۷/۲۵/۱۳۸۵

حا لا چرا؟



یار مست و خرابی
کرده ای فراموشم
حالاچرا؟

میم خوردی وجام بشکستی ورفته ای
حا لاچرا؟

بهر نماز بتو پناه آورده ام
زمسجد برونم کرده ای
حا لاچرا؟

چوبلبلان مستم ز نسیم بهاران
باز نمودی قفسم به زمستان

حا لاچرا؟

گل زنده شود ز گرمای وجودت
رخ بنما
پشت ابر تیره
حا لاچرا؟

برون کن غم و غصه از درون
چهره بگشای
زانوان غم بسینه

گرفته ای
حا لاچرا؟

زند گی همین امروز و فردا باشد
پرکن پیاله را

هوشیاری اینم
حا لا چرا؟

تشنه لعل لباتم هنوز
کم مگذار
پر ریز
کم فروشی

حا لا چرا؟


خضر نبی فرار ز نادان می کرد
ز نابخردان شکوه و ناله

حالاچرا؟

مرا ببخش



خیلی زود متوجه شدم .وقتی به عقب برگشتم متوجه شدم کسی پشت سرم نیست دقت کردم اما هر چه بیشتر دقت می کردم بیشتر مطمئن می شدم و این زمانی بود که فکر می کردم بعنوان جلو دار پیشاپیش دیگرانم







مرا ببخش ای همسفر
برای سالهای گم شدنم
لحظه های از دست داده


مرا ببخش ای یگانه وجودم
برای فراموش کردند
درآن بهترین دوران زندگییت


مرا ببخشید ای ثمره های وجودم
برای آن لحظه های غفلتم
برای آن کار های مانده


مرا ببخشید ای کسانم
برای بودن در کنارتان و محو بودنم
و نپرسیدن حتی حالتان


مراببخشید ای یاران
برای خسته شدنم
همراه نبودنم


مرا ببخش ای زندگیم
برای پیدا نکردن مفهومت
برای زنجیر کردند در حصار تنهایی


مرا ببخش ای دل تنهایم
برای تنها ماندند
برای ندیدند
عاشق کردند





برای بهمراه بردن وندیدند

بیدارند همه


بعضی موقعها شده که دوست داشتم سر به تن این مردم نبود فقط به این جرم که مثل من فکر نمی کردند ولی بعدش بخودم اومدم که چقدر آدم خود خواهیم که دوست دارم همه مثل من فکر کنند شاید این مشکل از منه نه اونایی که می خواند برای آیندشون تصمیم بگیرند شاید که نه حتما درسش همینه به خودشون اجازه می دند یک تجربه تازه ای رو ببینند ومن نباید از اینکه اونا هم مثل من فکر نمی کنند مورد نکوهش قرار بدم مردم خسته و آگاهی داریم مدونی برای چی؟ برای اینکه همینجوری دنباله کسی راه نمی اوفتند برای همین کسانی که دوست دارند مردم رو پشت خودشون ببنند باید خیلی زحمت بگشند







بنگر گرکسها را
که به پرواز آمده اند
بهر بزمشان
جغدها به آواز آمده اند


عشق را اسیر جعل و نادانی کرده اند
خرقه ای بهر فریب خلق دوخته اند


بهر تقسیم غنائم
به گفتگو نشسته اند
از آزادی سلاحی
بهر فریب ساخته اند


گرازها رها
حصار گلخانه بشکسته اند
از خون شقایق ها
جویها پر کرده اند


بهر اسارت آدمییت
نقشه ها چیده اند
جیبها بهر چپاول
زین ملک دوخته اند


زهی خیال باطل
به هوش آمده اند
این خلق همه عاشق
بهر یکی شدن آمده اند


با د صبا وزید و ز عاشقان ندائی
این دیار عاشقان است
چاپلوسان چه اند؟



ببین که بیدارند همه
نقاب ریا چه زده اند؟
شاید که بهر فریب خود
بمیدان امده اند؟

بحال خودم

نمی دونم بهت بگم یا نه؟ اما دلم و بدریا میزنم و بهت میگم . راسش آدم بدبختیم که اسیر یک مشت اعتقاداتیم که نمی تونم ازش فرار کنم اسیرم شاید جرات فرار کردن را نداشتم از کشورم از خودم از اون بندهایی که برای خودم بافتم مثل زن وبچه نمیدونم شاید خیلی از اون چیز هایی که امروز با اونها میگذرونم ویا به قولی زندگی می کنم شاید پیش خودت بگی . این بابا هم یکی دیگه از اون دیونه هاست نمی دونم شاید حق با تو باشه ولی بنظر خودم اینجوری نیست بگذریم وقتی به یک دیونه بگی دیونه! اونم در جواب بتو میگه دیونه خودتی!نمی دونم چون منم می خواستم همین رو بتو بگم





دلم سوخت و اشک ریخت
به حال خودم
زانوان ،غم گرفتند بغل
به حال خودم

بغض هم یاری نکرد و ترکید
ز حال خودم
از گلو فرو ریخت فریاد
ز حال خودم

از سینه برون نیامد نفسی
سنگین شد
ز گوشه ای نشستم وشد زار
احوال خودم

خونم وفایی نکرد و
بی حرکت ماند
خوابید جسم و بی روح شد
ز حال خودم

در قفس اسیرم وحصارو میله ای نیست
سوختم ز بی کسی
به حال خودم

جام میم ریخت و قلم هم وفایی نداشت
بی حرکت ماند و خشکید
ز حال خودم

این باقی

فکر میکنم هیچ موقع دیر نیست حتی اون زمانی که فکر می کنی از اتوبوس جا موندی یا به قرار نرسیدی شاید یکی از بی معنی ترین مفاهیمی که بشر از آن استفاده می کند همین مفهوم باشد چرا که زمان آن چیزی نیست که بدانیم کی زنگ پایانش برای من و تو بصدا در می آید




بشکستم قاب چوبین زندگیم
بی رنگ و تار بود عکس زندگیم

دیواری فرسوده از غبار زمانم
خاک در برش گرفت کتاب زندگیم

بادی هرز و غریب به پهنای دشتم
بهم ریخته بود و درهم روزهای زندگیم

بوته ای تنها برین دشت غریبم
بی یار و می گشت قصه عشق زندگیم

پرنده ای مانده از گوچ یارانم
غمخواری نداشت دل غمدیده ام در زندگیم

جویی بی مسیر و سرگردان از نقطه ای نامعلوم
سفری بی مقصدی بود شروع زندگیم

در ختی پر ز شاخه هایی شگسته
فرسوده شدند و کهنه خاطرات زندگیم

آسمانی مملو از ابر بی بارانم
شعری ننوشته ای بود سروده زندگیم

مستم از شراب ناب و خسته
ریتم موزونی نداشت آهنگ زندگیم

ساقی بده باده تا که قدر باقی بدارم
عاشق و کنار یار بودن درین باقی زندگیم

دیوانه


واقعا فرق یه دیونه با یه آدم عاقل چیه؟ اگر نظر منو بخوای اینه که دیونه نمی دونه عاشقی چیه



پیاله کن ز جام چشمت
می هفت ساله ام بده
خمره کن زعمق نگاهت
باده مستانه ام بده


بازکن میکده ات
تا سحر پیمانه دانه دانه ام بده
مست کنم از هوش بروم
گوشه ای بهر عبادتم بده


منه خمار کی روم بیرون
میکده خانه ام شده
خاموش ننما چراغ خانه ام
صبر و تحملم بده


عاشقم کی روم خواب
هشیاری ام بده
پر کن کین هشیاری
بلای جانم شده


کنون شدی بلای جان
باده به دستانم بده
دیوانه و اسیر خانه اتم
کین زندگیم شده


هوشیاری دگر نخواهم
دیوانگی عالمی داره
لحظه اش بدنیا ندهم
عاشقی رسوایی داره

ساقیا بهایش به اشک و خون بدهم
آزارم مده
این سرای مزارم شده
پناهم بده


کمک کن کین دل آشفته بیدار نشه
این دل دیوانه شده آواره نشه

باختن





می دونی سخت ترین لحظات زندگی برای من چه زمانی بود؟ شاید باورت نشه زمانی بود که حتی فراموش کرده بودم که دلی دارم
















ای دل خودت رو گرفتی؟
یاکه قهر کرده ای؟
نکنه فراموش شده ایم؟
روسوی دیگر کرده ای؟
می دونی غیر تو یاری ندارم؟
توی تنهایی شب دلبر و یاری ندارم؟


نکنه بیمار شدی؟
یا خسته ز روزگار شدی؟
نکنه بری و منو تنها بزاری؟
اسیر و تنها بمونیم
آخه منو تو کس نداریم
همدم و غمخوار نداریم
منو تو حق نداریم
لحظه ای ز هم جدا بشیم


نکنه غصه داری؟
دلت گرفته و گریه می کنی؟
مکه تو دل نداری؟
دلت گرفت گریه کنی؟
توی دلت نریزی بیرونش کنی؟
می خوای سرت رو به شونم بزاری؟
یه کمی با هم اشک بریزیم؟


نکنه غصت برای منه؟
برای تنهایی منه؟
اینکه عادی شده
برای ما شراب کهنه ای شده
این هم غصه داره؟
نمی دونی تنهایی هم عالمی داره
اما
بدون تونمی شه
این همه درد و غصه با هم!
باشه!
اما بی تو نمی شه


نکنه باز دو باره چیزی دیدی؟
داری از من پنهون می کنی
دلت نمی یاد بمن بگی
می ریزی توی دلت داغون بشی
از نگاهش چیزی دیدی؟
یا از قلبش شنیدی؟
پیمان شکستی
داری تنها غصه می خوری


ببینم
نکنه دل دادی و گرفتار شدی
با یک نگاه خراب و آواره شدی
حالا
رفتی یه گوشه چمپاده زدی چه کنی؟
تحمل یه نگاه نداری
واسه چی زود دل می دی
دل دادن و عاشق شدن گناهی نداره
دل گرفتن و دل شگستنه که گناه داره
توی قمار عاشقی
دل باختن باکی نداره
اما
همش دل باختن؟
این فقط شانس منه
برای ما عادی شده
دل دادن و نارو دیدن یه امر معمولی شده
من تحمل می کنم
اماطاقت بی وفایی از تو ندارم

مردند همه

اینکه زاهد رو از پوشش لباسش بشناسند یا اینکه به اعتقادادش مبنی بر معتقد بودن به ماورائ وزهد نشینی و دست از این دنیا شستن برای من کمی درکش مشکله . چرا؟ برات میگم. همین چند روز پیش بود که با دوستی صحبت می کردم در باره اینکه چرا شعارهای مدنی با شکست روبرو شد! گفت هر چی می کشیم از مذهب و اینکه این تفکرات مذهبی بود که نگذاشت مدنییت بر جامعه مستولی شود اما وقتی از اون خواستم که بیشتر توضیع بده از مسئله زن گفت تا رفع گرسنگی وستم طبقاتی و هزاران دلیل که مذ هب قادر به حلش نیست خوب حقیقتش را بخوای من هم تحت تاثیر قرار گرفتم . اما همین که پرسیدم راه حل چیه واینکه چطور میشه به ان رسید دیدم او هم میگه فقط من و اندیشه های من است که قادرند انسانها را از اسارت نجات دهند . وقتی پرسیدم چطور پاسخ داد اول با زبان وبعد اگر متوجه نشدند با زور!!!؟ خوب تو به من بگو زاهد به چه کسی گفته می شه .؟اگر نظر منو بخوای تفکری که فقط خودش رو دید بدون اونم برای خودش زاهدی




زاهدان شهر گرفتند

عشق بر دار زدند
میکده ها بستند ومستان آواره شدند

شمعها خاموش

پروانه ها گرد کرم شبتاب شدند
بلبلان حالی دگر
نغمه از دل سر دادند

سرو وچنار خشک
سبزه و گل بی یار شدند
مطربان همه خاموش
ساز و دهل کنار زدند

معشوقان
عشو و ناز ز یاد بردند
عاشقان مجنون

فرهادو آواره شدند

شهر خاموش
مردند همه یا که کافر شدند
عجبم ز روزگار

زاهدان عابد بت خانه شدند