۵/۳۰/۱۳۸۵

بیروت

جند روز پیش مقاله ای می خوندم از تراب. نمی دونم یه جورهایی از اون خوشم می یاد نه بخاطر مبانی فکریش. نه شاید فقط بخاطر خودش. بگذریم در مقاله ای که با آب وتاب فراوان وپراز شور هیجان به این نتیجه میرسد که بدون حضور در صف مقدم مبارزه مردم فلسطین نمی توان سخن از انقلاب و انقلابی گری زد.هر چی فکر کردم نفهمیدم منظور ایشان از بیان این موضوع چه بود که مرز میان خوب و بد ایشان مساوی بود که میان این نزاع در کدامین سویی.چپ یا راست این طرف یا اونطرف .بگذریم این هم یه جوریه .اما من فکر می کنم روی این کره زمین جا برای همه به اندازه کافی موجود است که می توان در کمال آرامش و بدون هیچ جنگی در کنار هم زندگی کرد یهود و مسلمان و مسیحی و.......دیگه جنگ برای چه؟ چرا کسی از صلح حرفی نمی زنه؟ کی گفته صلح یعنی مرگ دیگری؟




صدای سفیر مرگ
در کوچه پس کوچه های این شهر

صدای ناله و شیون
از لابلای آوارهای ریخته شده بر سر

صدای مرگ
صدای آرپی چی و زوزه ی فرود موشک

مردمی خسته
چشمانی مات و مبهوت
لبانی بسته از حیرت
بدنبال تلی از خاک
برای دفن اجساد

لنگه کفشهای باقی مانده از فرار
صدای سرود
از بلندگوهای برافراشته شده
برای توجیه خیانتها

اینجا وطن من است

بیروت

خون پاکان

مهمترین آرزوش این بود که بتونه کمک خرجی برای مادرش بشه . بتونه اونو از نکبتی که گریبانشه نجاتش بده نکبتی که یک عمر با نام شوهر تو سرش می زد واون مجبور بود بخاطر عشق به فرزندانش تحمل کنه . بارها شده بود که آرزوی مرگ پدرش را می کرد حتی چندین بار که متوجه کتک خوردن مادرش شد قصد داشت تلافی کنه تا دست از سر مادرش بر داره .مجید رنج می برد که چرا نمی تونه الآن بالای سر مادرش باشه چون خودش گرفتار شده بود . برای چی؟ به چه جرمی؟مگه ممکن بود که یک نفر مثل اون جرمی مرتکب بشه؟یک روز قبل از دستگیریش پیش من اومد تا بدونه وضع من چطوریه. حال و روز حوبی دارم؟بهش گفتم من خوبم تو چطور؟ لبخندی زد و گفت "عالی". دیگه ندیدمش تا زمانی که متوجه شدم دستگیر شده وخیلی زود اعدامش کرده بودند



سبزی نگردد که بذرش بر خاک نپاشند
پایانی نگیرد که آغازش نباشد
تو آن آغازی
بر این پایان
تو آن بذری
که خونت دهد ییغام
که ای یاران
اگر آغاز کند معنی به امروز
خون این پاکان
چه باکیست ما را
که شویم آغازی بر این پایان
یاران
آزادی سبز نگردد
تا که تنم بر خاکش بذر نگردد
این ره پایان نگیرد
تا که آزادی ز آن سبز نگردد

ماندن

نمی دونم چرا از ایستادن می ترسم .؟از موانعی که باعث می شن از حرکت بایستم.





لعنت بر آن گریه های پشت درب
اشکهای جاری پشت سر

به آن صحرای تشنه به هنگام جاری شدن
میان آن گودال داغ ماندن و اسیر شدن

لعنت بر آن صیاد و عشق تو خالیش
در قفس انداختن و عشق ورزیدنش

در میان آغوش گرمش آرامیدن
بپا زنجیر زدند و از راه ماندن

لحظه ها ایستادند وفصلها همه یکرنگ
نه سبزی ونه سفیدی که فقط سیاهی شد رنگ