۹/۰۴/۱۳۸۵

لعنت بر شما


با عصبانیت فریادی کشید و گفت چقدر بدهکارتم ؟ بدم و خلاص!!با تعجب فقط نگاهش کردم اما ادامه داد . یه چورهایی فکر می کردم راه گلوش باز شده تا حرفهایی که فکر می کنه باید بشنوم رو بگه با همون حالت گفت مگه من گفته بودم که بدنیا بیام مگه ازم پرسیدی که میخوای بفرستمد مدرسه یا نه؟ خوب حس کردی یه وظیفست حالا اگر فکر می کنی بابت این چیزها بهت بدهکارم ؟بگو. چشمم کور کار می کنم بهت می دم اما دیگه باهام کاری نداشته باش. راستش از همه سختر برای من شنیدن این صحبتها نبود بلکه کاری و می کردم که می دونستم اشتباه اما تسلیم سنتها شدم و ادامه دادم می پرسی چی؟ هیچی فقط خواستم بچمو خوب تربیت کنم!!نمی دونم چرا؟









بر تو ای پدر مادر......
بشنو فریاد کودک بر باد شده
کنار خیابان
گوشه سلول
کنج تنهایی
شاید
این بود
نتیجه لحظه ای شهوت
یا پر کردن
لحظه های تنهایی
با خنده های این کودک معصوم
یا شکستن سکوت با هم بودنتان
با گریه های کودکانه
یا بهانه ای برای با هم شدنتان
برای اثبات کردن خود

و سن تکلیف پایان وظیفه
حال در انتظاری سپاس گویمت
سجده ات کنم
به پایت افتم
و روزی هزار بار شکرت کنم


اما
با فریاد نفرینتان گویم
با خشم لعنت بر شما می دهم
لعنت بر تو
تربیت کننده
که یک حیوانم دیدی
که میبایست با اشاره ای
بخندم
بایستم
بخوابم .....وبا عاشق شوم
و با اولین اعتراض
با فریاد هایت لرزه بر اندامم انداختی
و با اولین مقاومتم
طعم کمربند را
مثل یک حیوان
در زندانی
بنام تربیت
مرا در خود کشتی
و نفرت را آموختی
فراموش کرده بودی
که من یک انسان بودم
حال یک عصیانگر
یک ولگرد
یک پای برهنه
گم شده
تنها درین خلوت تاوان پس می دهم
تاوان تورا


فردا هنگام که روبروی قاضی بایستم
تنها این منم که محاکمه می شوم
تنها متهم پرونده
لعنت بر همه شماها
بر تو ای قاضی
که اینک مرا دیدی
هنگامی که مرا تربیت کردن
تو کجا بودی
کور؟
یا چشمانت را بسته بودی؟!
آن هنگام که نفرت آموختم
عشق را زیر بار انتقام کشتم
تو کجا بودی؟
آن هنگام که نا فرمانی آموختم
تو کجا بودی؟
لعنت بر شما
که باز تنهایم

بدون پدر مادر حتی خدا

بیاد تو




وقتی خبر دادند که حالش بد شده بردیمش بیمارستان زیاد موضوع رو جدی نمی دونستم چون ساعتی قبل با هم بودیم و با سلامت کامل از پیشم رفت نمی دونستم اون آخرین مرتبه ایست که زنده می بینمش چون ساعتی بعد وقتی به با لای سرش به بیمارستان رسیدم تیم پزشکی آخرین تلاشش را انجام می داد تا بدنیا برگردد اما فایده ای نداشت


ديروز هم مثل بيشتر روزها
صبح را با صداي زنگ تو شروع كردم
صدايي آشنا
فرا سوي فاصله ها
مثل روزهاي ديگر
و غروب تو تنها رفتي
هماننده روزهاي ديگر
اما امروز
ديگر صداي زنگي مرا از خواب بيدار نكرد
و ليوان چايت خالي نشد
ومن تنها براي خود سرودم
بياد تو
براي تو
تنها عكسي از تو
با خروارها خاطره
همان نگاه
همان خنده
و باز با همين خنده
روز را آغاز مي كنم
اما بدون تو

عشق


با چهره ای برا فروخته وارد اتاق شد عصبانی و مضطرب گویی آخرین روز زندگی اش بود نمی دانست چه کند مرتب به این طرف و آنطرف می رفت که نا گهان مرا صدا زد و از خانه بیرون رفت نزدیکی های سر کوچه بیک مرتبه فریده ظاهر شد نفس نفس میزد مادرم بهش گفت "یتم مونده جنده کجا بودی" فریده ایستاد نفسی تازه نکرده گفت"هیچ جا همین جا بودم" مادرم با عصبانییت اون رو به گوشه ای کشاندو تند تند چیز هایی به او گفت و باز دستم را گرفت و بسرعت از آنجا دور شد ، چنان با سرعت می دوید که به پاهاش نمی رسیدم و از ترس جرات اعتراضی هم نمی کردم چنان می دوید که نمی دانستم به کجا می رود یا اینکه کجا هستیم چون فقط مواظب بودم به زمین نخورم که در هین حال روبروی دری ایستادیم تازه متوجه شدم کجا بودیم ،مادرم در زد دری آهنی که اون موقعها کمتر کسی از درب آهنی استفاده می کرد برای همین اون خونه رو می تونستی از بقیه تشخیص بدی درب باز شد و خاله سرش را بیرون کرد تاببینه چه کسی در می زنه مارو دید تا خواست دیدو بوسی کنه مامان رفت تو خاله با ناراحتی گفت"بسم الله باز چته" مامان شروع کرد به گریه کردن و در گوشی صحبت کردن چند دقیقه ای با هم ضحبت کردند که خاله بنی دخترش رو صدا زد و این بار دو نفری دستم رو گرفتند و از خانه خارج شدن . نزدیک غروب بود ،باد ملایمی می وزید ، بسمت خیابان راه افتادیم ، سوار اولین ماشینی که ایستاد شدیم بعد از مدت کوتاهی پیاده و بعد سوار ماشینی دیگر امااینبار پیاده شدنمان به درازا کشید،کم کم غروب خورشید داشت نمایان می شد و من غرق تماشای آن گویی نمی خواستم چیزی را بشنوم یا ببینم ،خوشو بش مادرو خاله ای که تا چند دقیقه قبل از فرد ناراحتی نمی دانستند چه کنند با این مادر و خاله ای که با راننده دل می دادندو قلو می گرفتند . ماشین در گوشه ای خلوت نگه داشت ازماشین پیاده شدیم اما فقط من و مادر؛ بسمت درختی که در آن نزدیکی بود رفتیم و من مشغول بازی!!!



تا بحال آرزوي مرگ مادرت را داشتي
كه زمين دهان باز كرده ببلعدش
آه خداي من
بارها آرزوي مرگش را داشته ام
بجرم خيانت وجفا بر پدر
بجرم پرسه زدن در خيابان
بجرم تهديدها و كتكهايش
و امروز
خود را نمي بخشم
هيچگاه
در اولين فرصت رهايش كردم
حتي لحظه اي به حرفهايش اهمييت ندادم
نگاهش نكردم
ولحظه اي در آغوشش آرام نگرفتم
وتنها با تنفر از او زندگي كردم
چرا كه عاشق نبودم
چرا كه معني عشق را نمي دانستم
اما او عاشق
عاشق من
عاشق زندگيش
عاشق پدر بيكارم
وبراي بقايش
آماده هر كاري
حتي حراج تن خود
آه خداي من مرا نبخش
آن همه جفا
آنهمه بي مهري
بيك عاشق

عریان



صدایی می شنوی که میگه "مسقیم" ترمز میکنی تا سوار شه زنی حدوا سی ساله . پیش خودت فکرهایی می کنی و مطمئن می شی حدسی که زدی درسته می بریش جایی که بتونی ارضاء بشی بعدمثل دستمالی که دستت رو با اون پاک کنی یه جایی ولش می کنی و برای اینکه جوابی برای وجدانت هم پیدا بشه میگی پولش رو دادم و به راه خودت ادامه می دی. خوب این یک برداشت از یک اتفاقه اما می شه یه جور دیگه هم دید. ..ماهاست که شوهر ش از کار بیکار شده . ماهاست که اجاره اتاقشان عقب افتاده چندین روزه که نتونسته یک وعده برای بچه ش غذا تهیه کنه. شوهرش از خجالت به مرز دیونگی رسیده برای گرفتن قرض پیش هر کس و ناکس دست دراز کرده اما !!؟؟در این وضعیت متوجه بیماری بچه میشه که برای گرفتن نسخه دریغ ازیک ریال. با گریه می یا د بیرون و سوار اولین ماشینی میشه که براش چراغ می زنه تجربه تلخی ست از خدا مرگش رو می خواد اما وقتی کار تمام میشه به پولی که از این کار عایدش شده فکر می کنه که می تونه برای بچه مریضش دارو و غذا تهیه کنه تلخی عملش فراموش می شه و به سرعت بسمت خونه می ره و در راه بازگشت پیش خودش در باره اجاره عقب افتاده وهزار چه کنم دیگه فکر میکنه... شما چی فکر میکنی؟


در مسيري نا معلوم
تنها صداي بوق
ماشينها
نگاه تحقير آميز پير زنان
بوي تافن تن مردان نقاب دار
وباز تنها
تنهاي تنها
وباز در گوشه اي از خيابان
در انتظار
شايد بازيچه اي بيش نيستم
در دستان عروسكباز
براي اثبات پوچيها
وعريان كردن چهرهاي نا پاك
بدست من عريان
شعري كه همه مي هراسند
اما من فريادي از آنم
تقدير
قسمت
و يا هرچيز ديگر
امروز يك بازيگر
تنها
يك روفتگر
براي عريان كردن نا پا كيها
از چهره فريبكاران

طلوعی دیگر


آنقدر سرد بود که حتی چشم ها توانی برای دیدن نداشتند و همه سعی می کردند که تنها خود را از این وضعیت نجات دهند در همین لحظه بود که نگاهم بدون اختیار به او افتاد که در گوشه ای از خیابات چمپاده زده بود و دستهایش را برای گدایی دراز. ایستادم کمی به او خیره شدم .. گدایی چه چیزی را میکرد!؟




سرد است وتنهایی
سرد است و بی پناهی
سرد است واسیری
در چنگال شب گرفتار
مصلوب بر زمین وتازیانه های شب بر تن وجان

سرد است ومن زنده ام هنوز
در جنگی نا برابر
برای بودن
تنها
غریب ونا امید

دستها توان با هم شدن را ندارند
پاها توان رفتن را ندارند
چشمها توان دیدن را
حتی آتش توانی برای گرم کردن را


دریغ
از مرگ همچون سایه ای در شب
در انتظار
تنها شاید در کمین لحظه ای
امشب یا فردا

با طلوعی دگر

۸/۲۷/۱۳۸۵

دیونه

به من میگن دیونه شدی
داری همش داد می کشی
نمی دونم دیونه کیه عاقل کدومه

اونیکه چشم بسته و کور شده
یا اونیکه می بینه فریاد می کشه

اونیکه اونقدر درد داره
نمی دونه برای کدوم داد بکشه
یا اونیکه نمی دونه اصلا" درد چیه

اونیکه شب نداره یه لقمه نون
دیر می ره توی خونه
تا بچه ها خوابیده باشند
یا اونیکه اونقدر داره
نمی دونه چی بخوره
نمی دونم دیونه کیه عاقل کدومه

اونیکه وقت نداره لحظه ای چشم روی هم بذاره
یا اونیکه اونقدر وقت داره نمی دونه چکار کنه
وقت اذون با خیال راحت میره مسجد نماز می خونه
یا اونیکه از بس فکر می کنه نمی دونه از چی بخونه

نمی دونم دیونه کیه عاقل کدومه

پاسخ

گر کند
یادی ز گوشه چشمش مرا
دمی در خاطراتش کند
یاد مرا

گر دهد
حتی جمله ای به عشق من
با نگاهی دهد
پاسخی عشق مرا

گر گشاید
امشب ساقی میکده اش
بنوشم تا سحر می
شود او ساقی مرا

گرببینم قطره ای معرفت زگوشه ای
به بندگی ببرند
این تن و جان مرا

شوم کویری

به آغوش کشم
آن قطره را
تا به آتش کشد

این تن و جان مرا

زاهدان


شبی در عالم مستی
بیک لحظه لغزیدم و افتادم
چشم فرو بستم
نفهمیدم کجا افتادم

بناگه
بگفتش با تغیرآن فلانی
چه اینجا نشینی؟
مست کردی؟
ز چه روی این مکان نشینی؟

باز نمودم چشم
بدیدم به ایوان مسجدی نشستم
بگفتم
دست تقدیر اینچنین شد کین نقطه نشینم!!

بگفتا:
این درگه جای گاه مردان االهی ایست
توبه گوی و برخیز
تا که پایت نشکستم؟

بگفتم:
صبر پیشه کن ای عابد؟!
چه می دانستم؟
بهر دمی ایتچنین به محکمه نشینم

باز است میکده ها تا سحر
بهر من افتاده ها
که کس نپرسد
زچه و بهر چه آنجا نشینم

بریز ساقی
که این دم نزد تو آمد ه ام

ندانم کجا بودم و بهر چه آنجا نشینم؟

۸/۱۰/۱۳۸۵

در میان تاریکی

شاید بشه گفت این هم یکی از رمز های زندگی است که با از دست دادن امیدی امید دیگری زنده می شود و با از دست دادن عزیزی عزیز دیگر. برای من این موضوع اثبات شده که زندگی بدون امید چاله ای به عمق یک قبر است که حتی درونش آسایشی موجود نیست و این امید است که می تابد وخون در رگها به جریان می افتدوزندگی معنا پیدا می کند وعشق زائده می شود و ظلمت پایان می پذیرد


در میان تاریکی
به کدامین سوی روانی
بدست کدامین سر نوشت اسیری
درین ظلمت
که حتی نور مهتاب اجازه حضورش نیست
درین دشت غفلتها
که حتی خاری نمی روید
درین دریای طوفان زده
که جاشوها هر کدام کاپیتانی شدند
به کدامین سوی روانی
خود را بدست کدامین سرنوشت سپرده ای
بدنبال کدام میعادگاهی


هیچ نمی دانم
تنها می روم
باید که رفت
حتی لحظه ای ایستادن جایز نیست


زمانی که از سوختن هم نوری نمی تابد
از فریادها صدایی بگوش کسی نمی رسد
از جاری شدن هم مقصدی نمایان نیست
تکیه بر چه؟
تنها سرنوشت؟


همچو رودی که در تاریکی میگذرد
می جوشد تنها به امید پیدا شدن
اما
برای لحظه ای
من ایستادم
بناگاه سکوت کردم
امید را حبس
حتی صدایم را در سکوت پنهان نمودم
گرمایی را حس نکردم
همچو کوهی یخی


نا گه
بار دیگر ذوب شده بودم
اما اینبا در دستان تو
روئیدم در دشت تو
زنده شده بودم
با نفسهای تو
برای رفتنی دیگر
با امیدی دیگر
اما
اینبار با مقصدی معلوم
با فریاد
باهم

قرن یخی


شاید کمی بیش از سی سال پیش بود که بدون اجازه موتور یکی از دوستان را بر داشتم تا دوری زده باشم برای همین با عجله از محل دور شدم سر اولین پیچ نتونستم کنترل کنم موتور سر خورد و منو با خودش به زمین کشوند که سر آخر به یک پیکان برخورد کردو ایستاد خوب راننده پیاده شد و با عجله به سمت من آمدو از روی زمین به آرومی بلندم کرد دستی به سرو پاهایم مالید و مرتب ازم سئوال می کرد که جایی از بدنم درد می کنه یا نه و از اونجا که من هم ترسیده بودم ومی خواستم هر چه سریع محل رو ترک کنم تا صاحب موتور متوجه نشه پاسخ میدادم که نه سالمم و می خوام برم در همین بین بود که چشمم به ماشین طرف افتاد سرتاسر در صدمه دیده بود با خجالت گفتم آقا بخدا تقصیر من نبود واینکه خسارتش هرچه بشه میدم صاحب ماشین دستی به سرم کشید و گفت فدای سرت واینکه مواظب باشم و با احتیاد بیشتری برانم

اینو از این بابت برایتان نوشتم تا صحنه ای مشابه ای که چندی پیش شاهدش بودم با این تفاوت که در این صحنه شدت تصادف بمراتب کمتر بود وصاحب اتومبیل بدون کوچکترین توجه ای پایین آمدو شروع کرد به ناسزا گویی به موتوسوار بیچاره ای که از درد به خودش می پیچیدو ناله میزد که حتی اگر دیگران مانع نمی شدند یک کتک حسابی هم میخورد

خوب هر چی فکر کردم چه فرقی بین این و آن بود متوجه نشدم جز اینکه شاید


در ین قرن ماشین و دود و قلبهای یخی
شد بی ارزش ترین
کتاب زندگی

درین گذر که داده ایم بر باد زندگی
رخت بسته
رنگ و بوی زندگی

درین آلوده گیتی این خیمه شب بازی
نگاه ها همه بی روح
در تئاتر زندگی

درین قرن ایستاده در نقطه ای صفر
مرحمی زنوعی دگر بایدش
بهر زندگی

گر چه بیمار است و افتاده پیگره اش
با عشق می شود مرحم

این افتاده زندگی

فراموش



ای دل باز هم فراموشم کرده ای
پیمانه خوردی وپیمان بشکسته ای

ار به وسعت عشقی و به عمق زمانی
چراتنها گوشه میکده رهایم کرده ای؟

نمی دانم این همه غم به کجا برده ای
شدی سنگ صبورومرا ازیاد برده ای

شدم بی کس و یاور برین پهنه دشت
شدی یار بی کسان وفدایم کرده ای

ساقی پرکن که جز تو پنایی نمانده

لداردگران شدی وطاقتم شکسته ای

عید آمد


با یک ژستی از جمهوریت و دمکراسی حرف می زد که پیش خودم گفتم عجب بهر حال کسی هم پیدا شد که درین مملکت از این حرفها بزنه که شنیدم گفت: ما در مملکتی زندگی می کنیم که می بایست تحمل شنیدن حرفهای مخالف را هم داشته باشیم" همینجا بود که متوجه شدم که زود نتیجه گیری کردم و بیخود بدلم صابون زدم چرا که موضوع دقیقا در همین قید است یعنی تحمل . چرا که بهر حال تحمل هم حد و اندازه ای داره و مهم بعد از اون حد و اندازه است که چه باید کرد؟

بیا بر آب زنیم
تن ها را
بشوییم بر آب دهیم
غم ها را
بیا با عشق سر آغازش کنیم
ز غصه دور کنیم
دلها را

عید آمد
دل خانه تکانیش کنیم
پنجره ها را باز کنیم
کنار زنیم پردها را
جای هفت سین
سفره ای از عشق پرش کنیم
جای کینه پرکنیم
از عشق دلها را

بیا تا که تاریخ دگر تکرار نکنیم
نخواهیم چنگیز کند پاره
اسارتها را

دستها در دهیم
شعار ملیش کنیم
بیا تا که باورش کنیم


صدای یک دگر را




فریاد تاریخ

زندگی امروز من و توتبلور آرزوی زنان و مردان دیروزند وحتماآرزوهای امروز من و تو یک روز به واقعییت زندگی زنان و مردان آینده هدیه خواهد شد




آیا نمی شنوید
فریاد تمنای تاریخ را
ناله های کمک از سیاه چال زمان را
آن واژگان اسیر بر تار وپود کتاب تاریخ
آواز مرغ عاشق در قفس را

آیا نمی شنوید
ناله آن شاهد
از لابلای ترکهای سلول
نگهبان اسیران عاشق را
ناله کویر تشنه
در حسرت قطره ای آب
اسیر و در بند خساستهای فلک را

آیا نمی شنوید
فریاد آن تا نیمه فرو کرده به خاک
آن کفن پوش زنده زمان
از گلو های بسته
در مشتهای گره کرده را

آیا نمی شنوید
آواز بلند چغدی پیر
پنهان در سیاهی شب
با صدایی مردم فریب
بهر اسارت آدمیان را

آیا نمی شنوید
ناله این مست عاشق و شب گرد
که فریاد می کشد
کین شب هم می گذردعاقبت
به دریا میرساند
امید
قطره های باران را

همین امروز



بیا ای دوست پیاله ای بر لب زنیم
عمری نمانده
این چنین بر بادش دهیم

دیری نیست که دوستان در غم ما بنشینند
بهر چه
با غم این دم آغازش کنیم

این سفر همه رفتند و ما هم در پی آن
امروز سهم ما شد
کزین خمره می خوریم

غم بیهوده مخور بی من و تو می گذرد
این چرخ می چرخد
بازنده اش تنها ماییم

غصه بهراین روز همه بیهوده گشت
امروز
یا که فرداست بر خاک شویم

۷/۲۵/۱۳۸۵

حا لا چرا؟



یار مست و خرابی
کرده ای فراموشم
حالاچرا؟

میم خوردی وجام بشکستی ورفته ای
حا لاچرا؟

بهر نماز بتو پناه آورده ام
زمسجد برونم کرده ای
حا لاچرا؟

چوبلبلان مستم ز نسیم بهاران
باز نمودی قفسم به زمستان

حا لاچرا؟

گل زنده شود ز گرمای وجودت
رخ بنما
پشت ابر تیره
حا لاچرا؟

برون کن غم و غصه از درون
چهره بگشای
زانوان غم بسینه

گرفته ای
حا لاچرا؟

زند گی همین امروز و فردا باشد
پرکن پیاله را

هوشیاری اینم
حا لا چرا؟

تشنه لعل لباتم هنوز
کم مگذار
پر ریز
کم فروشی

حا لا چرا؟


خضر نبی فرار ز نادان می کرد
ز نابخردان شکوه و ناله

حالاچرا؟

مرا ببخش



خیلی زود متوجه شدم .وقتی به عقب برگشتم متوجه شدم کسی پشت سرم نیست دقت کردم اما هر چه بیشتر دقت می کردم بیشتر مطمئن می شدم و این زمانی بود که فکر می کردم بعنوان جلو دار پیشاپیش دیگرانم







مرا ببخش ای همسفر
برای سالهای گم شدنم
لحظه های از دست داده


مرا ببخش ای یگانه وجودم
برای فراموش کردند
درآن بهترین دوران زندگییت


مرا ببخشید ای ثمره های وجودم
برای آن لحظه های غفلتم
برای آن کار های مانده


مرا ببخشید ای کسانم
برای بودن در کنارتان و محو بودنم
و نپرسیدن حتی حالتان


مراببخشید ای یاران
برای خسته شدنم
همراه نبودنم


مرا ببخش ای زندگیم
برای پیدا نکردن مفهومت
برای زنجیر کردند در حصار تنهایی


مرا ببخش ای دل تنهایم
برای تنها ماندند
برای ندیدند
عاشق کردند





برای بهمراه بردن وندیدند

بیدارند همه


بعضی موقعها شده که دوست داشتم سر به تن این مردم نبود فقط به این جرم که مثل من فکر نمی کردند ولی بعدش بخودم اومدم که چقدر آدم خود خواهیم که دوست دارم همه مثل من فکر کنند شاید این مشکل از منه نه اونایی که می خواند برای آیندشون تصمیم بگیرند شاید که نه حتما درسش همینه به خودشون اجازه می دند یک تجربه تازه ای رو ببینند ومن نباید از اینکه اونا هم مثل من فکر نمی کنند مورد نکوهش قرار بدم مردم خسته و آگاهی داریم مدونی برای چی؟ برای اینکه همینجوری دنباله کسی راه نمی اوفتند برای همین کسانی که دوست دارند مردم رو پشت خودشون ببنند باید خیلی زحمت بگشند







بنگر گرکسها را
که به پرواز آمده اند
بهر بزمشان
جغدها به آواز آمده اند


عشق را اسیر جعل و نادانی کرده اند
خرقه ای بهر فریب خلق دوخته اند


بهر تقسیم غنائم
به گفتگو نشسته اند
از آزادی سلاحی
بهر فریب ساخته اند


گرازها رها
حصار گلخانه بشکسته اند
از خون شقایق ها
جویها پر کرده اند


بهر اسارت آدمییت
نقشه ها چیده اند
جیبها بهر چپاول
زین ملک دوخته اند


زهی خیال باطل
به هوش آمده اند
این خلق همه عاشق
بهر یکی شدن آمده اند


با د صبا وزید و ز عاشقان ندائی
این دیار عاشقان است
چاپلوسان چه اند؟



ببین که بیدارند همه
نقاب ریا چه زده اند؟
شاید که بهر فریب خود
بمیدان امده اند؟

بحال خودم

نمی دونم بهت بگم یا نه؟ اما دلم و بدریا میزنم و بهت میگم . راسش آدم بدبختیم که اسیر یک مشت اعتقاداتیم که نمی تونم ازش فرار کنم اسیرم شاید جرات فرار کردن را نداشتم از کشورم از خودم از اون بندهایی که برای خودم بافتم مثل زن وبچه نمیدونم شاید خیلی از اون چیز هایی که امروز با اونها میگذرونم ویا به قولی زندگی می کنم شاید پیش خودت بگی . این بابا هم یکی دیگه از اون دیونه هاست نمی دونم شاید حق با تو باشه ولی بنظر خودم اینجوری نیست بگذریم وقتی به یک دیونه بگی دیونه! اونم در جواب بتو میگه دیونه خودتی!نمی دونم چون منم می خواستم همین رو بتو بگم





دلم سوخت و اشک ریخت
به حال خودم
زانوان ،غم گرفتند بغل
به حال خودم

بغض هم یاری نکرد و ترکید
ز حال خودم
از گلو فرو ریخت فریاد
ز حال خودم

از سینه برون نیامد نفسی
سنگین شد
ز گوشه ای نشستم وشد زار
احوال خودم

خونم وفایی نکرد و
بی حرکت ماند
خوابید جسم و بی روح شد
ز حال خودم

در قفس اسیرم وحصارو میله ای نیست
سوختم ز بی کسی
به حال خودم

جام میم ریخت و قلم هم وفایی نداشت
بی حرکت ماند و خشکید
ز حال خودم

این باقی

فکر میکنم هیچ موقع دیر نیست حتی اون زمانی که فکر می کنی از اتوبوس جا موندی یا به قرار نرسیدی شاید یکی از بی معنی ترین مفاهیمی که بشر از آن استفاده می کند همین مفهوم باشد چرا که زمان آن چیزی نیست که بدانیم کی زنگ پایانش برای من و تو بصدا در می آید




بشکستم قاب چوبین زندگیم
بی رنگ و تار بود عکس زندگیم

دیواری فرسوده از غبار زمانم
خاک در برش گرفت کتاب زندگیم

بادی هرز و غریب به پهنای دشتم
بهم ریخته بود و درهم روزهای زندگیم

بوته ای تنها برین دشت غریبم
بی یار و می گشت قصه عشق زندگیم

پرنده ای مانده از گوچ یارانم
غمخواری نداشت دل غمدیده ام در زندگیم

جویی بی مسیر و سرگردان از نقطه ای نامعلوم
سفری بی مقصدی بود شروع زندگیم

در ختی پر ز شاخه هایی شگسته
فرسوده شدند و کهنه خاطرات زندگیم

آسمانی مملو از ابر بی بارانم
شعری ننوشته ای بود سروده زندگیم

مستم از شراب ناب و خسته
ریتم موزونی نداشت آهنگ زندگیم

ساقی بده باده تا که قدر باقی بدارم
عاشق و کنار یار بودن درین باقی زندگیم

دیوانه


واقعا فرق یه دیونه با یه آدم عاقل چیه؟ اگر نظر منو بخوای اینه که دیونه نمی دونه عاشقی چیه



پیاله کن ز جام چشمت
می هفت ساله ام بده
خمره کن زعمق نگاهت
باده مستانه ام بده


بازکن میکده ات
تا سحر پیمانه دانه دانه ام بده
مست کنم از هوش بروم
گوشه ای بهر عبادتم بده


منه خمار کی روم بیرون
میکده خانه ام شده
خاموش ننما چراغ خانه ام
صبر و تحملم بده


عاشقم کی روم خواب
هشیاری ام بده
پر کن کین هشیاری
بلای جانم شده


کنون شدی بلای جان
باده به دستانم بده
دیوانه و اسیر خانه اتم
کین زندگیم شده


هوشیاری دگر نخواهم
دیوانگی عالمی داره
لحظه اش بدنیا ندهم
عاشقی رسوایی داره

ساقیا بهایش به اشک و خون بدهم
آزارم مده
این سرای مزارم شده
پناهم بده


کمک کن کین دل آشفته بیدار نشه
این دل دیوانه شده آواره نشه

باختن





می دونی سخت ترین لحظات زندگی برای من چه زمانی بود؟ شاید باورت نشه زمانی بود که حتی فراموش کرده بودم که دلی دارم
















ای دل خودت رو گرفتی؟
یاکه قهر کرده ای؟
نکنه فراموش شده ایم؟
روسوی دیگر کرده ای؟
می دونی غیر تو یاری ندارم؟
توی تنهایی شب دلبر و یاری ندارم؟


نکنه بیمار شدی؟
یا خسته ز روزگار شدی؟
نکنه بری و منو تنها بزاری؟
اسیر و تنها بمونیم
آخه منو تو کس نداریم
همدم و غمخوار نداریم
منو تو حق نداریم
لحظه ای ز هم جدا بشیم


نکنه غصه داری؟
دلت گرفته و گریه می کنی؟
مکه تو دل نداری؟
دلت گرفت گریه کنی؟
توی دلت نریزی بیرونش کنی؟
می خوای سرت رو به شونم بزاری؟
یه کمی با هم اشک بریزیم؟


نکنه غصت برای منه؟
برای تنهایی منه؟
اینکه عادی شده
برای ما شراب کهنه ای شده
این هم غصه داره؟
نمی دونی تنهایی هم عالمی داره
اما
بدون تونمی شه
این همه درد و غصه با هم!
باشه!
اما بی تو نمی شه


نکنه باز دو باره چیزی دیدی؟
داری از من پنهون می کنی
دلت نمی یاد بمن بگی
می ریزی توی دلت داغون بشی
از نگاهش چیزی دیدی؟
یا از قلبش شنیدی؟
پیمان شکستی
داری تنها غصه می خوری


ببینم
نکنه دل دادی و گرفتار شدی
با یک نگاه خراب و آواره شدی
حالا
رفتی یه گوشه چمپاده زدی چه کنی؟
تحمل یه نگاه نداری
واسه چی زود دل می دی
دل دادن و عاشق شدن گناهی نداره
دل گرفتن و دل شگستنه که گناه داره
توی قمار عاشقی
دل باختن باکی نداره
اما
همش دل باختن؟
این فقط شانس منه
برای ما عادی شده
دل دادن و نارو دیدن یه امر معمولی شده
من تحمل می کنم
اماطاقت بی وفایی از تو ندارم

مردند همه

اینکه زاهد رو از پوشش لباسش بشناسند یا اینکه به اعتقادادش مبنی بر معتقد بودن به ماورائ وزهد نشینی و دست از این دنیا شستن برای من کمی درکش مشکله . چرا؟ برات میگم. همین چند روز پیش بود که با دوستی صحبت می کردم در باره اینکه چرا شعارهای مدنی با شکست روبرو شد! گفت هر چی می کشیم از مذهب و اینکه این تفکرات مذهبی بود که نگذاشت مدنییت بر جامعه مستولی شود اما وقتی از اون خواستم که بیشتر توضیع بده از مسئله زن گفت تا رفع گرسنگی وستم طبقاتی و هزاران دلیل که مذ هب قادر به حلش نیست خوب حقیقتش را بخوای من هم تحت تاثیر قرار گرفتم . اما همین که پرسیدم راه حل چیه واینکه چطور میشه به ان رسید دیدم او هم میگه فقط من و اندیشه های من است که قادرند انسانها را از اسارت نجات دهند . وقتی پرسیدم چطور پاسخ داد اول با زبان وبعد اگر متوجه نشدند با زور!!!؟ خوب تو به من بگو زاهد به چه کسی گفته می شه .؟اگر نظر منو بخوای تفکری که فقط خودش رو دید بدون اونم برای خودش زاهدی




زاهدان شهر گرفتند

عشق بر دار زدند
میکده ها بستند ومستان آواره شدند

شمعها خاموش

پروانه ها گرد کرم شبتاب شدند
بلبلان حالی دگر
نغمه از دل سر دادند

سرو وچنار خشک
سبزه و گل بی یار شدند
مطربان همه خاموش
ساز و دهل کنار زدند

معشوقان
عشو و ناز ز یاد بردند
عاشقان مجنون

فرهادو آواره شدند

شهر خاموش
مردند همه یا که کافر شدند
عجبم ز روزگار

زاهدان عابد بت خانه شدند


۵/۳۰/۱۳۸۵

بیروت

جند روز پیش مقاله ای می خوندم از تراب. نمی دونم یه جورهایی از اون خوشم می یاد نه بخاطر مبانی فکریش. نه شاید فقط بخاطر خودش. بگذریم در مقاله ای که با آب وتاب فراوان وپراز شور هیجان به این نتیجه میرسد که بدون حضور در صف مقدم مبارزه مردم فلسطین نمی توان سخن از انقلاب و انقلابی گری زد.هر چی فکر کردم نفهمیدم منظور ایشان از بیان این موضوع چه بود که مرز میان خوب و بد ایشان مساوی بود که میان این نزاع در کدامین سویی.چپ یا راست این طرف یا اونطرف .بگذریم این هم یه جوریه .اما من فکر می کنم روی این کره زمین جا برای همه به اندازه کافی موجود است که می توان در کمال آرامش و بدون هیچ جنگی در کنار هم زندگی کرد یهود و مسلمان و مسیحی و.......دیگه جنگ برای چه؟ چرا کسی از صلح حرفی نمی زنه؟ کی گفته صلح یعنی مرگ دیگری؟




صدای سفیر مرگ
در کوچه پس کوچه های این شهر

صدای ناله و شیون
از لابلای آوارهای ریخته شده بر سر

صدای مرگ
صدای آرپی چی و زوزه ی فرود موشک

مردمی خسته
چشمانی مات و مبهوت
لبانی بسته از حیرت
بدنبال تلی از خاک
برای دفن اجساد

لنگه کفشهای باقی مانده از فرار
صدای سرود
از بلندگوهای برافراشته شده
برای توجیه خیانتها

اینجا وطن من است

بیروت

خون پاکان

مهمترین آرزوش این بود که بتونه کمک خرجی برای مادرش بشه . بتونه اونو از نکبتی که گریبانشه نجاتش بده نکبتی که یک عمر با نام شوهر تو سرش می زد واون مجبور بود بخاطر عشق به فرزندانش تحمل کنه . بارها شده بود که آرزوی مرگ پدرش را می کرد حتی چندین بار که متوجه کتک خوردن مادرش شد قصد داشت تلافی کنه تا دست از سر مادرش بر داره .مجید رنج می برد که چرا نمی تونه الآن بالای سر مادرش باشه چون خودش گرفتار شده بود . برای چی؟ به چه جرمی؟مگه ممکن بود که یک نفر مثل اون جرمی مرتکب بشه؟یک روز قبل از دستگیریش پیش من اومد تا بدونه وضع من چطوریه. حال و روز حوبی دارم؟بهش گفتم من خوبم تو چطور؟ لبخندی زد و گفت "عالی". دیگه ندیدمش تا زمانی که متوجه شدم دستگیر شده وخیلی زود اعدامش کرده بودند



سبزی نگردد که بذرش بر خاک نپاشند
پایانی نگیرد که آغازش نباشد
تو آن آغازی
بر این پایان
تو آن بذری
که خونت دهد ییغام
که ای یاران
اگر آغاز کند معنی به امروز
خون این پاکان
چه باکیست ما را
که شویم آغازی بر این پایان
یاران
آزادی سبز نگردد
تا که تنم بر خاکش بذر نگردد
این ره پایان نگیرد
تا که آزادی ز آن سبز نگردد

ماندن

نمی دونم چرا از ایستادن می ترسم .؟از موانعی که باعث می شن از حرکت بایستم.





لعنت بر آن گریه های پشت درب
اشکهای جاری پشت سر

به آن صحرای تشنه به هنگام جاری شدن
میان آن گودال داغ ماندن و اسیر شدن

لعنت بر آن صیاد و عشق تو خالیش
در قفس انداختن و عشق ورزیدنش

در میان آغوش گرمش آرامیدن
بپا زنجیر زدند و از راه ماندن

لحظه ها ایستادند وفصلها همه یکرنگ
نه سبزی ونه سفیدی که فقط سیاهی شد رنگ

۲/۱۵/۱۳۸۵

همین امروز

صبح زود برای ورزش به پارک رفته بودم .حوصله ای نداشتم برای همین روی صندلی همیشگی نشستم. بی اختیار به مردم اطرافم خیره شده بودم. برام جالب بود بدونم الآن در باره چی فکر میکنند چون کاملا معلوم بود جای دیگری بودند. کمتر میشد لبخندی روی چهره ای دید تازه اینها از آن دسته از کسانیند که برای سلامتی ارزش ویژه ای قائلند جمعیت موج میزد اما کمتر صدایی از آنان میشد شنید تقریبا بجز صدای ماشینها و پرندگان صدای دیگری جلب توجه نمیکرد. اما نه!گهگاهی از اون سمت پارک نبش خیابات همهه ای بلند میشد. ولحظه ای بعد دوباره سکوت . این همهمه برای چیست؟
قبل از طلوع
با لقمه ای نان
سرمای زمستان
یا گرمای تابستان
جمعه شنبه
نوروز یا که محرم
چه فرقی برای من؟
باید که رفت
ایستادن جایز نیست
لحظه ای غفلت معنایی ندارد
چون عقربه های ساعت
محکوم برفتن
لحظه ها را شکار کردن
باید عجله کرد
شاید به امروز نرسم
آه خدای من!
حتی تصورش برایم درد ناک است
امنیت
عشق
غذا
زندگی
همه وهمه در گرو امروز است
بیماری
گرفتاری
بی مفهوم ترین مفاهیم زندگیم
یک روز
فقط یک روز
زمانی است که به من داده شده
برای زندگی
به محل کارم می رسم
چهار راهی شلوغ
با آدمهایی برفی
مات و مبهوت
خسته
با نگاهایی مرده
اتومبیلی می رسد
راننده ای خوشتیپ
با صدایی ظریف
دو نفر گچ کار
جمعیتی یک صدا
من گچ کارم
اندکی بعد
یکنفر سیمان کار
جمعیتی یک صدا
من سیمان کارم
نمی دانم
امروز چه کاره خواهم شد؟
سیمان کار؟
کاشی کار؟
نظافتچی؟
چه فرقی برای من؟
مهم
یک روز زندگی است
یک وعده غذای گرم
یک روز امنیت
برای خانواده ام
یک روز عشق است
که یک روز کار به من هدیه می دهد

۲/۱۴/۱۳۸۵

غریبه

میدونی امروز قیمت سکه چنده؟نظرت در باره تحولات سیاسی امروز جهان چیه؟راستی نظرت در باره من چیه؟اگر بخوایم منصف باشیم می بینیم در باره همه اینها نظر داریم. بذار یه سئوال ساده مطرح کنم. نظرت در باره خودت چیه؟



با اینکه سالهاست باهاتم
هنوز برام غریبه ای
نه اینکه مانع
تو بودی
شاید که از یادم رفته ای
زمان برام بهانه شد
تورو به من نزدیک کنه
لحظه لحظه هاش پژمرد
بی اونکه کاری کنه
شاید مسیرها فرق می کرد
شاید دلامون جای دیگه بود
شاید!

آفتاب رو حس می کردم
اما
خبری از سایه نبود
هر روز صبح
که از خواب پا می شدم
عکس تورو تو آینه می دیدم
مثل یه تصویر توی آب
مثل یه رویای تو خواب
مثل یه نقاشی کمرنگ رو دیوار
اما
هنوزم برام غریبه ای

۲/۰۹/۱۳۸۵

احمق


غروب شده بود واین چراغ مغازها بود که به اطراف روشنائی میداد باد پائیزی همراه با گرد وغبار کاری کرده بود که مردم برای رسیدن عجله بیشتری کنند. که ناگهان ماشینی روبروی من در آنطرف خیابان ترمز کرد. ماشینی برنگ مشکی یک درجه داربا لباس ضد شورش از درب جلو پیاده شد وهمزمان واز درب عقب نیز یک سرباز همراه یک جوان هفده یا هجده ساله باچهره ای مضطرب ونگران کسی توجه ای نداشت و یا شاید متوجه نشده بودند که ناگهان صدای ناله های جوان نظر همه را بسمت خود جلب نمود من که شاید تنها به اندازه یک چشم بر هم زدن از قضایا دور شده بودم بدون هیچ درنگی بسمت آنان حرکت کردم وهمراه من نیز عده ای بسرعت خودشان را به صحنه رساندند سرباز به دستور افسر خود با چنان نفرتی جوان را زیر ضربات مشت و لکد گرفته بود که برایم قابل درگ نبود برای چه؟ بدون هیچ درنگی اعتراض کردم و همراه من نیز دیگران لب به اعتراض گشودن که همین امر باعث شد آنان بلافاضله سوار بر ماشین شده و حرکت کنند تازه در همین لحظه بود که متوجه دختر جوانی که با دو دست جلوی صورتش را گرفته بود تا شاهده گتک خوردن رفیقش نباشد شده بودیم صورتی که با دور شدن ماشین از نظرها دور شد در این بین زمزمه مردم آغاز شد که جریان چه بود؟در همین زمان پیر مردی دست فرزندش را گرفت وبا صدائی بلند گفت خدا را شگر که بچه من پیش خودم است!؟





احمقی
راضی ز حالش
لقمه ای نان می خورد
شکر گزار ز احوالش

چشم و گوشش بسته
به روزو اطرافش
شکر گزار به درگاهش
بهر امروزش

به نا دانیش می بالید
فارغ ز هر دردی
آزاد است
آزادیش در گرو حالش

زندگی
بر زنده بودنش معنا داشت
عشق
در بستری بودنش معنا

بر دیگران می خندید
گریه بر مردگان می داشت
بی خبر

که خود مرده به روز و روزگارش

۲/۰۶/۱۳۸۵

چند قدم اونطرف تر

یکی از کسانی که درمحله ما حکم آچار فرانسه داره بصورتی که هر کس کاری داشت بسراغ اون میرفت مرتضی یا به قول بچه ها مرتضی برقی بود .آدمی با چهره همیشه خندان باور کن هر زمانی اون رو می دیدم لبخند ظریفی رو می شد روی چهره اش دید یکی از اون بچه های با حالی که به هر مزاجی سازگار بود.بچه زحمتکش هیئتی.همینکه محرم شروع میشد اون اولین کسی بود که سر و کلش پیدا میشد با لباس کار و پیچگوشتی آماده اش.. درست از روز اول تا آخرین روز آفتاب و باران وبرف هم مشکلی برایش بوجود نمی آورد یکی از اون بی ادعاها. همین محرم گذشته بود که با سر طاس دیدمش با رنگ وروی پریده و زرد همین وقت بود که متوجه شدم چند وقتی است که سرطان داره




وقتی که من و تو
داریم یه گیلاس به سلامتی هم می خوریم
به روزگار می خندیم
برای فردا برنامه کوه میریزیم
یه نفر
همین نزدیکیها
شاید چند قدم دورتر
داره با مرگ دست و پنچه نرم می کنه
برای من
حتی تصورش امکان نداره
اینکه چطور می خوابه
به چه امیدی از خواب پا می شه
برای هر یک نفسش چه تاوانی باید بده
برای من حتی تصورش امکان نداره
لبخند مسخره
برای نشان دادن شجاعت
دلسوزیهای بی خودی
همدردیهای الکی
برای من حتی تصورش امکان نداره

دیگه هرگز دروغ نمی گم

می دونی چیه؟راستش رو نمی تونستم بگم واسه اینکه حقیقت تلخ جنبه نداره می ترسم از دستم ناراحت شه موقعیتش نبود وگرنه بهش حقیقتش رو می گفتم



دیگه هرگز دروغ نمیگم
نه به تو نه به خودم
نه بخاطر تو
فقط بخاطر خودم
دیگه هرگز دروغ نمیگم


نه اینکه یه روزی باید جواب پس بدم
یا حرفمو عوض کنم
نه
فقط می خوام دروغ نگم
وقتیکه جلوی آئینه می ایستم
می خوام بتونم خودم رو تشخیص بدم
بتونم خودم روببینم


وقتیکه تنها می شم
بتونم با خودم خلوت کنم
بدونم با کی دارم حرف می زنم
دیگه هرگز دروغ نمیگم
نه به تو نه به خودم پشت هیچ دیواری پنهان نمی شم

۱/۳۱/۱۳۸۵

خسته ام

جمعیت زیادی برای تماشا اومده بودند . هوای سالن با وجود دستکاه تهویه نمی تونست جوابگوی جمعیت باشه تقریبا به همه چیز شباهت داشت غیر ازسالن نمایش ولی بهر ترتیب نمایش آغاز شد صدای کف و سوت زدنها طوری بود که به مسخره کردن بیشتر شباهت داشت .ولی بهر ترتیب باشروع نمایش همه چیز عادی شد و مردم قرق تماشا ،چرا که نمایشی کمدی بود وآنان شاید بهانه ای برای خندیدن پیدا کرده بودند وقتی نمایش پایان گرفت هنر پیشه ها برای تشکر به صحنه باز گشتند اما اینبار بدون هیچ ماسکی چهره ها تغییر کرده بود وشخصیتی دیگری را نشان می داد با خودم فکر می کردم که برای خیلی از مردم زندگی مثل همین بازیه با این تفاوت که موضوع نمایش دائما در حال تغییر و بازیگر پس از مدتی فراموش می کنه کی هست؟





خسته ام
خسته از این روزگار
این خیمه شب بازی و کارناوال
آدمهای مصنوعی وعوضی
خسته ام
از این بازی
نقاب بر چهره زدن
جای آدمهای خوب توی قصه شدن
خسته ام
خسته از این بازی



دارم خفه می شم
از بی هوایی
بی مهری و بی عاطفه ای
می خوام پنجره هارو باز کنم
یه کم هوای تازه
یه نفس عمیق


می خوام برم بیرون
اونجائیکه سقفی نباشه
دیوار و مرزی نباشه
نقاب از چهره بر دارم
این لباس کارناوال روپاره کنم
اونجائیکه برای نفس کشیدن
احتیاجی به اجازه نباشه
برای وارد شدن در و پیکری نباشه
برای خارج شدن حکمی برای ارتداد نباشه

ستاره هاش ساختگی نباشه
رنگ آبی آسمونش از کثیفی سیاه نباشه
آدماش آدم باشند
ادای آدم در نیارند

اونجائیکه همه فقط خودشونند

۱/۲۹/۱۳۸۵

می ترسم

هر موقع می بینمش بیاد سالهای دور بچهگی می افتم درست زمانی که یقه ام را چسبیده بود و من نیز از ترس داشتم می مردم این واقعیتی است که از بچگی تا به امروز در زندگیم بعنوان یک همسایه مرا دنبال می کند همسایه ای بنام ترس ..

زمانی از ترسیدن و زمانی دیگر با تظاهر به نترسیدن مهم لطماتی بود که از هر دو گریبانم را می گرفت.






حقیقتی رو برات اعتراف کنم
حقیقتی که یک عمر عذابم داد
هیو لایی که یک عمر پنهانش کردم
می تر سیدم که باورش کنم
در خواب یا که بیداری
نمیدونم چرا؟
شاید که باترس بدنیا آمده بودم
رشد یافتم
زندگی کرده بودم
بله می ترسیدم
از آن زمانی که یادم می آید
شاید از لحظه ای که چشم باز کردم
طعم اولین ضربه
اولین نگاه خشن
اولین فریاد ها

بله می ترسیدم
از مرگ
تنهایی
کرسنگی
از دعوا کردن توی کوچه
از مدرسه
از چوب ناظم
جریمه معلم
از تهدیدهای مادر
از نمره صفر
اما یک روز صبح
از آن روزهای خوش بهاری
وقتیکه از خواب بیدار شدم
به خودم گفتم
دیگه نمی ترسم
براه افتادم
فریاد کشیدم
من نمی ترسم
من نمی ترسم
می خواستم همه بدانند
که دیگر نمی ترسم
می خواستم همه را نجات دهم
می خواستم که دیگر هیچ کودکی نترسد
می خواستم تمامی دیوهای ترس را نابود کنم
تا که دگر دیوی باقی نماند
شاید مثل دون کیشوت
سوار بر اسبی پیر
با شمشیری چوبین
اما زمان زیادی طول نکشید
که با صدایی ترسناک از خواب بیدار شدم
صدایی مهیب
که بیادم آورد هنوز می ترسم

۱/۰۶/۱۳۸۵

من کجا بودم؟

صدای زنگ خبر از آمدنشان می داد احمد با زن و بچه هاش برای شام دعوت بودند. رفتم و درب را باز کردم احمد و دختر کوچک و با نمکش اولین کسانی بودند که وارد شدند بعد از سلام و کلی ماچ و بوسه احمد گفت ببین دخترم چی داره میگه؟ گفتم جیه عزیزم؟ اون جواب داد . سلام عمو گچل! همه خندیدند من هم همینطور و جواب دادم بابات گچله نه من و اون گفت من برات دعا می کنم تو هم مو داشته باشی وباز همه خندیدند. ساعتی گذشت و سفره برداشته شد خانمها خودشان را با ظرف شستن سرگرم کردند وبچه ها در اتاقشان من و احمد هم سر گرم صحبت از همه چیز اما زیر چشمی هم حواسم به بازی دخترش بود که چطور با عروسک کوچکش سرگرم بود به او غذا می داد حرف می زد که ناگهان اون رو پرت کرد بسمتی و شروع به دعوا کردن من هم که ظاهرا سرگرم گوش دادن به حرفهای پدرش بود فرصت را غنیمت شمردم و خودم رو سریع به او رساندم وگفتم جی شده عزیزم؟ کی تورو ناراحت کرده ؟و اون جواب داد . به حرفم گوش نمی ده وحرف بد میزنه!گفتم مگه چی گفته که شمارو این همه ناراحت کرده؟گفته من شما رو دوست ندارم؟چرا عزیزم این حرف و زده؟واسه اینکه نمی زاره لباسش روعوض کنم.من عروسک رو بر داشتم کمی هم با اون صحبت کردم تا راضی شد دخترک لباسش رو عوض کنه؟ همینجا بود که شگر کردم جای عروسکه نبودم!؟

و آن دم
که ذرات وجودم را
در کیسه ای به هم متصل کردند
تا عروسک کوچکی را شکل دهند
وبا فشار به بیرون رهایم کنند
من کجا بودم؟

وسپس سخن را آموختن
که چه بگویم و چه نگویم
تا بتوانند بدی را خوبی را
زشتی و زیبایی را
نشانم دهند
من کجا بودم؟


و کم کم شکل یافتم
شاید خلق شده بودم
مثل یک تابلو
یا که یک داستان یا خاطره
شاید که از ازل منی معنا نداشت
و این کالبد تنها تجسمی از ذهن خالقی بود
مثل یک حس
یا که یک سراب

یا یک احساس

۱/۰۵/۱۳۸۵

مرگ

با صدای گوش خراشی از خواب بیدار شدم به لب پنچره رفتم کارگر شهرداری مشغول اره کردن درخت روبرو بود همسایه ها درب و پنچره ها را می بستند تا گرد و خاک بر خواسته آنان را اذیت نکنه عابرین بسرعت از آن منطقه عبور می کردند . چند نفربا چاروهای بلند آماده بودند تا بلافاصله محیط را از بقایای آن پاک نمایند شاید تنها موجودی که در غمش قطره ای اشک ریخت وکسی را متوجه خویش نساخت پرنده کوچک و زیبایی بود که بر بلندای تیر برقی نظار گر بود




شاید در لحظه ای همچون همین لحظه
جسم گرمم همچون برگی زرد رنگ
تنها با نسیمی ملایم
در گرمای خرمنی از خاک
بیارامد
برگی زرد و خشک
که حتی در سبز بودنش
کسی را متوجه خویش نکرد
واین دم
چون باری اضافه
لباسی کهنه
کفشی پاره
اسباب بازی شکسته
که هیچکس را تحملش نیست
باید که دور ریخت
چون پس مانده ای از غذا
تنها
تنها تنها تنها
شاید کنار خیابان
یا گوشه ای از پارک
شاید در رختخوابی گرم زیر سقف
یا در شبی سرد زیر برف
با چشمانی باز
برای دیدن چشمانی بهت زده
یا با چشمانی بسته
چون خسته از دیدن
باید که رفت
تنه
ا

می دونی؟

نمی دونم چرا هر موقع می خواهیم به شعور کسی توهین کنیم اورا با حیوان نجیبی چون خر مقایسه میکنیم حال اینکه این دو موضوع تا چه حد همردیف یکدیگرند بماند. اما اگر نظر این حقیر را در این زمینه جویا شوند معتقدم بسیاری از انسانها هستند که اگر با نام این حیوان نجیب صدا شوند حتما بدانید در حق آن حیوان بی انصافی گردیده چرا که در هیچ مقاله ویا نوشته ای یا کنفرانس و سخنرانی از خود بعنوان اشرف مخلوقات یا حیوانی دارای شعورو اتراکات نام نبرده که حال اینچنین مورد بازخواست قرار گیرد.بله اگر ایشان خود را در پشت این القاب می آراست وسپس افسار خویش بهر بنده ای می سپارد می شد به ایشان انتقاد کرد اماحیوانی با این بی ادعایی را چه قیاسی است با حیوان با شعوری که خود را اشرف عالم خطاب میکند؟




می دونی هدایت درونی یعنی چه؟
یعنی سرنوشت
گذشته و حال و آینده
یعنی برای چه بودن
باید چه مسیر رفتن
باید چه کردن
در کدامین دم مردن
یعنی عروسکی بودن
در دست عروسکبازان سرنوشت
یعنی ببازی گرفته شدن
من نمی دانم!
این آمدن و رفتن ما بهر چه بود
نمیدانم بهر این آمدن

چه تاوانی را
به چه قیمت پس دهم
جسم و روحم
بودن را
نمیدانم به کی
پدر مادر خدا وطن.....
چه بدهکارم
جانم؟
که مشورتی نبود
بودنم؟
که اختیاری نبود
من نمیدانم
هستم یاکه نه

چشم گشودم
نه به اختیار
بدنیا شدم
نه با مشورت
بندهایم را بستند
مفاهیم بودن را
چشمبندم را زدند
برای دیدن هر آنچه خود پسندیدند
خدای پدر . مادر.وطن.دین........
سپس آموختم
هرآنچه آنان میپنداشتند
دوست می داشتم
هر آنچه آنان می داشتند
می خوردم. می خوابیدم. می پرستیدم.می جنگیدم می رفتم

هر آنچه که خواستند