۹/۰۹/۱۳۹۲

خیلی وقت پیش ها که خیلی بچه بودیم
کسی با ما بازی نکرد
اما امروز آقایون
فکر کرده اند ، بچه ایم
با ما بازی می کنند
 





روزگار عجیبی است
نازنین
هیچ چیزش جای خودش نیست
مراقب باش
این
قلب من است که به بازی گرفته ای
  





 این بار چه صدایت زنم
که دیگر به هیچ
نمی نمایی
 



 زمزمه های پاییزی ام
که به آن می وزی
تا رها بمانم، میان زمین و آسمان
محل زندگی همه رویاهای شیرین
نازنینم
 



 حق یا نا حق
مهم
خونی است که ریخته شد
 





 هنگامی که باخش خش جاروی رفتگری بیدار می شوم
به دفن ستارگانی می اندیشم
که فریادشان ، بیدارم نکرد
 



 عامیانه ترین کلام
سر شار از دوستت دارمها
سرگرم کننده ترین ، افسانه
صاف و صادق شبیه اولین دروغ یک بچه
و آبی ترین رهگذر برای عبور نسیم
عشقی است
که نه به باخت فکر می کند و نه به برد می اندیشد
 




 بسیار ابری ام
هوای تو را کرده دلم
 



















 
سخت است نه غیر ممکن
قبول دارم
ساختن دهها بُت از آدم
گاهی ساده تر از
بتی را آدم کردن است
 





شبیه ، یک اتفاق
بیشتر برای شکستن سکوتتان
یک حادثه در انتهای یک شب کاملاٌ سکسی
تکلیف
پایان وظیفه
و تربیت
پرونده ای است به قُطر همه لحظه هایی که تنبیه می شوم
دیروز
و امروز روبروی عدالت
 


 فکر کردم
مرز بهشت و زمین ، همین است
که آزادم
برای هر "غلطی"
 



 شاید این کلاغ حرفی برای شنیده شدن داشته باشد
وگرنه
من خسته ام از این قارقار کردنها
 

 گمان نبر قانع ام
مجبورم
قناعت کنم لحظه های با تو بودن را
می ترسم
تمام شود
 

 مراقب باش
آوار بر سرت نزدیک است
توهم زدی
بیش از ظرفیت مصرف کرده ای
هیچ آبی از هیچ آسیابی نیفتاده است هنوز
 



 فصل ترکیدن تاولها
گرگ و میش خواندن آرزوها
و بی خوابی آن شبها
که شهر کودن بود و نه حوصله ای برای شنیدن داشت
و نه جایی برای چسباندن اعلامیه ای
من
شعر می خواندم فراوان که پرواز می کردند
همه تراکم سایه ها را










  
مهمترین عمل قهرمانانه ای است که شنیده ام
"ببخشید"
 



هنوز هم کابوسم ،
ساقه های
غرق خون دستانی اند
که برای چیدنشان آمده اند
  





امروز یا فردا
اصلا چه فرقی می کند
برای کسی که همه لحظه هایش شده ای










وبا خدا هم مشگل پیدا کرده ام این روزها
دائم می گوید ، من
من می گویم
تو
 


نکته همین جا است
نگاه های چند پهلوی تو
مکانی که خدایان ِ بسیاری را قانع کرد
که هنوز هم
بت های فراوانی هستند که نمی شگنند
  




از بردگی آغاز کرد ه ام
کودکی ام را
وقتی دست به دست اجاره می رفتم
و امروز نیز
کالایی با ارزش مصرفی محدود
میان دستانی چرکین ، همچنان دست به دستی می سوزم
به مدت زمانی معین
 



 تکانش دادم
به گوشش زمزمه ها خواندم
او به خیالش که از خواب بیدار می شود
من به خیالم
او هنوز هم ، خود بر خواب زده



 زنی که مرا آبستن درد کرد .
چرا؟
هنوز هم سر در نمی آورم
و ای کاش ، می دانستم کدامین دردش
او را در آغوش شعله ها سوزاند
 



 بریده ای که به تمسخر می نگرد
آفتابی را
در سینه کش طلوع خورشید
که هیچ فکری را بر نمی تابید
از اتاقی که سیاه دل ، حکم می راند
زندگی را
 



موضوع این نیست
بی راه رفته ام
گفته ام
یا
غلط کرده ام ، نوشته ام
گفته ام
چون همیشه یک حقیقت است
که تنها
نزد او است





  
گور بابای هرچی
جز خودت
مهم همینه


 باور کن هیچ چاره دیگری نمانده
باید بیرون بریزم همه خودم را
برای رهایی
از این همه دل تنگی



دیگر هیچ مدادی را پیدا نمی کنم
برای تراشیدن
لحظه های دل تنگی
و هیچ گوشه حیاطی را نمی یابم
برای جای گذاشتن
لحظه های بی حوصله گی
از همان آغازین مهر
وقتی ،تو را شنیدم
گفتی
دوست باشیم




قسم به هر چیزی
جز تو
که هنوزهم
قسم دروغ بسیار
می خورم



من
دهاتی ترین زمینی ام
که همه آسمانم را
برای زندگی
به زمین دوخته ام



بارها تجربه کرده ام
دوباره ها را
و حتی بسیار سود برده ام
گاهی از پشیمانی
و ترجیع داده ام ، ترسیدن و حتی گاهی فرار را از حماقت
اما
اگر همه مشکلات با تفهیم اتهام به من ، حل می شود
می پذیرم
همه جرمهای جهانم را
من زندگی را به قلم تجربه سپرده ام
شاید
خورشید این بار از سمت دیگری طلوع کند


و چه به راحتی عبور کردم
همه مناظر راه را
نه گاهی ، که همیشه
ونه اینکه مزاحم ، که مانع دیدنم شدند
همه تابلو های راهنمایی



از ترس بلایای......غیر طبیعی
به زندگی پناه آورده ام



حواسم را کدامین بازیگر ربود
وقتی
نگاهت را بر می گرداندی
در همان صحنه ای که گُم کرده بودم
همه خودم را



شک می کنم
باورت را
وقتی در آینه
خیره می شوم



تو رفتی
اینجا چقدر تنهایی است
و من که
تنهاتر از تو شده ام



منظومه ای به وسعت یک قطره
به قدرت ضربان نبض
در رگهایی که هنوز هم
بر این باورند
لااقل تا لحظه دفن نشدن
می توان زندگی را بویید




اصلی ترین قانون شهر است
که
بی دردترین ها نیز ، باید به درد آیند
نه چون من
که درد زیاد می کشم
اما
به هیچ دردی نمی آیم

همه باقی مانده از من
همینه
که بازی می کنی
با آن



تسویه حساب
شاید ، یک دهن کجی بود
به خودم
لج بازی کودکی که دیده نمی شد
کنار رویاهای شیرینی که بخواب نمی رفت
و در کابوس ننوشتن جریمه های مدرسه باخود می جنگید
و تو حوصله نداشتی
برای ناز کشیدن
و من هم که کودک مانده بودم
این روزها بسیارشنیده ام
"دنیای بی ارزشی است"
اما
نه برای من
که تو همه ی دنیایمی




فرار خواهیم کرد
به آن سوی مرزها
فقط بگو......................."دوستت دارم"



حد فاصله ات شده ام
عبورم کن
بسمت رهایی




شبهای بسیاری را از سرگذرانده ام
بدون هیچ صبحی


این
همه ی تو نیست
کجایی؟




گاهی
برای تظاهر
خودم را سیاه می کنم



پای بندم ، به تو
وتو
پای بندی به من
چرا؟



شاید بهتر بود ،می رسیدم
بعد
از چشمات می افتادم



به عمیق ترین قلّه
گرد سیاه ترین سیاره
که جهنم را به آتش می کشند
تکّه های خُرد شده یک نگاه که پیش از اینها منقرض شد
وقتی هنوز عشق بسیار ساده تر از امروز بود
و آدم
به سادگی عاشق می شد
من گاهی سر
به کاهدون می زنم
گاهی به در
گاهی به دیوار
و گاهی چون همین امروز منتظرم
اولین برف ببارد
برای فرو بردن به آن



به دیوانه ها بیشتر اعتماد کرده ام
تا عاقلانی که پرچمی را می چرخاندند




نه این که چه می خواهم ، باشی
فقط
بخاطر آنچه که هستی ، دوستت دارم
نازنینم


دیروز
می شکستی و فرار می کردی
امروز
من شکسته ام ، اما هنوز هم
تو
فرار می کنی



وتنها کافی نیست که من بدانم یا دیگران
شاید هم لازمه که خود بدانی
چه مرگته


و در همسایگی ،کلاغی است
هر صبح بر پیشانی ام نفسی تازه می کند
و با هر غروب
بر شانه ام عشق می فروشد به نرخ روز
و گاهی نیز
برای جوجه کلاغها از فضیلت شخصی می گوید
که بر آن می رینند



درگیرتم
به سادگی خدایی نامرد
که اصلاٌ
یک رنگ نیست


اعتقادی نداشته ام و ندارم جز زندگی
و بی شک
علت مرگم خواهد شد
زندگی




قول داده ام به تو
می دانم
دوستت دارم ها را
به ایستم
و برای جلب توجه نکردن ، هیچ حرکتی نکنم
و البته امروز مناسب شده ام
برای استراحت هر کلاغ کون دریده ای



آشنایی
احساسی که کبوتری را به لانه ای قدیمی می رساند
وبرگهایی که باور ندارند پاییزشان را
بر درختی که اسیر ریشه هایی است که سالها بر خوابی عمیق فرو رفته اند
تا نیمکتی تنهایی اش را با خسته ای چون من تقسیم کند
و در حسرت پرواز ، در به در نگه دارد
لحظه هایی راکه نمی رسند به درماندگی چشمهایی که به راه تو دوخته شده اند





احساسم دستمالی شد
دُرست از همان لحظه ای که
پستانت را بزور از دهانم بیرون کشیدی