۵/۰۶/۱۳۹۲

به شروع آخرین فصل از دوستت دارم هایش رسیده ام
میان نسیمی از تردیدهایش
در فصلی از سرما که درختهایش به خیال بهار بیداری می کشیدند
بدون هیچ مقدمه ای
به آتش کشید همه رودهای سبز امید را
مبهوت به آخر سفری نشست ،در ایستکاهی متروک
و تکیه بر صندلی شکسته ای داد که ناله هایش را دیر سالی بود کسی نمی شنید
و چمدانی را گشود که مدتها بود بسته نمی شد
تا در انبوهی از هیچ به همه چیز برسد
در لا به لای درد های کهنه انباشته شده اش
برای من!؟
نسخه ای پیچاند !؟
تا دستمالش را به یادگار بر سری که هیچ گاه دردی نداشت ببندد

هیچ نظری موجود نیست: