ،یک ژنرال
هر دو عاشق ،
عاشقِ جنگ ،جنگیدن
کاسه ،بشقاب ،گلدان......همه ابزار جنگ
خانه ؟
نه ، میدانِ جنگ
من سربازِ مادر،خواهرم سربازِ پدر
شکست ، پایانِ این جنگ
پدرم ،به بردگي
فروخته شد ،
به نوکری زنی
مادرم،شد کٌلفتِ خانه دگري
من و خواهرم باختیم
شدیم اسیرانِ
اين جنگ
تر س را نعمت قرار داده ایم
هدیه ای برای بندگان
به قلبها حاکم شو
عقل را ضایع
ترس را نماز بگذار
گوسفندان را به چرا ، با سگان وچوپان
رستگاری از آنِ توست
و
حکومت از آنِ او
که ترس آفرید